امروز برنامه کاریم سبکتره شاید هم به همین دلیل عجله ای برای بیرون آمدن از تخت نداشتم، عجیب دلم هوس کتاب و نوشتن کرده
تصمیم گرفتم روز را با خواندن شروع کنم، کتاب جیرجیرک نوشته احمد غلامی (نشر چشمه) را که چندی پیش از کتابخانه گرفتم، از میان ردیف کتاب های منتظر خواندن که روی میز عسلی کنار تختم قرار دارند، بیرون کشیدم، مجددا زیر لحاف، که در این نم و خنکی صبح تابستانه منچستر به حرارتش نیاز داشتم، رفتم و تا پایان داستان از جا تکون نخوردم
اگرچه داستان تم غمگینی داشت، خواندنش شیرین و خالی از لطف نبود. برخی دورانها و اتفاقات را اگر تجربه کرده باشی، حتی پس از فراموشی، فقط با یک اشاره آنها را مجددا نه تنها بیاد میاوری که زندگی می کنی. انقلاب و جنگ از این مقوله اند. جیرجیرک از نوع داستان هایی بود که خاطره هایی که شاید با سختی فراموش کرده بودم یا هولشون داده بودم تو بخش تاریکتری از حافظه، را جانی دوباره بخشید. حال خاطرات مثل صدای یکنواخت جیرجیرک در گوشم بی وقفه تکرار می شوند ولی می دانم به زودی باز به فراموشی آنها عادت می کنم
سبک نوشته ی جیرجیرک شیوا و خواندنش آسان بود، پرش بین ماجراهای داستان اگرچه فراوان ولی نرم و به آسانی قابل درک بود. داستان از کلیشه های معمول حوادث جنگ و شهادت دور بود و آدم های داستان، اگرچه از قماش مختلف، تک بعدی نبودند
برای جلسه بعدی "پرسه و قهوه به شرط کتاب" در مورد جیرجیرک صحبت می کنم. خب از ستون کتاب هایی که روی میز عسلی منتظر خواندند یکی کم شد ولی چون می خواهم از احمد غلامی بازهم بخوانم بی شک به زودی به تعداد کتاب ها اضافه نیز خواهد شد
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.