You have stumbled across a floating bottle. Are you interested enough to read the content of the message inside? مهم نیست که کی هستم و چی هستم. سخنی دارم با سنگ صبور قلم؛ آنرا بشنو، اگر مایلی
Pages
▼
Friday, 28 February 2014
Thursday, 27 February 2014
Wednesday, 26 February 2014
کدخدایانی که خدا را نیز بنده نیستند
امروز از روزهای پرکار من است با این وجود لهجه اصفهانی بازیگران در مجموعه تلویزیونی داستان های مجید توجه مرا بخود جلب کرد. به اتاق دیگر و پای تلویزیون رفتم. ماجرا کلاس انشا بود و موضوع در مورد مفیدترین افراد جامعه. مجید برای انشا خود مرده شور را انتخاب کرده بود و ناظم مدرسه که معلم آن روز کلاس بود از این انتخاب عصبانی شد. مطمئن بود که مجید تحت تاثیر کتاب های صادق هدایت انشایش را نوشته. خلاصه این ماجرا تا جایی پیش رفت که قرار شد مجید تنبیه شود. مجید هم از مدرسه فرار کرد. گریه آور است، نه؟ یاد معلم هنر خودم افتادم و سرنوشت قالیچه ای که برای آن کلاس بافته بودم. یا مثلا بافته بودم. بگذریم، خاطره تلخی است. بجای آن می شود ماجرای شازده حمام و توضیحات نویسنده در مورد انشا فواید گاو را مثال آورد
http://sharp-pencils.blogspot.co.uk/2014/02/blog-post_23.html
یا نقل قولی ازفرخ لقا هوشمند را خواند: " مدیر مدرسه مان را برای دیدن تئاتر دعوت کردم، با این کار قصد داشتم کمی ابراز ارادت و دوستی کرده باشم، دست بر قضا آن شب من نقش یک دختر لوس و شیک را بازی می کردم. بعد از دیدن تئاتر و بازی من، روزی که به مدرسه رفتم، وقتی وارد کلاس شدم، مدیر مدرسه من را از کلاس بیرون کرد و به بچه ها گفت: می دانید این دختر چه کار می کند و چرا از کلاس بیرونش انداختم، او تئاتر کار می کند"
http://vista.ir/
http://sharp-pencils.blogspot.co.uk/2014/02/blog-post_23.html
یا نقل قولی ازفرخ لقا هوشمند را خواند: " مدیر مدرسه مان را برای دیدن تئاتر دعوت کردم، با این کار قصد داشتم کمی ابراز ارادت و دوستی کرده باشم، دست بر قضا آن شب من نقش یک دختر لوس و شیک را بازی می کردم. بعد از دیدن تئاتر و بازی من، روزی که به مدرسه رفتم، وقتی وارد کلاس شدم، مدیر مدرسه من را از کلاس بیرون کرد و به بچه ها گفت: می دانید این دختر چه کار می کند و چرا از کلاس بیرونش انداختم، او تئاتر کار می کند"
http://vista.ir/
اینجاست که باید از دست "نیمچه کدخداهایی" که بجای خدا ایفای نقش می کنند به خدا پناه برد
© All rights reserved
Monday, 24 February 2014
شاهنامه خوانی در منچستر - 36
داستان تا جایی رسیده بود که کاووس به پادشاهی رسید
کی کاووس که پادشاهی جوان بود روزی در مجلسی به جشن نشسته و شراب خورده بود. رامشگری از مازندران به نزد وی میاید از زیبایی های مازنداران به وی می گوید
چو کاووس بگرفت گاه پدر
مرا او را جهان بنده شد سر به سر
همان تخت و هم طوق و هم گوشوار
همان تاج زرین زبرجد نگار
همان تازی اسپان آگنده یال
به گیتی ندانست کس را همال
چنان بد که در گلشن زرنگار
همی خورد روزی می خوشگوار
+++
که مازندران شهر ما یاد باد
همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گلست
به کوه اندرون لاله و سنبلست
هوا خوشگوار و زمین پرنگار
نه گرم و نه سرد و همیشه بهار
گرازنده آهو به راغ اندرون
نوازنده بلبل به باغ اندرون
همیشه بیاساید از خفت و خوی
همه ساله هرجای رنگست و بوی
گلابست گویی به جویش روان
همی شاد گردد ز بویش روان
دی و بهمن و آذر و فرودین
همیشه پر از لاله بینی زمین
. کی کاووس هم تصمیم می گیرد که به مازندرن حمله کند و آنجا را از آن خود سازد. پهلوانان وقتی این سخن را می شنوند نگران می شوند و سواری را به پیش زال می فرستند که بشتاب که چنانکه حرف پادشاه از روی مستی نباشد، وی قصد ویرانی ایران را دارد و می خواهد به مازندران حمله کند
چنین گفت با سرفرازان رزم
که ما سر نهادیم یکسر به بزم
اگر کاهلی پیشه گیرد دلیر
نگردد ز آسایش و کام سیر
من از جم و ضحاک و از کیقباد
فزونم به بخت و به فر و به داد
فزون بایدم زان ایشان هنر
جهانجوی باید سر تاجور
سخن چون به گوش بزرگان رسید
ازیشان کس این رای فرخ ندید
همه زرد گشتند و پرچین بروی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی
زال هم عقیده رزم را نمی پسندد وقبول می کند که با کی کاووس صحبت کند و او را پند دهد
چو بشنید دستان بپیچید سخت
تنش گشت لرزان بسان درخت
همی گفت کاووس خودکامه مرد
نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد
کسی کاو بود در جهان پیش گاه
برو بگذرد سال و خورشید و ماه
که ماند که از تیغ او در جهان
بلرزند یکسر کهان و مهان
+++
شوم گویمش هرچ آید ز پند
ز من گر پذیرد بود سودمند
وگر تیز گردد گشادست راه
تهمتن هم ایدر بود با سپاه
+++
نشاید که گیریم ازو پند باز
کزین پند ما نیست خود بی نیاز
ز پند و خرد گر بگردد سرش
پشیمانی آید ز گیتی برش
به آواز گفتند ما با توایم
ز تو بگذرد پند کس نشنویم
پس زال با کی کاووس به صحبت می نشیند و سعی می کند که وی را از رفتن به مازندران باز دارد. ولی کی کاووس پند وی را نمی پذیرد و خواهان لشگرکشی به مازنداران است
چنین گفت کای پادشاه جهان
سزاوار تختی و تاج مهان
ز تو پیشتر پادشه بود ه اند
که این راه هرگز نپیمود ه اند
که بر سر مرا روز چندی گذشت
سپهر از بر خاک چندی بگشت
منوچهر شد زین جهان فراخ
ازو ماند ایدر بسی گنج و کاخ
همان زو و با نوذر و کیقباد
چه مایه بزرگان که داریم یاد
ابا لشکر گشن و گرز گران
نکردند آهنگ مازندران
که آن خانه ی دیو افسونگرست
طلسمست و ز بند جادو درست
مران را به شمشیر نتوان شکست
به گنج و به دانش نیاید به دست
هم آن را به نیرنگ نتوان گشاد
مده رنج و گنج و درم را به باد
همایون ندارد کس آنجا شدن
وزایدر کنون رای رفتن زدن
سپه را بران سو نباید کشید
ز شاهان کس این رای هرگز ندید
گرین نامداران ترا کهترند
چنین بنده ی دادگر داورند
تو از خون چندین سرنامدار
ز بهر فزونی درختی مکار
+++
چنین پاسخ آورد کاووس باز
کز اندیشه ی تو نیم بی نیاز
ولیکن من از آفریدون و جم
فزونم به مردی و فر و درم
همان از منوچهر و از کیقباد
که مازندران را نکردند یاد
سپاه و دل و گنجم افزونترست
جهان زیر شمشیر تیز اندرست
+++
تو با رستم ایدر جهاندار باش
نگهبان ایران و بیدار باش
جهان آفریننده یار منست
سر نره دیوان شکار منست
گرایدونک یارم نباشی به جنگ
مفرمای ما را بدین در درنگ
+++
بدو گفت شاهی و ما بنده ایم
به دلسوزگی با تو گوینده ایم
اگر داد فرمان دهی گر ستم
برای تو باید زدن گام و دم
از اندیشه دل را بپرداختم
سخن آنچ دانستم انداختم
+++
سبک شاه را زال پدرود کرد
دل از رفتن او پر از دود کرد
برون آمد از پیش کاووس شاه
شده تیره بر چشم او هور و ماه
لغاتی که آموختم
باژ = باج، نیایشی که زرتشتیان آهسته و بزمزمه می خواندند
سپوخت = برآوردن، بیرون راندن
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
کرا گم شود راه آموزگار
سزد گر جفا بیند از روزگار
که گر سر به گل داری اکنون مشوی
یکی تیز کن مغز و بنمای روی
قسمت های پیشین
شجره نامه
نوذر ... پسرانش (طوس و گستهم) که به تصمیم زال هیچ یک از این دو تن شایسته پادشاهی نبودند
طهماسپ را بر می گزینند
از نژاد فریدون طهماسپ
.
.
پسر طهماسپ، گرشاسپ
.
.
کیقباد از نژاد فریدون- این پادشاه را هم زال انتخاب می کند
.
.
کاووس، آرش، پشین، آرشش
++++
پشنگ
.
.
افراسیاب
ص 215 لشگرکسی کی کاووس به مازندران
© All rights reserved
Sunday, 23 February 2014
نقد کتاب - خاطرات شازده حمام
خاطرات شازده حمام
دکتر محمد حسین پاپلی یزدی
1390 ،چاپ پنجم
انتشارات پاپلی
کتاب خاطرات شازده حمام مجموعه ای از خاطرات کودکی دکتر پاپلی است که به بررسی اوضاع اجتماعی شهر یزد در سالهای 1330 تا 1340 می پردازد. کتاب اثری ادبی نیست ولی شیوه نگارش، ساده، صادقانه و شیرین است، حتی خاطرات تلخ آن! گویا در مقابل قصه گویی چیره دست نشسته ای و او با بیان خاطراتش تو را نیز وادار به مرور گذشته می سازد. خود مولف می گوید که در کودکی داستان امیرارسلان نامدار و بعدها هم داستان ده نفر قزلباش را برای کسانی که قادر به خواندن کتاب نبوده اند می خوانده. استکانی چای و گاهی هم کاسه ای ماقوت با شیره دست مزد او بوده. چه حقیقت تلخی است که مزد داستان سرایی هنوزهم به همان نسبت ناچیز است، ولی خب همه چیز را نمی شود با معادل مادی آن سنجید. تبحر نویسنده در فن داستان سرایی، مسلما بی تاثیر از داستان هایی که می خوانده، نیست و شاید رشد این توانایی را نیز بتوان جز مزد داستان هایی که برای دیگران می خوانده دانست
از خصوصیات داستان می شود از جذابیت آن برای نسل های متفاوت نام برد، بخصوص برای کسانی که دورانی که خاطرات بر اساس آنها نوشته شده را تجربه کرده اند. مثلا حوادثی که در کنار یادگیری خواندن و نوشتن در مکتب خانه اتفاق می افتاده. نحوه نگارش کتاب بسیار ساده و قابل درک است و تجسم دوران گذشته را ممکن می سازد. توجه به جزئیات مثل قیمت دقیق اقلام (نان یزدی خوب به قیمت یک ریال)، مدت زمانی مسافرت با شتر یا نحوه ی طبقه بندی اجتماعی (در ترتیب نشاندن بچه ها در مکتب خانه و یا مکان قرار گرفتن خانه ها در بالا و پایین محلات قبل از لوله کشی آب و استفاده ازظروف مخصوص برای قشر مرفه در حمام های عمومی) کتاب را از بُعد پژوهشی هم مهم می سازد. اطلاع یافتن از شیوه های معمول زندگی روزمره که در کتاب به تجسم کشیده شده نه تنها برای محققان مفید است بلکه برای افراد عادی هم می تواند حائز اهمیت باشد
داستان از شیوه های استفاده بهینه از منابع و روش های سنتی بازیافت می گوید و به نبود زباله و وجود چاه چهل گز (پیت) اشاره می کند که خاک و خاشاک خانه را در آن می ریختند. وفتی این بخش را می خواندم یادم آمد که در دوران کودکی وقتی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگم به مشهد می رفتم، سینی پوست خریزه در داخل سطل زباله خالی نمی شد بلکه دم در خانه گذاشته می شد چون کسانی بودند که ته پوست ها را می تراشیدند و پوست و تخمه ها را هم برای حیواناتشان می بردند. در جای دیگری از کتاب در مورد "کناسی ها" نوشته شده که پولی بابت تخلیه چاه توالت به صاحب خانه می دادند. چاه را تخلیه می کردند و فاضلاب داخل چاه را در کنار کوچه می گذاشتند تا آب آن تبخیر شود و سپس آنها را با خاک و خاشاک قاطی می کردند و بار شتر می کردند و به کشاورزان می فروختند
از خصوصیات داستان می شود از جذابیت آن برای نسل های متفاوت نام برد، بخصوص برای کسانی که دورانی که خاطرات بر اساس آنها نوشته شده را تجربه کرده اند. مثلا حوادثی که در کنار یادگیری خواندن و نوشتن در مکتب خانه اتفاق می افتاده. نحوه نگارش کتاب بسیار ساده و قابل درک است و تجسم دوران گذشته را ممکن می سازد. توجه به جزئیات مثل قیمت دقیق اقلام (نان یزدی خوب به قیمت یک ریال)، مدت زمانی مسافرت با شتر یا نحوه ی طبقه بندی اجتماعی (در ترتیب نشاندن بچه ها در مکتب خانه و یا مکان قرار گرفتن خانه ها در بالا و پایین محلات قبل از لوله کشی آب و استفاده ازظروف مخصوص برای قشر مرفه در حمام های عمومی) کتاب را از بُعد پژوهشی هم مهم می سازد. اطلاع یافتن از شیوه های معمول زندگی روزمره که در کتاب به تجسم کشیده شده نه تنها برای محققان مفید است بلکه برای افراد عادی هم می تواند حائز اهمیت باشد
داستان از شیوه های استفاده بهینه از منابع و روش های سنتی بازیافت می گوید و به نبود زباله و وجود چاه چهل گز (پیت) اشاره می کند که خاک و خاشاک خانه را در آن می ریختند. وفتی این بخش را می خواندم یادم آمد که در دوران کودکی وقتی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگم به مشهد می رفتم، سینی پوست خریزه در داخل سطل زباله خالی نمی شد بلکه دم در خانه گذاشته می شد چون کسانی بودند که ته پوست ها را می تراشیدند و پوست و تخمه ها را هم برای حیواناتشان می بردند. در جای دیگری از کتاب در مورد "کناسی ها" نوشته شده که پولی بابت تخلیه چاه توالت به صاحب خانه می دادند. چاه را تخلیه می کردند و فاضلاب داخل چاه را در کنار کوچه می گذاشتند تا آب آن تبخیر شود و سپس آنها را با خاک و خاشاک قاطی می کردند و بار شتر می کردند و به کشاورزان می فروختند
به مقاومت در برابر استفاده از تکنولوژی، مثلا ماشین لباس شویی که خیلی ها آنرا نجس می خواندند، نیز اشاره شده. البته این طرز فکر مختص گذشته نیست، چند سال پیش در انگلستان از هموطنی که پای ماشین لباس شویی نشسته بود و شسته شدن لباس ها را نگاه می کرد پرسیدم چکار می کنی، گفت می خواهم ببینم این برنامه چند دور آب کشی دارد تا حساب کنم آیا نیازی به آب کشی لباسها بعد از اینکه آنها را از ماشین بیرون آوردم هست یا نه
کتاب خاطرات هولناکی چون شکنجه دختری که گمان برده می شده که حامله است (توسط افراد خانواده)، تنبیه شاگردی که با دست چپ می نوشته (توسط معلم کلاس) یا دختر بچه ی 9 - 10 ساله ای که به ازدواج با مردی 70 ساله متاهل مجبور شده (توسط افراد خانواده)، ظلم بخصوص ظلم در زیر بیرق دلسوزی را به وضوح به نمایش می گذارد. ستمی که مشکل بشود
آن را فراموش کرد و یا آن را به جهل افراد بخشید
یکی از زیباترین و در عین حال غمگین ترین بخش های کتاب مبحثی است بنام فایده گاو که به انشای هم کلاسی های نگارنده در کلاس چهارم ابتدایی می پردازد "گاو حیوان پر فایده ای است. خیلی کار می کند اما نه به اندازه ی پدر ما. معلم خندید، قاه قاه خندید. اکبر آقا پسر حاج تاجر هم خندید ولی هیچ یک از بچه های دیگر کلاس نخندیدند". ص 104
از دیگر نکات دوست داشتنی کتاب، اشاره به کلمات قدیمی و توضیحات پیرامون آنها بود
بنا به توضیحات دکتر پاپلی گازرگاه = محله های مخصوص برای رختشویی که گاهی به آن کتک گاه هم گفته می شده. کتک گاه که لباسهای سنگین را به کمثل پالتو، عبا و یا پتو را به کمک اشنو(ماده گیاهی پاک کننده) و گاهی صابون و کتکهای چوبی سنگین می شستند" . یاد صحبت های دکتر ب افتادم که چند بار توضیح داده بود که در پیدایش لغات جدید بهترین کلمات را خود مردم باب می کردند و کلمه پیاده رو را مثال می آورد
در پایان به نکته ای اشاره می کنم که در کتاب آمده: "هر کس را زر در ترازوست زور در بازوست". با وجود همه تحولات در ایران متاسفانه هنوز هم که هنوزه رابطه مستقیم زر و زور مصداق عینی دارد و هر روز هم این ارتباط تنگ تر می شود. شاید امید به بهبودی اوضاع ، توهمی بیش نباشد ولی باز هم امیدواریم که یاد بگیریم که ارزش ها را نمی شود و نباید با زر سنجید
Thursday, 20 February 2014
صبحی آرام
چه زیباست آغاز روز با نوای گنجشک باغچه
روز شلوغی در پیش رو دارم و مسابقه ای با دوستی، هر دو باید کلی کار را تا ماه دیگر تمام کنیم
بهتر است از رویاهای شیرینی که ذهنم مرتب به بازپخش انها مشغول است دل ببرم و به کارهایم بپردارم
نغمه گنجشکک در سرم می پیچد و لبانم را به لبخندی می گشاید
امروز روزی بهاری است، عشق در هوا موج می زند و من با قراردادی مشغول خواهم بود
یا هو
© All rights reserved
Tuesday, 18 February 2014
از کارهای دیگران - جواهرات سلطنتی
کاری از شوکا صحرایی، از دیدنش لذت بردم و دوست داشتم با شما نیز شریک شوم. توضیحاتی که در مورد طرح بته جقه داده شد (که در واقع نقش سرو بوده و ...) برایم بسیار جالب بود
Saturday, 15 February 2014
پسرک بازیگوش
دوست داشت خانواده او را هم با خود به مهمانی می بردند ولی مناسبت روضه خوانی بود و رسم بر این بود که فقط خانمها در جلسه حضور داشته باشند. همین علتی/بهانه ای شد تا او در خانه تنها بماند. مادرش موقعیت را توفیقی اجباری خواند و گفت تا برگشت آنها فرصتی مناسب است تا او به مشق هایش بپردازد. ولی به محض اینکه خانواده منزل را ترک کردند بازیگوشی پسرک هم گل کرد و بعد از اینکه با دوچرخه اش در حیاط خانه دوری زد برای بازی با دوقلوها وارد آپارتمان همسایه شد. چیزی به برگشت خانواده نمانده بود که او نیز سرانجام به خانه برگشت، هنوز کتاب هایش را باز نکرده بود که برگشتند. بعد از سلام وعلیکی گفت که خیلی کار کرده و حتی فرصت خرید اقلامی را که از او خواسته بودند را نداشته
© All rights reserved
Friday, 14 February 2014
Cold-Shoulder
A mug of boiled water, mixed with lemon juice and honey, and a blanket are my only two companions today. Checking my emails, I noticed a heart sign on the main menu. I was curious and fed up enough! So started looking through the auto-composed messages for Valentine day, I quiet like the one that I have partly copied below. This one wasn't so out of touch with how I felt today :)
"...Someone should remind all those hand-holders that it's flu season. Ugh, what was this email about? I got so bored I forgot.
Keep your chin up" One of yahoo mail auto-composed messages
On a more serious note to all lovers out there: Happy Valentine and to non-lovers: enjoy your day. But most of all, to everyone who is not 100%: get well soon.
"...Someone should remind all those hand-holders that it's flu season. Ugh, what was this email about? I got so bored I forgot.
Keep your chin up" One of yahoo mail auto-composed messages
On a more serious note to all lovers out there: Happy Valentine and to non-lovers: enjoy your day. But most of all, to everyone who is not 100%: get well soon.
می گویند که امروز روز عشاق است
اگر عاشقید و اگر نیستید روز خوبی داشته باشید
© All rights reserved
Thursday, 13 February 2014
با آرزوی موفقیت
بعضی اوقات با اینکه خیلی سعی می کنی برنامه جور نمی شود و مهلت ها به پایان می رسد به قول مسعود تاریخ انقضا انجام کار سرمی رسد. این پست را برای خداحافظی (البته فقط خداحافظی کاری) با دو دوست عزیز "ه" و "م" می نویسم
دوستی با شما باعث افتخار من است
برایتان بهترین ها را آرزومندم
مسلما این پایان دوستی ما نخواهد بود
© All rights reserved
Tuesday, 11 February 2014
باغچه سیر باران
بازم صبح با سردرد بیدار شدم
صدای باران توی سرم می پیچید و دلم از این همه ابر و تاریکی گرفته. یکی از مرغابی ها می لنگد. دفعه قبل که یکی از ماده ها میلی به حرکت کردن از جایش را نداشت، تخم گذاشت و بعد از اون زود به حالت طبیعی برگشت. امیدوارم که این بار هم با موردی مشابه روبرو باشیم
کاش باران بند بیاد. از اینهمه بارش خسته ام. خیلی کار دارم، امیدوارم که مسکنی که چندی پیش خوردم زودتر اثر کند. نور مانیتور را کم می کنم تا بهتر بتوانم درخشش صفحه را تحمل کنم. در این اندیشه ام که چرا در این دوران دیوانه بارش چنین تشنه نوشتنم حتی با این سردرد لعنتی و وقتی که مطلب مفیدی نمی نویسم. شاید چیزی به اسم اعتیاد به نوشتن هم وجود داشته باشد. آره حتما. گمانم وقتشه در کتاب های
Paul McKenna ( http://en.wikipedia.org/wiki/Paul_McKenna)
دنبال راه درمان اعتیاد نوشتن بگردم
I probably am addicted to writing. Must find a way out of this addiction.
© All rights reserved
Monday, 10 February 2014
شاهنامه خوانی در منچستر - 35
کیقباد به پادشاهی می نشیند و جنگ با ترکان ادامه میابد. در جنگ رستم که نوجوانی بیش نبوده از پدر سراغ اسفندیار را می گیرد
همه نامداران شدند انجمن
چو دستان و چون قارن رزم زن
چو کشواد و خراد و برزین گو
فشاندند گوهر بران تاج نو
قباد از بزرگان سخن بشنوید
پس افراسیاب و سپه را بدید
دگر روز برداشت لشکر ز جای
خروشیدن آمد ز پرد هسرای
بپوشید رستم سلیح نبرد
چو پیل ژیان شد که برخاست گرد
+++
به پیش پدر شد بپرسید از وی
که با من جهان پهلوانا بگوی
که افراسیاب آن بد اندیش مرد
کجا جای گیرد به روز نبرد
چه پوشد کجا برافرازد درفش
که پیداست تابان درفش بنفش
باز هم زال از درگیری رستم با اسفندیار هراسان است و به او هشدار می دهد ولی رستم او را آرام می کند
بدو گفت زال ای پسر گوش دار
یک امروز با خویشتن هوش دار
که آن ترک در جنگ نر اژدهاست
در آهنگ و در کینه ابر بلاست
درفشش سیاهست و خفتان سیاه
ز آهنش ساعد ز آهن کلاه
همه روی آهن گرفته به زر
نشانی سیه بسته بر خود بر
ازو خویشتن را نگه دار سخت
که مردی دلیرست و پیروز بخت
بدو گفت رستم که ای پهلوان
تو از من مدار ایچ رنجه روان
جهان آفریننده یار منست
دل و تیغ و بازو حصار منست
افراسیاب از دیدن رشادت های رستم در جنگ تعجب می کند و اسم و رسم او را می پرسد. رستم به دنبال افراسیاب می رود و وی را می گیرد ولی افراسیاب از چنگال وی می گریزد
چو افراسیابش به هامون بدید
شگفتید ازان کودک نارسید
ز ترکان بپرسید کین اژدها
بدین گونه از بند گشته رها
کدامست کین را ندانم به نام
یکی گفت کاین پور دستان سام
نبینی که با گرز سام آمدست
جوانست و جویای نام آمدست
+++
به بند کمرش اندر آورد چنگ
جدا کردش از پشت زین پلنگ
همی خواست بردنش پیش قباد
دهد روز جنگ نخستینش داد
ز هنگ سپهدار و چنگ سوار
نیامد دوال کمر پایدار
افراسیاب پیش پدر می رود و از رشادت های رستم می گوید او می خواهد که با کیقباد صلح کند و کینه پدران را فراموش کند. وی هم پیمان صلحی می نویسد و دو لشکر با هم صلح می کنند
یکی کم شود دیگر آید به جای
جهان را نمانند بی کدخدای
قباد آمد و تاج بر سر نهاد
به کینه یکی نو در اندر گشاد
سواری پدید آمد از تخم سام
که دستانش رستم نهادست نام
+++
همه لشکر ما به هم بر درید
کس اندر جهان این شگفتی ندید
درفش مرا دید بر یک کران
به زین اندر آورد گرز گران
چنان برگرفتم ز زین خدنگ
که گفتی ندارم به یک پشه سنگ
کمربند بگسست و بند قبای
ز چنگش فتادم نگون زیرپای
بدان زور هرگز نباشد هژبر
دو پایش به خاک اندر و سر به ابر
+++
جز از آشتی جستنت رای نیست
که با او سپاه ترا پای نیست
+++
کنون از گذشته مکن هیچ یاد
سوی آشتی یاز با کیقباد
گرت دیگر آید یکی آرزوی
به گرد اندر آید سپه چارسوی
سالیان با صلح و آرامش می گذرد. کیقباد به مرگ نزدیک می شود. پسر بزرگ خود کیکاووس را به جانشینی انتخاب می کند و او را به دادگری و دین داری نصیحت می کند
برین گونه صدسال شادان بزیست
نگر تا چنین در جهان شاه کیست
پسر بد مر او را خردمند چار
که بودند زو در جهان یادگار
نخستین چو کاووس باآفرین
کی آرش دوم و دگر کی پشین
چهارم کجا آرشش بود نام
سپردند گیتی به آرام و کام
+++
تو گر دادگر باشی و پاک دین
ز هر کس نیابی بجز آفرین
و گر آز گیرد سرت را به دام
برآری یکی تیغ تیز از نیام
بگفت این و شد زین جهان فراخ
گزین کرد صندوق بر جای کاخ
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
به دست وی اندر یکی پشه ام
وزان آفرینش پر اندیش هام
قسمت های پیشین
شجره نامه
نوذر ... پسرانش (طوس و گستهم) که به تصمیم زال هیچ یک از این دو تن شایسته پادشاهی نبودند
طهماسپ را بر می گزینند
از نژاد فریدون طهماسپ
.
.
پسر طهماسپ، گرشاسپ
.
.
کیقباد از نژاد فریدون- این پادشاه را هم زال انتخاب می کند
.
.
کاووس، آرش، پشین، آرشش
++++
پشنگ
.
.
افراسیاب
قسمت بعدی: ص 210 پادشاهی کی کاووس
© All rights reserved
با ارزش = بی ارزش
میان عکس هایی که دوست عزیزی برایم ایمیل کرده بود، عکسی از نوشته ی پشت وانت باری مرا بخود مشغول کرد
وقتی ارزش ها عوض می شوند
عوضی ها باارزش می شوند
البته طبیعی است که در طول زمان ارزش ها عوض شوند، ولی مصرع دوم باارزش شدن عوضی ها معنی عمیقی داشت. به خصوص الان که خیلی از عوضی ها به دلیل دسترسی به پول فراوان و یا قدرت باارزش شده اند و خیلی از باارزشان ، بی ارزش
عکس را در اینجا ببینید
https://us-mg42.mail.yahoo.com/ya/download?mid=2%5f0%5f0%5f1%5f14435206%5fAIso5C4AAA84Uvi8ZQAAAJCs9hA&pid=2.9&fid=Inbox&inline=1&appid=yahoomail
© All rights reserved
Friday, 7 February 2014
بايد باز هم از آثار بهار صادقي بخوانم
از معدود شب هايي است كه در خانه تنهايم. تلوزيون را خاموش كردم تا فرصتي بأشد به كتابي كه از كتابخانه كانون فرهنگي و هنري إيرانيان منچستر به أمانت گرفته ام نگاهي بيندازم، كتاب در دست روي مبل لم دادم. عطر بهارنارنج داخل چاي سبزم مست كننده ست. آن قدر چاي معطر ست كه از ترس سر درد مجبورم ليوان را كمي از نزديك صورتم دور كنم. كتابي كه امشب قرار است أوقات تنهايم را پر كند مجموعه اي از چند داستان كوتاه است. دو داستان اول را مدتي پيش خوانده ام و امشب نوبت به داستان اصلي است.
پاراگراف اول را كه خواندم، بلند شدم و صاف روي مبل نشستم. دوباره خواندمش و سه باره. مدتها بود كه چنين متني نخوانده بودم، همه بأزي با كلمات و متني كه شعر نبود ولي روح داشت و حس خاصي در آن موج ميزد. نحوه نگارش خيلي به دلم نشست. بايد اعتراف كنم كه برخي جملات برايم جا نيفتاد و نتوآنستم با آنها به آساني ارتباطي برقرار كنم. مثل حس سرگيجه اي بود كه هر وقت از پشت بآم خانه توي حياط را نگاه مي كردم عارضم مي شد. متن تند-آبي بود كه مرا با خود به جلو مي برد، مهم نبود كه فرصت شنا كردن برايم فرآهم آمده يا نه. فقط بايد به جلو مي رفتم. گويا خود داستان چندان هم محور اصلي كتاب نبود. نمي دانم كه اين نقطه ضعف بود يا قوت كار، هر چه بود هم جواري با حسي نامتعارف را با خود به همراه داشت كه نمي شد به آساني از آن گذشت
چايم كاملا سرد شد و از ساعت معمول خوابم هم مدتي گذشت ولي اين كتاب بهترين همراه بود تا برگشتن بقيه
نام كتاب: خواب هاي سربي
نويسنده: بهار صادقي
نشر گيو ١٣٨١
"گمان نقطه اي كوچك، توپكي كركين و نرم بودن در يك بي كرانه گي خشن، چيزي مهيب از جنس تنهايي رويان آدميزاد- اما سياه تر از كوه هاي تاريك در دل شب - و بي دفاع، زنده، پر تپش، بر حفره اي از تيره ترين و دشوارترين صخره ي سر به فلك كشيده اي كه هرگز نبوده است." از نوشته های کتاب
© All rightsه reserved
کاش عبرت بگیریم
در انتهای ایمیلی که دوست نازنینی برای من فرستاده بودند، پیامی از قول امام علی نوشته شده بود. وقتی که خواندمش اولین فکری که به نظرم رسید این بود که چقدر اعمال خشونت بنام دین در دنیا مد شده. گاهی از متقیان بزرگ چنان صحبت می شود که گویا نعوذبالله طرف قاتلی تشنه خون بوده، البته تا چنین نباشد نمی توان پیروان ساده لوح را به بهانه اجر و پاداش اخروی وادار به خونریزی در جهت حفظ منافع سیاسی صاحبان قدرت کرد. بهر حال برگردیم سر مطلب مورد بحث این پست. دینی که به کسی اجازه نمی دهد تا حتی به چشم گناهکاری به کسی که گناهش اثبات شده نگاه شود آیا ممکن است فرمان اعمال خشونت را علیه هر کسی که ما سر و وضع و لباسش را نمی پسندیم صادر کند
امام علی(علیه السلام) به مالک اشتر:
ای مالک!
اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی،
فردا به آن چشم نگاهش مکن
شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی
© All rights reserved
Tuesday, 4 February 2014
جشن تولد فراموش شده
قشر برفی که با بارش روز قبل روی زمین نشسته بود رفت و آمد ماشین ها را کند تر از همیشه کرده بود اتوبوس دیرتر ازوقت معمول به ایستگاه نزدیک خانه اش رسید. کیسه های نایلون خریدش را به یک دست داد و با دست دیگر دسته جعبه ی کیک را محکم گرفت، با احتیاط از پله اتوبوس پایین آمد و به سمت خانه روانه شد. صورت و دستانش از برودت هوا بی حس شده بود، همه حواسش متوجه جعبه کیک بود، باید آنرا سالم به خانه می رساند. وقتی جلو خانه رسید کیسه های نایلون را در میان برف ها برزمین گذاشت و کلید را در قفل چرخاند. هنوز کیک را در دست دیگرش نگه داشته بود. قبل از بستن در کیسه نایلون ها را مجددا به دست گرفت و آرام از پله ها بالا رفت تا به طبقه دوم رسید. این بار با خیال راحت جعبه کیک را نیز روی پله ها کنار بقیه خریدش گذاشت و آرام در ورودی آپارتمان را باز کرد. نگاهی به داخل آپارتمان انداخت. پس از اینکه مطمئن شد فرزاد خواب است به آرامی داخل آپارتمان شد
نگاهش روی صورت فرزاد، که برخلاف معمول اصلاح کرده بود، نیم درنگی کرد. از دور انگشتانش را روی لبهایش کشید، ولی هنوز نمی بایست بیدارش کند. به بسته های گوشه اتاق نگاهی انداخت، آهی کشید و زیر لب گفت در این سرما چه کسی به بهانه خرید یک جفت کفش از بساطی روبروی مسجد از سرعتش برای رسیدن به سرپناهی می کاهد
به آشپزخانه رفت و کتش را همانجا روی یکی از صندلی ها گذاشت. میوه ها را شست و داخل ظرف میوه گذاشت. در فاصله جوش آمدن آب و دم کردن چای، کیک را از جعبه مقوایی آن بیرون آورد. با لبه کارد قسمت هایی از خامه را که در اثر تماس با داخل جعبه ناهموار شده بود صاف کرد و آنرا در دیسی گرد گذاشت
کیک و میوه ها را به اتاق برد و کنار بخاریی قهوه ای که تا درجه آخر تابانده شده بود دو زانو زد. به آرامی موهای فرزاد را نوازش کرد و با بوسه ای بر گونه اش او را از خواب بیدار. فرزاد چشمانش را گشود و لبخند زد. اولین جمله ای که گفت از حس سرد هوای بیرون بی بهره نبود. "تولد من دیروز بود نه امروز." پتو را کمی از روی فرزاد کنار زد و خودش نیز زیر پتو جا بجا شد. گرمای تن فرزاد که همراه با هرم گرمای بخاری زبانه می کشید بعد از سرمای بیرون به یک باره وجودش را به آتش کشید. سرش را روی سینه فرزاد گذاشت و آهسته زمزمه کرد: "این جشن بجای تولدی است که فراموش کرده بودم. آیا این "شیرین تر نیست؟
© All rights reserved
Monday, 3 February 2014
شاهنامه خوانی در منچستر - 34
تا بدینجا داستان بجایی رسید که رستم قبول کرد که با پدر همراه شود. زال تصمیم گرفت تا اسبی مناسب برای رستم انتخاب کند ولی هیچ اسبی زیر فشار دست رستم دوام نمیاورد
یکی مادیان تیز بگذشت خنگ
برش چون بر شیر و کوتاه لنگ
دو گوشش چو دو خنجر آبدار
بر و یال فربه میانش نزار
یکی کره از پس به بالای او
سرین و برش هم به پهنای او
سیه چشم و بورابرش و گاودم
سیه خایه و تند و پولادسم
تنش پرنگار از کران تا کران
چو داغ گل سرخ بر زعفران
چو رستم بران مادیان بنگرید
مر آن کره ی پیلتن را بدید
کمند کیانی همی داد خم
که آن کره را بازگیرد ز رم
+++
چو مادرش بیند کمند سوار
چو شیر اندرآید کند کارزار
بینداخت رستم کیانی کمند
سر ابرش آورد ناگه ببند
بیامد چو شیر ژیان مادرش
همی خواست کندن به دندان سرش
بغرید رستم چو شیر ژیان
از آواز او خیره شد مادیان
یکی مشت زد نیز بر گردنش
کزان مشت برگشت لرزان تنش
بیفتاد و برخاست و برگشت از وی
بسوی گله تیز بنهاد روی
بیفشارد ران رستم زورمند
برو تنگتر کرد خم کمند
بیازید چنگال گردی بزور
بیفشارد یک دست بر پشت بور
نکرد ایچ پشت از فشردن تهی
تو گفتی ندارد همی آگهی
بدل گفت کاین برنشست منست
کنون کار کردن به دست منست
از آنجا که در آن زمان ایران زمین پادشاهی نداشت. زال با بزرگان نشستند و کیقباد را به شاهی برگزیدند. زال رستم را می فرستد تا به پیش کیقباد برود و به وی خبر دهد که به پادشاهی انتخاب شده است و او را با خود بیاورد. رستم تا نزدیک البرز کوه می رود و در محیطی خوش آب و هوا به گروهی از پهلوانان بر می خورد و از آنها نشان کیقباد را می گیرد. سر دسته گروه از او می پرسد تو را با کیقباد چکار است و وقتی متوجه مقصود رستم می شود. می گوید که کیقباد خود اوست. رستم هم او را به ایران زمین میاورد. در میان راه با لشکر ترکان (قلون) می جنگد ولی کیقباد را سالم به بارگاه می رساند
شهی باید اکنون ز تخم کیان
به تخت کیی بر کمر بر میان
شهی کاو باورنگ دارد ز می
که بی سر نباشد تن آدمی
نشان داد موبد مرا در زمان
یکی شاه با فر و بخت جوان
ز تخم فریدون یل کیقباد
که با فر و برزست و با رای و داد
+++
سر تخت ایران ابی شهریار
مرا باده خوردن نیاید به کار
نشانی دهیدم سوی کیقباد
کسی کز شما دارد او را به یاد
سر آن دلیران زبان برگشاد
که دارم نشانی من از کیقباد
گر آیی فرود و خوری نان ما
بیفروزی از روی خود جان ما
بگوییم یکسر نشان قباد
که او را چگونست رستم و نهاد
+++
بپرسیدی از من نشان قباد
تو این نام را از که داری به یاد
بدو گفت رستم که از پهلوان
پیام آوریدم به روشن روان
سر تخت ایران بیاراستند
بزرگان به شاهی ورا خواستند
پدرم آن گزین یلان سر به سر
که خوانند او را همی زال زر
مرا گفت رو تا به البرز کوه
قباد دلاور ببین با گروه
به شاهی برو آفرین کن یکی
نباید که سازی درنگ اندکی
+++
ز گفتار رستم دلیر جوان
بخندید و گفتش که ای پهلوان
ز تخم فریدون منم کیقباد
پدر بر پدر نام دارم به یاد
چو بشنید رستم فرو برد سر
به خدمت فرود آمد از تخت زر
+++
شهنشه چنین گفت با پهلوان
که خوابی بدیدم به روشن روان
که از سوی ایران دو باز سپید
یکی تاج رخشان به کردار شید
خرامان و نازان شدندی برم
نهادندی آن تاج را بر سرم
+++
قلون دلاور شد آگه ز کار
چو آتش بیامد سوی کارزار
شهنشاه ایران چو زان گونه دید
برابر همی خواست صف برکشید
تهمتن بدو گفت کای شهریار
ترا رزم جستن نیاید بکار
من و رخش و کوپال و برگستوان
همانا ندارند با من توان
بگفت این و از جای برکرد رخش
به زخمی سواری همی کرد پخش
قلون دید دیوی بجسته ز بند
به دست اندرون گرز و برزین کمند
برو حمله آورد مانند باد
بزد نیزه و بند جوشن گشاد
تهمتن بزد دست و نیزه گرفت
قلون از دلیریش مانده شگفت
ستد نیزه از دست او نامدار
بغرید چون تندر از کوهسار
بزد نیزه و برگرفتش ز زین
نهاد آن بن نیزه را بر زمین
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
یکی میل ره تا به البرز کوه
یکی جایگه دید برنا شکوه
درختان بسیار و آب روان
نشستنگه مردم نوجوان
یکی تخت بنهاده نزدیک آب
برو ریخته مشک ناب و گلاب
قلون گشت چون مرغ با بابزن
بدیدند لشکر همه تن به تن
که ایرانیان مردمی ریمنند
همی ناگهان بر طلایه زنند
کلماتی که آموختم
مهره = التی که با آن به جام (نوعی کوس) زنند
خنگ = سپید
زنخ = سخن بیهوده، چانه
فسیله = گله و رمه چارپایان
بابزن = سیخ کباب
ریمند = چرکیند، پلیدند
قسمت های پیشین
شجره نامه
نوذر ... پسرانش (طوس و گستهم) که به تصمیم زال هیچ یک از این دو تن شایسته پادشاهی نبودند
طهماسپ را بر می گزینند
از نژاد فریدون طهماسپ
.
.
پسر طهماسپ، گرشاسپ
.
.
کیقباد از نژاد فریدون- این پادشاه را هم زال انتخاب می کند
قسمت بعدی: ص 200 پادشاهی کیقباد
© All rights reserved