Pages

Tuesday, 4 February 2014

جشن تولد فراموش شده

قشر برفی که با بارش روز قبل روی زمین نشسته بود رفت و آمد ماشین ها را کند تر از همیشه کرده بود اتوبوس دیرتر ازوقت معمول به ایستگاه نزدیک خانه اش رسید. کیسه های نایلون خریدش را به یک دست داد و با دست دیگر دسته جعبه ی کیک را محکم گرفت، با احتیاط از پله اتوبوس پایین آمد و به سمت خانه روانه شد. صورت و دستانش از برودت هوا بی حس شده بود، همه حواسش متوجه جعبه کیک بود، باید آنرا سالم به خانه می رساند. وقتی جلو خانه رسید کیسه های نایلون را در میان برف ها برزمین گذاشت و کلید را در قفل چرخاند. هنوز کیک  را در دست دیگرش نگه داشته بود. قبل از بستن در کیسه نایلون ها را مجددا به دست گرفت و آرام از پله ها بالا رفت تا به طبقه دوم رسید. این بار با خیال راحت جعبه کیک را نیز روی پله ها کنار بقیه خریدش گذاشت و آرام در ورودی آپارتمان را باز کرد. نگاهی به داخل آپارتمان انداخت. پس از اینکه مطمئن شد فرزاد خواب است به آرامی داخل آپارتمان شد
نگاهش روی صورت فرزاد، که برخلاف معمول اصلاح کرده بود، نیم درنگی کرد.  از دور انگشتانش را روی لبهایش کشید، ولی هنوز نمی بایست بیدارش کند. به بسته های گوشه اتاق نگاهی انداخت، آهی کشید و زیر لب گفت در این سرما چه کسی به بهانه خرید یک جفت کفش از بساطی روبروی مسجد از سرعتش برای رسیدن به سرپناهی می کاهد
به آشپزخانه رفت و کتش را همانجا روی یکی از صندلی ها گذاشت. میوه ها را  شست و داخل ظرف میوه گذاشت. در فاصله جوش آمدن آب و دم کردن چای، کیک را از جعبه مقوایی آن بیرون آورد. با لبه کارد قسمت هایی از خامه را که در اثر تماس با داخل جعبه ناهموار شده بود صاف کرد و آنرا در دیسی گرد گذاشت
کیک و میوه ها را به اتاق برد و کنار بخاریی قهوه ای که تا درجه آخر تابانده شده بود دو زانو زد.  به آرامی موهای فرزاد را نوازش کرد و با بوسه ای بر گونه اش او را از خواب بیدار. فرزاد چشمانش را گشود و لبخند زد. اولین جمله ای که گفت از حس سرد هوای بیرون بی بهره نبود. "تولد من دیروز بود نه امروز."  پتو را کمی از روی فرزاد کنار زد  و خودش  نیز زیر پتو جا بجا شد. گرمای تن فرزاد که همراه با هرم گرمای بخاری زبانه می کشید بعد از سرمای بیرون به یک باره وجودش را به آتش کشید. سرش را روی سینه فرزاد گذاشت و آهسته زمزمه کرد: "این جشن بجای تولدی است که فراموش کرده بودم. آیا این "شیرین تر نیست؟


© All rights reserved

2 comments:

  1. خیلی خوب بود ! رئالیسم ساده و روانی داشت ! بیشتر شبیه یک به یاد آوری بود تا یک داستان کوتاه! شاید اگر یکم به آهنگ و ترتیب چیدمان کلمات ، جوری که دارای یک وزن خاص ادبیاتی یا شعر گونه میشد ؛ بهتر بود ! یا اگر برای توضیح موقعیت و صحنه از لحن و اصطلاحات عامیانه استفاده میشد باز بهتر بود.( وقتی از مسجد اسم میبریم ، کارو به عامه مردم نزدیک تر میکنیم ). البته که نوشته ها و آثار هر شخص ، برآورد احساسات و تجربیات هر شخصه! و این یعنی اینکه همه این جسارت و اظهار نظر در مورد کار شما صرفاً جهت اظهار ارادت مجدد خدمت شما و شاید دریچه ای برای آشنائی و تبادل افکار و احساسات خوب بین ما باشه! خیلی حیف شد نتونستم شمارو از نزدیک ببینم و با هم همکاری کنیم ! واسه رونمائی کتابتونو میگم.شاید اگر اونموقع بیشتر با شما آشنا بودم ، بیشتر تلاش میکردم تا هرجور شده در جلسه کتابخوانی شما و در کنار شما منم حضور داشته باشم و ساز بزنم. ایشالا دفعه بعد که اومدین ایران ...
    فرشید همتیان
    پی نوشت:
    به وبلاگ ماه کاغذی منم یه سری بزنین.
    taranesaaz.blogfa.com البته خیلی وقته کار جدید نذاشتم.

    ReplyDelete
  2. سلام اقا فرشید

    ممنون از اینکه مطلب را خواندید و نظرتان را هم زحمت کشیده برایم نوشتید
    همیشه تبادل نظر مفید است و سازنده. حتما به نکاتی که گفتید فکر می کنم

    به وبلاگتان هم با کمال میل در اولین فرصت سری خواهم زد

    به امید دیدار

    ReplyDelete

Note: only a member of this blog may post a comment.