Pages

Tuesday, 27 December 2016

دیوانگی در اوج



Out of the blue I recalled an animation that I had seen as a #child, I couldn't even remember it's name or the name of its creator, but hoped to find it on the #Internet.
The conclusion of the search
The animation called: the #Mad, Mad, Mad #World by #Noureddin #Zarrinkelk, the #father of #animation of #Iran, made in 1975.

نمي دانم چطور ولي ناگهان بياد #انيميشن كوتاهي افتادم كه سالها قبل در #ايران ديده بودم. مدتها از زماني كه انيميشن را ديده بودم مي گذشت ولي دقيقا تصاوير #متحرک اين انيميشن در ذهنم زنده بود. اسم اثر و نام خالق آنرا نمی دانستم و مدتی در #اينترنت جستجو كردم تا پيدايش كردم. دنیای دیوانه #دیوانه دیوانه اثر #نورالدین #زرین کلک پدر انیمیشن ایران. چقدر اين انيميشن به وضع #امروزه #دنيا مي خورد



© All rights reserved

Thursday, 22 December 2016

بهانه ي دوستي


Festive season is a good excuse to contac family and friends whom we have been to busy to contact.

يلدا، #كريسمس و سال جديد #مسيحي فرصت خوبي به دستم داد تا براي مدتي هم شده چشم هايم را روي همه مشكلات دنيا ببندم و فقط به #جشن و #سرور فكر كنم. ليست #اقوام و دوستانم را برداشتم و به تك تكشون پيام دادم (اميدوارم كه دوستاني كه به هر دليلي از قلم افتادند منو ببخشن). عجيب بود با بعضي ها مدتها بود كه تماسي نداشتم، چطور اينهمه #غفلت كرده بودم؟ باز جاي شكرش باقيه كه #رسوم مختلف گاهي بهانه اي مي شوند براي #سلام و احوالپرسي 
كاش حداقل حواسمون باشه از اين بهانه ها استفاده كنيم

© All rights reserved

Wednesday, 21 December 2016

دی


I emptied the content of the #Christmas #hamper and decided to fill it with what would be my #gift to #myself. It took me some time to think about it; at the end I decided the very best of my life that could go in the Christmas hamper is actually not much. A #family portrait, a few #books, including #Shahnameh, #Hafez, The #Serpent-Shouldered #Zahak by #Saidi #Sirjani, my first published book: #bazgaht, my #notepad and #pen, a few #chocolates and #Shahrzad #tea, a bunch of #flower and some #seashell. The most #interesting thing was the fact that I had all of these in my #possession already. 

کریسمس همپر* سبدی است شامل انواع #خوردنی و #نوشیدنی، به عنوان نمونه #بیسکویت، #چای، #قهوه، #شراب و #ماهی دودی، که معمولا در جشن #کریسمس از آنها استفاده می شود.  این #سبد گاهی به عنوان #هدیه کریسمس بخصوص در محیط کاری رد و بدل می شود  

به کریسمس #همپر روی میز نگاه کردم با خودم فکر کردم که اگر من می خواستم این سبد را پر کنم و به خودم #هدیه بدهم چه اقلامی را در آن می گذاشتم. این تصمیم گیری آنقدرها هم که فکر می کردم #ساده نبود. دور خونه راه افتادم و به چیزهایی که داشتم نگاه کردم. دوست داشتنی ترین هایم شامل یک #عکس دسته جمعی با #خانواده، #شاهنامه، #حافظ، #ضحاک ماردوش سعیدی #سیرجانی، نوشته های خودم شامل #بازگشت، انگشترم، چند تا #صدف، یک جعبه #شکلات، یک #قوطی #چای شهرزاد، کمی برگ #سبز و شاخه ای #گل، #دفتر و #خودکارم بود. جالب تر آنکه همه را هم کنارم داشتم. مطمئنا همه ما بهترین هایی داریم که می توانند همبر شادیمان را پر کنند. بهترین ها برای شما چیست
همپر #زندگیتان پر باد از بهترین ها

*Christmas Hamper
© All rights reserved

Tuesday, 20 December 2016

خورشيد در يلدا


صبح به محض اينكه چشمهايم را باز كردم پريدم از تخت پايين و پرده ها را كنار زدم، #هوا ابري بود و باز هم #اسمان خاكستري. گفتم حيف امروز #خورشيد را نمي بينم. تقريبا يك ساعت بعد هوا آفتابي شد و خورشيد تمام طول روز كنارمون بود. مي دانستم كه أشعه آفتاب آن روز هم #راه طولاني را براي رسيدن به خاك #منچستر طي كرده بود 
بي صدا وقتي #گردگيري مي كردم رو شانه ي راستم نشسته بود و به #گرد و غباري كه تو هوا چرخ مي خورد نگاه مي كرد. بهش گفتم مي دوني تو بزرگترين كسي هستي كه امروز ديدمت، خيلي خوبه كه امروز اينجايي، كي فكرش رو مي كرد أون همه مدت افتاب تو #خانه ي ما باشه حتي تو آخرین #روز پاییز، كاش #قصه هم بلد بودي بگي ديگه همه چيز عالي بود. مدتي بعد كه قاچ #قرمز #هندوانه اي را به #چنگال زدم تا رسم #يلدا را هم بجا أورده باشم يكي از دونه هاي هندوانه افتاد رو زمين. دوزانو رو زمين نشستم تا دونه را بردارم نگاهم افتاد به #تصوير روي جلد دفتري كه در طبقه پايين قفسه ي #كتابخانه، درست مقابل ديد من قرار گرفته بود. تصوير #زني كه #اژدهايي روي بازويش نشسته بود
به نور خورشيد روي دستم  #نگاه كردم و داستاني را كه خورشيد برايم با ان تصوير بيان كرد با #گوش جان شنيدم، شايد روزي داستان را براي شما هم تعريف كردم
يلدايتان پر از #قصه هاي #شاد باد

© All rights reserved

Saturday, 17 December 2016

Yesterday's sky




دیروز کنار پنجره با خاتون قلب ها و چای تازه دم قندپهلو
© All rights reserved

Friday, 16 December 2016

Yalda is almost here


Yalda, the longest night of the year marks the beginning of the winter months, is a festive night celebrated by Persians since olden time. Yalda traditionally been a time to celebrate victory of light over darkness as the nights begins to shorten. Yalda is a time for families to get together and celebrate mostly by storytelling and reading from Shahnameh, Hafez and Saadi.

Read more about Yalda celebration here


چیزی به پایان پاییز و شروع فصل زمستان نمانده و این یعنی بهار هم بزودی از راه خواهد رسید. خوبه که این مطلب را به
 فارسی می نویسم وگرنه حتما دیوید می پرسید 
Why do you wish your life away?
و من باز هم جواب قانع کننده ای نداشتم که بهش بدم
امروز آسمان منچستر آبی است و خورشید را در کنارم دارم. توان از خانه بیرون آمدن و چند قدم راه رفتن را هم پیدا کردم و با  کشیده شدن بخیه ها احساس آزادی می کنم. انگار که دوران در حصر درد بودن به پایان رسیده و این یعنی شروعی دوباره
شب یلدا هم از راه رسید. سیاهی حاکم بر روز کم‌کم به نور تسلیم می‌شود.

همگام با طبیعت، به سیاهی-زدایی درون هم باید اندیشید و قدری روی افزایش قدرت تحمل دیگرانی که الزاما مانند ما فکر نمی‌کنند، کار کرد. یادم باشد که هر چقدر هم که با هم فرق کنیم بیشتر از روز و شب در تضاد با هم نیستیم. روز و شبی که با همه‌ی تضادها دائما در تعامل با یکدیگرند و هر یک، بدون آرزوی نابودی دیگری، در چرخه‌ی "گهی زین به پشت و گهی پشت به زین" حضور میابد.
© All rights reserved

Wednesday, 14 December 2016

لونی قدیمی


در زندگی هر شخصی آدمهایی پیدا می شوند که قراره از آنها درسی آموخته شود. کاهی حتی بی اعتباری دنیا را هم می شود در انعکاس رفتار برخی از دوستان دید. کافی است به اطراف خود نگاهی بیندازیم تا ردپای گرگان در لباس میش را پیدا کنیم. ماجرای دوستی من با شیوه هم از همین قسم است.

تا مدتها بعد از اینکه با شیوه تو یک مهمانی آشنا شدم مرتب تماس می گرفت و اصرار داشت که حتما در مهمانی و جشن هایی که به مناسبات مختلف ترتیب می داد شرکت کنم. بالاخره منم روزی دعوتش را پذیرفتم و دوستی من با شیوه شروع شد.

چیزی که از همان ابتدا آزاردهنده بود این بود که لطف شیوه متغییر بود و با شروع فصل امتحانات فوران می کرد چراکه من می توانستم برای دخترش نقش معلم را بازی کنم و با تمام شدن امتحانات خیلی ناگهانی  فروکش می کرد. البته تارا به قدری دوست داشتنی بود که اصلا کمک کردن به او برایم مسئله ای نبود ولی دوستی "یویو" گونه ی شیوه پکرم می کرد. چندبار خواستم به دعوتش پاسخ منفی بدهم ولی هر بار با فکر اینکه، حالا گناه تارا چیه، خودم را مقید می کردم که با جزر و مدهای دوستی شیوه بسازم. اگرچه حضور در مهمانی های او چندان هم برایم دلنشین نبود و حذف شدن از لیست مهمان های او آنچنان هم ناراحت کننده نبود.

سالها گذشت و با قبولی تارا در کنکور نقش من به عنوان معلم ریاضی پایان گرفت. در جشن قبولی تارا به دانشگاه، شیوه مهمانی بزرگی ترتیب داده و منهم به آن برنامه دوت شده بودم. ولی در طول مهمانی غیر از سلام و خداحافظی هیچ صحبت دیگری بین ما ردوبدل نشد. از آن به بعد هم در هیچ یک از برنامه های شیوه دعوت نشدم و فقط از طریق دوستان مشترک دورادور از احوال یکدیگر آگاه بودیم.

یکی دوسال بدین منوال گذشت تا اینکه روزی سرو کله ی شیوه با یک تماس تلفنی در زندگی من دوباره پیدا شد: گله می کرد که اونو فراموش کردم و بیاد او نیستم. از اینکه بی لطفی های خود را به پای من نوشته بود حسابی عصبانی شدم ولی از طرفی می گویند که (به استثنای  مواردی که یکی از طرفین یا هر دو نفر بیمارند) در رابطه ای که به شکست انجامیده دو طرف رابطه مقصرند، خودم را هم در این میان بی گناه نمی دیدم. هرچندکه وفتی دفعه آخری که برای دیدن تارا (که برای تعطیلات پایان ترمی به منزل برگشته بود) رفته بودم را بیاد میارم و یاد سردی و حتی شیوه ی بی ادبانه ی برخورد شیوه می افتادم، عصبانی می شدم. ولی دیدم که پا شده با یک دسته گل  آمده به دیدنم و قدم اول را برداشته به حرمت نان و نمکی که طی سالها با هم خورده بودیم درست نبود که برای خالی کردن عقده ی دلم او را می آزاردم. بخشیدمش.

کلی از گذشته صحبت کردیم. طوری شیوه با من گرم گرفته بود که حتی با خودم فکر کردم که شاید همه این کم لطفی ها برداشت غلط من بوده تا اینکه بعد از مدتی صحبت به کار کشید و اینکه با حسابدار شرکتشان دعوایی هستند و به کسی نیاز دارند تا حسابهای آن ماه را که کلی هم قره قاطی هستند سر و سامان بدهد. سرم خیلی شلوع بود و می دانستم قبول حسابهای بهم ریخته شرکت تمام وقت آزادم را می گیرد ولی دلم نیامد به شیوه جواب منفی بدهم. اینگونه شد که دور دوم حضور من در برنامه های او آغاز شد.. این دور هم چیزی حدود 6 ماه طول کشید تا اینکه کل دفاتر روبراه شد و با سردی و بی لطفی حاد حالت مزمن دوست-زدایی شیوه هم عود کرد. نزدیک یک سال هم باز از هم دور افتادیم.

تا اینکه مجددا شیوه با گل و شیرینی دم در خانه ام ظاهر شد. با خودم گفتم حتما باز هم مشکلی پیش آمده . البته خیلی لازم نبود در این مورد بیندیشم. چراکه بزودی مسئله روشن شد. تصادفی داشته و به علت ضربه ای که به کمرش وارد شده تا مدتی قادر به راننگی نخواهد بود و به همین علت به یاد من افتاده چرا که صبح ها منهم به سمت شرکت آنها می رفتم. شیوه ازم خواست تا صبح ها "سرراه" دنبال او هم بروم و او  را هم به شرکت برسانم. البته واژه ی "سرراه" از نظر تکنیکی چندان هم درست نبود چون باید مدت 10 دقیقه مسیری که در شلوغی رفت و آمد صبح و عصر عملا 20 دقیقه ای طول می کشید را رانندگی می کردم که روزانه 40 دقیقه به زمان رفت و آمد من می افزود و چندان هم بی دردسر نبود. با این حال به خودم گفتم که گناه داره و حالا که از دست تو کمکی برمیاد کمکش کن.

روز دومی که رفتم دنبالش آماده نبود و کلی معطلم کرد تا بالاخره تو ماشین نشست و راه افتادیم. روز سوم در برگشت ازم خواست تا در سوپر مارکت توقفی بکنم تا شیوه خردیدش را هم انجام بدهد. البته خود منهم باید در رکابش می بودم و کیسه های نایلون پر از اقلام خرید شده را جابجا می کردم. روز چهارم بازهم صبح آماده نبود و باعث دیر رسیدنم به اداره شد،  برای برگشت چون زودتر از شرکت میامد بیرون و به آرایشگاه می رفت ازم خواست تا بجای شرکت دم آرایشگاه برم دنبالش و باز هم کلی معطلم کرد. کاسه صبرم لبریز شد و وقتی دم در خانه اش رسیدیم گفتم: متاسفم ولی برایم امکان نداره که به این روش ادامه بدهم. پیشنهاد کردم که اگر بتواند خود را سر ساعت مقرر به خانه ما برساند می تواند تا شرکت همراهم بیاید ولی نمی توانستم به شیوه چند روز قبل دنبالش بیایم. او هم با عصبانیت و دلخوری از ماشین پیاده شد و محکم در ماشین را بهم زد و بی خداحافظی وارد خانه اش شد.

رفتارش حسابی بمن برخورد ولی حتی این امر ذره ای از احساس گناهی که برای سختگیری به شیوه به سراغم آمد کم نکرد. روز بعد روز تعطیل بود ولی منکه نتوانستم با احساس گناه مبارزه کنم تصمیم گرفتم از شیوه معذرت بخواهم. به سمت خانه اش راه افتادم. جلوی خانه آنها برخلاف معمول جای پارک ماشین نبود و مجبور شدم کمی دورتر ماشینم را پارک کنم. دم در به یکی از دوستان مشترکمان برخوردم که به مهمانی خانه شیوه دعوت شده بود. از اینکه از قبل تلفن نکرده بودم پشیمان شدم. از دوست مشترکمان خواستم تا دیدنم در جلوی خانه شیوه را نادیده بگیرد. چون برای کاری آمده بودم و خبر نداشتم که شیوه جان مهمان دارد و بهتر بود تا در وقت دیگری مزاحمش می شدم.

فردای آن روز دوست مشترک در تماس تلفنی احوالم را می پرسید. اصرار می کرد که اگر کمکی از دستش برمیاید بی خبر نگذارمش. تعجب کردم. پرسیدم کمک برای چه کاری؟ گویا دیشب در مورد مشکل من که شیوه برای حل آن بمن کمک می کرد اشاره شده بود. از این دوست برای آنکه نگران من بود تشکر کردم ولی تاکید کردم که نیازی به نگرانی نیست و در واقع جریان برعکس هست و من، شیوه را به شرکت می برم و میاورم.

 از شنیدن این حرف تعجب کرد. گویا تصادف مربوط به چند ماه پیش بود و آنهم تصادف شدیدی نبوده. تا آنجا که او می دانست عدم توانایی راننگی شیوه نبوده که او را به فروش ماشینش وادار کرده بود. ماشین نویی از کمپانی سفارش داده که به علت گزینه های اضافی دو هفته ای دیرتر از انچه قرار بوده ماشین را تحویل می گیرد و به علت بی ماشینی شیوه بمن نیازمند بوده و نه به علت کمردرد و عدم توانایی در رانندگی. لبخندی زدم و گفتم خوب خدا را شکر که حال شیوه خوب است و ماشینش هم به زودی میاید و خرید مهمانیش را هم خودش می تواند از این پس انجام بدهد.

دوسال بعد به  شیوه  در خیابان برخوردم بازهم به زور دعوتم می کرد تا به خانه آنها بروم بهانه ای آوردم و دعوتش را رد کردم. با خودم فکر کردم شاید چیزی که باید از دوستی با شیوه می آموختم "نه گفتن" به کسی است که در لباس دوستی از اعتماد و گذشت دوست سو استفاده می کند.

متاسفانه کم نیستند آنهایی که نمی فهمند نباید سکوت از روی بزرگمنشی را به پای نفهمی طرف یا زرنگی خودشان بگذارند.

© All rights reserved

Monday, 12 December 2016

Alone

 
 
Manchester Art Gallery, UK
 
 I stand alone, even though I need support.
 ایستاده ام گاه به تنهایی و گاه با حمایت
 
© All rights reserved

Saturday, 10 December 2016

The past

Brothers

© All rights reserved

Friday, 9 December 2016

حامیان فرومایه



Some people just moan and do everything in their power to prevent you from doing what you know is right, but strangely enough the moment that you achieve some recognition, the same people are quick enough to change and claim a part in your success for their support!

اگر روزی خواستی درستی راهت را محک بزنی به اطرافت نگاهی بینداز. هر حرکتی مخالف و موافقی دارد ولی اگر در مقابلت حسودان را دیدی که از روی غرض با هر حرکت تو مخالفت می کنند و سنگ جلوی پایت می اندازند، ولی از دور مراقبند تا در صورت کوچک ترین موفقیت خود را جلو انداخته و مهمترین حامیت بخوانند همانا به هدف زده ای و درست انتخاب کرده ای
   دکتر مطهری اشاره ای داشت به قطاری که تا موقعی که ثابت است کسی به کارش کار ندارد ولی به محض اینکه راه افتاد بچه ها دنبالش می دوند و با سنگ و کلوخ به آن حمله ور می شوند. دوست من بگذار ایراد اصلی کار تو در حرکتت باشد که سکون تو را نیز به آبی گندیده تقلیل می دهد


© All rights reserved

Thursday, 1 December 2016

چه سال سختي بود


The first day of winter 2016, only three more months left before the spring.
I want to forget about 2016 and the emptiness within.

© All rights reserved

Tuesday, 29 November 2016

نقاهت


نفس نفس به زندگي باز مي گردم 
قطره قطره، جرعه اي آب مي نوشم
در نگه داشتن لقمه اي غذا هر چند به جبر و با اكراه مي كوشم
مي ايستم
و قدم ... قدم
 راه رفتن را با پاهايي لرزان باز مي آموزم
آفتاب تمام راه با من بوده و سخاوتمندانه
هاله ي نوراني حضورش را بر بستر من گسترانيده
بر شعاع او تكيه مي كنم  تا مرا از دخمه ي نموري كه در آن محبوسم برهاند
چرخه حيات پس از لختي سكون دوباره مي چرخد
و من به اين صفحات برمي گردم


© All rights reserved



Sunday, 20 November 2016

Fareway

⺩   ⺨   ⺧   ⺦   ⺥   ⺲   ⺩   ⺩
⺩   ⺨   ⺧   ⺦   ⺥   ⺲   ⺩ 
⺩   ⺨   ⺧   ⺦   ⺥
㇍   ㇂   ⻫   ⻡
🔙   🔚   🔛
⻆   ⻐
⻐  ⻐  ⻏
Dizziness and nausea
woven in the red of fresh blood
where would it ends?


نقطه پایان کجاست؟

© All rights reserved

Friday, 18 November 2016

به چه حقی




A film by Jamshid Mahmoudi chand metr-e moka'ab eshgh (A few Cubic Meters of Love) looks at some of the issues that immigrants and refugees are faced with. The film was selected as the Afghanistan's entry for the best foreign Language film at the 87th Academy awards. 
A must see film. 

  هنگام برگشت از سفرم به ایران بسته های قطاب و زعفران مجبورند فضای داخل چمدان را با یکی دیگر ازمحصولات وطنی شریک بشوند. این سوغات منحصربه فرد هم چیزی نیست جز سی دی فیلم های ساخت ایران. البته بارها کیفیت پایین و عدم قابلیت پخش خیلی از این سی دی ها که مثلا همه اورجینال و با برچسب هولوگرام اصل هستند حسابی اعصابم را بهم ریخته و از خرید سی دی توبه کردم ولی باز هم وقتی از جلوی سی دی فروشی محل رد می شوم نمی توانم بگذارم و بگذرم

باری این فیلم ها که باید لحظات بی کاری را پر کنند، گاهی به علت درگیری های کاری و زندگی در طبقات سی دی خانه فراموش می شوند، البته گاهی هم موفق می شویم بنشینیم و فیلمی را تماشا کنیم

فیلمی که امروز قرعه بنامش افتاد و از زیر ردیفی سی دی بیرون کشیده شد "چند متر مکعب عشق" نویسنده و کارگردان جمشید محمودی بود. داستان اگرچه به صورت کلیشه ای از عشق و جدایی برای بیان درد استفاده می کرد، قوی، قابل لمس و باور بود و از دیدگاهی متفاوت به موضوع مهاجرت و مشکلات سر راه پناه جویان پرداخته بود

همه ما از هر نژاد و مذهب با هر رنگ پوست و طرز تفکری که هستیم گاهی نیاز به یک تلنگر داریم و "چند متر مکعب عشق" تلنگری است تا لختی بیندیشیم که چکار می کنیم و به چه راهی می رویم

© All rights reserved

Thursday, 17 November 2016

A performance of Shahnameh in English

 
 
 

A few members of the "Friends of Shahnameh" were lucky enough to attend a performance of Shahnameh in English organized by Adverse Camber production.

Thank you to Xanthe Gresham Knight (storyteller), Arash Moradi (shurangiz, daf, setar) and the rest of the team for their fantastic performance.

Looking forward to see more of their performance in the near future.






© All rights reserved

Tuesday, 15 November 2016

رخ بنما

I didn't expect to be able to see the super moon, but for a few seconds it peeped out through the clouds.



در منچستر که زندگی بکنی می دانی که اعتباری به دیدن خورشید، ماه و ستاره ها نیست. برای همین گمان نمی کردم ابرماه را ببینم. تا مدتها بعد از اینکه باران بند آمد هنوز آسمان تماما ابری بود. مرتب آسمان را نگاه می کردم ولی خبری از ماه نبود. درست قبل از اینکه بخوابم برای آخرین بار پرده اتاق را کنار زدم. ماه برای چند لحظه از پشت ابر سرک کشید و گذاشت تا عکسش را بگیرم







© All rights reserved

Monday, 14 November 2016

شاهنامه خوانی در منچستر 96

دو سپاه ایران و توران مقابل هم صف آرایی کرده اند. گودرز نمی خواهد موقعیت سوق الجیشی سپاه ایران که پشت به کوه دارد را از دست بدهد برای همین از حمله خودداری می کند و فرمان جنگ نمی دهد. سپاه توران هم می خواهد تا ایرانیان از کوه فاصله بگیرند تا آنها بتوانند از پشت به سپاه ایران بتازند. به همین دلیل دوسپاه مقابل هم صف کشیده اند ولی هیچ یک کاری نمی کند
 هومان از سپاه توران که از صبر خسته شده به سمت سپاه ایران می تازد. پیران از تعجیل هومان اندوهگین می شود

بیامد بنزدیک ایران سپاه
پر از جنگ دل سر پر از کین شاه
چو پیران بدانست کو شد بجنگ
بروبرجهان گشت ز اندوه تنگ
بجوشیدش از درد هومان جگر
یکی داستان یاد کرد از پدر
که دانا بهر کار سازد درنگ
سر اندر نیارد بپیکار و ننگ
سبکسار تندی نماید نخست
بفرجام کار انده آرد درست

هومان نزد سپاه ایران می تازد ولی ایرانیان گفتند که بما فرمان جنگ داده نشده و نمی توانیم با تو بجنگیم. هومان پیش رهام می رود و از او می خواهد تا بجنگ او آید. رهام هم می گوید تا گودرز دستور ندهد کسی نمی تواند با تو بجنگد

که ما رابجنگ تو آهنگ نیست
ز گودرز دستوری جنگ نیست
+++
چو هومان ز نزد سواران برفت
بیامد بنزدیک رهام تفت
وزانجا خروشی برآورد سخت
که ای پور سالار بیدار بخت
چپ لشکر و چنگ شیران توی
نگهبان سالار ایران توی
بجنبان عنان اندرین رزمگاه
میان دو صف برکشیده سپاه
+++
چنین داد رهام پاسخ بدوی
که ای نامور گرد پرخاشجوی
+++
ولیکن چو فرمان سالار شاه
نباشد نسازد کسی رزمگاه
اگر جنگ گردان بجویی همی
سوی پهلوان چون بپویی همی
ز گودرز دستوری جنگ خواه
پس از ما بجنگ اندر آهنگ خواه

هومان پیش فریبرز می رود و می گوید تو برادر سیاوش هستی و تو باید برای کینه خواهی از او بلند شوی. پس به رزم من بیا او هم می گوید که دستور جنگ داده نشده

بنزد فریبرز با ترجمان
بیامد بکردار باد دمان
یکی برخروشید کای بدنشان
فروبرده گردن ز گردنکشان
+++
سیاوش رد را برادر توی
بگوهر ز سالار برتر توی
تو باشی سزاوار کین خواستن
بکینه ترا باید آراستن
یکی با من اکنون بوردگاه
ببایدت گشتن بپیش سپاه
+++
چنین داد پاسخ فریبرز باز
که با شیر درنده کینه مساز
+++
بکین سیاوش پس از کیقباد
کسی کو کلاه مهی برنهاد
کمر بست تا گیتی آباد کرد
سپهدار گودرز کشواد کرد
همیشه بپیش کیان کینه خواه
پدر بر پدر نیو و سالار شاه
و دیگر که از گرز او بی گمان
سرآید بسالارتان بر زمان
سپه را به ویست فرمان جنگ
بدو بازگردد همه نام و ننگ
اگر با توم جنگ فرمان دهد
دلم پر ز دردست درمان دهد
ببینی که من سر چگونه ز ننگ
برآرم چو پای اندر آرم بجنگ

از آنجا هومان پیش گودرز می رود و او را ترغیب به جنگ می کند. گودرز بازهم از جنگ روی می تاباند

وزآنجا بدان خیرگی بازگشت
تو گفتی مگر شیر بدساز گشت
کمربسته ی کین آزادگان
بنزدیک گودرز کشوادگان
بیامد یکی بانگ برزد بلند
که ای برمنش مهتر دیوبند
+++
ازان پس که سوگند خوردی بماه
بخورشید و ماه و بتخت و کلاه
که گر چشم من درگه کارزار
بپیران برافتد برارم دمار
چو شیر ژیان لشکر آراستی
همی برزو جنگ ما خواستی
کنون از پس کوه چون مستمند
نشستی بکردار غرم نژند
+++
یکی لشکرت را بهامون گذار
چه داری سپاه از پس کوهسار
چنین بود پیمانت با شهریار
که بر کینه گه کوه گیری حصار
+++
کنون آمدم با سپاهی گران
از ایران گزیده دلاور سران
شما هم بکردار روباه پیر
ببیشه در از بیم نخچیرگیر
همی چاره سازید و دستان و بند
گریزان ز گرز و سنان و کمند
دلیری مکن جنگ ما را مخواه
که روباه با شیر ناید براه
چو هومان ز گودرز پاسخ شنید
چو شیر اندران رزمگه بردمید
بگودرز گفت ار نیایی بجنگ
تو با من نه زانست کایدت ننگ
ازان پس که جنگ پشن دیده ای
سر از رزم ترکان بپیچیده ای
+++
یکی برگزین از میان سپاه
که با من بگردد بوردگاه
که من از فریبرز و رهام جنگ
بجستم بسان دلاور پلنگ
بگشتم سراسر همه انجمن
نیاید ز گردان کسی پیش من
بگودرز بد بند پیکارشان
شنیدن نه ارزید گفتارشان

گودرز می اندیشد که اگر کسی را برای نبرد با او بفرستم و هومان شکست بخورد، سپاه توران از کوه کنابد حمله می کنند و برای ما بد می شود. اگر هم هومان قهرمان ما را بکشد آبروی ما می رود. بهتر آنست که با او جنگ نکنیم تا او به سپاه تورانیان برگردد و بگوید کسی به جنگ من نیامد تا همه سپاه توران بما حمله کند و باز هم هم نبرد برای هومان نمی فرستد
  
پس اندیشه کرد اندران پهلوان
که پیشش که آید بجنگ از گوان
گر از نامداران هژبری دمان
فرستم بنزدیک این بدگمان
شود کشته هومان برین رزمگاه
ز ترکان نیاید کسی کینه خواه
+++
سپاهش بکوه کنابد شود
بجنگ اندرون دست ما بد شود
ور از نامداران این انجمن
یکی کم شود گم شود نام من
شکسته شود دل گوان را بجنگ
نسازند زان پس به جایی درنگ
همان به که با او نسازیم کین
بروبر ببندیم راه کمین
مگر خیره گردند و جویند جنگ
سپاه اندر آرند زان جای تنگ
+++
ندانی که شیر ژیان روز جنگ
نیالاید از بن بروباه چنگ
و دیگر دو لشکر چنین ساخته
همه بادپایان سر افراخته
بکینه دو تن پیش سازند جنگ
همه نامداران بخایند چنگ
سپه را همه پیش باید شدن
به انبوه زخمی بباید زدن
تو اکنون سوی لشکرت باز شو
برافراز گردن بسالار نو
کز ایرانیان چند جستم نبرد
نزد پیش من کس جز از باد سرد
بدان رزمگه بر شود نام تو
ز پیران برآید همه کام تو

هومان عصبانی می شود و به گودرز می گوید می گوید که شما اصلا مرد جنگ نیستید. از طرفی دلاوران ایران هم به گودرز می گویند که یکی از ما را به جنگ با هومان بفرست. ولی گودرز قبول نمی کند و می گوید که امروز، زمان جنگ با هومان نیست

ترا آرزو جنگ و پیکار نیست
وگر گل چنی راه بی خار نیست
نداری ز ایران یکی شیرمرد
که با من کند پیش لشکرنبرد
بچاره همی بازگردانیم
نگیرم فریبت اگر دانیم
همه نامدراان پرخاشجوی
بگودرز گفتند کاینست روی
که از ما یکی را بوردگاه
فرستی بنزدیک او کینه خواه
چنین داد پاسخ که امروز روی
ندارد شدن جنگ را پیش اوی

هومان به توران بازمی گردد و خود را پیروز میدان می نامد. گودرز هم از اینکه با هومان پیکار نکرده پشیمان می شود و می خواهد کسی را برای جنگ با هومان بفرستد

ببالا برآمد بکردار مست
خروشش همی کوه را کرد پست
همی نیزه برگاشت بر گرد سر
که هومان ویسه است پیروزگر
خروشیدن نای رویین ز دشت
برآمد چو نیزه ز بالا بگشت
ز شادی دلیران توران سپاه
همی ترگ سودند بر چرخ ماه
+++
چو هومان بیامد بدان چیرگی
بپیچید گودرز زان خیرگی
سپهبد پر از شرم گشته دژم
گرفته برو خشم و تندی ستم
بننگ از دلیران بپالود خوی
سپهبد یکی اختر افگند پی
کزیشان بد این پیشدستی بخون
بدانند و هم بر بدی رهنمون
ازان پس بگردنکشان بنگرید
که تا جنگ او را که آید پدید

به بیژن خبرمی رسد که هومان مبارز طلبیده ولی گودرز او را رد کرده. بیژن هم عصبانی می شود و اول پیش پدر می رود و از گودرز شکایت می کند. گیو البته او را نصیحت می کند و می گوید که تو جوانی و مصلحت را نمی شناسی

خبر شد به بیژن که هومان چو شیر
بپیش نیای تو آمد دلیر
چو بشنید بیژن برآشفت سخت
بخشم آمد آن شیر پنجه ز بخت
+++
چنین گفت مر گیو را کای پدر
بگفتم ترا من همه دربدر
که گودرز را هوش کمتر شدست
بیین نبینی که دیگر شدست
دلش پر نهیبست و پر خون جگر
ز تیمار وز درد چندان پسر
که از تن سرانشان جدا کرده دید
بدان رزمگه جمله افگنده دید
نشان آنک ترکی بیامد دلیر
میان دلیران بکردار شیر
بپیش نیا رفت نیزه بدست
همی بر خروشید برسان مست
چنان بد کزین لشکر رنامدار
سواری نبود از در کارزار
که او را بنیزه برافراختی
چو بر بابزن مرغ بر ساختی
+++
بدو گفت گیو ای پسر هوش دار
بگفتار من سربسر گوش دار
تا گفته بودم که تندی مکن
ز گودرز بر بد مگردان سخن
که او کار دید هست و داناترست
بدین لشکر نامور مهترست
+++
نیم من بدین کار همداستان
مزن نیز پیشم چنین داستان

بیژن که از همدستی پدرش ناامید می شود به پیش پدربزرگش (گودرز) می شتابد و می خواهد که به او اجازه جنگ دهد. گودرز هم در ابتدا می خواسته کسی که با تجربه تر است را برای این پیکار انتخاب کند ولی نهایتا بیژن را می پذیرد

چو دستور باشد مرا پهلوان
شوم پیش او چون هژبر دمان
+++
چو بشنید گودرز گفتار اوی
بدید آن دل و رای هشیار اوی
ز شادی برو آفرین کرد سخت
که از تو مگرداد جاوید بخت
+++
جوانی و ناگشته بر سر سپهر
نداری همی بر تن خویش مهر
بمان تا یکی رزم دیده هژبر
فرستم بجنگش بکردار ابر
برو تیرباران کند چون تگرگ
بسر بر بدوزدش پولاد ترگ
+++
بدو گفت بیژن که ای پهلوان
هنرمند باشد دلیر و جوان
مرا گر بدیدی برزم فرود
ز سر باز باید کنون آزمود
بجنگ پشن بر نوشتم زمین
نبیند کسی پشت من روز کین
مرا زندگانی نه اندر خورست
گر از دیگرانم هنر کمترست
+++
بخندید گودرز و زو شاد شد
بسان یکی سرو آزاد شد
بدو گفت نیک اختر و بخت گیو
که فرزند بیند همی چون تو نیو
تو تا چنگ را باز کردی بجنگ
فروماند از جنگ چنگ پلنگ
ترا دادم این رزم هومان کنون
مگر بخت نیکت بود رهنمون
+++
بگویم کنون گیو را کان زره
که بیژن همی خواهد او را بده
گر ایدنک پیروز باشی بروی
ترا بیشتر نزد من آبروی

گودرز پسرش (گیو) را فرامی خواند و می گوید که بیژن برای رزم با هومان می رود. زره ای را هم که بیژن می خواهد {که همان زره سیاوش بوده و چون گیو، خسرو را نجات می دهد، خسرو هم به پاسخ زحمات گیو زره پدرش (سیاوش) را به گیو می دهد} به بیژن بده
گیو به گودرز می گوید بیژن را به جنگ نفرست که او برای من خیلی عزیز است

بخواند آن زمان گیو را پهلوان
سخن گفت با او ز بهر جوان
وزان خسروانی زره یاد کرد
کجا خواست بیژن ز بهر نبرد
چنین داد پاسخ پدر را پسر
که ای پهلوان جهان سربسر
مرا هوش و جان و جهان این یکیست
بچشمم چنین جان او خوار نیست

گودرز هم می گوید نترس بیژن اگر چه جوان است، خردمند است درثانی نباید به خاطر خویشاوندی از جنگ روی برگردانیم و از خون سیاوش بگذریم

بدو گفت گودرز کای مهربان
جز این برد باید بوی بر گمان
که هر چند بیژن جوانست و نو
بهر کار دارد خرد پیشرو
و دیگر که این جای کین جستنست
جهان را ز آهرمنان شستنست
بکین سیاوش بفرمان شاه
نشاید پیوند کردن نگاه

گیو قبول می کند ولی دلش خون است و نگران بیژن. نزد بیژن می رود. از دست او عصبانی است که به حرفش گوش نکرده ولی بیژن او را متقاعد می کند 

چو از پیش گودرز شد ناپدید
دل گیو ز اندوه او بردمید
پشیمان شد از درد دل خون گریست
نگر تا غم و مهر فرزند چیست
یکی بسمان برفرازید سر
پر از خون دل از درد خسته جگر
بدادار گفت ار جهان داوری
یکی سوی این خست هدل بنگری
نسوزی تو از جان بیژن دلم
که ز آب مژه تا دل اندر گلم
بمن بازبخشش تو ای کردگار
بگردان ز جانش بد روزگار
+++
وزانجا دمان هم بکردار گرد
بپیش پسر شد بجای نبرد
بدو گفت ما را چه داری بتنگ
همی تیزی آری بجای درنگ
+++
کنون سوی هومان شتابی همی
ز فرمان من سر بتابی همی
چنین برگزینی همی رای خویش
ندانی که چون آیدت کار پیش
+++
بدو گفت بیژن که ای نیو باب
دل من ز کین سیاوش متاب
+++
که هومان نه از روی وز آهنست
نه پیل ژیان و نه آهرمنست
یکی مرد جنگست و من جنگجوی
ازو برنتابم ببخت تو روی
نوشته مگر بر سرم دیگرست
زمانه بدست جهانداورست
اگر بودنی بود دل را بغم
سزد گر نداری نباشی دژم

گیو که صحبت بیژن را می شنود، راضی می شود. اسب و صلاح خود را به بیژن می سپارد

چو بنشید گفتار پور دلیر
میان بسته ی جنگ برسان شیر
فرودآمد از دیزه ی راهجوی
سپر داد و درع سیاوش بدوی
بدو گفت گر کارزارت هواست
چنین بر خرد کام تو پادشاست
برین باره ی گامزن برنشین
که زیر تو اندر نوردد زمین
سلیحم همیدون بکار آیدت
چو با اهرمن کارزار آیدت
چو اسب پدر دید بر پای پیش
چو باد اندر آمد ز بالای خویش
بران بار هی خسروی برنشست
کمربست و بگرفت گرزش بدست

بیژن به دنبال هومان می رود و او را به جنگ دعوت می کند. هومان هم می پذیرد

چو بیژن بنزدیک هومان رسید
یکی آهنین کوه پوشیده دید
ز جوشن همه دشت روشن شده
یکی پیل در زیر جوشن شده
ازان پس بفرمود تا ترجمان
یکی بانگ برزد بران بدگمان
که گر جنگ جویی یگی بازگرد
که بیژن همی با تو جوید نبرد
+++
عنان بازکش زین تگاور هیون
کت اکنون ز کینه بجوشید خون
یکی برگزین جایگاه نبرد
بدشت و در و کوه با من بگرد
+++
چو بشنید هومان بدو گفت زه
زره را بکینم تو بستی گره
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
کت آورد پیشم بدین رزمگاه
بلشکر بران سان فرستمت باز
که گیو از تو ماند بگرم و گداز


لغاتی که آموختم
نیو = دلاور

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
زبانی که اندر سرش مغز نیست
اگر در بارد همان نغز نیست

که چون کاهلی پیشه گیرد جوان
بماند منش پست و تیره روان

قسمت های پیشین

ص 748 چنین داد پاسخ که امروز گیو 
© All rights reserved

Friday, 11 November 2016

Empty


پارسال این موقع ها هنوز با من بود. درد رفتنش آزارم می دهد، ولی سعی می کنم بیاموزم تا بیشتر برای فرصت داشتن او در زندگیم سپاسگزار باشم تا برای از دست دادنش گریان
روحت شاد 
This time last year she was still with me. The pain of her departure is still raw, but I am learning to think more about the fortune of having her in my life than the sorrow of her absence.

© All rights reserved

Thursday, 10 November 2016

پرسه و فهوه به شرط کتاب - 9

For our 9th  bookclub gathering we visited The John Rylands Library and joined a photography tour organised by the library. We visited parts of the library not usually open to the general public, before gathering in the coffee-shop to talk about our favourite book or the book that we are currently reading. 
I must appologize to those who wanted to join us but we couldn't accomodate. The tour was organized by the library and the number of people we could have was limited. 
We certainly try to organise a similar event in the near future, meanwhile those of you who are interested in the library or photography I suggest contacting the library directly or visiingt their site for information on the future tour dates and booking details.

 نهمین گردهمایی گروهی از کتاب خوانان و کتاب دوستان در منچستر در کتابخانه جان رایلندز برگزار شد. در ابتدا به توری که  از طرف کتابخانه ترتیب داده شده بود پیوستیم و از بخش هایی از کتابخانه با معماری گوتیک دیدن کردیم. جان رایلندز مخزن هزاران نسخه کتاب قدیمی است که برخی از آنان در نوع خود بی نظیرند. سپس در کافی شاپ کتابخانه به صحبت در مورد کتاب پرداختیم
متاسفم که به علت محدودیت برنامه همه علاقمندان نتوانستند در این برنامه شرکت کنند. امیدوارم در آینده ای نزدیک برنامه ی دیگری را در این کتابخانه ترتیب دهیم و پذیرای همه دوستان باشیم. علاقمندان به کتاب، بناهای قدیمی یا عکاسی می توانند مستقیما با این کتابخانه در تماس باشند یا برنامه های عمومی در این کتابخانه را از روی وب سایت آنها دنبال کنند  



  


























© All rights reserved

Flicker of Hope



Fire in the sky

 چشم اندازی از جشن تودیع نور
در شبی بس سیاه

In total darknmess even a flicker of light is significant
Remember me with a look in my direction

© All rights reserved

Wednesday, 9 November 2016

Election!




Has the whole world gone mad?
Then again maybe this is expected when you can only choose between bad and worst.

© All rights reserved

Tuesday, 8 November 2016

مبارك


نمي دانم شادي به مناسبت ميلاد كسي كه ديگر نيست معني  مي دهد يا نه



© All rights reseا

Wednesday, 2 November 2016

The 1st charter of #human rights

Cyrus the Great Cylinder
British #Museum, London, UK
 
Today more than ever we need a reminder. The Cyrus #Cylinder (the world’s first charter of #human rights) is a symbol of #humanity, religious #tolerance & #freedom exercised by #Cyrus the Great (Persian) king.

دقیقا لحظه ای که این عکس را می گرفتم در خاطر دارم
ممنون کوروش برای عدالتت
 
© All rights reserved

Tuesday, 1 November 2016

دراکولا در منچستر







بالاخره دراکولا به عنوان نمونه ای از سینمای ایران کمی دورتر از لندن و در منچستر اکران شد. اابته برخی از سینماهای انگلیسی گهگاهی فیلم های هنری ساخت ایران را اکران می کنند ولی (تا آنجا که من می دانم) این اولین بار بود که گروهی ایرانی (دست مریزاد) اقدام به اکران عمومی فیلم ایرانی در منچستر کرده بودند. ایراد اصلی این برنامه همان ایراد همیشگی بود که بر 90 % از برنامه های ایرانی وارد است یعنی  شروع با تاخیر. ضمنا اطلاع رسانی هم ضعیف بود. بخصوص فیلم هایی که محدودیت سنی دارند باید روی تمام پوسترهای تبلیغاتی این مورد تاکید بشود و فقط  اطلاعات مربوط را در وب سایت گذاشتن کافی نیست ولی با همه این حرف ها کار این گروه جای تقدیر دارد و امیدوارم که تداوم داشته باشد

دراکولا
 اگرچه نیمچه ردپایی از 
را میشد گاهی در دراکولا مشاهده کرد، دراکولا داستانی تکراری نبود و از سناریوی قوی و "به روزی" برخوردار بود که در آن به ریزه کاری های زندگی روزمره با نگاهی طنزگونه توجه شده بود. مونتاژ کار هم حرف نداشت. دست مریزاد به تمام دست اندرکاران این فیلم


تیزر فیلم دراکولا
© All rights reserved