Pages

Tuesday, 20 December 2016

خورشيد در يلدا


صبح به محض اينكه چشمهايم را باز كردم پريدم از تخت پايين و پرده ها را كنار زدم، #هوا ابري بود و باز هم #اسمان خاكستري. گفتم حيف امروز #خورشيد را نمي بينم. تقريبا يك ساعت بعد هوا آفتابي شد و خورشيد تمام طول روز كنارمون بود. مي دانستم كه أشعه آفتاب آن روز هم #راه طولاني را براي رسيدن به خاك #منچستر طي كرده بود 
بي صدا وقتي #گردگيري مي كردم رو شانه ي راستم نشسته بود و به #گرد و غباري كه تو هوا چرخ مي خورد نگاه مي كرد. بهش گفتم مي دوني تو بزرگترين كسي هستي كه امروز ديدمت، خيلي خوبه كه امروز اينجايي، كي فكرش رو مي كرد أون همه مدت افتاب تو #خانه ي ما باشه حتي تو آخرین #روز پاییز، كاش #قصه هم بلد بودي بگي ديگه همه چيز عالي بود. مدتي بعد كه قاچ #قرمز #هندوانه اي را به #چنگال زدم تا رسم #يلدا را هم بجا أورده باشم يكي از دونه هاي هندوانه افتاد رو زمين. دوزانو رو زمين نشستم تا دونه را بردارم نگاهم افتاد به #تصوير روي جلد دفتري كه در طبقه پايين قفسه ي #كتابخانه، درست مقابل ديد من قرار گرفته بود. تصوير #زني كه #اژدهايي روي بازويش نشسته بود
به نور خورشيد روي دستم  #نگاه كردم و داستاني را كه خورشيد برايم با ان تصوير بيان كرد با #گوش جان شنيدم، شايد روزي داستان را براي شما هم تعريف كردم
يلدايتان پر از #قصه هاي #شاد باد

© All rights reserved

No comments:

Post a Comment

Note: only a member of this blog may post a comment.