نیرویی با جدیت مرا از خواب پراند. از لای پلک های نیمه بسته ام که هنوز تمایل به پذیرایی از روز را نداشتند سیلاب نوری به جانم فرو غلطید. به ساعت نگاه کردم. خیلی دیر شده بود. روزی تعطیل بود، ولی در فصل امتحانات بچه ها. با جهشی کوتاه از تخت پایین پریدم. اندکی مکث کردم تا سرگیجه گنگی که به سراغم آمده بود مهار شود
دقایقی بعد ماهی تابه چدنی را روی گاز می گذاشتم. پنج دری خانه قدیمی ای را که اندکی پیش در رویا دیده بودم پیش چشمانم ظاهر شد. از یخچال تره فرنگی، فلفل دلمه ای و چند قارچ برداشتم. روغن داغ شده بود و جلیز و ولیز می کرد. تره فرنگی را خرد کردم و داخل تابه ریختم. هنوز آرامش آبی حک شده بر کاشی های منزل قدیمی جلوی چشمان بود. مطمئن بودم که کاشی ها را جایی دیده ام. باید به خاطر میاوردم. رنگ تند فلفل دلمه ای زرد را اندکی نظاره کردم و دوباره به آبی کاشی ها برگشتم. تکه های درشت فلفل و قارچ را به حلقه های تره فرنگی که کم کم پوسته ای از آب طلا در حصار می گرفتشان و از تردیشان می کاست اضافه کردم
یادم آمد! همین دیروز کاشی ها را در گالری هنر منچستر دیدم. حدود سی کاشی از قرن نوزدهم میلادی کنار هم قرارگرفته بودند. این مجموعه تابلوی مستطیل شکلی را پدید میاورد که طرح های قدیم ایرانی را یادآور می شد. شاید به همان دلیل آنها را در رویا جزئی از خانه قدیمی دیدم. چطور از پنج دری به دالن های تو در تو رسیدم، نمی دانم. آه! نزدیک بود ذرت های پخته را فراموش کنم. دوباره در یخچال را باز کردم. پله های مارپیچ و پرده های نفیس قلمکاری که جلوی همه درها آویزان بود را از خاطر گذراندم
ذرت و نمک و فلفل را هم به معجون داخل تابه اضافه کردم. پرده قلمکاری را با احتیاط کنار زدم و به جمعی که در سکوت ایستاده بودند و به نقاشانی که سخت به خلق اثری بر بوم های مقابلشان مشغول بودند، پیوستم. دستم را پس کشیدم! پوست دستم در تماس با رنده آزرده شده بود. انگشتم را پیش از یک معاینه سریع زیر آب گرفتم، مورد خاصی نبود. دایره اندیشه هایم را تنگ کردم و همه حواسم را به ماهی تابه محدود کردم. رنگ قرمز و زرد گوجه و فلفل دلمه ای، صدای آرام ناله تخم مرغ ها که یکی یکی به تابه اضافه می شدند و بوی دارچین و زعفران که در فضای اطراف اجاق گاز پراکنده شده بود، احساس رضایتی را در من برانگیخت
کاش می دانستم آن نقاشان (که در میانشان بانویی هم بود) با آن جامه های قدیمیشان چه کسانی بودند و چرا در آن دالن های متروک به نقاشی می پرداختند؟ آهسته از شخصی که کنارم ایستاده بود در مورد آنها سوال کردم ولی پاسخ را به خاطر نمیاورم. همین قدر می دانم که پشت میزی نشسته بودم و نام مریم را در دفترچه ای می نوشتم تا بعدا در مورد او تحقیق کنم
دلم می خواست بیشتر به تفکر در مورد رویای شب قبل می پرداختم، شاید می توانستم جزئیات بیشتری از آن را به خاطر بیاورم. ولی بوی نان تست شده و بخاری که از لیوان های چای بلند می شد زمان فراموشی رویا را حکم می کرد
میز چیده شده صبحانه می توانست بهانه خوبی برای ایجاد وقفه در تماشای تلویزیون و نزدیک شدن زمان مرور درس ها برای بچه ها باشد
یادم آمد! همین دیروز کاشی ها را در گالری هنر منچستر دیدم. حدود سی کاشی از قرن نوزدهم میلادی کنار هم قرارگرفته بودند. این مجموعه تابلوی مستطیل شکلی را پدید میاورد که طرح های قدیم ایرانی را یادآور می شد. شاید به همان دلیل آنها را در رویا جزئی از خانه قدیمی دیدم. چطور از پنج دری به دالن های تو در تو رسیدم، نمی دانم. آه! نزدیک بود ذرت های پخته را فراموش کنم. دوباره در یخچال را باز کردم. پله های مارپیچ و پرده های نفیس قلمکاری که جلوی همه درها آویزان بود را از خاطر گذراندم
ذرت و نمک و فلفل را هم به معجون داخل تابه اضافه کردم. پرده قلمکاری را با احتیاط کنار زدم و به جمعی که در سکوت ایستاده بودند و به نقاشانی که سخت به خلق اثری بر بوم های مقابلشان مشغول بودند، پیوستم. دستم را پس کشیدم! پوست دستم در تماس با رنده آزرده شده بود. انگشتم را پیش از یک معاینه سریع زیر آب گرفتم، مورد خاصی نبود. دایره اندیشه هایم را تنگ کردم و همه حواسم را به ماهی تابه محدود کردم. رنگ قرمز و زرد گوجه و فلفل دلمه ای، صدای آرام ناله تخم مرغ ها که یکی یکی به تابه اضافه می شدند و بوی دارچین و زعفران که در فضای اطراف اجاق گاز پراکنده شده بود، احساس رضایتی را در من برانگیخت
کاش می دانستم آن نقاشان (که در میانشان بانویی هم بود) با آن جامه های قدیمیشان چه کسانی بودند و چرا در آن دالن های متروک به نقاشی می پرداختند؟ آهسته از شخصی که کنارم ایستاده بود در مورد آنها سوال کردم ولی پاسخ را به خاطر نمیاورم. همین قدر می دانم که پشت میزی نشسته بودم و نام مریم را در دفترچه ای می نوشتم تا بعدا در مورد او تحقیق کنم
دلم می خواست بیشتر به تفکر در مورد رویای شب قبل می پرداختم، شاید می توانستم جزئیات بیشتری از آن را به خاطر بیاورم. ولی بوی نان تست شده و بخاری که از لیوان های چای بلند می شد زمان فراموشی رویا را حکم می کرد
میز چیده شده صبحانه می توانست بهانه خوبی برای ایجاد وقفه در تماشای تلویزیون و نزدیک شدن زمان مرور درس ها برای بچه ها باشد
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.