هر جوری بود با ترکیبی از تحکم و تمنا تا قهوه خانۀ موزه کشاندمش. بند کیفم را روی دسته پشت صندلی آویختم و به مرد جوان و لاغری که پیش بندش قسمتی از پیراهن سفید و شلوار مشکیش را می پوشاند، برشی از کیک شکلاتی با چای به همراه یک فنجان قهوه سفارش دادم
"بخیر گذشت..." به دور و برم نگاهی انداختم و پس از مطمئن شدن از اینکه کسی به ما چشم ندوخته ادامه دادم، "گفتم تا شیشه یکی از ویترینا رو پایین نیاری آروم نمی گیری."
آهی کشید و در حالیکه روی صندلیش جابجا میشد گفت: "آخه تو نمی دونی چه حالیم که." آرنج راستش را روی میز گذاشت و وزن سرش را بر دستش انداخت ولی بلافاصله تغییر حالت داد و باز خودش را روی صندلی جابجا کرد، "دیوونه میشم وقتی فکر می کنم این نامردا چقدر زدن و خرابی به باز اوردن تا یکی از این تیکه ها رو سالم رسوندن اینجا. مگه شوخیه. دیدی چه عظمتی داشتن؟"
"می دونم چی میگی. ولی عصبانیت تو غیر از اینکه حداقلش این باشه که از موزه بندازنمون بیرون چه فایده ای داره؟"
بطری کوچک پلاستیکی قهوه ای رنگی را از جیب بغلش درآورد. کمی با سرش کلنجار رفت و بعد از چند بار صدای کلیک و کلیک راه انداختن موفق به باز کردن آن شد. دو قرص از داخل بطری کف دستش چپه کرد و گفت، "ببخشید. دست خودم نیست که. آخه چرا هر کی که پاش به ایرون میرسه، تا می تونه می چاپه. میگی مال باباشونه. هر چی بوده ورداشتن اوردن اینجا، که."
صحبت هایمان با برگشت گارسون جوان با سینی حامل سفارشات مان قطع شد.
همینطور که پیش دستی کیک را به سمت او سوق می دادم، گفتم: "سعی کن به اعصابت مسلط بشی. به خودت بگو که حداقل این آثار اینجا به اسم ایران ثبت شدن و جاشون امنه. من و توی نوعی هم راحت می تونیم بیایم ببینیمشون" پیش دستی کیک را پس زد و گفت: "ای بابا! ناسلامتی رژیمیما!"
"امروزه رژیم رو بذار کنار. برای تو گرفتم، کلی جوش زدی."
سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت، "چی بگم والله. دلم می سوزه. دلم به یتیمی خودمون می سوزه."
لبخندی زدم و گفتم، "چایت سرد نشه."
با دیدن اخم روی پیشانیش از بالای فنجان سفیدی که فاصله بین دست و لبش را پر می کرد پوزخندی زدم.
فنجان را پایین گذاشت و برای اولین بار بعد از چند ساعت لبخند زد، "چیه؟ به چی می خندی؟"
"هیچی. فکر کردم شاید بهتره بعد از این بریم قسمت یتیمای مصری رو ببینیم."
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.