Pages

Friday, 22 October 2021

دوسیه‌های نیمه‌باز

(برای مسابقه انشای ایرون)

اطرافش را رصد کرد و تخته سنگی که سطح بالایی آن سکوی صافی را می‌ماند برگزید. کوله به دست به آن سمت رفت. روی تخته سنگ نشست و به اطراف نگاه کرد. تا پایین‌ترها پژواک منظره اطراف به گونه‌ای انبوه‌تر تکرار میشد. کوه گله به گله به بوته‌هایی با گلهای ریز سفید یا صورتی مزین بود. نزدیک که میشدی و لمسشان که می‌کردی تازه می‌فهمیدی پر از خارند. خارهای خاک‌نشین پرخاشجوی خرد.

گوش داد. ندای سکوت را به وضوح می‌شنید. سکوتی که گاه هشدار کمرکولی‌ای همراهش میشد (یعنی به لانه‌ام نزدیک‌ نشو) و گاه هوهوی وزش باد در آن جذب. آفتاب می‌درخشید و بر هوای اوائل پاییز که رو به سردی داشت، آرام و بی‌آوا برچسب دلچسبی می‌زد. فلاکس قهواش را بیرون کشید و لیوانی که بر در فلاکس وارانه نشسته و صبور و خاموش منتظر فرمان ایفای نقش مانده بود را تا نیمه به قهوه اراست. بخار تُنکی از لیوان سیاه بلند شد. بخاری که جز در فاصله میان فرود از لبه فلاکس تا مرز لبان حریص به نوشیدن فرصت پرواز نداشت.

در ایستگاه باستیل از مترو ییاده شد و تونل زیر ‌زمین غرق در چراغ‌های نئون را با قدم‌های نه چندان استوار، به بهانه‌ی یادبود دهمین سالگرد رهاییش طی کرد. نقاشی‌های دو طرف کریدور که انقلاب فرانسه را به تصویر کشیده بودند نگاهش می‌کردند. نقاشی‌ها بوی خون می‌دادند یا یاد امیدهای پرپر شده و تلاش‌های بی‌ثمر؟ دستش را به دیوار گرفت و کمی روی شکم خم شد. عق زد. چند جوان از کنارش رد شدند. چیزی به زمزمه گفتند و زدند زیر خنده. یکی از جوان‌ها به عقب نگاه کرد، به صورت او چشم دوخت و شستش را بالا آورد. یعنی خوبی؟ نفسی سطحی کشید و سعی کرد تنه‌ی خمیده‌اش را راست کند. سری به علامت تایید برای جوانک تکان داد. یعنی خوبم. از پله‌ها در حالیکه با پشت سر گذاشتن هر دو سه پله نیاز به توقفی کوتاه و نفس تازه کردن پیدا می‌کرد بالا آمد. بالای پله‌ها و قبل از ورود به میدان دکمه‌های کت خاکستری بلندش را تا بالا محکم کرد و بعد پذیرای هوای آزاد بالای پله‌ها شد. هوایی که به زودی در دالان مترو حبس می‌شد و تا زمانی که عبور مترو از داخل تونلی به سمتی دیگر پرتش کند محکوم به بند.

کوله را گشود و ساندویج تن ماهی را از ان بیرون کشید. نان ساندویچ کمی خمیر بود. مایونز جابجا جذب خمیر داخل نان باگت شده بود و پیراهن سفید دریده شده‌ای را می‌ماند که برای رشته‌های عریان صورتی مایل به قهوه‌ای تَن تُن‌ ماهی پوششی ناهمگن بود. ساندیچ در مدت کوتاهی به پایان رسید و استراحت او نیز. به کف دستش نگریست جایی که در ابتدای صعودش چند خار ریز خلیده بود و او به زحمت آنها را بیرون کشیده بود. انگشت اشاره‌اش را بر کف دستش کشید. هیچ سوزشی حس نکرد. یعنی همه خارها را بیرون کشیده بود. چگونه خلیدن چند خار ریز تمام وجودش را به آگاهی درد رسانده بود. آگاهی! همان چیزی که همیشه از آن آزار دیده بود. تلفنش را از جیب جلوی کوله بیرون کشید و به تماشای عکسی نشست. زنی با گیسوان کهربایی در تضاد با ابروان پرپشت مشکی لبخند می‌زد. زنی که دیگر جز از طریق تصویر به او دسترسی نداشت. این آخرین عکس زن بود که هنوز ازحافظه‌ی او یا گوشی پاک نشده بود. به اشکی که در چشمانش چمبره می‌زد فرمان عقب‌نشینی داد. انگشتش را لحظه‌ای بر موهای زن کشید. نفسش را که در نیمه راه مانده بود با کمک ریسمان آهی بالا کشیده و بر لبه‌ی لبانش به بازدمی که با دم بعدی می‌آمیخت آویخت.  بعد با همان انگشت علامت سطل زباله را فشرد. دوباره لیوان سیاه را تا نیمه از قهوه پر کرد. قهوه غلیظ از دیوار سپید دندان‌ها عبور کرد. فریاد خفه‌ی قهوه هنگام پایین خزیدن از گلویش تنها نشئه‌ی حضور نیمچه نوشدارویی بود برای دردی که خلیده بود زیر پوستش. همان بود. دردی زیر پوست. نه چیزی بیشتر. درد عمیقی در سینه‌اش نداشت اگرچه درمانده بود. یعنی خداحافظ عشقم.

هوای سرد نوامبر پاریس گزش زمستان را در جیب‌هایش جا داده بود. شال گردن پشمی یشمی را روی کتش انداخت. هنوز برای گره رستمی زدنش زود بود. البته هیچ اعتباری به زمان بندی احتمالی برای از راه رسیدن زمستان اروپا نبود. در طی ده سال گذشته آموخته بود فقط کمی تا قسمتی به پیش فرضهای درجه‌‌ی هوا در اروپا اعتماد کند. امشب البته سرد بود و این سرما مفید. شاید از شدت حالت تهوع  می‌کاست شاید تشویقش می‌کرد تا یکجا نماند و قدم پیش بگذارد یا شاید فکرش را درگیر مسئله‌ای جز یاد به اجبار راه رفتن با کف پاهای ورم کرده‌اش می‌انداخت.

چند بار لیوان سیاه را در هوا تکاند. چند قطره‌ قهوه بر خاک غلتید. تمام باقی‌مانده‌ی آنچه زمانی به اتحاد لیوان را اشباع کرده بود و حال در تنهایی قطره‌ای بود که به جایی که نباید، چسبیده بود و چیزی را که نباید طلب کرده. فنجان خالی با قشری خیس، نمادی از حرارت حضوری که دیگر نبود، روی فلاکس محکم شد و در جیب بغل کوله تنگ به آغوش کشیده شد. حال فنجان سیاه جز شیب خاکی که با سبز، سفید و صورتی حاشور خورده بود در نمای دید نداشت. خاک پر بود از بوته‌های پرخار سر به هوا که چشم در چشم لیوان وارانه داشتند ولی شاید حتی او را نمی‌دیدند.

دور میدان ایستاد. به چهره‌ی مردم داخل اتوبوسی در حال گذر از میدان نگاه کرد. آیا هیچ کدام از آنها به بهایی که برای آزادی پرداخته شده بود و میشد واقف بودند؟ سرش را بالا گرفت تا مجسمه‌ی بالای ستون ژوئیه، بنا شده در وسط میدان را ببیند. جز برق ورق‌های نازک زر پوشیده بر شبحی برنز ندید. نماد آزادی که بسیار دور و مبهم می‌نمود و غیر قابل دسترس. باران ریزی صورتش را خیس کرد. چشمانش را بست. صداهایی نه چندان  دور از ورای چشم بند دوباره به جانش هجوم آوردند و دوباره در جایی در روانش شروع به ولگردی کردند. آشکارا می‌لرزید.  شال گردنش را باز کرد و به دستش پیچاند. لایه‌های شال گردن از مچ دستش شروع و به آرنج خم شد. دور میدان باستیل چرخید. یک دور. دو دور. سه دور. پای چپش حال به وضوح روی زمین کشیده می‌شد. چهار دور. پنج دور. ذات سوزش پس از بهبود فزیولوژیکی دوباره به نیروی تناسخ در وجودش حلول کرده بود. شش دور. مچ دستش می‌سوخت و خاکستر داغ خاطرات، خاشاک دردهای مزمن و خفته را به یکباره شعله‌ور کرد. آتش در گلویش می‌خزید و می‌خلید ولی فروکش نمی‌کرد. وحشت باز هم به گوشه‌ی عزلت پر دردش خزیده بود.

وقتی در دور هفتم به ورودی مترو رسید زار می‌زد. زنی که قبل از او از پله‌ها پایین می‌رفت از سرعتش کاست. در وسط پله‌ها ایستاد تا دو سه نفر دیگر هم مردد از پله ها سرازیر شدند. همه به دنبال هم راه افتاد در حالیکه سعی می کردند فاصله‌شان را با مرد گریان شال گردن بر دست پیچیده حفظ کنند. در چشمان زن تاسف موج می‌زد. یعنی دیوانه‌ی بیچاره. آیا بلایی سرش آمده که چنین می‌گرید؟

دو قطار یکی بعد از دیگری جلوی پایش توقف کردند ولی او سوار نشد. می خواست اول کمی اعصابش را کنترل کند و بعد به داخل قطار بچپد. وقتی سومین قطار ایستاد، دکمه‌های کتش را باز کرده و شال گردن را دوباره روی کت، دور گردنش انداخته بود. به خود مسلط بود ولی تصویرش در شیشه‌ی قطار زیرزمینی لیوان سیاه وارانه‌ای را می‌ماند که ویرانه شده بود.

بلند شد و کوله را به پشت کشید. به آسمان نیم نگاهی کرد و راه پایین تپه را ادامه داد. با هر قدم ازسکوت بیشتر و بیشتر فاصله می‌گرفت و جایی در پایین دامنه با حضور تک و توک گروههایی که در رفت و آمد و مشغول صعود و افول بودند می‌شکست. همهمه‌ اگرچه گنگ و ماهیتش نامشخص بود، با صدای مبهم فرود شلاق از پشت دیوار خیلی فرق داشت. این فرّار بود و آن چسبان. آنقدر چسبان که هنوز هم با گذشت ده سال نتوانسته بود ذهنش را از آن تهی کند. میامد. سیال، تازان و دمان. کشدار و پیچان. بر مناظر میآوخت. در بطن لحظات می‌نشست و تار می‌تنید تا عاقبت در روزی که او به رهایی می‌اندیشید به دامش می‌کشید. دوران سختی را پشت سر گذاشته و رد شده بود ولی می‌دانست دیگرانی هستند که جای او را برای پذیرش درد پر کرده‌اند. ده سال بود که در این روز با باستیلیان وعده ملاقات داشت. یعنی چرا همه‌ی انقلاب‌ها به تخریب زندان‌های مخوف نمی‌انجامند؟

کمی پایین‌تر از جلوی قهوه‌خانه‌ای رد شد. لیوان سیاه چپه نشین لبه‌ی فلاکس از جلوی ستونی فرم گرفته از سه ردیف لیوان سفید و سمج یکبار مصرف روی هم سوار شده، عبور داده شد و به تاریکی صندوق عقب تویوتای سفید پرتاب. کمی بعد با تکانی که به وارانه شدن کوله انجامید لیوان واژگون عاقبت ایستاد. این بار او فلاکس را در آغوش داشت، وارانه ولی نه ویرانه.


© All rights reserved

No comments:

Post a Comment

Note: only a member of this blog may post a comment.