در قرنطینه ماه فوریه 2021 این بخش را از طریق زوم در کنار هم خواندیم
در قسمت پیش دیدیم که شیرویه توسط یک کودتای نظامی به عنوان جانشین پدرش خسرو پرویز انتخاب شد. خسرو پرویز به تبعید فرستاده شد و شیرویه بر تخت نشست
باربد که در واقع آوازه خوان توانمند دربار خسرو پرویز است وقتی که می شنود که خسرو پرویز در تبعید به طیسفون فرستاده شده و شیرویه بجای او روی کار آمده بسیار غمگین می شود. از جهرم به طیسفون می رود، خسرو را می بیند و بهم میریزد. به بارگاه می رود و زار می خواند. نگهبانان هم که صدای او را می شنود اشک می ریزند و متاثر می شوند. باربد از دستگاه خسرو پرویز که از بین رفته و از تاج و گاه و توانمندی بر باد رفته ی او می گوید
کنون شیون بار بد گوش دار
سر مهتران رابه آغوش دار
چو آگاه شد بار بد زانک شاه
به پرداخت بی داد و بیکام گاه
ز جهرم بیامد سوی طیسفون
پر از آب مژگان و دل پر ز خون
بیامد بدان خانه او را بدید
شده لعل رخسار او شنبلید
زمانی همیبود در پیش شاه
خروشان بیامد سوی بارگاه
همی پهلوانی برو مویه کرد
دو رخساره زرد و دلی پر ز درد
چنان بد که زاریش بشنید شاه
همان کس کجا داشت او را نگاه
نگهبان که بودند گریان شدند
چو بر آتش مهر بریان شدند
همیگفت الایا ردا خسروا
بزرگاسترگاتن آور گوا
کجات آن همه بزرگی و آن دستگاه
کجات آن همه فرو تخت وکلاه
کجات آن همه برز وبالا وتاج
کجات آن همه یاره وتخت عاج
کجات آن همه مردی و زور و فر
جهان راهمیداشتی زیر پر
کجا آن شبستان و رامشگران
کجا آن بر و بارگاه سران
کجا افسر و کاویانی درفش
کجا آن همه تیغهای بنفش
کجا آن دلیران جنگ آوران
کجا آن رد و موبد و مهتران
کجا آن همه بزم وساز شکار
کجا آن خرامیدن کارزار
کجا آن غلامان زرین کمر
کجا آن همه رای وآیین وفر
کجا آن سرافراز جان و سپار
که با تخت زر بود و با گوشوار
کجا آن همه لشکر و بوم و بر
کجا آن سرافرازی و تخت زر
کجا آن سرخود و زرین زره
ز گوهر فگنده گره بر گره
کجا اسپ شبدیز و زرین رکیب
که زیر تو اندر بدی ناشکیب
کجا آن سواران زرین ستام
که دشمن بدی تیغشان رانیام
کجا آن همه رازوان بخردی
کجا آن همه فره ایزدی
کجا آن همه بخشش روز بزم
کجا آن همه کوشش روز رزم
کجا آن همه راهوار استران
عماری زرین و فرمانبران
هیونان و بالا وپیل سپید
همه گشته از جان تو ناامید
کجاآن سخنها به شیرین زبان
کجا آن دل و رای و روشن روان
باربد همچنین می گوید که نباید که به زمانه گستاخ شد چرا که زهر روزگار قوی تر از پادزهرش است. خطاب به خسرو می گوید که پسر می خواستی تا پشت و پناهت باشد ولی همین که او قد راست کرد و نیروی تو کاسته شد فرزندت تو را از پای درآورد
ز هر چیز تنها چرا ماندی
ز دفتر چنین روز کی خواندی
مبادا که گستاخ باشی به دهر
که زهرش فزون آمد از پای زهر
پسر خواستی تابود یار و پشت
کنون از پسر رنجت آمد به مشت
ز فرزند شاهان به نیرو شوند
ز رنج زمانه بی آهو شوند
شهنشاه را چونک نیرو بکاست
چو بالای فرزند او گشت راست
هر آنکس که او کار خسرو شنود
به گیتی نبایدش گستاخ بود
باربد ادامه می دهد که ایران تماما ویران خواهد شد. چه سپاه عظیمی داشتی ولی ازآن سپاه هیچ کسی برای نجات تو نیامد. حال پاسبان بزرگ به کسانی که باید نگهدارشان باشد صدمه خواهد زد، رخنه ای در حصار شهر وارد شده و از همین جا بدخواه بر ما خواهد تاخت سپاه تو (شیرویه) هم از بین خواهد رفت. بعد به خداوند و نام خسرو پرویز سوگند می خورد که دیکر بعد از این دست من به نواختن رود چه در بهار و چه در جشنهای مهر نرود. آلت موسیقیم را هم می سوزانم تا هرگز مجبور نشدم در بارگاه شیرویه بنوازم
همه بوم ایران تو ویران شمر
کنام پلنگان و شیران شمر
سر تخم ساسانیان بود شاه
که چون اونبیند دگر تاج و گاه
شد این تخمهٔ ویران و ایران همان
برآمد همه کامهٔ بدگمان
فزون زین نباشد کسی را سپاه
ز لشکر که آمدش فریادخواه
گزند آمد از پاسبان بزرگ
کنون اندر آید سوی رخنه گرگ
نباشد سپاه تو هم پایدار
چو برخیزد از چار سو کار زار
روان تو را دادگر یار باد
سر بد سگالان نگونسار باد
به یزدان و نام تو ای شهریار
به نوروز و مهر و بخرم بهار
که گر دست من زین سپس نیز رود
بساید مبادا به من بر درود
بسوزم همه آلت خویش را
بدان تا نبینم بداندیش را
باربد همانگونه که سوگند خورده بود عمل می کند. او انگشتان خود را قطع می کند و ابزار موسیقیش را در آتش می اندازد
ببرید هر چارانگشت خویش
بریده همیداشت در مشت خویش
چو در خانه شد آتشی بر فروخت
همه آلت خویش یکسر بسوخت
هر کس به خسرو پشت کرده بود از انتقام او و از اینکه در دام بلا گرفتار شود ترسان است. خود شیروی هم که فردی زبون بود از دامی که تخت پیش پایش نهاده بود هراس دارد. هر کسی که دستش به بدی آلوده بود و یا اینکه ظلم را دیده بود و سکوت کرده بود به بارگاه شیروی (که همان قباد است) می روند و می گویند که ما دو شهریار داریم. یکی پدر و دیگری پسر، اگر پدر بر پسر فزونی بجوید همه ما سرمان را بر باد خواهیم داد و ما این احتمال را تاب نمی آوریم. شیروی که خود در واقع در دست کسانی چون زادفرخ که با کودتا او را روی کار اورده بودند اسیر بود، بیشتر هراسان می شود
هر آنکس که بد کرد با شهریار
شب و روز ترسان بد از روزگار
چو شیروی ترسنده و خام بود
همان تخت پیش اندرش دام بود
بدانست اختر شمر هرک دید
که روز بزرگان نخواهد رسید
برفتند هرکس که بد کرده بود
بدان کار تاب اندر آورده بود
ز درگاه یکسر به نزد قباد
از آن کار تاب بیداد کردند یاد
که یک بار گفتیم و این دیگرست
تو را خود جزین داوری درسرست
نشسته به یک شهر بی بر دو شاه
یکی گاه دارد یکی زیرگاه
چو خویشی فزاید پدر با پسر
همه بندگان راببرند سر
نییم اندرین کار همداستان
مزن زین سپس پیش ما داستان
بترسید شیروی و ترسنده بود
که در چنگ ایشان یکی بنده بود
شیروی می گوید که آدم با پای خود به دام نمی رود. مردم را به خانه روان می کند و می گوید که باید فکرمان را روی هم بریزیم و کسی را پیدا کنیم که خسرو را به هلاکت برساند. البته تا مدتها کسی که زهره ی این کار را داشته باشد پیدا نمی کنند
چنین داد پاسخ که سرسوی دام
نیارد مگر مردم زشت نام
شما را سوی خانه باید شدن
بران آرزو رای باید زدن
به جویید تا کیست اندر جهان
که این رنج برماسرآرد نهان
کشنده همیجست بدخواه شاه
بدان تا کنندش نهانی تباه
کس اندر جهان زهرهٔ آن نداشت
زمردی همان بهرهٔ آن نداشت
که خون چنان خسروی ریختی
همیکوه در گردن آویختی
نهایتا فقیر و گرسنه ای پیدا می شود، به نزد زادفرخ می رود و می گوید که من گرسنه و برهنه هستم اگر مرا سیر کنید، کاری را که می خواهید انجام میدهم. یادداشتی به خود: خود خسرو پرویز هم با برای کشتن بهرام چوبینه همین تدبیر را اندیشیده بود و مردی فقیر را اجیر کرد و به طمع مال و منال او را فرستاد تا بهرام چوبینه را با خنجری بکشد. حال تقدیر خود او هم اینگونه است
ز هر سو همیجست بدخواه شاه
چنین تا بدیدند مردی به راه
دو چشمش کبود و در خساره زرد
تنی خشک و پر موی و رخ لاژورد
پر از خاک پای و شکم گرسنه
تن مرد بیدادگر برهنه
ندانست کس نام او در جهان
میان کهان و میان مهان
بر زاد فرخ شد این مرد زشت
که هرگز مبیناد خرم بهشت
بدو گفت کاین رزم کارمنست
چو سیرم کنی این شکار منست
زادفرخ هم او را مامور می کند تا کیسه ی دیناری بگیرد و بی سر و صدا خسرو را از بین ببرد. زاد فرخ همچنین خنجری تیز در دست او می گذارد. مرد اجیر شده هم به نزد خسرو پرویز می رود و او را در بند می بیند
بدو گفت روگر توانی بکن
وزین بیش مگشای لب بر سخن
یکی کیسه دینار دادم تو را
چو فرزند او یار دادم تو را
یکی خنجری تیز دادش چوآب
بیامد کشنده سبک پرشتاب
چو آن بدکنش رفت نزدیک شاه
ورا دیده پابند در پیش گاه
خسرو که چهره ی این مرد را می بیند اشکش راه میفتد و می داند که برای کشتن او آمده. از او می پرسد که اسمت چسیت و او هم خود را مهر هرمزد معرفی می کند. خسرو می داند که زمان مرگش فرا رسیده به غلام بچه ای که کنارش بوده می گوید بدو و تشت آب و آبپاش بیاور با جامه ای پاکیزه
به لرزید خسرو چو او را بدید
سرشکش ز مژگان به رخ برچکید
بدو گفت کای زشت نام تو چیست
که زاینده را برتو باید گریست
مرا مهر هرمزد خوانند گفت
غریبم بدین شهر بییار و جفت
چنین گفت خسرو که آمد زمان
بدست فرومایهٔ بدگمان
به مردم نماند همیچهراو
به گیتی نجوید کسی مهر او
یکی ریدکی پیش او بد بپای
بریدک چنین گفت کای رهنمای
بروتشت آب آر و مشک و عبیر
یکی پاک ترجامهٔ دلپذیر
پرستنده بشنید آواز اوی
ندانست کودک همی رازاوی
ز پیشش بیامد پرستار خرد
یکی تشت زرین بر شاه برد
ابا جامه و آبدستان وآب
همیکرد خسرو ببردن شتاب
خسرو پرویز جامه تازه را می پوشد، برسم به دست می گیرد، دعا می خواند و توبه می کند و پارچه ای به روی صورتش می کشد تا چهره ی مرد پلید را نبیند و اینگونه خود را برای کشته شدن آماده می کند. مهر هرمز خنجر در دست می گیرد، جامه ی خسرو را پایین می اندازد و با خنچر پهلوی او را می درد
چو برسم بدید اندر آمد بواژ
نه گاه سخن بود و گفتار ژاژ
چو آن جامهها را بپوشید شاه
به زمزم همی توبه کرد از گناه
یکی چادر نو به سر در کشید
بدان تا رخ جان ستان راندید
بشد مهر هرمزد خنجر بدست
در خانهٔ پادشا را ببست
سبک رفت و جامه ازو در کشید
جگرگاه شاه جهان بر درید
بپیچید و بر زد یکی سرد باد
به زاری بران جامه بر جان بداد
بعد فردوسی می گوید که این رسم زمانه است که به کسی وفا نکند و توصیه می کند که بی آزاری را انتخاب کنید
برین گونه گردد جهان جهان
همی راز خویش از تو دارد نهان
سخن سنج بیرنج گر مرد لاف
نبیند ز کردار او جز گزاف
اگر گنج داری و گر گرم ورنج
نمانی همی در سرای سپنج
بیآزاری و راستی برگزین
چو خواهی که یابی به داد آفرین
وقتی خبر کشته شدن خسرو پرویز پخش می شود. زاد فرخ و دیگر کودتا کنندگان به زندان می روند و هر پانزده فرزند خسرو را که در زندان بودند می کشند. شیرویه که این خبر را می شنود خیلی ناراحت می شود و نگهبان می فرستد تا حداقل جان زن و فرزندان برادرانش را حفظ کند
چو آگاهی آمد به بازار و راه
که خسرو بران گونه برشد تباه
همه بدگمانان به زندان شدند
به ایوان آن مستمندان شدند
گرامی ده و پنج فرزند بود
به ایوان شاه آنک دربند بود
به زندان بکشتندشان بیگناه
بدانگه که برگشته شد بخت شاه
جهاندار چیزی نیارست گفت
همیداشت آن انده اندر نهفت
چو بشنید شیرویه چندی گریست
از آن پس نگهبان فرستاد بیست
بدان تا زن و کودکانشان نگاه
بدارد پس از مرگ آن کشته شاه
اینگونه آن همه دستگاه پادشاهی و تجملات و مال و منالی که خسرو پرویز داشت و شاهان دیگر هیچ کدام نداشتند، از بین می رود. این دنیا اژدهایی است که اگر دستش به تو برسد پوستت را با دندان تکه تکه می کند
شد آن پادشاهی و چندان سپاه
بزرگی و مردی و آن دستگاه
که کس را ز شاهنشهان آن نبود
نه از نامداران پیشین شنود
یکی گشت با آنک نانی فراخ
نیابد نبیند برو بوم و کاخ
خردمند گوید نیارد بها
هر آنکس که ایمن شد از اژدها
جهان رامخوان جز دلاور نهنگ
بخاید به دندان چو گیرد به چنگ
سرآمد کنون کار پرویز شاه
شد آن نامور تخت و گنج و سپاه
حال با پایان داستان خسرو پرویز به داستان شیرین و شیروی می پردازیم. شیروی بعد از پنجاه و سه روز که از کشته شدن خسرو پرویز می گذرد نامه ای به شیرین می نویسد و به او می گوید که تو خسرو پرویز را جادو کرده بودی. از گناهانت حال توبه کن و به نزد من بیا
چو آوردم این روز خسرو ببن
ز شیروی و شیرین گشایم سخن
چو پنجاه و سه روز بگذشت زین
که شد کشته آن شاه با آفرین
به شیرین فرستاد شیروی کس
که ای نره جادوی بیدست رس
همه جادویی دانی و بدخویی
به ایران گنکار ترکس تویی
به تنبل همیداشتی شاه را
به چاره فرود آوری ماه را
بترس ای گنهکار و نزد من آی
به ایوان چنین شاد و ایمن مپای
شیرین از دریافت این پیام عصبانی می شود و می گوید که آنکس که خون پدرش را بریزد خودش هم مانا نیست. من هرگز او را نخواهم دید چه از نزدیک و چه از دور. چه در جشن و چه در ماتم. بعد دبیری میاورد و نامه ای برای شیرویه می نویسد. زهری برای خودش آماده می کند و کفتی. در نامه به شیروی اینگونه می نویسد که من چگونه به جادو خسرو پرویز را نگه داشته بودم تو خود دیده بودی که رفتار او با من چگونه بود. صبح که ازخواب برمی خواست مرا می خواند و من روی چشم او جا داشتم. تو چطور شهریاری هستی که خجالت نمی کشی این سخنان را به من می گویی. این حرف ها را جلوی دیگران نزن
برآشفت شیرین ز پیغام او
وزان پرگنه زشت دشنام او
چنین گفت کنکس که خون پدر
بریزد مباداش بالا وبر
نبینم من آن بدکنش راز دور
نه هنگام ماتم نه هنگام سور
دبیری بیاورد انده بری
همان ساخته پهلوی دفتری
بدان مرد داننده اندرز کرد
همه خواسته پیش او ارز کرد
همیداشت لختی به صندوق زهر
که زهرش نبایست جستن به شهر
همیداشت آن زهر با خویشتن
همیدوخت سرو چمن را کفن
فرستاد پاسخ به شیروی باز
که ای تاجور شاه گردن فراز
سخنها که گفتی تو برگست و باد
دل و جان آن بدکنش پست باد
کجا در جهان جادویی جز بنام
شنو دست و بو دست زان شادکام
وگر شاه ازین رسم و اندازه بود
که رای وی از جادوی تازه بود
که جادو بدی کس به مشکوی شاه
به دیده به دیدی همان روی شاه
مرا از پی فرخی داشتی
که شبگیر چون چشم بگماشتی
ز مشکوی زرین مرا خواستی
به دیدار من جان بیاراستی
ز گفتار چونین سخن شرم دار
چه بندی سخن کژ بر شهریار
ز دادار نیکی دهش یاد کن
به پیش کس اندر مگو این سخن
شیروی که جواب شیرین را می شنود عصبانی می شود و می گوید چاره ای جز امدن نزد من نداری. شیرین که این پاسخ را دریافت می کند ناراحت می شود ولی می گوید شرط دیدار من این است که بزرگان هم حضور داشته باشند. شیروی هم پنجاه تن از بزرگان را جمع می کند و بعد شیرین را می خواند
ببردند پاسخ به نزدیک شاه
بر آشفت شیروی زان بیگناه
چنین گفت کز آمدن چاره نیست
چو تو در زمانه سخن خواره نیست
چو بشنید شیرین پراز درد شد
بپیچید و رنگ رخش زرد شد
چنین داد پاسخ که نزد تو من
نیایم مگر با یکی انجمن
که باشند پیش تو دانندگان
جهاندیده و چیز خوانندگان
فرستاد شیروی پنجاه مرد
بیاورد داننده و سالخورد
وزان پس بشیرین فرستاد کس
که برخیز و پیش آی و گفتار بس
چو شیرین شنید آن کبود و سیاه
بپوشید و آمد به نزدیک شاه
شیرین به گلشن شادگان می رود و شیرویه به او پیام می دهد که دو ماه از مرگ خسرو گذشته و اکنون می خواهم که همسر من شوی. من از تو حتی بهتر از پدرم مراقبت می کنم
بشد تیز تا گلشن شادگان
که با جای گوینده آزادگان
نشست از پس پردهای پادشا
چناچون بود مردم پارسا
به نزدیک او کس فرستاد شاه
که از سوک خسرو برآمد دو ماه
کنون جفت من باش تا برخوری
بدان تا سوی کهتری ننگری
بدارم تو را هم بسان پدر
وزان نیز نامیتر و خوبتر
شیرین پاسخ می دهد که اول دادم را از تو می خواهم و بعد من مال تو خواهم شد. شیروی هم می گوید خوب بگو. شیرین می گوید تو مرا به جادوگری متهم کردی. شیروی می گوید که خوب من از روی جوانی این را گفتم تو ببخش. شیرین به بزرگانی که در گلشن شادگان بودند می گوید که این سی سالی که من بانوی ایران بودم چه بدی از من دیدید. من همیشه پشت دلیران بودم و جز راستی دنبال چیزی نبودم. خیلی ها از حرف های من مقام و منزلت یافتند و از جهان بهره بردند
بدو گفت شیرین که دادم نخست
بده وانگهی جان من پیش تست
وزان پس نیاسایم از پاسخت
ز فرمان و رای و دل فرخت
بدان گشت شیروی همداستان
که برگوید آن خوب رخ داستان
زن مهتر از پرده آواز داد
که ای شاه پیروز بادی و شاد
تو گفتی که من بد تن و جادوام
ز پا کی و از راستی یک سوام
بدو گفت که شیرویه بود این چنین
ز تیزی جوانان نگیرند کین
چنین گفت شیرین به آزادگان
که بودند در گلشن شادگان
چه دیدید ازمن شما از بدی
ز تاری و کژی و نابخردی
بسی سال بانوی ایران بدم
بهر کار پشت دلیران بدم
نجستم همیشه جز از راستی
ز من دور بد کژی وکاستی
بسی کس به گفتار من شهر یافت
ز هر گونهای از جهان بهر یافت
به ایران که دید از بنه سایهام
وگر سایهٔ تاج و پیرایهام
بگوید هر آنکس که دید و شنید
همه کار ازین پاسخ آمد پدید
بزرگانی که در آن مجلس بودند همه گواهی دادند که شیرین در آشکار و نهان آدم خوبی بوده
بزرگان که بودند در پیش شاه
ز شیرین به خوبی نمودند راه
که چون او زنی نیست اندر جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان
شیرین می گوید ای بزرگان پیرایه زنان بارگاه بر سه قسم است. یکی اینکه انسانی با شرم و مال و منال باشد. بعد برای پادشاه پسر به دنیا بیاورد و سوم اینکه زیبا رو و با قد و قامت نکو باشد.
چنین گفت شیرین که ای مهتران
جهان گشته و کار دیده سران
بسه چیز باشد زنان رابهی
که باشند زیبای گاه مهی
یکی آنک باشرم و باخواستست
که جفتش بدو خانه آراستست
دگرآنک فرخ پسر زاید او
ز شوی خجسته بیفزاید او
سه دیگر که بالا و رویش بود
به پوشیدگی نیز مویش بود
من وقتی یار خسرو شدم که او از روم بی کام برگشته بود و هنوز بخت به او روی نکرده بود. بعد از ازدواج با من به همه چیز رسید. چهار پسر هم از او داشتم: نستود، شهریار، فرود و مردان شه. در خوش تیپی این پسران شهره اند. بعد شیرین پارچه ای را که به دور سرش پیچیده بوده را می گشاید و چهره اش را به بزرگان می نمایاند و می گوید این هم مو و روی من. حال اگر از این سه خصلتی که گفتم حتی یکی دروغ است دستم را رو کنید
بدان گه که من جفت خسرو بدم
به پیوستگی در جهان نو بدم
چو بیکام و بیدل بیامد ز روم
نشستن نبود اندرین مرز و بوم
از آن پس بران کامگاری رسید
که کس در جهان آن ندید و شنید
وزو نیز فرزند بودم چهار
بدیشان چنان شاد بد شهریار
چو نستود و چون شهریار و فرود
چو مردان شه آن تاج چرخ کبود
ز جم و فریدون چو ایشان نزاد
زبانم مباد ار بپیچم ز داد
بگفت این و بگشاد چادر ز روی
همه روی ماه و همه پشت موی
سه دیگر چنین است رویم که هست
یکی گر دروغست بنمای دست
من رویم را نمایان کردم که بدانید که از روی جادو نبود که خسرو پرویز شیفته ی من بود. کسی به زیبایی من نیست. همه از دیدن چهره ی شیرین جا خوردند و آب از دهانشان راه افتاد
مرا از هنر موی بد در نهان
که آن راندیدی کس اندر جهان
نمودم همه پیشت این جادویی
نه از تنبل و مکر وز بدخویی
نه کس موی من پیش ازین دیده بود
نه از مهتران نیز بشنیده بود
ز دیدار پیران فرو ماندند
خیو زیر لبها برافشاندند
شیروی که چهره ی شیرین را می بیند بیش از پیش شیفته ی او می شود و می گوید که جز تو من یاری نمی خواهم
چو شیروی رخسار شیرین بدید
روان نهانش ز تن برپرید
ورا گفت جز تو نباید کسم
چو تو جفت یابم به ایران بسم
شیرین می گوید من سه شرط دارم. شیروی می گوید که جان من مال توست و هر چه می خواهی بخواه که همه را می پذیرم
زن خوب رخ پاسخش داد باز
که از شاه ایران نیم بینیاز
سه حاجت بخواهم چو فرمان دهی
که بر تو بماناد شاهنشهی
بدو گفت شیروی جانم توراست
دگر آرزو هرچ خواهی رواست
شیرین می گوید که جلوی همه این شاهدان باید همه دارایی هایم را بمن بدهی و نامه بدهی که مال مرا ضبط نخواهی کرد. شیروی هم اینکار را می کند. شیرین به سمت خانه اش می رود و برده هایش را آزاد می کند و از مال و منالش به درویشان می بخشد. بیشتر از همه به خویشاوندانش که نیاز داشتند می دهد
بدو گفت شیرین که هر خواسته
که بودم بدین کشور آراسته
ازین پس یکایک سپاری به من
همه پیش این نامور انجمن
بدین نامه اندر نهی خط خویش
که بیزارم از چیز او کم و بیش
بکرد آنچ فرمود شیروی زود
زن از آرزوها چو پاسخ شنود
به راه آمد از گلشن شادگان
ز پیش بزرگان و آزادگان
به خانه شد و بنده آزاد کرد
بدان خواسته بنده را شاد کرد
دگر هرچ بودش به درویش داد
بدان کو ورا خویش بد بیش داد
شیرین همچنین بخشی از مالش را به آتشکده می بخشد و برای آبادی رباط های ویران هزینه می کند. بعد بر خاک می نشیند و به زیردستانش می گوید از زمانی که من به کاخ خسرو رقتم هیج گناهی از من سر نزده. هیچ سخنی از کارهایی که زنی چاره جو انجام داده نگویید
ببخشید چندی به آتشکده
چه برجای و روز و جشن سده
دگر بر کنامی که ویران شدست
رباطی که آرام شیران بدست
به مزد جهاندار خسرو بداد
به نیکی روان ورا کرد شاد
بیامد بدان باغ و بگشاد روی
نشست از بر خاک بیرنگ و بوی
همه بندگان را بر خویش خواند
مران هر یکی رابه خوبی نشاند
چنین گفت زان پس به بانگ بلند
که هرکس که هست از شما ارجمند
همه گوش دارید گفتار من
نبیند کسی نیز دیدار من
مگویید یک سر جز از راستی
نیاید ز دانندگان کاستی
که زان پس که من نزد خسرو شدم
به مشکوی زرین او نوشدم
سر بانوان بودم و فر شاه
از آن پس چو پیدا شد از من گناه
نباید سخن هیچ گفتن بروی
چه روی آید اندر زنی چاره جوی
همه یک صدا می گویند که چه کسی از تو بد می تواند بگوید
همه یکسر از جای برخاستند
زبانها به پاسخ بیاراستند
که ای نامور بانوی بانوان
سخنگوی و دانا و روشن روان
به یزدان که هرگز تو راکس ندید
نه نیز از پس پرده آوا شنید
همانا ز هنگام هوشنگ باز
چو تو نیز ننشست بر تخت ناز
همه خادمان و پرستندگان
جهانجوی و بیدار دل بندگان
به آواز گفتند کای سرفراز
ستوده به چین و به روم و طراز
که یارد سخن گفتن از تو به بد
بدی کردن از روی تو کی سزد
شیرین می گوید که این شیروی بدکنش که پدر خودش را کشته بعد از این روی خوشی را نخواهد دید از من خواستگاری کرده و مرا پر از درد کرده و من میدانم که بعد از مرگم از من بد خواهد گفت
چنین گفت شیرین که این بدکنش
که چرخ بلندش کند سرزنش
پدر را بکشت از پی تاج و تخت
کزین پس مبیناد شادی و بخت
مگر مرگ را پیش دیوار کرد
که جان پدر را به تن خوار کرد
پیامی فرستاد نزدیک من
که تاریک شد جان باریک من
بدان گفتم این بد که من زندهام
جهان آفرین را پرستندهام
پدیدار کردم همه راه خویش
پراز درد بودم ز بدخواه خویش
پس از مرگ من بر سر انجمن
زبانش مگر بد سراید ز من
ز گفتار او ویژه گریان شدند
هم از درد پرویز بریان شدند
از طرفی شیروی کسی را می فرستد تا بپرسد که شیرین سه خواسته داشت. اولی که عدم ضبط اموالش بود انجام شد دیگر خواسته هایش چیست
برفتند گویندگان نزد شاه
شنیده به گفتند زان بیگناه
بپرسید شیروی کای نیک خوی
سه دیگر چه چیز آمدت آرزوی
شیرین پیامی می فرستد و به شیروی می گوید که آخرین خواسته ی من این است که آرزو دارم که در دخمه ی خسرو را بگشایی تا من به دیدار او بروم. نگهبان در دخمه را می گشاید و شیرین به درون دخمه می رود و زاری آغاز می کند. چهره اش را به صورت خسرو می گذارد و از گذشته می گوید و بعد زهر می خورد و همانگونه که جامه ای با بوی کافور(کفن) به تن داشته پشتش را به دیوار تکیه می دهد و از دنیا می رود
فرستاد شیرین به شیروی کس
که اکنون یکی آرزو ماند و بس
گشایم در دخمهٔ شاه باز
به دیدار او آمدستم نیاز
چنین گفت شیروی کاین هم رواست
بدیدار آن مهتر او پادشاست
نگهبان در دخمه را باز کرد
زن پارسا مویه آغاز کرد
بشد چهر بر چهر خسرو نهاد
گذشته سخنها برو کرد یاد
هم آنگه زهر هلاهل بخورد
ز شیرین روانش برآورد گرد
نشسته بر شاه پوشیده روی
به تن بریکی جامه کافور بوی
به دیوار پشتش نهاد و بمرد
بمرد و ز گیتی نشانش ببرد
شیروی که شنید شیرین خود را کشته پر از درد می شود و دستور می دهد تا برای شیرین دخمه ای بپا کنند
چو بشنید شیروی بیمار گشت
ز دیدار او پر ز تیمار گشت
بفرمود تا دخمه دیگر کنند
ز مشک وز کافورش افسر کنند
مدتی نمی گدرد که به شیروی هم زهر می دهند و او را هم می کشند. شیروی بیش از هفت ماه پادشاهی نکرد. فردوسی همان هشدار معمولش را می دهد که همه رفتنی هستیم و بهتر از خوبی در جهان کاری نیست
در دخمهٔ شاه کرد استوار
برین بر نیامد بسی روزگار
که شیروی را زهر دادند نیز
جهان را ز شاهان پرآمد قفیز
به شومی بزاد و به شومی بمرد
همان تخت شاهی پسر را سپرد
کسی پادشاهی کند هفت ماه
بهشتم ز کافور یابد کلاه
به گیتی بهی بهتر از گاه نیست
بدی بتر از عمر کوتاه نیست
کنون پادشاهی شاه اردشیر
بگویم که پیش آمدم ناگزیر
در جلسهی بعدی شاهنامهخوانی در منچستر به پادشاهی اردشیر می پردازیم. سپاس از همراهی شما. خلاصه برخی از داستانها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته میشود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید
کلماتی که آموختم
ریدک = کودک
ژاژ = کنایه از سخنان هرزه و یاوه و بی مزه و هذیان هم هست . (برهان ). مجازاً بمعنی سخن بیهوده و گفته ٔ باطل و بیفایده و هرزه
سخن خواره = گستاخ و بی ادب
خیو = [ خ َ / خیو] آب دهان
در کشیدن = پایین انداختن
رباط = کاروانسرا
خاییدن = بدندان نرم کردن
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
گزند آمد از پاسبان بزرگ
کنون اندر آید سوی رخنه گرگ
نباشد سپاه تو هم پایدار
چو برخیزد از چار سو کار زار
اگر داد بهتر بود کس مباد
که باشد به گفتار بیداد شاد
برین گونه گردد جهان جهان
همی راز خویش از تو دارد نهان
سخن سنج بیرنج گر مرد لاف
نبیند ز کردار او جز گزاف
اگر گنج داری و گر گرم ورنج
نمانی همی در سرای سپنج
بیآزاری و راستی برگزین
چو خواهی که یابی به داد آفرین
خردمند گوید نیارد بها
هر آنکس که ایمن شد از اژدها
جهان رامخوان جز دلاور نهنگ
بخاید به دندان چو گیرد به چنگ
سر بانوان بودم و فر شاه
از آن پس چو پیدا شد از من گناه
نباید سخن هیچ گفتن بروی
چه روی آید اندر زنی چاره جوی
The harm came from the person who is supposed to be our great saviour
Now the wolf can enter from where the castle wall is down
شجره نامه
اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزهکار (برادر بهرام شاپور) --- بهرامگور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه میشود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد پسر نوشین روان، --- خسرو پسر هرمزد --- بهرام چوبین (فرمانده خسرو که ادعای شاهی کرد و به عنوان شاه مدتی بر تخت نشسته --- خسرو پرویز مجدد بر تخت می نشیند --- شیرویه پسر خسرو پرویز
قسمت های پیشین
پادشاهی اردشیر شیروی 1930
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.