داستان تا جایی رسید که بعد از مرگ یزدگرد، انجمن مهیستان شور کردند و خسرو نامی را انتخاب کردند تا پادشاهی را در دست بگیرد چرا که به علت جور و ستم یزدگرد کسی مایل نبود تا پادشاه بعدی هم از نسل یزدگرد باشد
خبر مرگ یزدگرد و انتخاب خسرو به شاهی به بهرام میرسد
خبر مرگ یزدگرد و انتخاب خسرو به شاهی به بهرام میرسد
پس آگاهی آمد به بهرام گور
که از چرخ شد تخت را آب شور
پدرت آن سرافراز شاهان بمرد
به مرد و همه نام شاهی ببرد
یکی مرد بر گاه بنشاندند
به شاهی همی خسروش خواندند
بخوردند سوگند یکسر سپاه
کزان تخمه هرگز نخواهیم شاه
که بهرام فرزند او همچو اوست
از آب پدر یافت او مغز و پوست
چو بشنید بهرام رخ را بکند
ز مرگ پدر شد دلش مستمند
برآمد دو هفته ز شهر یمن
خروشیدن کودک و مرد و زن
چو یک ماه بنشست با سوک شاه
سر ماه نو را بیاراست گاه
برفتند نعمان و منذر بهم
همه تازیان یمن بیش و کم
همه زار و با شاه گریان شدند
ابی آتش از درد بریان شدند
زبان برگشادند زان پس ز بند
که ای پرهنر شهریار بلند
همه در جهان خاک را آمدیم
نه جویای تریاک را آمدیم
بمیرد کسی کو ز مادر بزاد
زهش چون ستم بینم و مرگ داد
و به منذر میگوید که اگر از خیر پادشاهی بگذرم هر کسی ادعای پادشاهی میکند و ایران بهم میریزد. منذر که این سخن را میشنود به نعمان میگوید که سپاهی فراهم آور تا به ایرانیان نشان بدهم که شاه کیست
به منذر چنین گفت بهرام گور
که اکنون چو شد روز ما تار و تور
ازین تخمه گر نام شاهنشهی
گسسته شود بگسلد فرهی
ز دشت سواران برآرند خاک
شود جای بر تازیان بر مغاک
پراندیشه باشید و یاری کنید
به مرگ پدر سوگواری کنید
ز بهرام بشنید منذر سخن
به مردی یکی پاسخ افگند بن
+++
یکی لشکری ساز شیران نو
فرمود منذر به نعمان که رو
فرازآر گرد از در کارزار
ز شیبان و از قیسیان ده هزار
+++
من ایرانیان را نمایم که شاه
کدامست با تاج و گنج و سپاه
نعمان هم سپاهی عظیم گرد میآورد و از شورستان به سمت طیسفون براه میفتند. نه تنها او بلکه از هر طرف هم سپاه به سمت طیسفون روان میشود. ایرانیان با هم شور میکنند و چاره را در این میبینند که کسی را پیش منذر بفرستند. جوانجوی را برای این کار انتخاب میکنند تا به منذر بگویید که تو زمانی ناجی ایران بودی حال که تخت پادشاهی از یزدگرد خالی شد خودت عامل کشت و کشتار مردم شدی
بیاورد نعمان سپاهی گران
همه تیغ داران و نیزه وران
بفرمود تا تاختنها برند
همه روی کشور به پی بسپرند
ره شورستان تا در طیسفون
زمین خیره شد زیر نعل اندرون
زن و کودک و مرد بردند اسیر
کس آن رنجها را نبد دستگیر
پر از غارت و سوختن شد جهان
چو بیکار شد تخت شاهنشهان
+++
پس آگاهی آمد به روم و به چین
به ترک و به هند و به مکران زمین
که شد تخت ایران ز خسرو تهی
کسی نیست زیبای شاهنشهی
همه تاختن را بیاراستند
به بیدادی از جای برخاستند
+++
به ایران همی هرکسی دست آخت
به شاهنشهی تیز گردن فراخت
چو ایرانیان آگهی یافتند
بیکایک سوی چاره بشتافتند
چو گشتند زان رنج یکسر ستوه
نشستند یک با دگر همگروه
که این کار ز اندازه اندر گذشت
ز روم و ز هند و سواران دشت
یکی چاره باید کنون ساختن
دل و جان ازین کار پرداختن
بجستند موبد فرستاده یی
سخن گوی و بینادل آزاده یی
کجا نام آن گو جوانوی بود
دبیری بزرگ و سخن گوی بود
بدان تا به نزدیک منذر شود
سخن گوید و گفت او بشنود
به منذر بگوید که ای سرفراز
جهان را به نام تو بادا نیاز
نگهدار ایران نیران توی
جهان را به نام تو بادا نیاز
چو این تخت بی شاه و بی تاج شد
ز خون مرز چون پر دراج شد
تو گفتیم باشی خداوند مرز
که این مرز را از تو دیدیم ارز
+++
کنون غارت از تست و خون ریختن
به هر جای تاراج و آویختن
نبودی ازین پیش تو بدکنش
ز نفرین بترسیدی و سرزنش
جوانجوی هم به پیش منذر میرود و سخنان را به او میگوید. منذر که این سخنان را میشنود او را پیش بهرام میفرستد و میگوید که این سخنها را به پادشاه بگو
جوانوی دانا ز پیش سران
بیامد سوی دشت نیزه وران
به منذر سخن گفت و نامه بداد
سخنهای ایرانیان کرد یاد
+++
سخنهایش بشنید شاه عرب
به پاسخ برو هیچ نگشاد لب
چنین گفت کای دانشی چاره جوی
سخن زین نشان با شهنشاه گوی
جوانوی وقتی به پیش بهرام میرسد از برزوبالای او در شگفت میماند
چو بهرام را دید داننده مرد
برو آفریننده را یاد کرد
ازان برز و بالا و آن یال و کفت
فروماند بینادل اندر شگفت همی
همی می چکد گویی از روی اوی
فروماند بینادل اندر شگفت همی
سخن گوی بی فر و بی هوش گشت
پیامش سراسر فراموش گشت
+++
چنین داد پاسخ که ای سرفراز
به دانایی از هرکسی بی نیاز
از ایرانیان گر خرد گشته شد
فراوان از آزادگان کشته شد
کنون من یکی نامجویم کهن
اگر بشنوی تا بگویم سخن
ترا با شهنشاه بهرام گور
خرامید باید ابی جنگ و شور
+++
به ایران زمین در ابا یوز و باز
چنانچون بود شاه گردن فراز
شنیدن سخنهای ایرانیان
همانا ز جنبش نباید زیان
بگویی تو نیز آنچ اندرخورد
خردمندی و دوری از بی خرد
ز رای بدان دور داری منش
بپیچی ز بیغاره و سرزنش
منذر به بهرام میگوید که بهتر است تا ایرانیان را بخوانی، برایشان خوانی فراهم سازی و سخنان آنها را گوش بکنی. اگر با تو تیز شدند، تو تیزی مکن. تا ببینیم که خواست آنها چیست و چه کسی را به عنوان شاه میخواهند. وقتی فهمیدیم، آن وقت چارهی میاندیشیم
سراپرده زد راد بهرامشاه
به گرد اندر آمد ز هر سو سپاه
به منذر چنین گفت کای رای زن
به جهرم رسیدی ز شهر یمن
کنون جنگ سازیم گر گفت وگوی
چو لشکر به روی اندر آورد روی
بدو گفت منذر مهان را بخوان
چو آیند پیشت بیارای خوان
سخن گوی و بشنو ازیشان سخن
کسی تیز گردد تو تیزی مکن
بخوانیم تا چیستشان در نهان
کرا خواند خواهند شاه جهان
چو دانسته شد چاره ی آن کنیم
گر آسان بود کینه پنهان کنیم
ولی اگر قصد جنگ با تو را کردند من در این دشت جهرم مثل دریا خون راه میاندازم. البته گمان میکنم که وقتی تو را ببینند و متوجه خرد تو شوند خودشان هم جز تو شاهنشاهی نخواهند خواست
ور ایدون کجا کین و جنگ آورند
بپیچند و خوی پلنگ آورند
من این دشت جهرم چو دریا کنم
ز خورشید تابان ثریا کنم
+++
بر آنم
که بینند چهر ترا
چنین
برز و بالا و مهر ترا
خردمندی
و رای و فرهنگ تو
شکیبایی
و دانش و سنگ تو
نخواهند
جز تو کسی تخت را
کله را
و زیبایی بخت را
ور
ایدونک گم کرده دارند راه
بخواهند
بردن همی از تو گاه
من و
این سواران و شمشیر تیز
برانگیزم
اندر جهان رستخیز
روز بعد انجمنی راهمیاندازند و بهرام تاجی برسر میزند و روی تخت عاج مینشیند. یک طرف بهرام، نعمان و طرف دیگر منذر مینشیند
چو
خورشید برزد سر از تیغ کوه
ردان و
بزرگان ایران گروه
پذیره
شدن را بیاراستند
یکی
دانشی انجمن خواستند
نهادند
بهرام را تخت عاج
به سر
بر نهاده بهاگیر تاج
نشستی
به آیین شاهنشهان
بیاراست
کو بود شاه جهان
ز یک
دست بهرام منذر نشست
دگر
دست نعمان و تیغی به دست
همان
گرد بر گرد پردهسرای
ستاده
بزرگان تازی به پای
چنین
گفت بهرام کای مهتران
جهاندیده
و سالخورده سران
پدر بر
پدر پادشاهی مراست
چرا
بخشش اکنون برای شماست
به
آواز گفتند ایرانیان
که ما
را شکیبا مکن بر زیان
نخواهیم
یکسر به شاهی ترا
بر و
بوم ما را سپاهی ترا
کزین
تخمه پرداغ و دودیم و درد
شب و
روز با پیچش و باد سرد
بهرام میگوید خب قبول مرا نخواستید ولی چرا بدون اطلاع و خواست من کسی را برجای من نشاندید. موبد هم میگوید که از حرف حق نمیشود گذشت. تو هم با ما باش و رای بده تا شاهی انتخاب شود. سه روز برای انتخاب پادشاه شور کردند و صد نام را انتخاب کردند که یکی از آن صد نفر بهرام بود. باز به شور نشستند و لیست را به پنجاه و بعد از آن به سی و نهایتا به چهار تن رساندند. در همهی این لیستها نام بهرام هم بود
چنین
گفت بهرام کری رواست
هوا بر
دل هرکسی پادشاست
مرا گر
نخواهید بیرای من
چرا کس
نشانید بر جای من
چنین
گفت موبد که از راه داد
نه
خسرو گریزد نه کهتر نژاد
تو از
ما یکی باش و شاهی گزین
که
خوانند هرکس برو آفرین
سه روز
اندران کار شد روزگار
که
جویند ز ایران یکی شهریار
نوشتند
پس نام صد نامور
فروزندهٔ
تاج و تخت و کمر
ازان
صد یکی نام بهرام بود
که در
پادشاهی دلارام بود
ازین
صد به پنجاه بازآمدند
پر از
چاره و پرنیاز آمدند
ز
پنجاه بهرام بود از نخست
اگر
جست پای پدر گر نجست
ز
پنجاه بازآوریدند سی
ز
ایرانی و رومی و پارسی
ز سی
نیز بهرام بد پیش رو
که هم
تاجور بود و هم شیر نو
ز سی
کرد داننده موبد چهار
وزین
چار بهرام بد شهریار
وقتی به اینجا رسید سن و سال داران گفتند ما اصلا بهرام را نمیخواهیم. منذر عصبانی میشود و میگوید میخواهم بدانم که از این شاه جوان چه بدی دیدید
چو تنگ
اندرآمد ز شاهی سخن
ز
ایرانیان هرک او بد کهن
نخواهیم
گفتند بهرام را
دلیر و
سبکسار و خودکام را
خروشی
برآمد میان سران
دل
هرکسی تیز گشت اندران
چنین
گفت منذر به ایرانیان
که
خواهم که دانم به سود و زیان
کزین
سال ناخورده شاه جوان
چرایید
پر درد و تیرهروان
ایرانیان هم در پاسخ پارسیان دلخسته را فرامیخوانند. دشت پر میشود از کسانی که یزدگرد دست یا پا یا گوش یا زبان یا چشمشان را درآورده بود
بزرگان
به پاسخ بیاراستند
بسی
خسته دل پارسی خواستند
ز
ایران کرا خسته بد یزدگرد
یکایک
بران دشت کردند گرد
بریده
یکی را دو دست و دو پای
یکی
مانده بر جای و جانش به جای
یکی را
دو دست و دو گوش و زبان
بریده
شده چون تن بیروان
یکی را
ز تن دور کرده دو کفت
ازان
مردمان ماند منذر شگفت
یکی را
به مسمار کنده دو چشم
چو
منذر بدید آن برآورد خشم
غمی
گشت زان کار بهرام سخت
به خاک
پدر گفت کای شوربخت
اگر
چشم شادیت بر دوختی
روان
را به آتش چرا سوختی
جهانجوی
منذر به بهرام گفت
که این
بد بریشان نباید نهفت
سخنها
شنیدی تو پاسخگزار
که
تندی نه خوب آید از شهریار
چنین
گفت بهرام کای مهتران
جهاندیده
و کارکرده سران
همه
راست گفتید و زین بترست
پدر را
نکوهش کنم در خورست
ازین
چاشنی هست نزدیک من
کزان
تیره شد رای تاریک من
چو
ایوان او بود زندان من
چو
بخشایش آورد یزدان من
رهانید
طینوشم از دست اوی
بشد
خسته کام من از شست اوی
ازان
کردهام دست منذر پناه
که
هرگز ندیدم نوازش ز شاه
خدا را شکر که من صاحب خرد هستم و داد و فرهنگ و رای و هنر دارم. شاه بیدادگر آدم بیهنری است و من علاوه بر همهی این توانمندیهایم پدر بر پدر از نژاد شاهان هم هستم. مادرم هم نبیرهی شاه شمیران هست. هم خرد دارم و هم هنر و هم بزرگی و زور و نیرو. از گنج هم بهره دارم و به عدل و داد پادشاهی میکنم. پیمان میبندم که هرجای ایران که ویران شده را آباد کنم و زیردستانم را شاد (یادداشتی به خود_ شاد بودن زیردستان از نشانههای عدل در حکمرانی است. در بالا هم از نشانههای ظلم گفته شده بود دل را بر شادی بستن)
سپاسم ز یزدان که دارم خرد
روانم همی از خرد برخورد
+++
منش
هست و فرهنگ و رای و هنر
ندارد
هنر شاه بیدادگر
لئیمی
و کژی ز بیچارگیست
به
بیدادگر بر بباید گریست
پدر بر
پدر پادشاهی مراست
خردمندی
و نیکخواهی مراست
ز
شاپور بهرام تا اردشیر
همه
شهریاران برنا و پیر
پدر بر
پدربر نیای منند
به دین
و خرد رهنمای منند
ز مادر
نبیرهٔ شمیران شهم
ز هر
گوهری با خرد همرهم
هنر هم
خرد هم بزرگیم هست
سواری
و مردی و نیروی دست
کسی را
ندارم ز مردان به مرد
به رزم
و به بزم و به هر کارکرد
نهفته
مرا گنج و آگنده هست
همان
نامداران خسروپرست
جهان
یکسر آباد دارم به داد
+++
شما
یکسر آباد باشید و شاد
هران
بوم کز رنج ویران شدست
ز
بیدادی شاه ایران شدست
من
آباد گردانم آن را به داد
همه
زیردستان بمانند شاد
یکی با
شما نیز پیمان کنم
زبان
را به یزدان گروگان کنم
و بعد برای اثبات شجاعت و هنر خود اینگونه پیشنهاد میدهد که تختی بیاورید و تاج را بر آن بگذارید، دو طرف تخت دو شیر ببندید و بگذارید که هر کس که ادعای پادشاهی دارد برود و تاج را از میان این دوشیر بردارد
بیاریم
شاهنشهی تخت عاج
برش در
میان تنگ بنهیم تاج
ز بیشه
دو شیر ژیان آوریم
همان
تاج را در میان آوریم
ببندیم
شیر ژیان بر دو سوی
کسی را
که شاهی کند آرزوی
شود
تاج برگیرد از تخت عاج
به سر
برنهد نامبردار تاج
به
شاهی نشیند میان دو شیر
میان
شاه و تاج از بر و تخت زیر
جز او
را نخواهیم کس پادشا
اگر
دادگر باشد و پارسا
و اگر هم از این سربنابید و گردنکشی بکنید، سروکارتان با من و منذر و نعمان و گرز و شمشیر ما خواهد بود. حال تصمیم با شماست. بهرام این را میگوید و بلند میشود و از خیمه میرود.
وگر
زین که گفتم بتابید یال
گزینید
گردنکشی را همال
به
جایی که چون من بود پیش رو
سنان
سواران بود خار و خو
من و
منذر و گرز و شمشیر تیز
ندانند
گردان تازی گریز
برآریم
گرد از شهنشاهتان
همان
از بر و بوم وز گاهتان
کنون
آنچ گفتیم پاسخ دهید
بدین
داوری رای فرخ نهید
بگفت
این و برخاست و در خیمه شد
جهانی
ز گفتارش آسیمه شد
همه آنها که سخنان بهرام را شنیدند گفتند که این فره ایزدی است و این سخنان از روی نابخردی گفته نشده. حال آنچه گفته را بجای میاوریم. اگر شیرها او را بدرند که تقصیر خود او بوده و اگر توانست که تاج را بردارد او را شاه میخوانیم
به
ایران رد و موبدان هرک بود
که
گفتار آن شاه دانا شنود
بگفتند
کین فره ایزدیست
نه از
راه کژی و نابخردیست
نگوید
همی یک سخن جز به داد
سزد گر
دل از داد داریم شاد
کنون
آنک گفت او ز شیر ژیان
یکی
تاج و تخت کیی بر میان
گر او
را بدرند شیران نر
ز خونش
بپرسد ز ما دادگر
چو خود
گفت و این رسم بد خود نهاد
همان
کز به مرگش نباشیم شاد
ور
ایدون کجا تاج بردارد اوی
به فر
از فریدون گذر دارد اوی
جز از
شهریارش نخوانیم کس
ز
گفتارها داد دادیم و بس
موبدان از بهرام میپرسند که اگر تو پادشاه شوی چه میکنی. بهرام میگوید که جهان را به راستی نگه میدارم، به درویش از گنج خود میبخشم، گناهکار را نکوهش میکنم و پند میدهم و اگر تکرار کرد آن وقت در بندش میکنم، مزد سپاهیان را به موقع میدهم (یادداشتی به خود _ حقوق کارگر را به هنگام دادن)، خردمند را شاد نگه میدارم، دل وزبانم با هم یکی خواهد بود، اگر کسی از دنیا رفت و قوم و خویشی نداشت اموالش را به مستمندان میدهم، درکارها با کاردانان مشورت میکنیم (یادداشتی به خود _ داشتن متخصص و استفاده کردن از دانش انان)، کسی که برای داد یا مال نزد من آمده را برنمیگردانم، دروغ نمیگویم و خرد راهنمای زبانم خواهد بود
به
آواز گفتند پس موبدان
که
هستی تو داناتر از بخردان
به
شاهنشهی در چه پیش آوری
چو
گیری بلندی و کنداوری
چه پیش
آری از داد و از راستی
کزان
گم شود کژی و کاستی
چنین
داد پاسخ به فرزانگان
بدان
نامداران و مردانگان
که
بخشش بیفزایم از گفتوگوی
بکاهم
ز بیدادی و جست و جوی
کسی را
کجا پادشاهی سزاست
زمین
را بدیشان ببخشیم راست
جهان
را بدارم به رای و به داد
چو
ایمنی کنم باشم از داد شاد
کسی را
که درویش باشد به نیز
ز گنج
نهاده ببخشیم چیز
+++
گنه
کرده را پند پیش آوریم
چو
دیگر کند بند پیش آوریم
سپه را
به هنگام روزی دهیم
خردمند
را دلفروزی دهیم
همان
راست داریم دل با زبان
ز کژی
و تاری بپیچم روان
کسی کو
بمیرد نباشدش خویش
وزو
چیز ماند ز اندازه بیش
به
دوریش بخشم نیارم به گنج
نبندم
دل اندر سرای سپنج
همه
رای با کاردانان زنیم
به
تدبیر پشت هوا بشکنیم
ز
دستور پرسیم یکسر سخن
چو
کاری نو افگند خواهم ز بن
کسی کو
همی داد خواهد ز من
نجویم
پراگندن انجمن
دهم
داد آنکس که او داد خواست
به
چیزی نرانم سخن جز به راست
مکافات
سازم بدان را به بد
چنان
کز ره شهریاران سزد
برین
پاک یزدان گوای منست
خرد بر
زبان رهنمای منست
دو شیر
ژیان داشت گستهم گرد
به
زنجیر بسته به موبد سپرد
ببردند
شیران جنگی کشان
کشنده
شد از بیم چون بیهشان
ببستند
بر پایهٔ تخت عاج
نهادند
بر گوشهٔ عاج تاج
جهانی
نظاره بران تاج و تخت
که تا
چون بود کار آن نیکبخت
که گر
شاه پیروز گردد برین
برو
شهریاران کنند آفرین
چو
بهرام و خسرو به هامون شدند
بر شیر
با دل پر از خون شدند
چو
خسرو بدید آن دو شیر ژیان
نهاده
یکی افسر اندر میان
بدان
موبدان گفت تاج از نخست
مر آن
را سزاتر که شاهی بجست
و دیگر
که من پیرم و او جوان
به
چنگال شیر ژیان ناتوان
بران
بد که او پیشدستی کند
به
برنایی و تندرستی کند
بدو
گفت بهرام کری رواست
نهانی
نداریم گفتار راست
یکی
گرزه گاوسر برگرفت
جهانی
بدو مانده اندر شگفت
موبد به بهرام میگوید که جانت را بر سر پادشاهی نگذار. البته تو خود پیشنهاد چنین مبارزهای را دادی و ما تقصیری نداریم
بدو
گفت موبد که ای پادشا
خردمند
و بادانش و پارسا
همی
جنگ شیران که فرمایدت
جز از
تاج شاهی چه افزایدت
تو جان
از پی پادشاهی مده
خورش
بیبهانه به ماهی مده
همه بیگناهیم
و این کار تست
جهان
را همه دل به بازار تست
بدو
گفت بهرام کای دینپژوه
تو زین
بیگناهی و دیگر گروه
همآورد
این نره شیران منم
خریدار
جنگ دلیران منم
بدو
گفت موبد به یزدان پناه
چو
رفتی دلت را بشوی از گناه
چنان
کرد کو گفت بهرامشاه
دلش
پاک شد توبه کرد از گناه
همی
رفت با گرزهٔ گاوروی
چو
دیدند شیران پرخاشجوی
یکی
زود زنجیر بگسست و بند
بیامد
بر شهریار بلند
بزد بر
سرش گرز بهرام گرد
ز چشمش
همی روشنایی ببرد
بر
دیگر آمد بزد بر سرش
فرو
ریخت از دیده خون از برش
جهاندار
بنشست بر تخت عاج
به سر
بر نهاد آن دلفروز تاج
خسرو هم که اینرا میبیند سر تعطیم در مقابلش فرو میاورد و قبول میکند که بهرام پادشاه است
بشد
خسرو و برد پیشش نماز
چنین
گفت کای شاه گردنفراز
نشست
تو بر گاه فرخنده باد
یلان
جهان پیش تو بنده باد
تو
شاهی و ما بندگان توایم
به
خوبی فزایندگان توایم
بزرگان
برو گوهر افشاندند
بران
تاج نو آفرین خواندند
حال در ادامه چه میشود میماند برای جلسهی بعدی شاهنامهخوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته میشود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید
لغاتی که آموختم
چاشنی = مقدار اندک از غذا
دلفروز = باعث شادی بودن
دلفروز = باعث شادی بودن
ابیانی که خیلی دوست داشتم
به یزدان پناهید کو بد پناه
نمایندهٔ راه گم کرده راه
همه رای با کاردانان زنیم
به تدبیر پشت هوا بشکنیم
ز دستور پرسیم یکسر سخن
چو کاری نو افگند خواهم ز بن
کسی کو همی داد خواهد ز من
نجویم پراگندن انجمن
دهم داد آنکس که او داد خواست
به چیزی نرانم سخن جز به راست
شجره نامه
اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزهکار (برادر بهرام شاپور)
قسمتهای پیشین
ص 1382 پادشاهی بهرام گور
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.