قالی نگاهت را بر ایوان صورتم پهن می کنی، ترنج قالی از جنس عشق است و زمینه تند لاکی آن بیرقی را می ماند که سرخی فتحی خونین را یادآور می شود. با نطاره ای گلهای قالی را در جهت خوابشان نوازش می کنم
نگا ه بهم پیچیده شده مان متروک ترین حس رسوب کرده در کنج سینه ام را منقلب می سازد. بر سطح چوبی صیقل خورده ای رنگ ها مشوش در هم می آمیزند و حاصل ترکیب آنها آویخته به قلم مو و مماس با بوم با کمترین تماسی سرازیر شده و سطوح ناصاف بوم را می پوشاند. لایه های زیرین رنگ تسلیم قشرهای بالایی ولی نه بی تاثیر بر آنها به آرامی خشک می شوند و تاریک و روشن های حجمی از رنگ های مختلف را پدید می آورند که نقش مرا خلق می کند. پراکندگی ریتم نفس هایم با بوی رنگ روغن در هم می پیچد و عطر آزادی در حصار بوم را در ریه هایم می ریزد. در کارگاه نقاشی تو که نه غم راغب به ورود به آن است و نه شوق مایل به خروج از آن، از دنیای مهمل و غرق پریشانی واقعیت دور می شوم و به تسکین نزدیک.
خسته از سکون، گردن کرخ شده ام را تکانی می دهم. گله اسب های وحشی تارموهایم از این حرکت ناگهانی می رمد و فرار را تا قوس کمر ادامه می دهد. برمی خیزی و با کمند انگشتانت گله را به پشت کوه شانه ها سوق می دهی. وقتی طره مویی که پیچه چشم شده را پس می زنی، دستپاچه و شتابزده بر صندلیم میخکوب می مانم و با همه تحرک درون، سکون اختیار می کنم تا انگشتانت با پیوند مجموعه ای از خطوط منحنی و صاف وجودم را ثبت کنند.
در این دگردیسی تبدیل بقای موقت به نقشی جاودانه شقاوت تقدیر فراموش می شود و من در پناه دنیای بوم با لبخند پیمانی ناگسستنی می بندم
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.