Pages

Monday, 25 April 2016

شاهنامه خوانی در منچستر - 83

تا جایی رسیده بودیم که خاقان چین می خواهد بداند که اسم و رسم سواری که با کاموس جنگیده و او را کشته (در واقع رستم) کیست. از اطرافیانش می خواهد تا نام او را پیدا کرده و او را بکشند. چنگش نامی داوطلب انجام اینکار می شود. به سپاه ایران می تازد و می خواهد تا سوار مذبور(همیشه مزبور می نوشتم ولی گویا اگرچه هر دو نحوه ی نگارش درست است، ریشه کلمه مذبور فارسی است) خودش را به او بنمایاند

که چنگش بدش نام و جوینده بود
دلیر و به هر کار پوینده بود
بخاقان چنین گفت کای سرفراز
جهان را بمهر تو بادا نیاز
گر او شیر جنگیست بیجان کنم
بدانگه که سر سوی ایران کنم
بتنها تن خویش جنگ آورم
همه نام او زیر ننگ آورم
ازو کین کاموس جویم نخست
پس از مرگ نامش بیارم درست
+++
چو نزدیک ایرانیان شد بجنگ
ز ترکش برآورد تیر خدنگ
چنین گفت کین جای جنگ منست
سر نامداران بچنگ منست
کجا رفت آن مرد کاموس گیر
که گاهی کمند افگند گاه تیر
کنون گر بیاید بوردگاه
نمانم که ماند بنزد سپاه

رستم می گوید آنکه کاموس را کشته منم و تو را هم خواهم کشت. وقتی دو سوار مقابل هم می رسند، چنگش اسم رستم را می پرسد و رستم پاسخ نمی دهد - این سومین جایی است که رستم از ذکر نام خود خوداری می کند

بجنبید با گرز رستم ز جای
همانگه برخش اندر آورد پای
منم گفت شیراوژن و گردگیر
که گاهی کمند افگنم گاه تیر
هم اکنون ترا همچو کاموس گرد
بدیده همی خاک باید سپرد
+++
بدو گفت چنگش که نام تو چیست
نژادت کدامست و کام تو چیست
بدان تا بدانم که روز نبرد
کرا ریختم خون چو برخاست گرد
بدو گفت رستم که ای شوربخت
که هرگز مبادا گل آن درخت
کجا چون تو در باغ بار آورد
چو تو میوه اندر شمار آورد
سر نیزه و نام من مرگ تست
سرت را بباید ز تن دست شست

 وقتی رستم به چنگش نزدیک می شود و او قد و قواره رستم را می بیند جا می خورد و فرار می کند. رستم بدنبالش می تازد. او را گرفته و سرش را از بدن جدا می سازد

بدو گفت باش ای سوار دلیر
که اکنون سرت گردد از رزم سیر
نگه کرد چنگش بران پیلتن
ببالای سرو سهی بر چمن
بد آن اسپ در زیر یک لخت کوه
نیامد همی از کشیدن ستوه
بدل گفت چنگش که اکنون گریز
به از با تن خویش کردن ستیز
+++
همانگاه رستم رسید اندروی
همه دشت زیشان پر از گفت و گوی
دم اسپ ناپاک چنگش گرفت
دو لشکر بدو مانده اندر شگفت
زمانی همی داشت تا شد غمی
ز بالا بزد خویشتن بر زمی
بیفتاد زو ترگ و زنهار خواست
تهمتن ورا کرد با خاک راست
همانگاه کردش سر از تن جدا
همه کام و اندیشه شد بی نوار

خاقان چین که ناراحت شده، هومان را می گوید تا برود و نام این سوار گستاخ از ایران زمین را برایش بیاورد

بیامد چو نزدیک رستم رسید
همی بود تا یال و شاخش بدید
برستم چنین گفت کای نامدار
کمندافگن وگرد و جنگی سوار
+++
دلیری که چندین بجوید نبرد
برآرد همی از دل شیر گرد
ز شهر و نژاد و ز آرام خویش
سخن گوی و از تخمه و نام خویش
+++
مرا مهربانیست بر مرد جنگ
بویژه که دارد نهاد پلنگ
کنون گر بگویی مرا نام خویش
برو بوم و پیوند وآرام خویش
سپاسی برین کار بر من نهی
کز اندیشه گردد دل من تهی

رستم می گوید تو کیستی و هدفت از این چرب زبانی چیست. اگر برای سازش آمدی. ما که از ابتدا با شما کاری نداشتیم ولی شما سیاوش و شماری دیگر از گودرزیان را کشتید. اکنون اگر گناه کار اصلی و مردان و آنچه از ایرانیان گرفتید را پس بدهید، و غنیمت هم بپردازید، از این جنگ صرف نظر می کنم

بدو گفت رستم که چندین سخن
که گفتی و افگندی از مهر بن
چرا تو نگویی مرا نام خویش
بر و کشور و بوم و آرام خویش
چرا آمدستی بنزدیک من
بنرمی و چربی و چندین سخن
+++
اگر آشتی جست خواهی همی
بکوشی که این کینه کاهی همی
نگه کن که خون سیاوش که ریخت
چنین آتش کین بما بر که بیخت
همان خون پرمایه گودرزیان
که بفزود چندین زیان بر زیان
بزرگان کجا با سیاوش بدند
نجستند پیکار و خامش بدند
گنهکار خون سر بیگناه
نگر تا که یابی ز توران سپاه
ز مردان و اسپان آراسته
کز ایران بیاورد با خواسته
چو یکسر سوی ما فرستید باز
من از جنگ ترکان شوم بی نیاز

رستم نام کسانی که باید به ایران سپرده شوند را به هومان می گوید و هشدار می دهد گر جز این کنید با شما رزم خواهم کرد. این به گفته خود رستم نخستین باری بوده که وی تن به سازش با دشمن می دهد

سر کین ز گرسیوز آمد نخست
که درد دل و رنج ایران بجست
کسی را که دانی تو از تخم کور
که بر خیره این آب کردند شور
گروی زره و آنک از وی بزاد
نژادی که هرگز مباد آن نژاد
ستم بر سیاوش ازیشان رسید
که زو آمد این بند بد را کلید
کسی کو دل و مغز افراسیاب
تبه کرد و خون راند برسان آب
و دیگر کسی را کز ایرانیان
نبد کین و بست اندرین کین میان
بزرگان که از تخم هی ویس هاند
دو رویند و با هر کسی پیس هاند
چو هومان و لهاک و فرشیدورد
چو کلباد و نستیهن آن شوخ مرد
+++
اگر این که گفتم بجای آورید
سر کینه جستن بپای آورید
+++
و گر جز بدین گونه گویی سخن
کنم تازه پیکار و کین کهن
که خوکرده ی جنگ توران منم
یکی نامداری از ایران منم
بسی سر جدا کرده دارم ز تن
که جز کام شیران نبودش کفن
+++
ازین گونه هرگز نگفتم سخن
بجز کین نجستم ز سر تا به بن

هومان که می بیند پای وی و خویشان وی در کار است و رستم آنها را می جوید، می ترسد

چو بشنید هومان بترسید سخت
بلرزید برسان برگ درخت
کزان گونه گفتار رستم شنید
همه کینه از دوده ی خویش دید
چنین پاسخ آورد هومان بدوی
که ای شیر دل مرد پرخاشجوی

چون وظیفه هومان پیداکردن نام سوار بوده، مجدد از رستم نامش را می پرسد. رستم می گوید که نام مرا نپرس ولی برو آنچه از من دیده و شنیدی بگو. ضمنا به پیران بگو که به دیدار من بیاید. هومان هم بر می گردد و آنچه گذشته  به پیران می گوید

ازان باز جویم همی نام تو
که پیدا کنم در جهان کام تو
کنون گر بگویی مرا نام خویش
شوم شاد دل سوی آرام خویش
+++
بدو گفت رستم که نامم مجوی
ز من هرچ دیدی بدیشان بگوی
ز پیران مرا دل بسوزد همی
ز مهرش روان برفروزد همی
ز خون سیاوش جگرخسته اوست
ز ترکان کنون راد و آهسته اوست
سوی من فرستش هم اکنون دمان
ببینیم تا بر چه گردد زمان
+++
بشد تیز هومان هم اندر زمان
شده گونه از روی و آمد دمان
بپیران چنین گفت کای نیک بخت
بد افتاد ما را ازین کار سخت
+++
بجز بر تو بر کس ندیدمش مهر
فراوان سخن گفت و نگشاد چهر
ازین لشکر اکنون ترا خواستست
ندانم که بر دل چه آراستست
برو تا ببینیش نیزه بدست
تو گویی که بر کوه دارد نشست
ابا جوشن و ترگ و ببر بیان
بزیر اندرون ژنده پیلی ژیان

پیران هم به پیش خاقان می رود و می گوید وقتی که کاموس کشته شد گمان بردم که او رستم است، اما اکنون مطمئنم که این سوار رستم است و سپس پیران از بزرگی های رستم می گوید و می گوید که او سیاوش را بزرگ کرده و اکنون مثل پسر خودش به خونخواهی او آمده

بدو گفت کای شاه تندی مکن
که اکنون دگرگونه گشت این سخن
چو کاموس گو را سرآمد زمان
همانگاه برد این دل من گمان
که این باره ی آهنین رستمست
که خام کمندش خم اندر خمست
+++
بزابلستان چند پرمایه بود
سیاوش را آن زمان دایه بود
پدروار با درد جنگ آورد
جهان بر جهاندار تنگ آورد
شوم بنگرم تا چه خواهد همی
که از غم روانم بکاهد همی

خاقان هم به پیران می گوید، برو و ببین که مزه دهانش چیست با او به نرمی سخت بگو، اگر دنبال صلح است با او می سازیم ولی اگر خواهان جنگ است با او می جنگیم. ضمنا نترس او که از آهن نیست

بدو گفت خاقان برو پیش اوی
چنانچون بباید سخن نرم گوی
اگر آشتی خواهد و دستگاه
چه باید برین دشت رنج سپاه
بسی هدیه بپذیر و پس باز گرد
سزد گر نجوییم چندین نبرد
وگر زیر چرم پلنگ اندرست
همانا که رایش بجنگ اندرست
همه یکسره نیز جنگ آوریم
برو دشت پیکار تنگ آوریم
+++
هم او را تن از آهن و روی نیست
جز از خون وز گوشت وز موی نیست
نه اندر هوا باشد او را نبرد
دلت را چه سوزی بتیمار و درد
چنان دان که گر سنگ و آهن خورد
همان تیر و ژوپین برو بگذرد
بهر مرد ازیشان ز ما سیصدست
درین رزمگه غم کشیدن بدست

پیران به دیدن رستم می رود. لحظه دیدار این دو قهرمان که در دو لشکر و مقابل همند چنان باشکوه است که هر چه فکر کردم نتوانستم به رسم خلاصه نویسی ابیانی را حذف کنم. به نظر بنده این قسمت یکی از بهترین نمونه های شخصیت پردازی فردوسی است که افراد بسته به صفی که در ان قرار می گیرند به خوب و بد تقسیم نمی شوند. نمونه های خاکستری 

ز هومان ویسه مرا خواستی
بخوبی زبان را بیاراستی
دلم تیز شد تا تو از مهتران
کدامی ز گردان جنگ آوران
بدو گفت من رستم زابلی
زره دار با خنجر کابلی
چو بشنید پیران ز پیش سپاه
بیامد بر رستم کینه خواه
بدو گفت رستم که ای پهلوان
درودت ز خورشید روشن روان
هم از مادرش دخت افراسیاب
که مهر تو بیند همیشه بخواب
بدو گفت پیران که ای پیلتن
درودت ز یزدان و از انجمن
ز نیکی دهش آفرین بر تو باد
فلک را گذر بر نگین تو باد
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
که دیدم ترا زنده بر جایگاه
زواره فرامرز و زال سوار
که او ماند از خسروان یادگار
درستند و شادان دل و سرفراز
کزیشان مبادا جهان بی نیاز
بگویم ترا گر نداری گران
گله کردن کهتر از مهتران
بکشتم درختی بباغ اندرون
که بارش کبست آمد و برگ خون
ز دیده همی آب دادم برنج
بدو بد مرا زندگانی و گنج
مرا زو همه رنج بهر آمدست
کزو بار تریاک زهر آمدست
سیاوش مرا چون پدر داشتی
به پیش بدیها سپر داشتی
بسا درد و سختی و رنجا که من
کشیدم ازان شاه و زان انجمن
گوای من اندر جهان ایزدست
گوا خواستن دادگر را بدست
که اکنون برآمد بسی روزگار
شنیدم بسی پند آموزگار
که شیون نه برخاست از خان من
همی آتش افروزد از جان من
همی خون خروشم بجای سرشک
همیشه گرفتارم اندر پزشک
ازین کار بهر من آمد گزند
نه بر آرزو گشت چرخ بلند
ز تیره شب و دیده ام نیست شرم
که من چند جوشیده ام خون گرم
ز کار سیاوش چو آگه شدم
ز نیک و ز بد دست کوته شدم
میان دو کشور دو شاه بلند
چنین خوارم و زار و دل مستمند
فرنگیس را من خریدم بجان
پدر بر سر آورده بودش زمان
بخانه نهانش همی داشتم
برو پشت هرگز نه برگاشتم
بپاداش جان خواهد از من همی
سر بدگمان خواهد از من همی
پر از دردم ای پهلوان از دو روی
ز دو انجمن سر پر از گفتگوی
نه راه گریزست ز افراسیاب
نه جای دگر دارم آرام و خواب
همم گنج و بوم است و هم چارپای
نبینم همی روی رفتن بجای

در عین احترام متقابل هر دو سپهدار با هم به سخن می نشینند و پیران پیشنهاد صلح می دهد ولی می گوید که تصمیم با توست

ترا آشتی بهتر آید که جنگ
نباید گرفتن چنین کار تنگ
نگر تا چه بینی تو داناتری
برزم دلیران تواناتری

رستم می گوید برای صلح دو راه برای تو می ماند یکی گناهکار را به بند برای ما بفرستی یا به خدمت شاه ایران درآیی 

ز پیران چو بشنید رستم سخن
نه بر آرزو پاسخ افگند بن
+++
کنون آشتی را دو راه ایدرست
نگر تا شما را چه اندرخورست
یکی آنک هر کس که از خون شاه
بگسترد بر خیره این رزمگاه
ببندی فرستی بر شهریار
سزد گر نفرماید این کارزار
گنهکار خون سر بیگناه
سزد گر نباشد بدین رزمگاه
و دیگر که با من ببندی کمر
بیایی بر شاه پیروزگر
ز چیزی که ایدر بمانی همی
تو آن را گرانمایه دانی همی
بجای یکی ده بیابی ز شاه
مکن یاد بنگاه توران سپاه

پیران فکر می کند و می بیند که نمی تواند تمام خویشان افراسیاب را به بند بکشد و به ایرانیان بدهد

بزرگان و خویشان افراسیاب
که با گنج و تختند و با جاه و آب
ازین در کجا گفت یارم سخن
نه سر باشد این آرزو را نه بن
چو هومان و کلباد و فرشیدورد
کجا هست گودرز زیشان بدرد
همه زین شمارند و این روی نیست
مر این آب را در جهان جوی نیست
مرا چاره ی خویش باید گرفت
ره جست را پیش باید گرفت

حال تصمیم نهایی پیران چیست و کدام راه را برمی گزیند؟ می ماند برای جلسه بعدی

لغاتی که آموختم
شوخ = بی شرم
  
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
نیازم بکین و نجویم نبرد
نیارم سر سرکشان زیر گرد

گر ایدونک این تیغ زن رستمست
بدین دشت ما را گه ماتمست

همین زابلی نامبردار مرد
ز پیلی فزون نیست گاه نبرد
یکی پیلبازی نمایم بدوی
کزان پس نیارد سوی جنگ روی

قسمت های پیشین
ص 617  بدو گفت پیران که ای پهلوان
© All rights reserved

No comments:

Post a Comment

Note: only a member of this blog may post a comment.