Pages

Tuesday, 21 July 2015

I wonder how but


...somehow sunflowers survive in the land of rain and sunless summers.


© All rights reserved

جیرجیرک احمد غلامی


امروز برنامه کاریم سبکتره شاید هم به همین دلیل عجله ای برای بیرون آمدن از تخت نداشتم، عجیب دلم هوس کتاب و نوشتن کرده
تصمیم گرفتم روز را با خواندن شروع کنم، کتاب جیرجیرک نوشته احمد غلامی (نشر چشمه) را که چندی پیش از کتابخانه گرفتم، از میان ردیف کتاب های منتظر خواندن که روی میز عسلی کنار تختم قرار دارند، بیرون کشیدم، مجددا زیر لحاف، که در این نم و خنکی صبح تابستانه منچستر به حرارتش نیاز داشتم، رفتم و تا پایان داستان از جا تکون نخوردم
 اگرچه داستان تم غمگینی داشت، خواندنش شیرین و خالی از لطف نبود. برخی دورانها و اتفاقات را اگر تجربه کرده باشی، حتی پس از فراموشی، فقط با یک اشاره آنها را مجددا نه تنها بیاد میاوری که زندگی می کنی. انقلاب و جنگ از این مقوله اند. جیرجیرک از نوع داستان هایی بود که خاطره هایی که شاید با سختی فراموش کرده بودم یا هولشون داده بودم تو بخش تاریکتری از حافظه، را جانی دوباره بخشید. حال خاطرات مثل صدای یکنواخت جیرجیرک در گوشم بی وقفه تکرار می شوند ولی می دانم به زودی باز به فراموشی آنها عادت می کنم
سبک نوشته ی جیرجیرک شیوا و خواندنش آسان بود، پرش بین ماجراهای داستان اگرچه فراوان ولی نرم و به آسانی قابل درک بود. داستان از کلیشه های معمول حوادث جنگ و شهادت دور بود و آدم های داستان، اگرچه از قماش مختلف،  تک بعدی نبودند
 برای جلسه بعدی "پرسه و قهوه به شرط کتاب" در مورد جیرجیرک صحبت می کنم. خب از ستون کتاب هایی که روی میز عسلی منتظر خواندند یکی کم شد ولی چون می خواهم از احمد غلامی بازهم بخوانم بی شک به زودی به تعداد کتاب ها اضافه نیز خواهد شد


© All rights reserved

Monday, 20 July 2015

شاهنامه خوانی در منچستر 73

صبح هوا کمی آفتابی بود و تصمیم داشتیم جلسه را به حیاط ببریم، البته اینکار انجام هم شد ولی بعدا (اهدایی هوای همیشه بارانی منچستر) مجبور شدیم باز بساط را جمع کنیم و داخل اتاق بیایم


باری، تا اینجا داستان را دنبال کرده بودیم که سپاهی از ایران با  تژاو رودررو می شود. گیو از تژاو می پرسد که تو کیستی. تژاو که مرزبان آن قسمت بوده می گوید که نژاد من از ایرانیان است ولی من داماد شاه و جز بزرگان توران هستم

ز گردنکشان پیش او رفت گیو
تنی چند با او ز گردان نیو
برآشفت و نامش بپرسید زوی
چنین گفت کای مرد پرخاشجوی
بدین مایه مردم بجنگ آمدی
ز هامون بکام نهنگ آمدی
بپاسخ چنین گفت کای نامدار
ببینی کنون رزم شیر سوار
بگیتی تژاوست نام مرا
بهر دم برآرند کام مرا
نژادم بگوهر از ایران بدست
ز گردان وز پشت شیران بدست
کنون مرزبانم بدین تخت و گاه
نگین بزرگان و داماد شاه

گیو می گوید که این سخن را به کس دیگری نگو چرا که این سخن باعث آبروریزی است. گیو سعی می کند که تژاو را با خود همراه سازد. ولی تژاو قبول نمی کند

بدو گفت گیو اینکه گفتی مگوی
که تیره شود زین سخن آبروی
از ایران بتوران که دارد نشست
مگر خوردنش خون بود گر کبست
اگر مرزبانی و داماد شاه
چرا بیشتر زین نداری سپاه
بدین مایه لشکر تو تندی مجوی
بتندی بپیش دلیران مپوی
که این پرهنر نامدار دلیر
سر مرزبان اندر آرد بزیر
گر اایدونک فرمان کنی با سپاه
بایران خرامی بنزدیک شاه
کنون پیش طوس سپهبد شوی
بگویی و گفتار او بشنوی
ستانمت زو خلعت و خواسته
پرستنده و اسپ آراسته
تژاو فریبنده گفت ای دلیر
درفش مرا کس نیارد بزیر
مرا ایدر اکنون نگینست و گاه
پرستنده و گنج و تاج و سپاه
همان مرز و شاهی چو افراسیاب
کس این را ز ایران نبیند بخواب
پرستار وز مادیانان گله
بدشت گروگرد کرده یله
تو این اندکی لشکر من مبین
مراجوی با گرز بر پشت زین
من امروز با این سپاه آن کنم
کزین آمدن تان پشیمان کنم

بیژن فرزند گیو به گفتگوی بین گیو و تژاو اعتراض می کند

چنین گفت بیژن بفرخ پدر
که ای نامور گرد پرخاشخر
سرافراز و بیداردل پهلوان
به پیری نه آنی که بودی جوان
ترا با تژاو این همه پند چیست
بترکی چنین مهر و پیوند چیست
همی گرز و خنجر بباید کشید
دل و مغز ایشان بباید درید

باری جنگ در می گیرد و تژاو که معدود سپاهیان همراهش کشته شده اند می گریزد. بیژن بدنبال وی می تازد 

بسی برنیامد برین روزگار
که آن ترک سیر آمد از کارزار
سه بهره ز توران سپه کشته شد
سربخت آن ترک برگشته شد
همی شد گریزان تژاو دلیر
پسش بیژن گیو برسان شیر
خروشان و جوشان و نیزه بدست
تو گفتی که غرنده شیرست مست

تژاو در حالی که بیژن تاج او را از سرش برداشته به داخل دژ پناه می برد. اسپنوی هراسان به تژاو می تازد که حال که دشمن را بدین جا کشاندی باید مرا هم به همراه خود ببری 

چنین تا در دژ همی تاخت اسپ
پس اندرش بیژن چو آذرگشسپ
چو نزدیکی دژ رسید اسپنوی
بیامد خروشان پر از آب روی
که از کین چنین پشت برگاشتی
بدین دژ مرا خوار بگذاشتی
سزد گر ز پس برنشانی مرا
بدین ره بدشمن نمانی مرا

تژاو هم اسپنوی را بر اسبش سوار می کند و به سمت توران می تازند، در حالیکه هنوز بیژن در تعقیب او بوده. مدتی می گذرد و اسب تژاو نزدیک است از پای دراید. بناچار تژاو، از اسپنوی را جا می گذارد و خود به تنهایی به سمت افراسیاب می تازد.  از طرفی بیژن که به اسپنوی می رسد او را بر ترک خود سوار می کند و به سمت سپاه ایران برمی گردد

پس اندر نشاندش چو ماه دمان
برآمد ز جا باره زیرش دنان
همی تاخت چون گرد با اسپنوی
سوی راه توران نهادند روی
زمانی دوید اسپ جنگی تژاو
نماند ایچ با اسپ و با مرد تاو
تژاو آن زمان با پرستنده گفت
که دشوار کار آمد ای خوب جفت
فروماند این اسپ جنگی ز کار
ز پس بدسگال آمد و پیش غار
اگر دور از ایدر به بیژن رسم
بکام بداندیش دشمن رسم
ترا نیست دشمن بیکبارگی
بمان تا برانم من این بارگی
فرود آمد از اسپ او اسپنوی
تژاو از غم او پر از آب روی
سبکبار شد اسپ و تندی گرفت
پسش بیژن گیو کندی گرفت
چو دید آن رخ ماه روی اسپنوی
ز گلبرگ روی و پر از مشک موی
پس پشت خویش اندرش جای کرد
سوی لشکر پهلوان رای کرد
بشادی بیامد بدرگاه طوس
ز درگاه برخاست آوای کوس

سپاه ایران وارد دژ تژاو می شوند و گله و اموال دژ را تصاحب می کند

سپهدار و گردان پرخاشجوی
بویرانی دژ نهادند روی
ازان پس برفتند سوی گله
که بودند بر دشت ترکان یله
گرفتند هر یک کمندی بچنگ
چنانچون بود ساز مردان جنگ
بخم اندر آمد سر بارگی
بیاراست لشکر بیکبارگی
نشستند بر جایگاه تژاو
سواران ایران پر از خشم و تاو

از طرفی تژاو به نزد افراسیاب می رسد و گزارش پیروزی ایرانیان را به وی می دهد

تژاو غمی با دو دیده پرآب
بیامد بنزدیک افراسیاب
چنین گفت کامد سپهدار طوس
ابا لشکری گشن و پیلان کوس
پلاشان و آن نامداران مرد
بخاک اندر آمد سرانشان ز گرد
همه مرز و بوم آتش اندر زدند
فسیله سراسر بهم برزدند
چو بشنید افراسیاب این سخن
غمی گشت و بر چاره افگند بن

افراسیاب هم که عصبانی است بر پیران خرده می گیرد که همه اینها تقصیر توست، پیران هم برای چاره حویی لشکر میاراید، سپاهی عظیم  با صد هزار سپاهی

بپیران ویسه چنین گفت شاه
که گفتم بیاور ز هر سو سپاه
درنگ آمدت رای از کاهلی
ز پیری گران گشته و بددلی
نه دژ ماند اکنون نه اسپ و نه مرد
نشستن نشاید بدین مرز کرد
بسی خویش و پیوند ما برده گشت
بسی مرد نیک اختر آزرده گشت
کنون نیست امروز روز درنگ
جهان گشت بر مرد بیدار تنگ
جهاندار پیران هم اندر شتاب
برون آمد از پیش افراسیاب
ز هر مرز مردان جنگی بخواند
سلیح و درم داد و لشکر براند
+++
سپاهی ز جنگ آوران صدهزار
نهاده همه سر سوی کارزار
ز دریا بدریا نبود ایچ راه
ز اسپ و ز پیل و هیون و سپاه

پیران سپاه خود را برای شبیخون زدن به ایرانیان از بیراهه می برد

بفرمود پیران که بیره روید
از ایدر سوی راه کوته روید
نباید که یابند خود آگهی
ازین نامداران با فرهی
مگر ناگهان بر سر آن گروه
فرود آرم این گشن لشکر چو کوه

از طرفی هم جاسوسانی می فرستد تا از سپاه دشمن برایش خبر آوردند و آنان که سپاه ایران در حال بیخبری و مستی می بینند این خبر را برای او میاورند

برون کرد کارآگهان ناگهان
همی جست بیدار کار جهان
بتندی براه اندر آورد روی
بسوی گروگرد شد جنگجوی
میان سرخس است نزدیک طوس
ز باورد برخاست آوای کوس
بپیوست گفتار کارآگهان
بپیران بگفتند یک یک نهان
که ایشان همه میگسارند و مست
شب و روز با جام پر می بدست
سواری طلایه ندیدم براه
نه اندیشه ی رزم توران سپاه

سی هزار مرد جنگی برای شبیخون زدن انتخاب می شوند و اهسته به سمت سپاه ایران می روند. ابتدا تمام حیوانات گله را می گیرند

گزین کرد زان لشکر نامدار
سواران شمشیرزن سی هزار
برفتند نیمی گذشته ز شب
نه بانگ تبیره نه بوق و جلب
چو پیران سالار لشکر براند
میان یلان هفت فرسنگ ماند
نخستین رسیدند پیش گله
کجا بود بر دشت توران یله
گرفتند بسیار و کشتند نیز
نبود از بد بخت مانند چیز

سپس به سمت سپاه ایران روی آوردند. گیو بیدار بود و صدایی می شنود، بیرون می رود و وقتی متوجه می شود، در میان سپاه می چرخد و هر که را هوشیار بوده بیدار می کند. پیش پدر (گودرز؟) می رود و او را خبر دار می کند و بعد پیش پسرش بیژن می رود. او را دعوا می کند که اینجا دشت نبرد است یا باغ می

وزان جایگه سوی ایران سپاه
برفتند برسان گرد سیاه
همه مست بودند ایرانیان
گروهی نشسته گشاده میان
بخیمه درون گیو بیدار بود
سپهدار گودرز هشیار بود
خروش آمد و بانگ زخم تبر
سراسیمه شد گیو پرخاشخر
+++
بیامد باسپ اندر آورد پای
بکردار باد اندر آمد ز جای
بپرده سرای سپهبد رسید
ز گرد سپه آسمان تیره دید
بدو گفت برخیز کامد سپاه
یکی گرد برخاست ز اوردگاه
وزان جایگه رفت نزد پدر
بچنگ اندرون گرزه ی گاو سر
همی گشت بر گرد لشکر چو دود
برانگیخت آن را که هشیار بود
یکی جنگ با بیژن افگند پی
که این دشت رزم است گر باغ می

سرانجام جر اندکی از ایرانیان بقیه کشته می شوند

سپیده چو برزد سر از برج شیر
بلشکر نگه کرد گیو دلیر
همه دشت از ایرانیان کشته دید
سر بخت بیدار برگشته دید
دریده درفش و نگونسار کوس
رخ زندگان تیره چون آبنوس
+++
پسر بی پدر شد پدر بی پسر
همه لشگر گشن زیر و زبر
به بیچارگی روی برگاشتند
سراپرده و خیمه بگذاشتند
نه کوس و نه لشکر نه بار و بنه
همه میسره خسته و میمنه
ازین گونه لشکر سوی کاسه رود
برفتند بی مایه و تار و پود
+++
ز هامون سپهبد سوی کوه شد
ز پیکار ترکان بی اندوه شد
فراوان کم آمد ز ایرانیان
برآمد خروشی بدرد از میان
همه خسته و بسته بد هرک زیست
شد آن کشته بر خسته باید گریست
نه تاج و نه تخت و نه پرد هسرای
نه اسپ و نه مردان جنگی بپای
نه آباد بوم نه مردان کار
نه آن خستگانرا کسی خواستار

گودرز پسر و نوه خود را از دست داده (گیو و بیژن؟) پیکی می فرستد تا اوضاع را به شاه (کی خسرو) گزارش دهد

جهاندیده گودرز با پیر سر
نه پور و نبیره نه بوم و نه بر
نه آن خستگان را خورش نه پزشک
همه جای غم بود و خونین سرشک
+++
یکی نامداری ز ایرانیان
بفرمود تا تنگ بندند میان
دهد شاه را آگهی زین سخن
که سالار لشکر چهه افگند بن

کی خسرو که هنوز ناراحت از دست دادن برادرش (فرود) است خبر شکست لشکر هم به او می رسد

ز کار برادر پر از درد بود
بران درد بر درد لشکر فزود
زبان کرد گویا بنفرین طوس
شب تیره تا گاه بانگ خروس

لغاتی که آموختم
کبست = خنظل، گیاهی نلخ
چکاو = پرنده ای است اندکی از گنجشک بزرگتر و خوش آواز
گشن = به معنی انبوه و بسیار 

ابیاتی که دوست داشتم
چنین آمد این گنبد تیزگرد
گهی شادمانی دهد گاه درد

چنین است رسم جهان 
که کردار خویش از تو دارد نهان
همی با تو در پرده بازی کند
ز بیرون ترا بی نیازی کند
ز باد آمدی رفت خواهی به گرد
چه دانی که با تو چه خواهند کرد
ببند درازیم و در چنگ آز
ندانیم باز آشکارا ز راز

شجره نامه
زرسب = پسر طوس
ریونیز = داماد طوس
بیژن = فرزند گیو
فرود = فرزند سیاوش
گیو = پسر گودرز؟

قسمت های پیشین
ص 534 نامه کیخسرو به فریبرز کاووس
© All rights reserved


Monday, 13 July 2015

پرسه و قهوه به شرط کتاب 2

دومین جلسه ی پرسه و قهوه به شرط کتاب در گالری 
 در منچستر برگزار شد. ممنون از دوستانی که تشریف آوردند و جای دوستانی هم که نبودند خالی بود






تجربه ی 
flash mob
دیدنی بود. ناگهان اعضای گروه کر در سالن گالری جمع شدند، شروع به خواندن کردند و بلافاصله هم همه متفرق شدند
 راستی این کلمه فارسیش چی میشه؟





Related previous posts
http://sharp-pencils.blogspot.co.uk/2015/06/1.html
+++
A flash mob = is a group of people who assemble suddenly in a public place, perform an unusual and seemingly pointless act for a brief time, before quickly dispersing


© All rights reserved

Thursday, 9 July 2015

طغیان عقل

دیگه قصه هاتو گوش نمی کنم
برای شنیدنشون ازت خواهش نمی کنم
دیگه آغوش گرمتو نمی خوام
اصلا دیگه حتی باهات راه نمیام
تقصیر خودم بود که بهت نزدیک شدم
از اول شک داشتم ولی منکر تردیدم شدم
از همه نابینا تر من بودم
از همه دیونه تر من بودم
اون لحظه ای که ازش می ترسیدم اینجاست
دورانی که پر از حس درد و تنهایی هاست
همین خواست تو بود یا چیز دیگه؟
اینا همه بازی بود؟ بازی بودن با همدیگه

© All rights reserved

Tuesday, 7 July 2015

A journey in the wonder inn



I followed the Les Trois Mousquetaires as they wandered in the Wonder Inn.

Inside, there were others

Soon the empty chairs were to be occupied by 16 (turned 12) artists.

Cameras checked...


...and volunteers helped.

Soon everyone was busy working.

There were lots of research...

...discussion 

...different ways.

Ideas developed.

We had lots of support...


...as ideas further developed and pieces written.

We were painting the town red...

...using a green screen!

It wasn't just work; we stopped for lunch :)


I got to observe the Artist's mind...
 


...and lots of other fantastic artists at work.

But best of all I made my own Formulary :)

Many many thanks to John

Thank you CAN, and thank you Filmonik.
Love you all xxx

© All rights reserved

Monday, 6 July 2015

شاهنامه خوانی در منچستر 72

سپاه ایران از طریق کاسه رود (کاس رود) به سوی توران می تازد، برای آگاهی از چند و چون سپاه ایرانیان پلاشان راهی می شود

خبر شد بترکان کز ایران سپاه
سوی کاسه رود اندر آمد براه
ز تران بیامد دلیری جوان
پلاشان بیداردل پهلوان
بیامد که لشکر همی بنگرد
درفش سران را همی بشمرد
+++
چو از دور گیو دلاور بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
چنین گفت کامد پلاشان شیر
یکی نامداری سواری دلیر
شوم گر سرش را ببرم ز تن
گرش بسته آرم بدین انجمن
بدو گفت بیژن که گر شهریار
مرا داد خلعت بدین کارزار
بفرمان مرا بست باید کمر
برزم پلاشان پرخاشخر
به بیژن چنین گفت گیو دلیر
که مشتاب در چنگ این نره شیر
نباید که با او نتابی بجنگ
کنی روز بر من برین جنگ تنگ
پلاشان چو شیر است در مرغزار
جز از مرد جنگی نجوید شکار
بدو گفت بیژن مرا زین سخن
به پیش جهاندار ننگی مکن
سلیح سیاوش مرا ده بجنگ
پس آنگه نگه کن شکار پلنگ


بیژن به رزم پلاشان می رود و سرانجام او را از پای درمیاورد، در پی آن لشگر ایرانیان دچار برف و بوران سنگینی می شوند

وزین رو برآمد یکی تندباد
که کس را ز ایران نبد رزم یاد
یکی ابر تند اندر آمد چو گرد
ز سرما همی لب بدندان فسرد
سراپرده و خیمه ها گشت یخ
کشید از بر کوه بر برف نخ
بیک هفته کس روی هامون ندید
همه کشور از برف شد ناپدید
خور و خواب و آرامگه تنگ شد
تو گفتی که روی زمین سنگ شد
کسی را نبد یاد روز نبرد
همی اسپ جنگی بکشت و بخورد
تبه شد بسی مردم و چارپای
یکی را نبد چنگ و بازو بجای

بهرام زبان به اعتراض می گشاید، ولی بعد از اعتراض راهی را هم پیشنهاد می دهد و آن سوزاندن هیزم و راه گشایی برای سپاه از میان برف است

ز گردان سرافراز بهرام گفت
که این از سپهبد نشاید نهفت
تو ما را بگفتار خامش کنی
همی رزم پور سیاوش کنی
مکن کژ ابر خیره بر کار راست
بیک جان نگه کن که چندین بکاست
هنوز از بدی تا چه آیدت پیش
به چرم اندر است این زمان گاومیش
سپهبد چنین گفت کاذرگشسپ
نبد نامورتر ز جنگی زرسپ
بلشکر نگه کن که چون ریونیز
که بینی بمردی و دیدار نیز
نه بر بی گنه کشته آمد فرود
نوشته چنین بود بود آنچ بود
مرا جام ازو پر می و شیر بود
جوان را ز بالا سخن تیر بود
کنون از گذشته نیاریم یاد
به بیداد شد کشته او گر بداد
چو خلعت ستد گیو گودرز ز شاه
که آن کوه هیزم بسوزد براه
کنونست هنگام آن سوختن
به آتش سپهری برافروختن
گشاده شود راه لشکر مگر
بباشد سپه را بروبر گذر

گیو راه میافتد تا راهی برای عبور لشگر (همانطوری که بهرام پیشنهاد داده بود) باز کند، بیژن (فرزند او) می گوید که اینکار را بمن بسپار که جوانتر از تو هستم و شایسته نیست من بنشینم و تو راهی شوی. گیو می گوید که اکنون زمان کنار نشستن من نیست و من از پیمودن این راه باکی ندارم

غمی گشت بیژن بدین داستان
نباشم بدین گفت همداستان
مرا با جوانی نباید نشست
بپیری کمر بر میان تو بست
برنج و بسختی بپروردیم
بگفتار هرگز نیازردیم
مرا برد باید بدین کار دست
نشاید تو با رنج و من با نشست
بدو گفت گیو آنک من ساختم
بدین کار گردن برافراختم
کنون ای پسر گاه آرایشست
نه هنگام پیری و بخشایشست
ازین رفتن من ندار ایچ غم
که من کوه خارا بسوزم به دم

 گیو به سختی از کاسه رود عبور می کند. به انبوه هیزم ها دست میابد و آنها را می سوزاند. پس از چهار روز سوختن هیزم، برف ها آب می شوند و لشگر موفق به عبور از میان کوره راهی، که در میان برف بوجود آمده، می شود

بسختی گذشت از در کاسه رود
جهان را همه رنج برف آب بود
چو آمد برران کوه هیزم فراز
ندانست بالا و پهناش باز
ز پیکان تیر آتشی برفروخت
بکوه اندر افگند و هیزم بسوخت
ز آتش سه هفته گذرشان نبود
ز تف زبانه ز باد و ز دود
چهارم سپه برگذشتن گرفت
همان آب و آتش نشستن گرفت
سپهبد چو لشکر برو گرد شد
ز آتش براه گروگرد شد
سپاه اندر آمد چنانچون سزد
همه کوه و هامون سراپرده زد
چنانچون ببایست برساختند
ز هر سو طلایه برون تاختند

سپاه براه ادامه می دهد تا به گروگرد می رسد . در آنجا تژاو نامی حکومت می کرده که چوپانی داشته بنام کبوده. کبوده برای جمع آوری اطلاعات از سپاه ایران فرستاده می شود ولی بهرام به وجود او پی می برد و او را دستگیر می سازد

کبوده بیامد چو گرد سیاه
شب تیره نزدیک ایران سپاه
طلایه شب تیره بهرام بود
کمندش سر پیل را دام بود
برآورد اسپ کبوده خروش
ز لشکر برافراخت بهرام گوش
کمان را بزه کرد و بفشارد ران
درآمد ز جای آن هیون گران
یکی تیر بگشاد و نگشاد لب
کبوده نبود ایچ پیدا ز شب
بزد بر کمربند چوپان شاه 
همی گشت رنگ کبوده سیاه

کبوده که گرفتار شده از بهرام امان می خواهد و می گوید اگر مرا نکشی ترا به آراگاه تژاو راهنمایی می کنم، بهرام می گوید من شیر جنگی هستم و به تو برای کشتن گاوی چون تژاو نیازی ندارم و کبوده را می کشد

ز اسپ اندر افتاد و زنهار خواست
بدو گفت بهرام برگوی راست
که ایدر فرستند ه ی تو که بود
کرا خواستی زین بزرگان بسود
ببهرام گفت ار دهی زینهار
بگویم ترا هرچ پرسی ز کار
تژاوست شاها فرستند ه ام
بنزدیک او من پرستند ه ام
مکش مر مرا تا نمایمت راه
بجایی که او دارد آرامگاه
بدو گفت بهرام با من تژاو
چو با شیر درنده پیکار گاو
سرش را بخنجر ببرید پست
بفتراک زین کیانی ببست
بلشکر گه آورد و بفگند خوار
نه نام آوری بد نه گردی سوار

وقتی تژاو می بیند که کبوده برنگشت، می داند که او گرفتار شده، لشکری آماده می کند و به سپاه ایران می تازد

برآمد خروش خروس و چکاو
کبوده نیامد بنزد تژاو
سپاهی که بودند با او بخواند
وزان جایگه تیز لشکر براند

لغاتی که آموختم
گروگرد = نام مکانی

ابیاتی که دوست داشتم

کنون از گذشته نیاریم یاد
به بیداد شد کشته او گر بداد

بدو گفت گیو این سخن رنج نیست
وگر هست هم رنج بی گنج نیست

شجره نامه
زرسب = پسر طوس
ریونیز = داماد طوس
بیژن = فرزند گیو
فرود = فرزند سیاوش

قسمت های پیشین

ص 529 تژاو سپهبد بشد با سپاه
© All rights reserved

غلط عام

.در افتادن با غلط مصطلح، مثل ترک هر عادتی، امری ساده نیست؛ حال می خواهد پای اصلاح لفظی در میان باشد و یا تفکری


© All rights reserved

Sunday, 5 July 2015

The blue depth

Kick

از ژرفای عشق گریزانیم و به ساحل تنهایی شتابان
From the depth of the ocean of Love to the the safe shore of loneliness

@Sangrezeh
© All rights reserved