Pages

Wednesday, 28 January 2015

معرفی کتاب فارسی توسط گروه انگلیسی


The promotional video for the launch of my book (Bazgasht)
Duration = 4.30 min

برای مراسم معرفی نسخه الکترونیکی کتاب  "بازگشت"  19 فوریه 

Crocus Books presents the launch of Bazgasht by Shahireh Sharif.

Bazgasht, meaning return or homecoming: an inspirational journey of self discovery through the eyes of two childhood friends. Revisiting their homeland, the mystical world and richness of Persian culture revitalises their spirits. Influenced by the writings of th Persian Philosopher, Attar, each finds new ways of coping with the difficulties of life as they get to know themselves and understand others.

The Launch will include an excerpt in Farsi with a translation in English, along with a screening of
‘The Collections’, a short film by dissident film maker Payman Mandegar.

Bazgasht is a Farsi language text, avaliable in PDF form

19th February 2015
6.00 PM

FREE entry

Performance Space
Manchester Central Library
St. Peter’s Square
Manchester
M2 5PD


Monday, 26 January 2015

شاهنامه خوانی در منچستر 55

افراسیاب، سیاوش را با آغوش باز می پذیرد و بعد از مدتی چنان به او عادت می کند که بدون سیاوش به او خوش نمی گذشت. بازی چوگان افراسیاب و سیاوش را فردوسی چه زیبا به تصویر می کشد

سیاووش برانگیخت اسپ نبرد
چو گوی اندر آمد به پیشش به گرد
بزد هم چنان چون به میدان رسید
بران سان که از چشم شد ناپدید
بفرمود پس شهریار بلند
که گویی به نزد سیاوش برند
سیاوش بران گوی بر داد بوس
برآمد خروشیدن نای و کوس
سیاوش به اسپی دگر برنشست
بیانداخت آن گوی خسرو به دست
ازان پس به چوگان برو کار کرد
چنان شد که با ماه دیدار کرد
ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتی سپهرش همی برکشید
+++
چو ترکان به تندی بیاراستند
همی بردن گوی را خواستند
ربودند ایرانیان گوی پیش
بماندند ترکان ز کردار خویش
سیاووش غمی گشت ز ایرانیان
سخن گفت بر پهلوانی زبان
که میدان بازیست گر کارزار
برین گردش و بخشش روزگار
چو میدان سرآید بتابید روی
بدیشان سپارید یک بار گوی
سواران عنانها کشیدند نرم
نکردند زان پس کسی اسپ گرم
یکی گوی ترکان بینداختند
به کردار آتش همی تاختند

 یک سال بدین ترتیب می گذرد، پیران با سیاوش به صحبت می نشیند که اکنون وقت آن رسیده که برای خود همسری انتخاب کنی. ضمن صحبت در مورد دختران اطرافیان و بزرگان ترکان پیشنهاد می دهد که فرنگیس دختر افراسیاب برای او انتخاب بهتری است

به ایران و توران توی شهریار
ز شاهان یکی پرهنر یادگار
بنه دل برین بوم و جایی بساز
چنان چون بود درخور کام و ناز
نبینمت پیوسته ی خون کسی
کجا داردی مهر بر تو بسی
برادر نداری نه خواهر نه زن
چو شاخ گلی بر کنار چمن
یکی زن نگه کن سزاوار خویش
از ایران منه درد و تیمار پیش
+++
فرنگیس مهتر ز خوبان اوی
نبینی به گیتی چنان موی و روی
به بالا ز سرو سهی برترست
ز مشک سیه بر سرش افسرست
هنرها و دانش ز اندازه بیش
خرد را پرستار دارد به پیش
از افراسیاب ار بخواهی رواست
چنو بت به کشمیر و کابل کجاست
شود شاه پرمایه پیوند تو
درفشان شود فر و اورند تو
چو فرمان دهی من بگویم بدوی
بجویم بدین نزد او آبروی

سیاوش هم که از دیدار مجدد ایران و اطرافیانش ناامید شده بود، موافقت می کند و تن به قضا می دهد و از پیران می خواهد که برایش فرنگیس را از افراسیاب خواستگاری کند

اگر آسمانی چنین است رای
مرا با سپهر روان نیست پای
اگر من به ایران نخواهم رسید
نخواهم همی روی کاووس دید
چو دستان که پروردگار منست
تهمتن که روشن بهار منست
چو بهرام و چون زنگه ی شاوران
جزین نامدران کنداوران
چو از روی ایشان بباید برید
به توران همی جای باید گزید
پدر باش و این کدخدایی بساز
مگو این سخن با زمین جز به راز
اگر بخت باشد مرا نیکخواه
همانا دهد ره به پیوند شاه
همی گفت و مژگان پر از آب کرد
همی برزد اندر میان باد سرد

پیران هم پیشنهاد می دهد که اکنون دیگر در ایران نیستی، اطرافیانت در ایران را به خدا سپردی و گذشتی

بدو گفت پیران که با روزگار
نسازد خرد یافته کارزار
نیابی گذر تو ز گردان سپهر
کزویست آرام و پرخاش و مهر
به ایران اگر دوستان داشتی
به یزدان سپردی و بگذاشتی

پیران به نزد افراسیاب می رود و فرنگیس را برای سیاوش خواستگاری می کند 

ز بهر سیاوش پیامی دراز
رسانم به گوش سپهبد به راز
مرا گفت با شاه ترکان بگوی
که من شاد دل گشتم و نامجوی
بپروردیم چون پدر در کنار
همه شادی آورد بخت تو بار
کنون همچنین کدخدایی بساز
به نیک و بد از تو نیم بی نیاز
پس پرده ی تو یکی دخترست
که ایوان و تخت مرا درخورست
فرنگیس خواند همی مادرش
شود شاد اگر باشم اندر خورش

افراسیاب ابتدا کمی دو دل است و نمی داند که فرزند سیاوش و فرنگیس که از نژاد پادشاهان ایران و توران خواهد بود، طرفدار کدام سرزمین خواهد بود. ولی پیران افراسیاب را آرام می سازد و می گوید با این پیوند هر دو کشور به آرامش خواهند رسید. افراسیاب هم قبول می کند تا دخترش، فرنگیس را به سیاوش دهد

ندانم به توران گراید به مهر
وگر سوی ایران کند پاک چهر
+++
بدو گفت پیران که ای شهریار
دلت را بدین کار غمگین مدار
کسی کز نژاد سیاوش بود
خردمند و بیدار و خامش بود
بگفت ستار هشمر مگرو ایچ
خردگیر و کار سیاوش بسیچ
کزین دو نژاده یکی نامور
برآرد به خورشید تابنده سر
بایران و توران بود شهریار
دو کشور برآساید از کارزار
+++
به پیران چنین گفت پس شهریار
که رای تو بر بد نیاید به کار
به فرمان و رای تو کردم سخن
برو هرچ باید به خوبی بکن

لغاتی که آموختم
 زخم = زدن
سفت = شانه، کتف
مکیس = سخت گیری
مغربل = سوراخ سوراخ
کبست = خنظل، تلخ

ابیاتی که دوست داشتم
به گرسیوز تیغ زن داد مه
که خانه بمال و در آور به زه

نشانی نهادند بر اسپریس
سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس

نشانه دوباره به یک تاختن
مغربل بکرد اندر انداختن

بخوان بر یکی خلعت آراست شاه
از اسپ و ستام و ز تخت و کلاه

همان دست زر جامه ی نابرید
که اندر جهان پیش ازان کس ندید

قسمت های پیشین

ص 372  پیوند کردن سیاوش با افراسیاب
© All rights reserved

Saturday, 24 January 2015


Crocus Books presents the launch of Bazgasht by Shahireh Sharif.

Bazgasht, meaning return or homecoming: an inspirational journey of self discovery through the eyes of two childhood friends. Revisiting their homeland, the mystical world and richness of Persian culture revitalises their spirits. Influenced by the writings of th Persian Philosopher, Attar, each finds new ways of coping with the difficulties of life as they get to know themselves and understand others.

The Launch will include an excerpt in Farsi with a translation in English, along with a screening of
‘The Collections’, a short film by dissident film maker Payman Mandegar.

Bazgasht is a Farsi language text, avaliable in PDF form

19th February 2015
6.00 PM

FREE entry

Performance Space
Manchester Central Library
St. Peter’s Square
Manchester
M2 5PD

Monday, 19 January 2015

مهاجرت در شاهنامه

جل الخالق! همه جا انتظار داشتم ردپای مهاجرت را پیدا کنم مگر در شاهنامه. ولی وقتی فکرش را می کنم، می بینم چه کسی بهتر از فردوسی برای شرح حال مهاجرت

.شاهنامه خوانی این هفته با موقعیت  برخی از مهاجران معاصر هم خوانی داشت

سیاوش که دلش از جنگ و خونریزی پر است و بدنبال زندگی آرامی می گردد، قصد عبور از رود جیحون را دارد و می خواهد تا افراسیاب به او اجازه ی عبور بدهد تا بتواند در کشوری دور مقیم شود - چیزی شبیه ویزای ترانزیت امروزی خودمان 

چه باید همی خیره خون ریختن
چنین دل به کین اندر آویختن
+++
یکی راه بگشای تا بگذرم
بجایی که کرد ایزد آبشخورم
یکی کشوری جویم اندر جهان
که نامم ز کاووس ماند نهان
ز خوی بد او سخن نشنوم
ز پیگار او یک زمان بغنوم

افراسیاب، مردد است و گمان می کند که امان دادن به سیاوش نهایتا به ضرر وی خواهد بود

ولیکن شنیدم یکی داستان
که باشد بدین رای همداستان
که چون بچه ی شیر نر پروری
چو دندان کند تیز کیفر بری
چو با زور و با چنگ برخیزد او
به پروردگار اندر آویزد او

ولی پیران که مشاوری دنیادیده است توانایی های سیاوش را برای افراسیاب برمی شمارد - شاید بشود سیاوش را نیز در ردیف مغزهای فراری از میهن دانست

من ایدون شنیدم که اندر جهان
کسی نیست مانند او از مهان
به بالا و دیدار و آهستگی
به فرهنگ و رای و به شایستگی 

بهرحال افراسیاب از سیاوش می خواهد که در سرزمین او بماند. یک جور ویزای دائم به او می دهند

ازین کرد یزدان ترا بی نیاز
هم ایدر بباش و به خوبی بناز

سیاوش این خبر را به یاران و زیر دستانش می دهد

همی سازم اکنون پذیره شدن
شما را هم ایدر بباید بدن
سیاوش حال خیلی از مهاجران را دارد هم به خاطر اخذ ویزا شادست و هم برای دوری از وطن دلگیر

سیاوش به یک روی زان شاد شد
به دیگر پر از درد و فریاد شد
که دشمن همی دوست بایست کرد
ز آتش کجا بردمد باد سرد

 سیاوش دلتنگ ایران است و خیلی از مناظر او را به یاد ایران  می اندازد

سیاوش چو آن دید آب از دو چشم
ببارید و ز اندیشه آمد به خشم
که یاد آمدش بوم زابلستان
بیاراسته تا به کابلستان
همان شهر ایرانش آمد به یاد
همی برکشید از جگر سرد باد
ز ایران دلش یاد کرد و بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
ز پیران بپیچید و پوشید روی
سپهبد بدید آن غم و درد اوی
بدانست کاو را چه آمد بیاد
غمی گشت و دندان به لب بر نهاد
سیاوش از دیدار مجدد ایران و اطرافیانش ناامید شده بود، با پیشنهاد ازدواج موافقت می کند و تن به قضا می دهد و از پیران می خواهد که برایش فرنگیس را از افراسیاب خواستگاری کند

اگر آسمانی چنین است رای
مرا با سپهر روان نیست پای
اگر من به ایران نخواهم رسید
نخواهم همی روی کاووس دید
چو دستان که پروردگار منست
تهمتن که روشن بهار منست
چو بهرام و چون زنگه ی شاوران
جزین نامدران کنداوران
چو از روی ایشان بباید برید
به توران همی جای باید گزید
پدر باش و این کدخدایی بساز

پیران هم پیشنهاد می دهد که با سونوشتت بساز. اکنون دیگر در ایران نیستی، اطرافیانت در ایران را به خدا سپردی و گذشتی

بدو گفت پیران که با روزگار
نسازد خرد یافته کارزار
نیابی گذر تو ز گردان سپهر
کزویست آرام و پرخاش و مهر
به ایران اگر دوستان داشتی
به یزدان سپردی و بگذاشتی

و در جایی دگر وقتی سخن از آینده سیاوش می شود و سیاوش که می دانسته بدست افراسیاب کشته خواهد شد باز هم به یاد ایران است

وزان پس چنین گفت با دل به مهر
که از جنبش و راز گردان سپهر
چه داند بدو رازها کی گشاد
همانا ز ایرانش آمد بیاد
ز کاووس و ز تخت شاهنشهی
بیاد آمدش روزگار بهی
دل خویش زان گفته خرسند کرد
نه آهنگ رای خردمند کرد

© All rights reserved

شاهنامه خوانی در منچستر 54

پس سیاوش لشگر را بدست بهرام می سپارد و از او می خواهد تا سپاه را با رسیدن طوس به وی تحویل دهد، گروگان ها را هم به همراه زنگه به نزد افراسیاب می فرستد، خود هم منتظر است تا افراسیاب راهی برایش باز کند تا وی از آنجا به سرزمینی دور برود تا دست کی کاووس به وی نرسد

پیران پیغام سیاوش را برای افراسیاب می برد و با هم به مشورت می نشینند. پیران برای افراسیاب فضیلت های سیاوش را می شمارد و می گوید که خردمندانه نیست تا بگذاریم که سیاوش فقط از کشور ما عبور کند و برود، بهتر است که او پیش ما بماند. کی کاووس هم پیر شده و به زودی تاج و تخت ایران به سیاوش می رسد

چو پیران بیامد تهی کرد جای
سخن رفت با نامور کدخدای
ز کاووس وز خام گفتار او
ز خوی بد و رای و پیگار او
همی گفت و رخساره کرده دژم
ز کار سیاووش دل پر ز غم
فرستادن زنگه ی شاوران
همه یاد کرد از کران تا کران
بپرسید کاین را چه درمان کنیم
وزین چاره جستن چه پیمان کنیم
+++
من ایدون شنیدم که اندر جهان
کسی نیست مانند او از مهان
به بالا و دیدار و آهستگی
به فرهنگ و رای و به شایستگی
هنر با خرد نیز بیش از نژاد
ز مادر چنو شاهزاده نزاد
بدیدن کنون از شنیدن بهست
گرانمایه و شاهزاد و مهست
وگر خود جز اینش نبودی هنر
که از خون صد نامور با پدر
برآشفت و بگذاشت تخت و کلاه
همی از تو جوید بدین گونه راه
نه نیکو نماید ز راه خرد
کزین کشور آن نامور بگذرد
ترا سرزنش باشد از مهتران
سر او همان از تو گردد گران
و دیگر که کاووس شد پیرسر
ز تخت آمدش روزگار گذر
سیاوش جوانست و با فرهی
بدو ماند آیین و تخت مهی

پیران به افراسیاب پیشنهاد می دهد که بهتر است که سیاوش را نزد خود مثل فرزندت نگه داری و دختر خود را به عقد وی درآوری. چنانچه سرزمین ایران بدو برسد و او بماند سرزمین تو هم درآرامش خواهد بود و اگر به ایران هم برگردد باز هم به نفع ماست 

اگر شاه بیند به رای بلند
نویسد یکی نامه ی سودمند
چنان چون نوازنده فرزند را
نوازد جوان خردمند را
یکی جای سازد بدین کشورش
بدارد سزاوار اندر خورش
بر آیین دهد دخترش را بدوی
بداردش با ناز و با آبروی
مگر کاو بماند به نزدیک شاه
کند کشور و بومت آرامگاه
و گر باز گردد سوی شهریار
ترا بهتری باشد از روزگار

افراسیاب پاسخ می دهد که شنیده ام که نگه داشتن بچه شیر عاقبت خوشی ندارد. پیران می گوید که سیاوش با همه بدخلقی های پدرش شیوه بد را انتخاب نکرده پس به تو هم بدی نخواهد کرد ضمنا با پادشاهی او هر دو کشور ایران و توران به فرمان تو درمیاد

چو سالار گفتار پیران شنید
چنان هم همه بودنیها بدید
پس اندیشه کرد اندر آن یک زمان
همی داشت بر نیک و بد بر گمان
چنین داد پاسخ به پیران پیر
که هست اینک گفتی همه دلپذیر
ولیکن شنیدم یکی داستان
که باشد بدین رای همداستان
که چون بچه ی شیر نر پروری
چو دندان کند تیز کیفر بری
چو با زور و با چنگ برخیزد او
به پروردگار اندر آویزد او
+++
کسی کز پدر کژی و خوی بد
نگیرد ازو بدخویی کی سزد
نبینی که کاووس دیرینه گشت
چو دیرینه گشت او بباید گذشت
سیاوش بگیرد جهان فراخ
بسی گنج بی رنج و ایوان و کاخ
دو کشور ترا باشد و تاج و تخت
چنین خود که یابد مگر نیک بخت

افراسیاب نامه ای برای سیاوش می فرستد که من ترا مثل فرزند خود می دانم (سیاوش از مادر به یکی از بستگان افراسیاب می رسد) و چنانچه به ما بپیوندی همه توران به فرمان توست. شرط جوانمردی هم نیست که بگذارم از اینجا بگذری و بروی. 
اینجا راهی برای عبور نیست و این راه به دریای چین می رسد. بعلاوه تو و پدرت به زودی آشتی خواهید کرد و من تو را از همین جا به سمت ایران می فرستم. پس همینجا بمان

همه شهر توران برندت نماز
مرا خود به مهر تو باشد نیاز
تو فرزند باشی و من چون پدر
پدر پیش فرزند بسته کمر
چنان دان که کاووس بر تو به مهر
بران گونه یک روز نگشاد چهر
کجا من گشایم در گنج بست
سپارم به تو تاج و تخت نشست
بدارمت ب یرنج فرزندوار
به گیتی تو مانی زمن یادگار
چو از کشورم بگذری در جهان
نکوهش کنندم کهان و مهان
+++
ازین کرد یزدان ترا بی نیاز
هم ایدر بباش و به خوبی بناز
سپاه و در گنج و شهر آن تست
به رفتن بهانه نبایدت جست
چو رای آیدت آشتی با پدر
سپارم ترا تاج و زرین کمر
که ز ایدر به ایران شوی با سپاه
ببندم به دلسوزگی با تو راه
نماند ترا با پدر جنگ د
کهن شد سرش گردد از جنگ سیر

نامه را به زنگه می سپارند و او هم نامه را به سیاوش می رساند. سیاوش وقتی نامه را می خواند هم شاد می شود و هم غمگین. نامه ای برای پدرش می نویسد. از اتفاقاتی که به خاطر سودابه در خانه ی پدر بر سرش آمده گله می کند و می گوید که بعد از آن به خواست پدر جنگ آمددم. حال که بین دو کشور صلح برقرار شده و همه از این امر خوشحالند، شما هنوز سودای جنگ داری، من سپاه را به بهرام سپردم که تا رسیدن طوس فرمانروا باشد 

سیاوش به یک روی زان شاد شد
به دیگر پر از درد و فریاد شد
که دشمن همی دوست بایست کرد
ز آتش کجا بردمد باد سرد
یکی نامه بنوشت نزد پدر
همه یاد کرد آنچ بد در به در
که من با جوانی خرد یافتم
بهر نیک و بد نیز بشتافتم

سپس سیاوش سپاه را جمع کرد و ماجرا را به آنها گفت و از آنها خواست تا به فرمان بهرام باشند. سپس خود از رود جیحون می گذرد و به توران می رود. پیران هم به استقبال او میاید

چنین گفت کز نزد افراسیاب
گذشتست پیران بدین روی آب
یکی راز پیغام دارد به من
که ایمن به دویست از انجمن
همی سازم اکنون پذیره شدن
شما را هم ایدر بباید بدن
همه سوی بهرام دارید روی
مپیچد دل را ز گفتار اوی
همی بوسه دادند گردان زمین
بران خوب سالار باآفرین
+++
چو خورشید تابنده بنمود پشت
هوا شد سیاه و زمین شد درشت
سیاووش لشکر به جیحون کشید
به مژگان همی از جگر خون کشید
+++
چنین تا به قچقار باشی براند
همه سرکشان با تبیره شدند
چو آگاهی آمد پذیره شدند
پذیره شدن را برآراست کار
ز خویشان گزین کرد پیران هزار
سپه را همه داد یکسر نوید
بیاراسته چار پیل سپید
درفشنده مهدی بسان درخت
یکی برنهاده ز پیروزه تخت
سرش ماه زرین و بومش بنفش
به زر بافته پرنیایی درفش
ابا تخت زرین سه پیل دگر
صد از ماه رویان زرین کمر
سپاهی بران سان که گفتی سپهر
بیاراست روی زمین را به مهر
صد اسپ گرانمایه با زین زر
به دیبا بیاراسته سر به سر
سیاووش بشنید کامد سپاه
پذیره شدن را بیاراست شاه
درفش سپهدار پیران بدید
خروشیدن پیل و اسپان شنید
بشد تیز و بگرفتش اندر کنار
بپرسیدش از نامور شهریار
+++
ببوسید پیران سر و پای او
همان خوب چهر دلارای او
چنین گفت کای شهریار جوان
مراگر بخواب این نمودی روان
+++
ترا چون پدر باشد افراسیاب
همه بنده باشیم زین روی آب
ز پیوستگان هست بیش از هزار
پرستندگانند با گوشوار
تو بی کام دل هیچ دم بر مزن
ترا بنده باشد همی مرد و زن

سیاوش با دیدن زیبایی های توران بیاد ایران می افتد و دلش برای ایران و رستم (که سیاوش را تربیت کرده) تنگ می شود

سیاوش چو آن دید آب از دو چشم
ببارید و ز اندیشه آمد به خشم
که یاد آمدش بوم زابلستان
بیاراسته تا به کابلستان
همان شهر ایرانش آمد به یاد
همی برکشید از جگر سرد باد
ز ایران دلش یاد کرد و بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
ز پیران بپیچید و پوشید روی
سپهبد بدید آن غم و درد اوی
بدانست کاو را چه آمد بیاد
غمی گشت و دندان به لب بر نهاد

باری، سیاوش همراه پیران به قچقار وارد می شوند. پیران به سیاوش می گوید که بیش از این نیندیش. اینجا بمان، دارایی من از آن  توست و همه فرمانبردار توییم مگر اینکه آشوب براه بیندازی

نگه کرد پیران به دیدار او
نشست و بر و یال و گفتار او
بدو در دو چشمش همی خیره ماند
همی هر زمان نام یزدان بخواند
بدو گفت کای نامور شهریار
ز شاهان گیتی توی یادگار
سه چیزست بر تو که اندر جهان
کسی را نباشد ز تخم مهان
یکی آنک از تخمه ی کیقباد
همی از تو گیرند گویی نژاد
و دیگر زبانی بدین راستی
به گفتار نیکو بیاراستی
سه دیگر که گویی که از چهر تو
ببارد همی بر زمین مهر تو
+++
گر از بودن ایدر مرا نیکویست
برین کرده ی خود نباید گریست
و گر نیست فرمای تا بگذرم
نمایی ره کشوری دیگرم
+++
بدو گفت پیران که مندیش زین
چو اندر گذشتی ز ایران زمین
مگردان دل از مهر افراسیاب
مکن هیچ گونه برفتن شتاب
پراگنده نامش به گیتی بدیست
ولیکن جز اینست مرد ایزدیست
خرد دارد و رای و هوش بلند
به خیره نیاید به راه گزند
مرا نیز خویشیست با او به خون
همش پهلوانم همش رهنمون
همانا برین بوم و بر صد هزار
به فرمان من بیش باشد سوار
همم بوم و بر هست و هم گوسفند
هم اسپ و سلیح و کمان و کمند
مرا ب ینیازیست از هر کسی
نهفته جزین نیز هستم بسی
فدای تو بادا همه هرچ هست
گر ایدونک سازی به شادی نشست
+++
مگر کز تو آشوب خیزد به شهر
بیامیزی از دور تریاک و زهر

 سیاوش هم قبول می کند و با هم به گنگ و سرای افراسیاب می روند. افراسیاب هم با آغوش باز سیاوش را می پذیرد و با هم به جشن و سرور می نشینند

سیاووش بدان گفتها رام شد
برافروخت و اندر خور جام شد
بخوردن نشستند یک با دگر
سیاوش پسر گشت و پیران پدر
+++
پیاده به کوی آمد افراسیاب
از ایوان میان بسته و پر شتاب
سیاوش چو او را پیاده بدید
فرود آمد از اسپ و پیشش دوید
گرفتند مر یکدگر را به بر
بسی بوس دادند بر چشم و سر
ازان پس چنین گفت افراسیاب
که گردان جهان اندر آمد به خواب
ازین پس نه آشوب خیزد نه جنگ
به آبشخور آیند میش و پلنگ
برآشفت گیتی ز تور دلیر
کنون روی گیتی شد از جنگ سیر
+++
سپهدار دست سیاوش به دست
بیامد به تخت مهی بر نشست
به روی سیاوش نگه کرد و گفت
که این را به گیتی کسی نیست جفت
+++
ازان پس به پیران چنین گفت رد
که کاووس تندست و اندک خرد
که بشکیبد از روی چونین پسر
چنین برز بالا و چندین هنر
مرا دیده از خوب دیدار او
بماندست دل خیره از کار او
که فرزند باشد کسی را چنین
دو دیده بگرداند اندر زمین
+++
سیاوش به ایوان خرامید شاد
به مستی ز ایران نیامدش یاد

لغاتی که آموختم
 خنیده = تنین انداز، مشهور و معروف
انوشه = نوشه (مخفف آن) جاوید، بی مرگ

ابیاتی که دوست داشتم
دبیر جهان دیده را پیش خواند
زبان برگشاد و سخن برفشاند

خداوند شرم و خداوند باک
ز بیداد و کژی دل و دست پاک

قسمت های پیشین

ص 365  هنر نمودن سیاوش پبش افراسیاب
© All rights reserved


Saturday, 17 January 2015

Thanks for the support

What a fantastic start to today, "Bazgasht" was mentioned here 

این خیلی خوبه که دانشگاهی که در آن درس خواندی تنهایت نمی گذارد و مثل پدر یا مادری مهربان همیشه آغوشش به رویت بازه حتی بعد از آنکه ترکش کردی. مراسم معرفی کتابم "بازگشت" روی وبلاگ دانشکده داروسازی دانشگاه منچستر در لینک بالا قید شده. برای این همراهی ممنونم

© All rights reserved

Thursday, 15 January 2015

خدا قوت


Football museum, Manchester

مسیر طولانی را پیمودی
حال دمی بیاسای
و چشمه ای از حس امروزت 
را در چنته نگهدار تا در آینده راهنمایت باشد
...
تو بر هر حسی پیروزی
و بر هر کاری توانا 
من به تو افتخار می کنم

© All rights reserved

زندگی در آغوش مادران


اینهم از ماجراهایی است که مو بر تن آدم سیخ می کنه. کودک مرده بدنیا میاد. ولی مادر می خواهد تا فرزند مرده اش را در آغوش نگه دارد و با او خداحافظی کند. بعد از دو ساعت کودک به زندگی برمی گردد. شبیه  این جریان قبلا هم با مادری (که یکی ار دوقلوهایش مرده بدنیا آمده بود و بعد از ماندن در آغوش مادر مجددا به زندگی برگشت) دیگر اتفاق افتاده بود. شاید این فقط بهشت نیست که زیر پای مادران است، زندگی هم در آغوش آنهاست

© All rights reserved

Wednesday, 14 January 2015

نخبه های ریاضی

 همیشه از راه حل های ریاضی که خاص پدربزرگم (روحش شاد) بود و میانبرهای او برای حل مسائل ریاضی مات و متحیر می ماندم. فکر می کنیم که دانش و علم همیشه رو به جلو حرکت کرده و بر اساس همین بینش می پرسیم که چطور قدیما بدون داشتن مثلا فلان وسیله فلان ساختمان را ساخته اند، در صورتیکه امروزه با وجود افزایش امکانات، در توانایی هایمان پس روی هم داشته ایم. جمله زیر را که خواندم بی اختیار یاد پدربزرگ افتادم 
اگر چوبی را در سطح افقی بحالت عمودی نصب کنیم ... از مقایسه سایه چوب با سایه دیوار می توان ارتفاع دیوار را بدون اینکه احتیاجی به بالا رفتن از آن و آویزان کردن شاغول باشد پیدا کرد.* ص186
اسفندیاری دیگر، اکبر آزاد، 1350*

© All rights reserved

Monday, 12 January 2015

در کنار تاریخ بیهقی - 6

 مجددا هسته ی کتابخوانی شکل گرفته و جلسه دوم بیهقی خوانی را کنار تعداد بیشتری از دوستان آغاز کردیم یا آغازیدیم :) این دومین جلسه از دوره ی دوم گردهمایی ماست

برای این گزارش به نسخه پی.دی.اف کتاب تاریخ بیهقی (به تصحیح دکتر فیاض، جلد دوم) رجوع می کنم

آنچه خواندیم
سلطان محمود از دنیا رفته است و  بین دو پسرش مسعود ومحمد بر سر جانشینی او اختلاف پیش آمده. مسعود که محمد را در حصر دارد حال باید با خانهای مختلف مذاکره کند و توضیح بدهد چه شد که وی مجبور به برکنار کردن برادرش (محمد) از ولیعهدی پدر شد و  جلوس وی (مسعود) در راس حکومت چگونه روی پیمان هایی که پیش از او با این خان ها بسته شده تاثیر خواهد گذاشت

 توضیح مسعود توسط نامه ای بود که بونصرمشکان که سمت دبیری را بعهده داشته نوشته و چکیده نامه این چنین بود که محمد دست به خزانه دراز کرده بود و کسانی که "دست بر رگ وی نهاده و دست یافته بودند" (=رگ خوابش را پیدا کرده بودند) نمی خواستند کار ملک به دست مستحق افتد
ضمنا دیگران هم  بر این باور بودند که وظیفه ملک داری از عهده ی محمد بر نمیاید. با اینکه من برحق بودم باز هم کوتاه آمدم و خواستم تا شرق از آن حکومت برادر باشد و من در غرب (جانب عراق) فرمانروایی کنم ولی نامه ها از طرف بوعلی کوتوال و دیگران فرستاده شد و اظهار بندگی نمودند و حاجب علی قریب محمد را در قلعه کوهتیز موقوف نمودم

برخی لغاتی که پیرامون آنها صحبت شد
خیاره = از اختیار میاید
برید = به معنی پیک
امضا = از ماضی میاید، یعنی این کار انجام شده
مهمل = کنار گذاشتن
عشوه = به معنی دروغ
صاحب غازی = جنگ آور
اثر = ردپای شتر بوده در اثر = درپی

نکات دستوری خاص
"مر ما را"
آنچه" را بدون استفاده از "که" بدنبال آن بکار بردن"

جملاتی که دوست داشتم
هرگاه اصل به دست اید کار فرع آسان باشد." ص103"

برای جلسه آینده
ص107
© All rights reserved

شاهنامه خوانی در منچستر 53

 در جلسه ی قبل کار به اینجا کشید که سپاه ایران به سرداری سیاوش تقاضای صلح از جانب افراسیاب را پذیرفت و  افراسیاب هم  گروگان هایی را که سپاه ایران خواسته بود از خویشان و بستگان خود برای اثبات پاکی نیتش به سپاه ایران فرستاد. سیاوش همه احوال را در نامه ای به پدرش کی کاووس نوشت و نامه را به همراه رستم برای او فرستاد


رسیدم به بلخ و به خرم بهار
همه شادمان بودم از روزگار
ز من چون خبر یافت افراسیاب
سیه شد به چشم اندرش آفتاب
بدانست کش کار دشوار گشت
جهان تیره شد بخت او خوار گشت
بیامد برادرش با خواسته
بسی خوبرویان آراسته
که زنهار خواهد ز شاه جهان
سپارد بدو تاج و تخت مهان
بسنده کند زین جهان مرز خویش
بداند همی پایه و ارز خویش
از ایران زمین بسپرد تیره خاک
بشوید دل از کینه و جنگ پاک
ز خویشان فرستاد صد نزد من
بدین خواهش آمد گو پیلتن
گر او را ببخشد ز مهرش سزاست
که بر مهر او چهر او بر گواست

کی کاووس وقتی نامه را می خواند عصبانی می شود و رستم را دعوا می کند که حالا سیاوش جوان است و سرد و گرم نچشیده. تو چطور بدی های افراسیاب را فراموش کردی. بعد از رستم می خواهد که به جنگ بازگردد و آن صد نفر گروگان که نزدیکان افراسیاب بوده اند را هم بنزد کی کاووس بفرستد تا همه را بکشد

چو نامه برو خواند فرخ دبیر
رخ شهریار جهان شد قیر
به رستم چنین گفت گیرم که اوی
جوانست و بد نارسیده بروی
چو تو نیست اندر جهان سر به سر
به جنگ از تو جویند شیران هنر
ندیدی بدیهای افراسیاب
که گم شد ز ما خورد و آرام و خواب
مرا رفت بایست کردم درنگ
مرا بود با او سری پر ز جنگ
+++
شما را بدان مردری خواسته
بدان گونه بر شد دل آراسته
کجا بستد از هر کسی بی گناه
بدان تا بپیچیدتان دل ز راه
به صد ترک بیچاره و بدنژاد
که نام پدرشان ندارید یاد
کنون از گروگان کی اندیشد او
همان پیش چشمش همان خاک کو
شما گر خرد را بسیچید کار
نه من سیرم از جنگ و از کارزار
+++
پس آن بستگان را بر من فرست
که من سر بخواهم ز تن شان گسست
تو با لشکر خویش سر پر ز جنگ
برو تا به درگاه او بی درنگ

رستم هم پاسخ میدهد که شما خودتان دستور دادید تا از رود جیحون نگذریم و صبر کنیم تا اسفندیار جنگ را آغار کند. حالا هم  اسفندیار تقاضای صلح داده و چنانچه پس از این به پیمان خود وفا نکرد و از جنگ روی برنتاباند آنوقت ما به مقابله برمی خیزیم. درست نیست که از پیمان خود بگذریم و چون سیاوش را خود تربیت کرده بود می دانست که سیاوش هم پیمان شکنی نخواهد کرد، این امر را هم به کی کاووس گوشزد کرد

سخن بشنو از من تو ای شه نخست
پس آنگه جهان زیر فرمان تست
تو گفتی که بر جنگ افراسیاب
مران تیز لشکر بران روی آب
بمانید تا او بیاید به جنگ
که او خود شتاب آورد بی درنگ
ببودیم یک چند در جنگ سست
در آشتی او گشاد از نخست
کسی کاشتی جوید و سور و بزم
نه نیکو بود پیش رفتن برزم
و دیگر که پیمان شکستن ز شاه
نباشد پسندیده ی نیک خواه
+++
همه یافتی جنگ خیره مجوی
دل روشنت به آب تیره مشوی
گر افراسیاب این سخنها که گفت
به پیمان شکستن بخواهد نهفت
هم از جنگ جستن نگشتیم سیر
بجایست شمشیر و چنگال شیر
ز فرزند پیمان شکستن مخواه
مکن آنچ نه اندر خورد با کلاه

 کی کاووس خشمگین می شود و به رستم می گوید این افکار را تو و برای راحتی خودت در سر سیاوش انداختی. حالا هم اصلا لازم نیست که برگردی. طوس را بجای تو می فرستم و اگر سیاوش از جنگ روی گرداند از او می خواهم تا سپاه را به دست طوس بسپارد تا وی با افراسیاب بجنگد

چو کاووس بشنید شد پر ز خشم
برآشفت زان کار و بگشاد چشم
به رستم چنین گفت شاه جهان
که ایدون نماند سخن در نهان
که این در سر او تو افگنده ای
چنین بیخ کین از دلش کنده ای
تن آسانی خویش جستی برین
نه افروزش تاج و تخت و نگین
تو ایدر بمان تا سپهدار طوس
ببندد برین کار بر پیل کوس
من اکنون هیونی فرستم به بلخ
یکی نامه ی با سخنهای تلخ
سیاوش اگر سر ز پیمان من
بپیچد نیاید به فرمان من
بطوس سپهبد سپارد سپاه
خود و ویژگان باز گردد به راه

. رستم هم عصبانی می شود و می گوید اگر طوس مبارز تر از من است، حتما این ماموریت را به او بسپار. این دومین باری است که رستم با خشم بارگاه کی کاووس را ترک می کند.  بار اول وقتی بود که کی کاووس به خاطر دیر رسیدن رستم دستور داده بود که وی را بر دار کنند

 با اینکه رستم با کی کاووس بارها مخالف بود تاکنون بجز این دو بار چنین عصبانی از بارگاه کی کاووس خارج نشده. از طرفی کی کاووس هم همیشه هراسان از رستم بوده و از گفتار بحق رستم دل آزرده بوده. چنان که حتی به خواسته ی رستم عمل نکرد  و نوشدارو را هم برای سهراب نفرستاد

غمی گشت رستم به آواز گفت
که گردون سر من بیارد نهفت
اگر طوس جنگی تر از رستم است
چنان دان که رستم ز گیتی کم است
بگفت این و بیرون شد از پیش اوی
پر از خشم چشم و پر آژنگ روی

کی کاووس هم نامه ای تند برای سیاوش می نویسد و با پیکی روانه می کند و در آن از سیاوش می خواهد یا به جنگ افراسیاب برود و یا لشکر را تسلیم طوس کند تا وی با افراسیاب بجنگد

اگر بر دلت رای من تیره گشت
ز خواب جوانی سرت خیره گشت
شنیدی که دشمن به ایران چه کرد
چو پیروز شد روزگار نبرد
کنون خیره آزرم دشمن مجوی
برین بارگه بر مبر آبروی
منه با جوانی سر اندر فریب
گر از چرخ گردان نخواهی نهیب
که من زان فریبنده گفتار او
بسی بازگشتم ز پیکار او
ترا گر فریبد نباشد شگفت
مرا از خود اندازه باید گرفت
نرفت ایچ با من سخن ز آشتی
ز فرمان من روی برگاشتی
همان رستم از گنج آراسته
نخواهد شدن سیر از خواسته
ازان مردری تاج شاهنشهی
ترا شد سر از جنگ جستن تهی
در بی نیازی به شمشیر جوی
به کشور بود شاه را آبروی
چو طوس سپهبد رسد پیش تو
بسازد چو باید کم و بیش تو
گروگان که داری به بند گران
هم اندر زمان بارکن بر خران
پرستار وز خواسته هرچ هست
به زودی مر آن را به درگه فرست
+++
و گر مهر داری بران اهرمن
نخواهی که خواندت پیمان شکن
سپه طوس رد را ده و بازگرد
نه ای مرد پرخاش روز نبرد
+++
تو با خوبرویان برآمیختی
به بزم اندر از رزم بگریختی

سیاوش وقتی از ماجرا باخبر می شود ناراحت می شود. در این موقعیت حتی برای گروگانهایی که از جانب افراسیاب فرستاده شده بودند هم نگران است. برای مشورت چون به رستم دست رسی ندارد به بهرام و زنگه روی می آورد

ز کار پدر دل پراندیشه کرد
ز ترکان و از روزگار نبرد
همی گفت صد مرد ترک و سوار
ز خویشان شاهی چنین نامدار
همه نیک خواه و همه بی گناه
اگرشان فرستم به نزدیک شاه
نپرسد نه اندیشد از کارشان
همانگه کند زنده بر دارشان
به نزدیک یزدان چه پوزش برم
بد آید ز کار پدر بر سرم
ور ایدونک جنگ آورم بی گناه
چنان خیره با شاه توران سپاه
جهاندار نپسندد این بد ز من
گشایند بر من زبان انجمن
وگر بازگردم به نزدیک شاه
به طوس سپهبد سپارم سپاه
ازو نیز هم بر تنم بد رسد
چپ و راست بد بینم و پیش بد
نیاید ز سودابه خود جز بدی
ندانم چه خواهد رسید ایزدی
دو تن را ز لشکر ز کندآوران
چو بهرام و چون زنگه ی شاوران
+++
بدیشان چنین گفت کز بخت بد
فراوان همی بر تنم بد رسد
+++
به خیره همی جنگ فرمایدم
بترسم که سوگند بگزایدم
وراگر ز بهر فزونیست جنگ
چو گنج آمد و کشور آمد به چنگ
چه باید همی خیره خون ریختن
چنین دل به کین اندر آویخت

سیاوش به زنگه می گوید که تو این گروگان ها و غنائم را به افراسیاب برگردان و به بهرام هم می گوید که تو تا رسیدن طوس فرمانده ای، سپس لشکر را به طوس تحویل بده

تو ای نامور زنگه شاوران
بیارای تن را به رنج گران
برو تا به درگاه افرسیاب
درنگی مباش و منه سر به خواب
گروگان و این خواسته هرچ هست
ز دینار و ز تاج و تخت نشست
ببر همچنین جمله تا پیش اوی
بگویش که ما را چه آمد به روی
++
بفرمود بهرام گودرز را
که این نامور لشکر و مرز را
سپردم ترا گنج و پیلان کوس
بمان تا بیاید سپهدار طوس
بدو ده تو این لشکر و خواسته
همه کارها یکسر آراسته
یکایک برو بر شمر هرچ هست
ز گنج و ز تاج و ز تخت نشست

زنگه و بهرام سعی می کنند تا سیاوش را از سرپیچی از فرمان کی کاووس برحذر دارند و او را تشویق به اطاعت از پدر می کنند. ولی سیاوس نصیحت انها را نمی پذیرد. با این حال انصاف داشته و به زنگه و بهرام این انتخاب را می دهد که اگر دستور مرا نمی توانید بپذیرید خودم آنرا اجرا می کنم. ولی دو پهلوان فرمان  سیاوش را قبول می کنند و قرار می گذارند تا آنچه که او می خواهد عملی کنند

بدو باز گفتند کاین رای نیست
ترا بی پدر در جهان جای نیست
یکی نامه بنویس نزدیک شاه
دگر باره زو پیلتن را بخواه
اگر جنگ فرمان دهد جنگ ساز
مکن خیره اندیشه ی دل دراز
+++
نپذرفت زان دو خردمند پند
دگرگونه بد راز چرخ بلند
چنین داد پاسخ که فرمان شاه
برانم که برتر ز خورشید و ماه
ولیکن به فرمان یزدان دلیر
نباشد ز خاشاک تا پیل و شیر
کسی کاو ز فرمان یزدان بتافت
سراسیمه شد خویشتن را نیافت
++
اگر تیر ه تان شد دل از کار من
بپیچید سرتان ز گفتار من
فرستاده خود باشم و رهنمای
بمانم برین دشت پرد هسرای
سیاوش چو پاسخ چنین داد باز
بپژمرد جان دو گردن فراز
+++
چنین گفت زنگه که ما بنده ایم
به مهر سپهبد دل آگنده ایم
فدای تو بادا تن و جان ما
چنین باد تا مرگ پیمان ما

سیاوش همچنین از زنگه می خواهد تا ماجرا را برای افراسیاب بگوید و از او بخواهد تا راه را باز کند تا سیاوش عبور کند و به سرزمینی برسد که کاووس را بدان راه نیست

که رو شاه توران سپه را بگوی
که زین کار ما را چه آمد بروی
ازین آشتی جنگ بهر منست
همه نوش تو درد و زهر منست
ز پیمان تو سر نگردد تهی
وگر دور مانم ز تخت مهی
+++
یکی راه بگشای تا بگذرم
بجایی که کرد ایزد آبشخورم
یکی کشوری جویم اندر جهان
بجایی که کرد ایزد آبشخورم
که نامم ز کاووس ماند نهان
ز خوی بد او سخن نشنوم
ز پیگار او یک زمان بغنوم

ابیاتی که دوست داشتم
خداوند خورشید و گردنده ماه
فرازنده ی تاج و تخت و کلاه
کسی را که خواهد برآرد بلند
یکی را کند سوگوار و نژند

قسمت های پیشین

ص 357  رفتن زنگنه شاروان و بردن گروگانان به نزد افراسیاب
© All rights reserved



Sunday, 11 January 2015

از شاهنامه

سه کتاب از کتابخانه ی دانشگاه منچستر گرفتم، عجله دارم این سه کتاب را هر چه زودتر تمام کنم. واقعا گنجینه ای هستند و من چه خوشوقتم که به این گنج دست یافته ام

 یکی از این کتاب ها فردوسی و شاهنامه او (باهتمام حبیب یغمائی، شماره 72 از سلسله انتشارات انجمن آثار ملی، تهران، 1349 ) است. با تمام نوشته های کتاب موافق نیستم ولی شاید این کتاب یکی از کامل ترین کتاب هایی است که در مورد فردوسی و شاهنامه خوانده ام.  طبق این کتاب آغاز نظم شاهنامه حدود سال 367 بوده یعنی زمانیکه فردوسی سی و چند سال داشته. ماخذ اصلی شاهنامه کتابی بوده به نثر که بدستور منصور عبدالرزاق والی خراسان مقتول در 350 فراهم آمده. فردوسی مدتها برای یافتن این کتاب تلاش کرده تا سرانجام بوسیله دوستی این کتاب را بچنگ میاورد. بعدها این مجموعه ی نثر از بین رفته ولی مقدمه آن به علت اضافه شدن به شاهنامه فردوسی باقی مانده و گویا این مقدمه قدیمی ترین نثر فارسی است

 متن نظم اولیه شاهنامه را در اختیار نداریم ولی برای درک بهتر شاهنامه شاید بی ربط نباشد تا به داستان هایی از شاهنامه که سینه به سینه در میان مردم عادی گشته هم رجوع کنیم. شجره نامه ای با توجه به داستان هایی که در کتاب مردم و شاهنامه (شماره 7 گنجینه فرهنگ مردم، گردآورنده و تالیف سید ابوالقاسم انجوی شیرازی، چاپخانه مهر، 1354، 1354/3/36-394 ) جمع آوری شده، تهیه کردم که الزاما با شاهنامه فردوسی صد در صد همخوانی ندارد. مقایسه این شجره نامه  با آنچه در شاهنامه فردوسی نگاشته شده برنامه ی بعدیم هست

یادداشت هایی به خودم
مقالات فروعی: شاهنامه
کوله دست koledast  ناقص،کوتاه دست 
نیر = نقش و نگار، ریشه و تار. لقب رستم: نیر اعظم
زیرقلیانی = چاشت
چنته = کیسه ای که درویشان و شکارچیان توشه ی سفر را در آن ریزند
کف افسوس به هم مالیدند
کمان گرشاسپ
امیرگودرز کاویانی صدراعظم ایران وزیر کی کاووس

© All rights reserved

Thursday, 8 January 2015

How to search for books in Persian

A link to the correct transliteration (Romanization) for Persian
http://www.loc.gov/catdir/cpso/romanization/persian.pdf

© All rights reserved

What the world is coming to?



 سال 2015 هم با دیوانگی آغاز شد

© All rights reserved

Books

Talking to Paul, took me back to years ago. To 2007 and the Persian collection in the university library.

...The University of Manchester has a fantastic Persian collection that includes some real treasures. Sadly some of these can not be even found in Iran anymore. If only we could learn a thing or two about tolerance from these books. I am not taking about their contents, but simply about the way that they are arranged so peacefully next to each other on the shelves. I am sure some of their authors won’t even be able to be in the same room as one another. Gathering authors based on the library codes given to their books seemed like a funny thought. This might even be a good idea for reality TV. I imagined two of these authors together and could hardly stop myself laughing thinking about it. It was so hilarious that I nearly choked on the chocolate that I smuggled into the library and mischievously had a bite of it a second earlier.

After a while of searching the shelves an old book attracted my attention. It was a translation of Jami’s Yusef & Zulaikha to a language which seemed German. It had the original Persian text included of course. This book was donated to the library in 1884, but had never been taken out of the library before. In fact it was not even on the electronic referencing system. It had to be put on the system at the point of being borrowed. Fantastic! This is my discovery now. In fact it is more than a discovery; as far as I am concerned, I have given it the kiss of life! Jami you owe me one!!! I am glad that there are people who tend to collect books and hang on to them even if nobody seems to want to read them at the time. Thanks to them I now get to read this copy more than a century after it being added to the library’s collection...

© All rights reserved

Saturday, 3 January 2015

The world of shadows


Richness can even flourish from absolute nothingness 

در هیچ دنیایی است بس غنی، گر بیاموزیم کی و چه را ببینیم و کی چشم پوشی کنیم  

© All rights reserved