Pages

Monday, 19 January 2015

مهاجرت در شاهنامه

جل الخالق! همه جا انتظار داشتم ردپای مهاجرت را پیدا کنم مگر در شاهنامه. ولی وقتی فکرش را می کنم، می بینم چه کسی بهتر از فردوسی برای شرح حال مهاجرت

.شاهنامه خوانی این هفته با موقعیت  برخی از مهاجران معاصر هم خوانی داشت

سیاوش که دلش از جنگ و خونریزی پر است و بدنبال زندگی آرامی می گردد، قصد عبور از رود جیحون را دارد و می خواهد تا افراسیاب به او اجازه ی عبور بدهد تا بتواند در کشوری دور مقیم شود - چیزی شبیه ویزای ترانزیت امروزی خودمان 

چه باید همی خیره خون ریختن
چنین دل به کین اندر آویختن
+++
یکی راه بگشای تا بگذرم
بجایی که کرد ایزد آبشخورم
یکی کشوری جویم اندر جهان
که نامم ز کاووس ماند نهان
ز خوی بد او سخن نشنوم
ز پیگار او یک زمان بغنوم

افراسیاب، مردد است و گمان می کند که امان دادن به سیاوش نهایتا به ضرر وی خواهد بود

ولیکن شنیدم یکی داستان
که باشد بدین رای همداستان
که چون بچه ی شیر نر پروری
چو دندان کند تیز کیفر بری
چو با زور و با چنگ برخیزد او
به پروردگار اندر آویزد او

ولی پیران که مشاوری دنیادیده است توانایی های سیاوش را برای افراسیاب برمی شمارد - شاید بشود سیاوش را نیز در ردیف مغزهای فراری از میهن دانست

من ایدون شنیدم که اندر جهان
کسی نیست مانند او از مهان
به بالا و دیدار و آهستگی
به فرهنگ و رای و به شایستگی 

بهرحال افراسیاب از سیاوش می خواهد که در سرزمین او بماند. یک جور ویزای دائم به او می دهند

ازین کرد یزدان ترا بی نیاز
هم ایدر بباش و به خوبی بناز

سیاوش این خبر را به یاران و زیر دستانش می دهد

همی سازم اکنون پذیره شدن
شما را هم ایدر بباید بدن
سیاوش حال خیلی از مهاجران را دارد هم به خاطر اخذ ویزا شادست و هم برای دوری از وطن دلگیر

سیاوش به یک روی زان شاد شد
به دیگر پر از درد و فریاد شد
که دشمن همی دوست بایست کرد
ز آتش کجا بردمد باد سرد

 سیاوش دلتنگ ایران است و خیلی از مناظر او را به یاد ایران  می اندازد

سیاوش چو آن دید آب از دو چشم
ببارید و ز اندیشه آمد به خشم
که یاد آمدش بوم زابلستان
بیاراسته تا به کابلستان
همان شهر ایرانش آمد به یاد
همی برکشید از جگر سرد باد
ز ایران دلش یاد کرد و بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
ز پیران بپیچید و پوشید روی
سپهبد بدید آن غم و درد اوی
بدانست کاو را چه آمد بیاد
غمی گشت و دندان به لب بر نهاد
سیاوش از دیدار مجدد ایران و اطرافیانش ناامید شده بود، با پیشنهاد ازدواج موافقت می کند و تن به قضا می دهد و از پیران می خواهد که برایش فرنگیس را از افراسیاب خواستگاری کند

اگر آسمانی چنین است رای
مرا با سپهر روان نیست پای
اگر من به ایران نخواهم رسید
نخواهم همی روی کاووس دید
چو دستان که پروردگار منست
تهمتن که روشن بهار منست
چو بهرام و چون زنگه ی شاوران
جزین نامدران کنداوران
چو از روی ایشان بباید برید
به توران همی جای باید گزید
پدر باش و این کدخدایی بساز

پیران هم پیشنهاد می دهد که با سونوشتت بساز. اکنون دیگر در ایران نیستی، اطرافیانت در ایران را به خدا سپردی و گذشتی

بدو گفت پیران که با روزگار
نسازد خرد یافته کارزار
نیابی گذر تو ز گردان سپهر
کزویست آرام و پرخاش و مهر
به ایران اگر دوستان داشتی
به یزدان سپردی و بگذاشتی

و در جایی دگر وقتی سخن از آینده سیاوش می شود و سیاوش که می دانسته بدست افراسیاب کشته خواهد شد باز هم به یاد ایران است

وزان پس چنین گفت با دل به مهر
که از جنبش و راز گردان سپهر
چه داند بدو رازها کی گشاد
همانا ز ایرانش آمد بیاد
ز کاووس و ز تخت شاهنشهی
بیاد آمدش روزگار بهی
دل خویش زان گفته خرسند کرد
نه آهنگ رای خردمند کرد

© All rights reserved

No comments:

Post a Comment

Note: only a member of this blog may post a comment.