به داستان سیاوش رسیدیم. بین طوس و گیو بر سر زیبارویی که در بیشه دیده بودند دعوا می شود، هر یک او را می خواستند. کسی بین آنها میانجیگری می کند که دعوای خود را پیش شاه ببرید و هر چه او گفت گردن نهید. آنها هم پیش کی کاووس می روند. ولی وقتی کی کاووس آگاه می شود که دختر از نوادگان فریدون است و زیبایی او را می بیند، او را به عقد خود درمیاورد (این هم برای خود نوعی عدل و داد است،البته از نوع کیانی!). چندی بعد پسری بدنیا میاد بنام سیاوش. رستم پیشنهاد می دهد که فرزند کی کاووس را بدو بسپارند تا وی تربیتش کند. این ماجرا بعد از کشته شدن سهراب اتفاق میفتد و احتمالا رستم هم برای کنار آمدن با احساسات سوکوب شده ی پدرانه خود به پرورش پسری بجای سهراب نیازمند بوده
بگفتند با شاه کاووس کی
که برخوردی از ماه فرخنده پی
یکی بچ هی فرخ آمد پدید
کنون تخت بر ابر باید کشید
جهان گشت ازان خوب پر گفت و گوی
کزان گونه نشنید کس موی و روی
جهاندار نامش سیاوخش کرد
برو چرخ گردنده را بخش کرد
+++
چنین گفت کاین کودک شیرفش
مرا پرورانید باید به کش
چو دارندگان ترا مایه نیست
مر او را بگیتی چو من دایه نیست
رستم به سیاوش همه هنرهای رزمی و بزمی را می آموزد. پس از چندی سیاوش به پیش شاه برمی گردد و همه شیفته ی او می شوند از جمله سودابه که احتمالا از زنان کی کاووس بوده
هنرها بیاموختش سر به سر
بسی رنج برداشت و آمد به بر
سیاوش چنان شد که اندر جهان
به مانند او کس نبود از مهان
چو یک چند بگذشت و او شد بلند
سوی گردن شیر شد با کمند
چنین گفت با رستم سرفراز
که آمد به دیدار شاهم نیاز
بسی رنج بردی و دل سوختی
هنرهای شاهانم آموختی
پدر باید اکنون که بیند ز من
هنرهای آموزش پیلتن
+++
یکی سور فرمود کاندر جهان
کسی پیش از وی نکرد از مهان
به یک هفته زان گونه بودند شاد
به هشتم در گنجها برگشاد
ز هر چیز گنجی بفرمود شاه
ز مهر و ز تیع و ز تخت و کلاه
از اسپان تازی به زین پلنگ
ز بر گستوان و ز خفتان جنگ
سودابه پیغامی به سیاوش می فرستد (خودمونیم ولی کسانی که در آن زمان پیغام ها را جابجا می کردند حکم تلفن های همراه امروزه را داشتند و احتمالا رمزگشایی آنها هم به سادگی تلفن های همراه امروزه نبوده). باری، سیاوش از اینکار سودابه ناراحت می شود و به او پاسخ منفی میدهد. سودابه اینبار به سراغ می کاووس می رود و از او می خواهد تا فرزند خود را به خواهرانش بنمایاند. شاه هم قبول می کند، سیاوش را می خواند و از او می خواهد تا سری به شبستان بزند و خواهران و سودابه که چون مادر اوست را ببیند و دل آنها را شاد کند. سیاوش خرسند نیست، ولی نهایتا می پذیرد
برآمد برین نیز یک روزگار
چنان بد که سودابه ی پرنگار
ز ناگاه روی سیاوش بدید
پراندیشه گشت و دلش بردمید
چنان شد که گفتی طراز نخ است
وگر پیش آتش نهاده یخ است
کسی را فرستاد نزدیک اوی
که پنهان سیاووش را این بگوی
که اندر شبستان شاه جهان
نباشد شگفت ار شوی ناگهان
فرستاده رفت و بدادش پیام
برآشفت زان کار او نیکنام
بدو گفت مرد شبستان نیم
مجویم که بابند و دستان نیم
+++
نه اندر زمین کس چو فرزند تو
جهان شاد بادا به پیوند تو
فرستش به سوی شبستان خویش
بر خواهران و فغستان خویش
+++
سپهبد سیاووش را خواند و گفت
که خون و رگ و مهر نتوان نهفت
پس پرده ی من ترا خواهرست
چو سودابه خود مهربان مادرست
ترا پاک یزدان چنان آفرید
که مهر آورد بر تو هرکت بدید
به ویژه که پیوسته ی خون بود
چو از دور بیند ترا چون بود
پس پرده پوشیدگان را ببین
زمانی بمان تا کنند آفرین
+++
چو تو شاه ننهاد بر سر کلاه
به خوبی و دانش به آیین و راه
مرا موبدان ساز با بخردان
بزرگان و کارآزموده ردان
دگر نیزه و گرز و تیر و کمان
که چون پیچم اندر صف بدگمان
دگرگاه شاهان و آیین بار
دگر بزم و رزم و می و میگسار
چه آموزم اندر شبستان شاه
بدانش زنان کی نمایند راه
سیاوش به شبستان می رود و سودابه را در آنجا می بیند که بر تخت نشسته. سودابه تا سیاوش را می بیند از تخت پایین میاید و سیاوش را در آغوش می گیرد. سیاوش به بهانه دیدن خواهران از معرکه می گریزد
چو برداشت پرده ز در هیربد
سیاوش همی بود ترسان ز بد
شبستان همه پیشباز آمدند
پر از شادی و بزم ساز آمدند
همه جام بود از کران تا کران
پر از شادی و بزم ساز آمدند
درم زیر پایش همی ریختند
عقیق و زبرجد برآمیختند
+++
سیاوش چو نزدیک ایوان رسید
یکی تخت زرین درفشنده دید
برو بر ز پیروزه کرده نگار
به دیبا بیراسته شاهوار
بران تخت سودابه ماه روی
بسان بهشتی پر از رنگ و بوی
+++
سیاوش چو از پیش پرده برفت
فرود آمد از تخت سودابه تفت
بیمد خرامان و بردش نماز
به بر در گرفتش زمانی دراز
همی چشم و رویش ببوسید دیر
نیمد ز دیدار آن شاه سیر
+++
که کس را بسان تو فرزند نیست
همان شاه را نیز پیوند نیست
سیاوش بدانست کان مهر چیست
چنان دوستی نز ره ایزدیست
به نزدیک خواهر خرامید زود
که آن جایگه کار ناساز بود
سودابه باز دیگر سعی می کند که از دری دیگر وارد شود. به کی کاووس می گوید که فرزند تو لایق همسری از میان دختران من است
بدو گفت سودابه گر گفت من
پذیره شود رای را جفت من
هم از تخم خویشش یکی زن دهم
نه از نامداران برزن دهم
که فرزند آرد ورا در جهان
به دیدار او در میان مهان
مرا دخترانند مانند تو
ز تخم تو و پاک پیوند تو
کی کاووس با سیاوش به گفت و گو می نشیند و می گوید یکی را از سراپرده من به همسری اختیار کن. سیاوش هم انتخاب را به خود پدر می سپارد و می گوید مرا با سودابه و شبستان او کار نیست و از رفتن به شبستان سرباز می زند. از آن سو سودابه هنوز در تب و تاب است
پدر با پسر راز گفتن گرفت
ز بیگانه مردم نهفتن گرفت
همی گفت کز کردگار جهان
یکی آرزو دارم اندر نهان
که ماند ز تو نام من یادگار
ز تخم تو آید یکی شهریار
+++
کنون از بزرگان یکی برگزین
نگه کن پس پرده ی کی پشین
+++
بدو گفت من شاه را بند ه ام
به فرمان و رایش سرافگند ه ام
هرآن کس که او برگزیند رواست
جهاندار بربندگان پادشاست
نباید که سودابه این بشنود
دگرگونه گوید بدین نگرود
به سودابه زین گونه گفتار نیست
مرا در شبستان او کار نیست
ز گفت سیاوش بخندید شاه
نه آگاه بد ز آب در زیرکاه
گزین تو باید بدو گفت زن
ازو هیچ مندیش وز انجمن
که گفتار او مهربانی بود
به جان تو بر پاسبانی بود
+++
نهانی ز سودابه ی چاره گر
همی بود پیچان و خسته جگر
بدانست کان نیز گفتار اوست
همی زو بدرید بر تنش پوست
لغاتی که آموختم
چلیپا = صلیب
آهو = زشتی، ناپلیدی
بیت هایی که خیلی دوست داشتم
سخن چون برابر شود با خرد
روان سراینده رامش برد
کسی را که اندیشه ناخوش بود
بدان ناخوشی رای اوگش بود
ولیکن نبیند کس آهوی خویش
ترا روشن آید همه خوی خویش
قسمت های پیشین
شجره نامه
کی کاووس
.
.
سیاوش
ص 325 رفتن سیاوش به شبستان دو دیگر بارد
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.