Pages

Wednesday, 22 February 2012

Getting through life توهم سبز


 

صورتش را به پنجره چسبانده بود و سرمای شیشه را به پوستش پیوند می زد. خیسی اشک با باران پشت شیشه گرچه جدا از هم ولی گویا در هم تنیده بودند. هر دو از یک جنس بودند. حتما بودند
به سوزش زخمی که رد پای مسافری پیاده بر قلبش باقی گذاشته بود فکر می کرد.  بالاخره این درد تمام می شد. حتما می شد
 یک روزآفتابی وقتی که از خواب بیدار میشد جای خالی درد نفسگیر را می دید. حتما می دید
 درد ماندن فرار بود مثل بوی عطر، بالاخره می پرید. حتما می پرید
 آن وقت شاید خرده های شکسته قلبش دوباره  به هم جوش می خورد. حتما جوش می خورد


© All rights reserved

1 comment:

Note: only a member of this blog may post a comment.