من روحم را دیده ام
رنگی نداشت
نور یا سیاهی گنه آلودی نداشت
خاموش بود و در خروش
ولی ندایش آهنگی نداشت
چون اشک زنی از مشرق
گزش تلخ قهر و شهد آشتی نداشت
وجودش هماوردی بر ایمان مردی نداشت
چون اشک زنی از مشرق
گزش تلخ قهر و شهد آشتی نداشت
وجودش هماوردی بر ایمان مردی نداشت
مسخ بود و شیدا ولی آزاد آزاد
انچرا که جسم خاکیم به تاوان ِجان داده بود
در آغوش داشت
در آغوش داشت
پژواک وجودِ رهایی بود
که غم دیروز و بیمی از فردا نداشت
که غم دیروز و بیمی از فردا نداشت
روح من شاید دژ امروز بود
که سودای سرشت سروش-وشی نداشت
در کالبدی تهی تنها
ولی عشق کوبۀ در کوفتن
و ره جستن به باور پیمانی را نداشت
© All rights reserved
که سودای سرشت سروش-وشی نداشت
در کالبدی تهی تنها
ولی عشق کوبۀ در کوفتن
و ره جستن به باور پیمانی را نداشت
© All rights reserved
خیلی زیبا، آفرین
ReplyDeleteمنتظر شعرهای بعدی ات
افسانه