مردن احتمالا به همین شکل است
غلیظی تاریکی امشب بر پوستش جاری است
طنین صدای پایش به همین سنگینی در راهروی تن می پیچید
رگ پنهان آبی اش آشکارا می زند
و نفس هایش ناتمام و پراکنده خواهند بود
دانه های عرق بر پیشانی رسوب کرده
وتب جایی در تنگانتگی استخوان ها به لرز افتاده
و تو چه دوری و چه سرد
و شب حس تو را داراست
و درد
در ابعادی باز و حجیم ظاهر شده
آه! نقش امشب، جلوۀ مرگ است
پس چشمانم را می بندم
و به فراموشی کهنسالی توسل می کنم
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.