راستش جا خوردم! نزدیک بود که فنجون قهوه ای که دستم بود رو زمین بندازم. اول از گوشه چشم دیدمش. تو حیاط نزدیک حوض ایستاده بود، باورم نشد، کامل برگشتم به سمتش. اونم نگاهش تو چشمای من بود. شاید اشتباه دیدم
پلک زدم
و باز هم پلک
ولی نه، هنوزم اونجا بود. مستقیم تو چشمام نگاه میکرد. چه نگاه عجیبی. تو اینجا چکار میکنی؟ تو حیاط خونه ما!؟ یک لک لک! پرنده ای که تا حالا فقط تو باغ وحش و برنامه های تلوزیون دیده بودمش. چقدر زیبا بود. چه پاهای بلندی! ولی از کجا اومده بود تو خونه ما؟ آخه چطور؟ میدونستم که وقتی به بقیه بگم حرفمو باور نمیکنن ولی مهم نبود. من دیدمش
با چشمای خودم
اونم تو چشمای من نگاه کرد
چیزی تو چشماش بود که کمی نگران کننده بود. تکون نمیخورد. فقط نگاهم میکرد. فاصله ای جز یه پنجره و چند قدم اینور و اوندرش نداشتیم . آروم آروم بدون اینکه چشم از چشماش بردارم عقبی از اتاق خارج شدم. دویدم بالا تا دوربینم رو بیارم و عکسی ازش بگیرم. وسط پله ها یکباره نگاهش برام تفسیر شد
نگاهش رنگ گناه داشت
یک لحظه کوتاه نگاهش رو تو ذهنم مرور کردم. خدای من ماهیهای تو حوض! اومده بود ماهیا رو بگیره. از وسط پله ها دویدم پایین. رفته بود. من موندم و نگرانی برای ماهیای قرمزی که ته حوض چپیده بودن. نمیدونم آیا اونا هم دیدنش؟ نکنه که ترسیدن؟ گربه های همسایه، روباهی که نمیدونم لونه اش کجاست و کلاغایی که گاهی سرو کلشون پیدا میشه کم بودن که لک لک هم اضافه شد
دنباله ماجرا اینجا
© All rights reserved
خوش به حال تون. ما كه فقط موسي كوتقي مي بينيم توي حياط مون :))
ReplyDelete:)
ReplyDeleteراستیما، کلی عکس از پرنده های مختلف که به خونمون سر زدن دارم
موسي كوتقي هم داریم ولی انگلیسی حرف میزنن
:)))