Pages

Thursday, 30 September 2010

My friends

At home


These are some of my friends (hope U can C them well enough). I also love the plant. I’m used to looking at the relaxing, calm dance of its leaves. The fish must also love it. Or maybe it’s the feel of gentle kisses of oxygen on their glittered scales as they pass through the red layers that make them hooked to the plant.

اینا دوستای من هستن (امیدوارم که تو این عکس تار یه چیزی مشخص باشه). در ضمن این گیاه رو هم خیلی دوست دارم. شگفت آوره که زیر آب نفس میکشه. تماشای رقص نرم برگاش تو آب، آرامش بخشه؛ لمس اونا از پشت شیشه عادتمه. مطمئنم که ماهیا وقتی از لابلای این قرمزی مواج رد میشن، بوسه های اکسیژن رو با پولکهای براقشون حس میکنن. شاید هم برای همینه که بیشتر دور این گیاه پرسه میزنند



© All rights reserved

Wednesday, 29 September 2010

قلم دلنشین فروغ فرخزاد

شعرهای فروغ این روزا بیشتر از همیشه به دلم میشینه، نشستن که نه، به دلم چنگ میزنه. چه زیبا مینوشته و چه پرقدرت! این شعر رو که می خواندم با خودم فکر کردم که اینو فقط ننوشته، انگار فلز احساس رو تو کوره درد تف داده و ذوب شدۀ تالم رو با قالب سوز فرم بخشیده. شعر رنگ حزن داره و بوی اندوه، با این حال از لطافت هم بی بهره نیست

رها شده، رها شده، چون لاشه ای بر آب"
به سوی سهمناک ترین صخره پیش می رفتم
به سوی ژرف ترین غارهای دریایی
و گوشتخوارترین ماهیان
و مهره های نازک پشتم
"از حس مرگ تیر کشیدند
فروغ فرخزاد


© All rights reserved

Tuesday, 28 September 2010

ایمان آوردم به آغاز فصل سرد

مشغول رانندگی بودم، از نقطه ای که شاخه های درختان دو طرف جاده به هم می رسیدند و چتری از برگ را بالای سر ماشینها میکشیدند، رد شدم. چند برگ زرد و قهوه ای روی شیشه ماشین غلتیدند و پس از ثانیه ای با جاروی باد پایین ریخته شدند. نگاهی به بالا انداختم. خیلی از برگها تغییر رنگ داده بودند. نمی دانم که دقیقا کی هوای درختان پاییزی شد ولی همه نشانه های آغاز فصلی سرد را در پیش رویم گسترده دیدم. فصلی با روزهای کوتاه و تاریک و تنهایی سردی که تا بی نهایت امتداد میابد



I drove past a narrow track where branches of trees from both sides of the road were touching in the middle. A few yellow and brown leaves fall on the windscreen and were quickly brushed off by the breeze. I looked up, I don't know when exactly trees switched over to the autumn mood; but all the signs of a cold season were widen in front of my eyes; a season with short and dark days and loneliness that spreads till eternity.


© All rights reserved

Friday, 24 September 2010

ت مثل


در تنگسال حضور
تندیس تنگدلی
در تنگنای تنهایی قفس
با توهمی تهیج می شد
و با ترسی، تنگ نقس

زندگی
مکرر به نیستی توکل می کرد
و درد به اشک

____________
:و مخصوص زری عزیز که نوشته ای پر انرژی میخواستن
امیدوارم که مقبول افتد
ت مثل
تولد
تپش
تلاش
تداوم ترنم

:)))





© All rights reserved

Thursday, 23 September 2010

Empty

I was going to write something, but I'm full of emptiness today. Maybe that's why the most meaningful part of today's post is probably the empty space below.






___________
از کوزه همان برون تراود که در اوست
میخواستم چیزی بنویسم ولی گویا جز عدم وجود هیچ حس دیگری در من زنده نیست. شاید به همین دلیل فضای خالی زیر با معنی ترین قسمت این پست است







© All rights reserved

Wednesday, 22 September 2010

International Peace Day (21 sep 2010)

Yesterday was the International Peace Day. A few people that I talked to were unaware that 21st September is dedicated to peace. I was thinking if it was the International Day of Fruit Juice or International Day of Fashion, all sorts of celebrations and campaigns were happening and as a result a lot more of us would have been made aware of it. Mind you, with all the wars (both "justified" and condemned) that are being fought, maybe dedicating a day as the World Peace Day is not important, it's just there as an out of reach wish for optimists!

دیروز روز جهانی صلح بود
متاسفانه خیلی ها حتی اینو نمیدونن
ولی مثلا اگه روز جهانی خوردن آب میوه بود و یا مد لباس
شاید تبلیغات و بوق و کرنا عده بیشتری رو آگاه میکرد
البته با همه جنگهای توجیح شده و تکفیر شده که تو دنیا اتفاق میفته
شاید اصلا روز جهانی صلح فقط یه بازیه، یه چیزی شبیه به یه امید دست نیافتنی

Thursday, 16 September 2010

So called philosophy!

Lyme Park, UK

If you don’t wait for the one who has gone, you won’t be disappointed!


اگه به انتظار کسی که رفته نشینی، نا امید هم نمیشی

Friday, 10 September 2010

سفر کردی به امید برگشت



خواستی که احساس هوایی بخورد
رفتی که دور باشی
در خلوت صبحی پر مه
با غربتی آرام مانوس باشی

در سکوت سنگین ِ نبودت
در خیسی گرم خیالت
کتابی را باز کردم
شعری از حمید مصدق

دردی"
عظیم دردی ست -
با خویشتن نشستن
"در خویشتن شکستن

عجبا، گویا
این شعر را من زمانی زیسته ام


© All rights reserved

نگاهی پرمعنی

راستش جا خوردم! نزدیک بود که فنجون قهوه ای که دستم بود رو زمین بندازم. اول از گوشه چشم دیدمش. تو حیاط نزدیک حوض ایستاده بود، باورم نشد، کامل برگشتم به سمتش. اونم نگاهش تو چشمای من بود. شاید اشتباه دیدم
پلک زدم
و باز هم پلک
ولی نه، هنوزم اونجا بود. مستقیم تو چشمام نگاه میکرد. چه نگاه عجیبی. تو اینجا چکار میکنی؟ تو حیاط خونه ما!؟ یک لک لک! پرنده ای که تا حالا فقط تو باغ وحش و برنامه های تلوزیون دیده بودمش. چقدر زیبا بود. چه پاهای بلندی! ولی از کجا اومده بود تو خونه ما؟ آخه چطور؟ میدونستم که وقتی به بقیه بگم حرفمو باور نمیکنن ولی مهم نبود. من دیدمش
با چشمای خودم
اونم تو چشمای من نگاه کرد
چیزی تو چشماش بود که کمی نگران کننده بود. تکون نمیخورد. فقط نگاهم میکرد. فاصله ای جز یه پنجره و چند قدم اینور و اوندرش نداشتیم . آروم آروم بدون اینکه چشم از چشماش بردارم عقبی از اتاق خارج شدم. دویدم بالا تا دوربینم رو بیارم و عکسی ازش بگیرم. وسط پله ها یکباره نگاهش برام تفسیر شد
نگاهش رنگ گناه داشت
یک لحظه کوتاه نگاهش رو تو ذهنم مرور کردم. خدای من ماهیهای تو حوض! اومده بود ماهیا رو بگیره. از وسط پله ها دویدم پایین. رفته بود. من موندم و نگرانی برای ماهیای قرمزی که ته حوض چپیده بودن. نمیدونم آیا اونا هم دیدنش؟ نکنه که ترسیدن؟ گربه های همسایه، روباهی که نمیدونم لونه اش کجاست و کلاغایی که گاهی سرو کلشون پیدا میشه کم بودن که لک لک هم اضافه شد

دنباله ماجرا اینجا


© All rights reserved

Thursday, 9 September 2010

خداحافظی

هوا اونقدرهم سرد نبود ولی دستاش از سرما کرخ شده بود و گاهی دندوناش با لرزشی خفیف به هم میخوردن. شال بلند پشمیش رو از کمد دراورد و دورش پیچید، از حالت چهره اش میشد گفت که گرمای شال لذت بخش بود. کادوی سر راهی رو تو کیفش جا داد، از لیوانی که رو میز بود یه جرعه نوشید، بقیه چای داخل لیوان رو تو ظرف شویی خالی کرد و به قصد سوارتاکسی شدن سر خیابون رفت. مقصدش رو به مسیرهای کوتاه نشکست. هر راننده ای که جلوی پاش نیش ترمزی میزد، با شنیدن کلمه "ترمینال" با عصبانیت گاز میداد و می رفت. بعضی ها هم که حوصله دعوا کردن داشتند، قرولندی می کردند و تک و توکی هم که تند خوئی و خُلق ناپسند رو با هم یکجا داشتند ناسزایی و یا نفرینی حوالش میکردند و با شتاب از جلوی پاش میگریختند

بالاخره به مقصد رسید، از دور برای آشنایی که کنار اتوبوس ایستاده بود و به ساعتش نگاه میکرد دست تکون داد و آروم و به سمتش رفت. شلوغی خیابونا و نبود تاکسی رو برای دیر اومدنش بهونه کرد. بسته کوچکی که با کاغذ مات آبی رنگی کادو شده بود از کیفش دراورد و در حالیکه لرزش دستاش کاملا محسوس بود با نیم لبخندی روی لب و نمی درعمق چشمانش بسته رو به طرف اون دراز کرد. در همون لحظه کمک راننده با فریادهای بلند مسافرها رو امر به سوار شدن کرد

اتوبوس چند دقیقه بعد براه افتاد و جز کسی که شالش رو تو صورتش کشیده بود و به ستونی تکیه داده بود بقیه کم کم از نقطۀ آغاز حرکت اتوبوس دور شدند و به اطراف پراکنده. در اون موقع عابرانی که ازنزدیک زن رنگ پریده ای که سرش رو به ستون تکیه داده بود میگذشتن، جملاتی رو که زیر لب نجوا می کرد، می شنیدن

منو ببخش که نتونستم درست و حسابی روانه سفرت کنم و برای خداحافظی رغبتی نداشتم و دیر اومدم ولی حتی گوسفندا هم برای رسیدن به کشتارگاهشون شتابی ندارند

© All rights reserved

Wednesday, 8 September 2010

وقتی که در حال مرگی، حتی آرزوها هم کم حوصله میشن

چه روز پر از وحشت وغرق تردیدی
مست ازبلوغ حس تنهایی
...
کاش امروز حالم رو نپرسه
کاش اصلا هیچی در مورد خودم نپرسه
...

© All rights reserved

Tuesday, 7 September 2010

Profoundly down

Red, brown and yellow stained foliage were taking over the whole garden. The shallow layer of the rainfall collected at the bottom of the empty swimming pool was green with algae.

A girl in a white cotton dress was sitting next to the drained pool with her bare legs dangling in the void beneath. Staring at a point faraway, except for the occasional hand movement to wipe off a teardrop, she remained still. The insipid autumn’s sun glowing on her dark, long hair tried hopelessly to split open the sorrow that was cocooning around her. But it was too late.

Sadness is a talented hunter; once it captures a chase it won’t let go until its sharp teeth gnaws away the hunt’s mountain of entity into a pile of insignificant gravels. Misery’s lure will end up like a fly trapped in a spider web; each nudge makes them more restrained. Maybe this fate is intended for everyone who falls onto the surface of the quicksand of life. Or maybe this is the by-product of grief’s lethal love for people.


پر از دلتنگی

درختهای باغ کم و بیش سبزیشان را از دست داده بودند و شادابی برگهایشان به لکه های قرمز، زرد و قهوه ای آلوده شده بود. کنار استخرخالی که یک لایه کم قطر آب لجن گرفته کفش را می پوشاند نشسته بود و پاهایش  را در گودی خشک آن آویزان کرده بود. به نقطه ای دور ماتش برده بود، جز وقتی که دستش را برای پاک کردن قطره لغزان اشکی بالا می برد، حرکتی نداشت
آفتاب کم جان پاییز مستقیم بر سرش می تابید و بیهوده سعی داشت که با مُشت و مزاق کردن او را از غمی که دورش پیله می بست آزاد کند. ولی برای رهایی دیر بود، غم شکارچی ماهری است و دلی که به دامش افتاد مثل صیدی در تار عنکبوت خواهد بود. هر تقلائی بیشتر گرفتارش میکند. تا گردن در باطلاق اندوه فرو رفته بود، زمان به قصد دستگیری استخاره می کرد و در این میان ماتم باوفاترین یار باقی ماند
________________
در سایت زیر به "مشت و مزاق كردن" که یک اصطلاح خراسانی است و به معنی شوخي هايي كه با حركت دست و بدن اتفاق ميافتد، برخوردم. با تشکر از آقای احمدی فرد برای این آموزش

© All rights reserved

Monday, 6 September 2010

Saturday, 4 September 2010

تولد، تولد، تولدت مبارک

Manchester, UK

For the 20th birthday of a friend who likes blue :)

تو عکسهام گشتم، این آبی ترین عکسم بود
تولدت مبارک
****************
اینم قدیمی ترین شعر تولد که میدونم

جالبیش اینه که این آهنگ در سال چهل و هفت و برای تولد صنعت پیکان ساخته شده

تولد تولد
تولدت مبارک
مبارک مبارک
تولدت مبارک

تولد تولد
تولدت مبارک
مبارک مبارک
تولدت مبارک

لبت شاد و دلت خوش
تو گل پر خنده باشی
بیا شمعا رو فوت کن
که صد سال زنده باشی

تولد تولد
تولدت مبارک
مبارک مبارک
تولدت مبارک

تولد تولد
تولدت مبارک
مبارک مبارک
تولدت مبارک

Friday, 3 September 2010

به امید آزادی برای همه انسانها

تلوزیون روشنه و به مناسبت روز قدس سرودهای پر شور با مژده آزادی برای مردم فلسطین از جام جم ایران پخش میشه. داشتم فکر میکردم که جدی چه خوب میشه که صلح بشه و این مردم هم روی آرامش رو ببینن ولی به این هم فکر می کردم که
چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است

Thursday, 2 September 2010

Wednesday, 1 September 2010

Microsoft Security Essential

I've just downloaded the free version of the Microsoft Security Essential to replace my previous antivirus software. The huge number of software available for free download is somewhat confusing; it helps when someone that you trust recommends software. I've heard about this particular one from a friend. So far and based on the initial scan I'm happy with its performance . It managed to detect and remove a suspected spyware that was lurking on my computer for a while. Having both antivirous and anti spyware in one programme certainly helps.



بعضی اوقات وفور نرم افزارهایی که رو اینترنت و به طور رایگان در دسترسه و به راحتی رو کامپیوتر نصب میشه، میتونه گیج کننده هم باشه. برای همین وقتی کسی که به حرفش اعتماد داری نرم افزاری رو پیشنهاد میده، کارا خیلی راحت میشه. به توصیِِۀ دوستی برنامه ای حفاظتی خود ماکروسافت رو نصب کردم. خوبی این نرم افزار اینه که
antivirus and antispyware
رو با هم داره و البته به طور مجانی هم در دسترسه. البته نمیدونم که آیا این نرم افزارها برای ایران هم در دسترس هستند یا نه. در ضمن در صورت اصل نبودن
windows
نمیشه این برنامه رو دانلود کرد. به هر حال این سایت دانلود هست شاید به درد کسی بخوره