Pages

Thursday, 18 March 2021

شاهنامه‌خوانی در منچستر 269

در قرنطینه  ماه مارس 2021  این بخش را از طریق زوم  در کنار هم خواندیم
چهل و پنجمین جلسه در قرنطینه 

 پادشاهی یزدگرد، سلسله ی ساسانیان و پایان شاهنامه با کشته شدن یزدگرد به پایان می رسد
 

 داستان تا اینجا رسید که اعراب به ایران تاخته اند و سپاه ایران درگیر جنگ با اعراب هست. یزدگرد که به ماهوی پناه آورده توسط او به دام می افتد و در میان سپاه دشمن (سپاه بیژن از سمرقند) تنها می ماند ولی نهایتا موفق می شود که فرار کند و در آسیابی پنهان شود. 

در مجلس شور ماهوی هستیم. او پس از مشورت با بزرگان و پسرش دستور کشته شدن یزدگرد را می دهد. آسیابان هم با چشمان گریان راه میفتد تا یزدگرد را بکشد. ماهوی همچنین چند نفر را در پی آسیابان می فرستد تا لباس و تاج و انگشتری شاهی را بدون اینکه آلوده به خون شوند نزد او بیاوردند
 
چو بشنید ماهوی بیدادگر
سخنها کجا گفت او را پسر
چنین گفت با آسیابان که خیز
سواران ببر خون دشمن بریز
چو بشنید ازو آسیابان سخن
نه سردید از آن کار پیدانه بن
شبانگاه نیران خرداد ماه
سوی آسیابان رفت نزدیک شاه
ز درگاه ماهوی چون شد برون
دو دیده پر از آب دل پر ز خون
سواران فرستاد ماهوی زود
پس آسیابان به کردار دود
بفرمود تا تاج و آن گوشوار
همان مهر و آن جامهٔ شاهوار
نباید که یکسر پر از خون کنند
ز تن جامهٔ شاه بیرون کنند
بشد آسیابان دو دیده پر آب
به زردی دو رخساره چون آفتاب
همی‌گفت کای روشن کردگار
تویی برتر از گردش روزگار
تو زین ناپسندیده فرمان او
هم اکنون به پیچان تن و جان او

آسیابان با ناراحتی نزد یزدگرد می رود. به شاه نزدیک می شود، انگار که بخواهد چیزی به راز به او بگوید. در همین حال دشنه اش  را به تهیگاه یزدگرد فرو می برد و شاه با چند ضربه می کشد

بر شاه شد دل پر از شرم و باک
رخانش پر آب و دهانش چو خاک
به نزدیک تنگ اندر آمد به هوش
چنان چون کسی راز گوید بگوش
یکی دشنه زد بر تهیگاه شاه
رهاشد به زخم اندر از شاه آه
به خاک اندر آمد سرو افسرش
همان نان کشکین به پیش اندرش
اگر راه یابد کسی زین جهان
بباشد ندارد خرد در نهان
ز پرورده سیر آید این هفت گرد
شود کشته بر بیگنه یزدگرد
برین گونه بر تاجداری بمرد
که از لشکر او سواری نبرد
خردنیست با گرد گردان سپهر
نه پیدابود رنج و خشمش ز مهر
همان به که گیتی نبینی به چشم
نداری ز کردار او مهر و خشم

فرستادگان ماهوی که می بینند یزدگرد از پا درآمده لباس او را از تن در میاورند، تاج و کفش هایش را برمی دارند و پیکر برهنه اش  را بر خاک می افکنند

سواران ماهوی شوریده بخت
به دیدند کان خسروانی درخت
ز تخت و ز آوردگه آرمید
بشد هر کسی روی او را بدید
گشادند بند قبای بنفش
همان افسر و طوق و زرینه کفش
فگنده تن شاه ایران به خاک
پر از خون و پهلو به شمشیر چاک
ز پیش شهنشاه برخاستند
زبان را به نفرین بیاراستند
که ماهوی را باد تن همچنین
پر از خون فگنده بروی زمین

سپس فرستادگان به پیش ماهوی برمی گردند و خبر کشته شدن یزدگرد را به او می دهند. ماهوی هم دستور می دهد تا پیکر یزدگرد را در آب زرق بیندازند

به نزدیک ماهوی رفتند زود
ابا یاره و گوهر نابسود
به ماهوی گفتند کان شهریار
برآمد ز آرام وز کارزار
بفرمود کو را به هنگام خواب
از آن آسیا افگنند اندر آب
بشد تیز بد مهر دو پیشکار
کشیدند پر خون تن شهریار
کجا ارج آن کشته نشناختند
به گرداب زرق اندر انداختند

روز بعد یکی بر سر جویبار میاید  و جسد یزدگرد را برهنه در آب می بیند و خبر را به پیشوای مسیحیان می دهد. جمعی از راهبان و اسقف هم راه میفتند و با آه و ناله به نزدیک اب می روند و به عزاداری مشغول می شوند. 

خبر را به راهب می دهد
چو شب روز شد مردم آمد پدید
دو مرد گرانمایه آنجا رسید
از آن سوگواران پرهیزگار
بیامد یکی بر لب جویبار
تن او برهنه بدید اندر آب
بشورید و آمد هم اندر شتاب
چنین تا در خان راهب رسید
بدان سوگواران بگفت آنچ دید
که شاه زمانه به غرق اندرست
برهنه به گرداب زرق اندرست
برفتند زان سوگواران بسی
سکوبا و رهبان ز هر در کسی
خروشی بر آمد ز راهب به درد
که ای تاجور شاه آزاد مرد

راهب می گوید که همچین چیزی را تابحال کسی ندیده که کسی پادشاهی را بدین سان بکشد و از این مصیبت افسوس می خورد. به نوشین روان می گوید که دریغ که پهلوی ماه روی تو در آسیابی به دشنه ای بریده شد و پیکر بی جانش را به آب انداختند

چنین گفت راهب که این کس ندید
نه پیش ازمسیح این سخن کس شنید
که بر شهریاری زند بنده‌ای
یکی بدنژادی و افگنده‌ای
به پرورد تا بر تنش بد رسد
ازین بهر ماهوی نفرین سزد
دریغ آن سر و تاج و بالای تو
دریغ آن دل و دانش و رای تو
دریغ آن سر تخمهٔ اردشیر
دریغ این جوان و سوار هژیر
تنومند بودی خرد با روان
ببردی خبر زین بنوشین روان
که در آسیا ماه روی تو را
جهاندار و دیهیم جوی تو را
بدشنه جگرگاه بشکافتند
برهنه به آب اندر انداختند

سکوبا و همراهانش لباس هایشن را در می آورند، به آب می زنند،  تن یزدگرد را از آب  بیرون می کشند،  در باغ برایش دخمه ای می سازند و او را به خاک می سپارند

سکوبا از آن سوگواران چهار
برهنه شدند اندران جویبار
گشاده تن شهریار جوان
نبیره جهاندار نوشین روان
به خشکی کشیدند زان آبگیر
بسی مویه کردند برنا و پیر
به باغ اندرون دخمه‌ای ساختند
سرش را با براندر افراختند
سر زخم آن دشنه کردند خشک
بدبق و به قیر و به کافور و مشک
بیاراستندش به دیبای زرد
قصب زیر و دستی ز بر لاژورد
می و مشک و کافور و چندی گلاب
سکوبا بیندود بر جای خواب
چه گفت آن گرانمایه دهقان مرو
که به نهفت بالای آن زاد سرو
که بخشش ز کوشش بود درنهان
که خشنود بیرون شود زین جهان
دگر گفت اگر چند خندان بود
چنان دان که از دردمندان بود
که از چرخ گردان پذیرد فریب
که او را نماید فراز و شیب
دگر گفت کان را تو دانا مخوان
ه تن را پرستد نه راه روان
همی‌خواسته جوید و نام بد
بترسد روانش ز فرجام بد
دگر گفت اگر شاه لب را ببست
نبیند همی تاج و تخت نشست
نه مهر و پرستندهٔ بارگاه
نه افسر نه کشور نه تاج و کلاه
دگر گفت کز خوب گفتار اوی
ستایش ندارم سزاوار اوی
همی سرو کشت او به باغ بهشت
ببیند روانش درختی که کشت
دگرگفت یزدان روانت ببرد
تنت رابدین سوگواران سپرد
روان تو را سودمند این بود
تن بد کنش را گزند این بود
کنون در بهشتست بازار شاه
به دوزخ کند جان بدخواه راه
دگر گفت کای شاه دانش پذیر
که با شهریاری و با اردشیر
درودی همان بر که کشتی به باغ
درفشان شد آن خسروانی چراغ
دگر گفت کای شهریار جوان
بخفتی و بیدار بودت روان
لبت خامش و جان به چندین گله
برفت و تنت ماند ایدر یله
تو بیکاری و جان به کاران درست
تن بد سگالت بباراندرست
بگوید روان گر زبان بسته شد
بیاسود جان گر تنت خسته شد
اگر دست بیکار گشت از عنان
روانت به چنگ اندر آرد سنان
دگر گفت کای نامبردار نو
تو رفتی و کردار شد پیش رو
تو را در بهشتست تخت این بس است
زمین بلا بهردیگر کس است
دگر گفت کنکس که او چون توکشت
به بیند کنون روزگار درشت
سقف گفت ما بندگان تویم
نیایش کن پاک جان تویم
که این دخمه پرلاله باغ توباد
کفن دشت شادی و راغ تو باد
به گفتند و تابوت برداشتند
ز هامون سوی دخمه بگذاشتند
بران خوابگه رفت ناکام شاه
سرآمد برو رنج و تخت و کلاه
 
فردوسی می گوید که این کینه را فیلسوهان پاسخ ندادند و دینیان هم بسته و نامعلوم پاسخ دادند، هیچ کسی نمی داند که چیست. بعد توصیه می کند که آنچه را که دارید استفاده کنید و برای فردا مگذارید.  این گیتی می گذرد. از تگرگ وحشتناک آن سال می گوید که بی هیزم و گوسفند و گندم ماندم. باز هم می گوید با این وجود می بیاور که روزگار ما هم رو به پایان است و این زمانه بر هیچ کسی نمی ماند

چنین دادخوانیم بر یزدگرد
وگرکینه خوانیم ازین هفت گرد
اگر خود نداند همی کین و داد
مرا فیلسوف ایچ پاسخ نداد
وگر گفت دینی همه بسته گفت
بماند همی پاسخ اندر نهفت
ارهیچ گنجست ای نیک رای
بیار ای و دل را به فردا مپای
که گیتی همی بر تو بر بگذرد
زمانه دم ما همی‌بشمرد
در خوردنت چیره کن برنهاد
اگر خود بمانی دهد آنک داد
مرا دخل و خرج ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی
تگرگ آمدی امسال برسان مرگ
مرا مگر بهتر بدی از تگرگ
در هیزم و گندم و گوسفند
ببست این برآورده چرخ بلند
می‌آور که از روزمان بس نماند
چنین تا بود و برکس نماند

به ماهوی خبر کشته شدن یزدگرد را می دهند و می گویند که چگونه چند تن از راهبان جسد یزدگرد را از آب بیرون کشیده و به دخمه سپرده اند 

کس آمد به ماهوی سوری بگفت
که شاه جهان گشت با خاک جفت
سکوبا و قسیس و رهبان روم
همه سوگواران آن مرز و بوم
برفتند با مویه برنا و پیر
تن شاه بردند زان آبگیر
یکی دخمه کردند او رابه باغ
بلند و بزرگیش برتر ز راغ

ماهوی می گوید که بیاد نمی آورم ایران خویشاوند روم باشد که حال از  راهبان برای یزدگرد دخمه بپا کرده اند. چند نفر را می فرستد تا هر کس که در به خاک سپاری یزدگرد شرکت داشته و کسانی که به عزاداری یزدگرد نشستند همه را  بکشند و آنها هم این کار را می کنند. تاج و مهر پادشاهی دست ماهوی است و چون کسی از نژاد  پادشاه  زنده نمانده و خود او آرزوی پادشاهی دارد مشاورانش را پیش می خواند و می گوید که این مردم به زور شمشیر بمن روی نمی اورند و اطاعت مرا نمی کنند چگونه آنها را وادار کنم که مرا به عنوان پادشاه بپذیرند. اکنون که می بینم که همه ی کارهای من بی فایده بوده پشیمانم

چنین گفت ماهوی بدبخت و شوم
که ایران نبد پش ازین خویش روم
فرستاد تا هر که آن دخمه کرد
هم آنکس کزان کار تیمار خورد
بکشتند و تاراج کردند مرز
چنین بود ماهوی را کام و ارز
ازان پس بگرد جهان بنگرید
ز تخم بزرگان کسی را ندید
همان تاج با او بد و مهر شاه
شبان زاده را آرزو کردگاه
همه رازدارانش را پیش خواند
سخن هرچ بودش به دل در براند
به دستور گفت ای جهاندیده مرد
فراز آمد آن روز ننگ و نبرد
نه گنجست بامن نه نام و نژاد
همی‌داد خواهم سرخود بباد
بر انگشتری یزدگردست نام
به شمشیر بر من نگردند رام
همه شهر ایران ورا بنده بود
اگر خویش بد ار پراگنده بود
نخواند مرا مرد داننده شاه
نه بر مهرم آرام گیرد سپاه
زین بود چاره مرا در نهان
چرا ریختم خون شاه جهان
همه شب ز اندیشه پر خون بدم
جهاندار داند که من چون بدم

مشاور ماهوی هم می گوید اکنون برای این حرف ها دیر است و پیشنهاد می دهد که بگو که این تاج و این انگشتری را خود یزدگرد به تو داده وقتی می خواست به جنگ سپاه بیژن برود یزدگرد گفته اگر برای من اتفاقی افتاد تو جانشین منی. کسی نمی داند که تو دروغ می گویی

بدو رای زن گفت که اکنون گذشت
ازین کار گیتی پر آواز گشت
کنون بازجویی همی کارخویش
که بگسستی آن رشتهٔ تار خویش
کنون او بدخمه درون خاک شد
روان ورا زهر تریاک شد
جهاندیدگان را همه گرد کن
زبان تیز گردان به شیرین سخن
چنین گوی کاین تاج انگشتری
مرا شاه داد از پی مهتری
چو دانست کامد ز ترکان سپاه
چوشب تیره‌تر شد مرا خواند شاه
مرا گفت چون خاست باد نبرد
که داند به گیتی که برکیست گرد
تواین تاج و انگشتری را بدار
بود روز کین تاجت آید به کار
مرانیست چیزی جزین در جهان
همانا که هست این ز تازی نهان
تو زین پس به دشمن مده گاه من
نگه دار هم زین نشان راه من
من این تاج میراث دارم ز شاه
به فرمان او بر نشینم به گاه
بدین چاره ده بند بد را فروغ
که داند که این راستست از دروغ

ماهوی می گوید آفرین بر تو باد و راحت خود بر تخت می نشیند. بلخ و هرات را به پسر بزرگش می دهد و همه ی اطافیان پست و خردمایه اش را بر جای بزرگان می نشاند. خردمندان را از بین می برد و همه ی اطرافیان و خویشان خود را بر مسند می نشاند

چوبشنید ماهوی گفتا که زه
تو دستوری و بر تو بر نیست مه
همه مهتران را ز لشکر بخواند
وزین گونه چندین سخنها براند
بدانست لشکر که این نیست راست
ه شوخی ورا سر بریدن سزاست
یکی پهلوان گفت کاین کار تست
سخن گر درستست گر نادرست
چوبشنید بر تخت شاهی نشست
به افسون خراسانش آمد بدست
ببخشید روی زمین بر مهان
منم گفت با مهر شاه جهان
جهان را سراسر به بخشش گرفت
ستاره نظاره برو ای شگفت
به مهتر پسر داد بلخ و هری
فرستاد بر هر سوی لشکری
بد اندیشگان را همه برکشید
بدانسان که از گوهر او سزید
بدان را بهرجای سالار کرد
خردمند را سرنگونسارکرد
چو زیراندر آمد سر راستی
پدید آمد از هر سوی کاستی
چولشکر فراوان شد و خواسته
دل مرد بی تن شد آراسته
سپه را درم داد و آباد کرد
سر دوده خویش پرباد کرد

بعد ماهوی سپاه را به آموی می کشد و قصد می کند تا سمرقند و چاچ را بگیرد و می گوید که این فرمان و خواسته ی یزدگرد بوده (یادداشتی به خود مثل خواب دیدن) 

به آموی شد پهلو پیش رو
ابا لشکری جنگ سازان نو
طلایه به پیش سپاه اندرون
جهان دیده‌ای نام او گرستون
به شهر بخارا نهادند روی
چنان ساخته لشکری جنگجوی
بدو گفت ما را سمرقند و چاچ
بباید گرفتن بدین مهر و تاج
به فرمان شاه جهان یزدگرد
که سالار بد او بر این هفت گرد
ز بیژن بخواهم به شمشیر کین
کزو تیره شد بخت ایران زمین

 به بیژن خبر می رسد که ماهوی بر تخت نشسته و اکنون به این سمت میاید با سپاه. یيژن تعجب می کند که چه کسی ماهوی را پادشاه کرده. در پاسخ می شنود که یزدگرد خود مهر و تاجش را به او داده. به خاطر داریم که ماهوی در نامه ای از بیژن خواسته بود تا سپاه بیاورد و کار یزدگرد را یکسره کند

چنین تا به بیژن رسید آگهی
که ماهوی بگرفت تخت مهی
بهر سوی فرستاد مهر و نگین
همی رام گردد برو بر زمین
کنون سوی جیحون نهادست روی
به پرخاش با لشکری جنگجوی
بپرسید بیژن که تاجش که داد
بروکرد گوینده آن کاریاد

برسام که زیردست بیژن و فرمانده ی سپاهی بوده که با یزدگرد جنگیده  می گوید که وقتی مرا با سپاه فرستادی یزدگرد تنها با ما می جنگید و بعد از دست ما گریخت. من هم غنیمت جنگی را همراه آوردم ولی اکنون به عنوان کسی که یزدگرد را شکست داده تاج و تخت شاهی باید مال تو باشد. ما در مرو با سپاه ماهوی جنگیدیم و او از ما گریخته. حال که سپاه و تخت و تاج گیرش آمده خودش را گم کرده و با سپاه به این در آمده. ما باید با او بجنگیم

بدو گفت برسام کای شهریار
چو من بردم از چاچ چندان سوار
بیاوردم از مرو چندان بنه
بشد یزدگرد از میان یک تنه
تو را گفته بد تخت زرین اوی
همان یارهٔ گوهر آگین اوی
همان گنج و تاجش فرستم به چاج
تو را باید اندر جهان تخت عاج
به مرو اندرون رزم کردم سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
شدم تنگدل رزم کردم درشت
جفا پیشه ماهوی بنمود پشت
چو ماهوی گنج خداوند خویش
بیاورد بی‌رنج و بنهاد پیش
چوآگنده شد مرد بی‌تن به چیز
مرا خود تو گفتی ندیدست نیز
به مرو اندرون بود لشکر دوماه
به خوبی نکرد ایچ برمانگاه
بکشت او خداوند را در نهان
چنان پادشاهی بزرگ جهان
سواری که گفتی میان سپاه
همی‌برگذارد سر از چرخ ماه
ز ترکان کسی پیش گرزش نرفت
همی زو دل نامداران بگفت
چو او کشته شد پادشاهی گرفت
بدین گونه ناپارسایی گرفت
طلایه همی‌گوید آمد سپاه
نباید که بر ما بگیرند راه
چو بدخواه جنگی به بالین رسید
نباید تو را با سپاه آرمید
چنین گل به پالیز شاهان مباد
چو باشد نیاید ز پالیز یاد

بیژن که این را می شنود سپاهش را جمع می کند و به سپاهیان می گوید که ما انتقام یزدگرد را از او خواهیم گرفت. بعد می پرسد که از باقی ماندگان یزدگرد برادری یا دختری هست اگرچه او پسری  نداشت. بیژن می گوید که وقتی بر ماهوی پیروز شدیم کسی از باقی ماندگان یزدگرد را بر تخت بجای یزدگرد می نشانیم. برسام در پاسخ او می گوید که نه کسی از این سلسله باقی نمانده، شهرهای ایران را تازیان گرفته اند و با آمدن آنها دیگر همه چیز نابود شده 

چو بشنید بیژن سپه گرد کرد
ز ترکان سواران روز نبرد
ز قجقار باشی بیامد دمان
نجست ایچ‌گونه بره بر زمان
چونزدیک شهر بخارا رسید
همه دشت نخشب سپه گسترید
به یاران چنین گفت که اکنون شتاب
مدارید تا او بدین روی آب
به پیکار ما پیش آرد سپاه
مگر باز خواهیم زوکین شاه
ازان پس بپرسید کز نامدار
که ماند ایچ فرزند کاید به کار
جهاندار شه را برادر به دست
پسر گر نبود ایچ دختر به دست
که او را بیاریم و یاری دهیم
به ماهوی بر کامگاری دهیم
بدو گفت به رسام کای شهریار
سرآمد برین تخمهٔ بر روزگار
بران شهرها تازیان راست دست
که نه شاه ماند نه یزدان پرست

وقتی بیژن این را می شنود سپاه را راه میاندازد و به جنگ ماهوی می رود. به برسام می گوید تو از ماهوی چشم برندار که بی شک او به گریز فکر خواهد کرد. برسام هم به دنبال ماهوی می تازد و در نبردی تن به تن او را دستگیر می کند و آماده می شود تا سر از تنش جدا سازد

چو بشنید بیژن سپه برگرفت
ز کار جهان دست بر سرگرفت
طلایه بیامد که آمد سپاه
به پیکند سازد همی رزمگاه
سپاهی بکشتی برآمد ز آب
که از گرد پیدا نبود آفتاب
سپهدار بیژن به پیش سپاه
بیامد که سازد همی رزمگاه
چو ماهوی سوری سپه را بدید
تو گفتی که جانش ز تن برپرید
ز بس جوشن و خود و زرین سپر
ز بس نیزه و گر ز وچاچی تبر
غمی شد برابر صفی برکشید
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
چو بیژن سپه را همه راست کرد
به ایرانیان برکمین خواست کرد
بدانست ماهوی و از قلبگاه
خروشان برفت ازمیان سپاه
نگه کرد بیژن درفشش بدید
بدانست کو جست خواهد گزید
به برسام فرمود کز قلبگاه
به یکسو گذار آنک داری سپاه
نباید که ماهوی سوری ز جنگ
بترسد به جیحون کشد بی‌درنگ
به تیزی ازو چشم خود برمدار
که با او دگرگونه سازیم کار
چو برسام چینی درفشش بدید
سپه را ز لشکر به یکسو کشید
همی‌تاخت تاپیش ریگ فرب
پر آژنگ رخ پر ز دشنام لب
مر او را بریگ فرب دربیافت
رکابش گران کرد و اندر شتافت
چو نزدیک ماهو برابر به بود
نزد خنجر او را دلیری نمود
کمربند بگرفت و او را ز زین
برآورد و آسان بزد بر زمین
فرود آمد و دست او را ببست
به پیش اندر افگند و خود برنشست

در همان موقع یارانش به او می رسند و می گویند که او را مکش. بگذار ببینیم که بیژن چه دستور می دهد

همانگه رسیدند یاران اوی
همه دشت ازو شد پر از گفت و گوی
ببرسام گفتند کاین را مبر
بباید زدن گردنش راتبر
چنین داد پاسخ که این راه نیست
نه زین تاختن بیژن آگاه نیست

به بیژن خبر می دهند که ماهوی دستگیر شده. او هم خوشحال می شود و دستور می دهد تا خیمه ای بپا کنند. بیژن به ماهوی می گوید تو مثلا قرار بود که مراقب شاه باشی ولی او را کشتی. ماهوی که خود را گناهکار می داند و می خواهد تا از شکنجه شدن نجات یابد می گوید  به خاطر این گناه گردن مرا بزن

همانگه به بیژن رسید آگهی
که آمد بدست آن نهانی رهی
جهانجوی ماهوی شوریده هش
پر آزار و بی‌دین خداوندکش
چو بشنید بیژن از آن شادشد
ببالید وز اندیشه آزاد شد
شراعی زدند از بر ریگ نرم
همی‌رفت ماهوی چون باد گردم
گنهکار چون روی بیژن بدید
خردشد ز مغز سرش ناپدید
شد از بیم همچون تن بی‌روان
به سر بر پراگند ریگ روان
بدو گفت بیژن که ای بدنژاد
که چون تو پرستار کس را مباد
چرا کشتی آن دادگر شاه را
خداوند پیروزی و گاه را
پدر بر پدر شاه و خود شهریار
ز نوشین روان در جهان یادگار
چنین داد پاسخ که از بدکنش
نیاید مگر کشتن و سرزنش
بدین بد کنون گردن من بزن
بینداز در پیش این انجمن
بترسید کش پوست بیرون کشد
تنش رابدان کینه در خون کشد

بیژن ولی تصمیم می گیرد تا مرگ سختی برای ماهوی مهیا کند و نهایتا با شکنجه و تکه تکه کردن او را می کشد

نهانش بدانست مرد دلیر
به پاسخ زمانی همی‌بود دیر
چنین داد پاسخ که ای دون کنم
که کین از دل خویش بیرون کنم
بدین مردی و دانش و رای و خوی
هم تاج وتخت آمدت آرزوی
به شمشیر دستش ببرید و گفت
که این دست را در بدی نیست جفت
چو دستش ببرید گفتا دو پا
ببرید تا ماند ایدر بجا
بفرمود تا گوش و بینیش پست
بریدند و خود بارگی برنشست
بفرمود کاین را برین ریگ گرم
بدارید تا خوابش آید ز شرم
منادیگری گرد لشکر بگشت
به درگاه هرخیمه‌ای برگذشت
که ای بندگان خداوند کش
مشورید بیهوده هرجای هش
چو ماهوی باد آنکه بر جان شاه
نبخشود هرگز مبیناد گاه

بعد سه پسر جوان ماهوی را هم می گیرند و با پیکر ماهوی در آتشی که مهیا کرده اند می سوزانند و اینگونه دودمان ماهوی را از بین می برند

سه پور جوانش به لشکر بدند
همان هر سه با تخت و افسر بدند
همان جایگه آتشی بر فروخت
پدر را و هر سه پسر را بسوخت
از آن تخمهٔ کس در زمانه نماند
وگر ماند هرکو بدیدش براند
بزرگان بارن دوده نفرین کنند
سرازکشتن شاه پرکین کنند
که نفرین برو باد و هرگز مباد
که او را نه نفرین فرستد بداد

این پایان دوران پادشاهی ایرانیان است و بعد از آن عمر بر ایران حکمرانی  می کند و به قول فردوسی منبر جای تخت را می گیرد

کنون زین سپس دور عمر بود
چو دین آورد تخت منبر بود

 اینهم پایان پادشاهی ساسانیان. قطعه ی پایانی شاهنامه هم می ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما. خلاصه ی برخی از داستان‌ها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید

کلماتی که آموختم
تهیگاه = کمر
سکوبا = [ س ُ ] (اِخ ) نام مرد ترسا. (غیاث ). نام راهبی است که حضرت عیسی مسیح بدیر او رفته به آسمان صعود کرد. (آنندراج )
راغ = دامن کوه
شراع = خیمه
.
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
خردنیست با گرد گردان سپهر
نه پیدابود رنج و خشمش ز مهر
همان به که گیتی نبینی به چشم
نداری ز کردار او مهر و خشم

چنین دادخوانیم بر یزدگرد
وگرکینه خوانیم ازین هفت گرد
اگر خود نداند همی کین و داد
مرا فیلسوف ایچ پاسخ نداد
وگر گفت دینی همه بسته گفت
بماند همی پاسخ اندر نهفت
ارهیچ گنجست ای نیک رای
بیار ای و دل را به فردا مپای
که گیتی همی بر تو بر بگذرد
زمانه دم ما همی‌بشمرد
در خوردنت چیره کن برنهاد
اگر خود بمانی دهد آنک داد
مرا دخل و خرج ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی
تگرگ آمدی امسال برسان مرگ
مرا مگر بهتر بدی از تگرگ
در هیزم و گندم و گوسفند
ببست این برآورده چرخ بلند
می‌آور که از روزمان بس نماند
چنین تا بود و برکس نماند

بد اندیشگان را همه برکشید
بدانسان که از گوهر او سزید
بدان را بهرجای سالار کرد
خردمند را سرنگونسارکرد
چو زیراندر آمد سر راستی
پدید آمد از هر سوی کاستی
چولشکر فراوان شد و خواسته
دل مرد بی تن شد آراسته
سپه را درم داد و آباد کرد
سر دوده خویش پرباد کرد

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد  پسر نوشین روان، --- خسرو پسر هرمزد --- بهرام چوبین (فرمانده خسرو که ادعای شاهی کرد و به عنوان شاه  مدتی بر تخت نشسته --- خسرو پرویز مجدد بر تخت می نشیند --- شیرویه پسر خسرو پرویز --- گراز (با عنوان فرایین) --- پوران دخت ---آزرم دخت --- فرخ زاد --- یزدگرد --- ماهوی --- عمر

قسمت های پیشین

چو بگذشت سال ازبرم شست و پنج ص 1973

No comments:

Post a Comment

Note: only a member of this blog may post a comment.