Pages

Sunday, 28 February 2021

Shahnameh more than a book of kings



افتخار دارم که در مورد شاهنامه و داستان زال و رودابه صحبت کنم. جلسه به زبان انگلیسی است. علاقمندان لطفا جای خود را رزرو فرمایید.

Tues 16 March, 6.30 – 8pm

In 940 AD in Paj (Pazh), on the outskirts of the city of Tus (Tous) in north eastern Iran, a boy was born. He grew up to become the creator of a palace made entirely of Persian poetry. His name was Ferdowsi and his masterpiece is called the Shahnameh, the ‘Book of Kings’. In Shahnameh – More Than a Book of Kings, we’ll be looking at stories and wisdom contained within the book. For example we look at the story of a boy whom is considered an outcast because he is born with white hair and white eyelashes. Is today's society more able to accept and embrace differences?

This event is free but you need to book your place. Please use the following link.

https://www.eventbrite.co.uk/e/shahnameh-more-than-a-book-of-kings-with-dr-shahireh-sharif-tickets-142556003845



School of Integration is a learning space, a meeting place, a treasure chest of our culture and lived experiences. It is a place for connection and reflection, highlighting individual and global stories and creating conversation. It provides a space for expanding the common ground we stand on through informal shared learning. It is an invitation to become confident in our differences, to learn together and strengthen our connections with each other, to create a stronger whole.

School of Integration is a project initiated by activist and artist Tania Bruguera, highlighting the experiences of immigrants, critically questioning the terms ‘migrant’ and ‘integration’, inventing new terminologies and celebrating the power of human movement.


© All rights reserved

Wednesday, 24 February 2021

شاهنامه‌خوانی در منچستر 265

در قرنطینه  ماه  فوریه  2021  این بخش را از طریق زوم  در کنار هم خواندیم
چهل و دومین جلسه در قرنطینه 

پادشاهانی چون، اردشیر، فرایین، پوران دخت ، آزرم دخت و فرخ زاد هر یک برای مدتی کوتاه بر تخت نشستند و همه به طرز عجیبی کشته شدند. حال به دوران پادشاهی یزدگرد رسیدیم
 



در قسمت پیش دیدیم که اوضاع ایران بسیار بهم ریخته شده و در دستگاه پادشاهی کس یا کسانی رخنه کرده اند که بسیار راحت چهار پادشاه ایران را پشت سر هم زهر دادند و کشتند و شناخته نشدند. (یادداشتی به خود: نفوذ بیش از حد موبدان در دستگاه پادشاهی؟) اکنون پس از کشته شدن فرخ زاد، رستم بر گاه نشسته

در ابتدای این بخش فردوسی وضعیت کلی داستانی که قرار است در ادامه بیاید را توصیف می کند.  اینکه فردوسی می گوید که  کاش از مادر زاده نشده بودم و خاموشی تنها چیزی است که رویم می شود بیان کنم، گویای تراژدی است که در ادامه خواهد آمد. در ادامه باز یاداوری داریم که این نیز بگذرد و بر این زمانه نمی شود دل بست. فردوسی از ما می خواهد تا از سرنوشت یزدگرد عبرت بگیریم

چو بگذشت زو شاه شد یزدگرد 
به ماه سفندار مذ روز ارد
چه گفت آن سخنگوی مرد دلیر
 چو از گردش روز برگشت سیر
که باری نزادی مرا مادرم
نگشتی سپهر بلند از برم
به پرگار تنگ و میان دو گوی
چه گویم جز از خامشی نیست روی
نه روز بزرگی نه روز نیاز
نماند همی برکسی بر دراز
زمانه زمانیست چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری
به یارای خوان و به پیمای جام
ز تیمار گیتی مبر هیچ نام
اگر چرخ گردان کشد زین تو
سرانجام خاکست بالین تو
دلت را به تیمار چندین مبند
بس ایمن مشو بر سپهر بلند
که با پیل و با شیربازی کند
چنان دان که از بی‌نیازی کند
و بیجان شوی او بماند دراز
درازست گفتار چندین مناز
تو از آفریدون فزونتر نه ای
چو پرویز باتخت و افسر نه ای
به ژرفی نگه کن که با یزدگرد
چه کرد این برافراخته هفت گرد

آغاز پادشاهی یزدگرد: در ابتدا که تاج شاهی را بر سر می گذارد می گوید که من از نژاد انوشیروان هستم، به عدل و داد خواهد پرداخت، زیر دستان را بلند خواهم کرد و بزرگان را آزار نخواهم داد. بعد ادامه می دهد که به کسی زور و بخت و تاج و تخت پایدار نمی ماند و نام نیک برتر از رسیدن به کام است

چو بر خسروی گاه بنشست شاد
کلاه بزرگی به سر برنهاد
چنین گفت کز دور چرخ روان
منم پاک فرزند نوشین روان
پدر بر پدر پادشاهی مراست
خور و خوشه و برج ماهی مراست
بزرگی دهم هر که کهتر بود
نیازارم آن راکه مهتر بود
نجویم بزرگی و فرزانگی
همان رزم و تندی و مردانگی
که برکس نماند همی زور و بخت
نه گنج و نه دیهیم شاهی نه تخت
همی نام جاوید باید نه کام
بینداز کام و برافراز نام

شانزده سال از پادشاهی یزدگرد می گذرد. در دوران خلافت عمر خلیفه ی دوم هستیم که سعد بن وقاص با سپاهش به ایران حمله می کند. یزدگرد هم  که آگاه میشود سپاهی جمع می کند و رستم پسر هرمزد را برای فرماندهی آن انتخاب می کند. رستم از هوشمندان و ستاره شماران بوده و موبد روی حرف های او حساب می کرده

برین گونه تا سال شد بر دو هشت
همی ماه و خورشید بر سر گذشت
عمر سعد وقاس را با سپاه
فرستاد تا جنگ جوید ز شاه
چو آگاه شد زان سخن یزگرد
ز هر سو سپاه اندر آورد گرد
بفرمود تا پور هرمزد راه
به پیماید و بر کشد با سپاه
که رستم بدش نام و بیدار بود
خردمند و گرد و جهاندار بود
ستاره شمر بود و بسیار هوش
به گفتارش موبد نهاده دو گوش

رستم سپاه را به سمت قادسیه می برد و حدود سی روز (؟) به جنگ و گریز مشغول می شوند و از دو طرف خیلی کشته می شود. رستم که در ستاره شناسی توانا بوده اینگونه پیشگویی می کند که این جنگ برای ایرانیان شکست به همراه خواهد داشت

برفت و گرانمایگان راببرد
هر آنکس که بودند بیدار و گرد
برین گونه تا ماه بگذشت سی
همی رزم جستند در قادسی
بسی کشته شد لشکر از هر دو سوی
سپه یک ز دیگر نه برگاشت روی
بدانست رستم شمار سپهر
ستاره شمر بود و با داد و مهر
همی‌گفت کاین رزم را روی نیست
ره آب شاهان بدین جوی نیست
بیاورد صلاب و اختر گرفت
ز روز بلا دست بر سر گرفت

رستم که شکست سپاه ایران را در طالع ایران می بیند نامه ای به برادر خود می نویسد و به او هم هشدار می دهد که اوضاع خراب است و خانه ی ما هم که از پادشاهی تهی است پس ما از اعراب شکست خواهیم خورد 

یکی نامه سوی برادر به درد
نوشت و سخنها همه یاد کرد
نخست آفرین کرد بر کردگار
کزو دید نیک و بد روزگار
دگر گفت کز گردش آسمان
پژوهنده مردم شود بدگمان
گنهکارتر در زمانه منم
ازیرا گرفتار آهرمنم
که این خانه از پادشاهی تهیست
نه هنگام پیروزی و فرهیست
ز چارم همی‌بنگرد آفتاب
کزین جنگ ما را بد آید شتاب
ز بهرام و زهره‌ست ما را گزند
نشاید گذشتن ز چرخ بلند
همان تیر و کیوان برابر شدست
عطارد به برج دو پیکر شدست
چنین است و کاری بزرگست پیش
همی سیر گردد دل از جان خویش
همه بودنیها ببینم همی
وزان خامشی برگزینم همی
بر ایرانیان زار و گریان شدم
ز ساسانیان نیز بریان شدم
دریغ این سر و تاج و این داد و تخت
دریغ این بزرگی و این فر و بخت
کزین پس شکست آید از تازیان
برین سالیان چار صد بگذرد
کزین تخمهٔ گیتی کسی نشمرد

فرستاده ای از ایشان به نزد من آمد وگفت از قادسی تا  لب آب را ببخشیم و به آنها باج بپردازیم. 

ازیشان فرستاده آمد به من
سخن رفت هر گونه بر انجمن
که از قادسی تا لب جویبار
زمین را ببخشیم با شهریار
وزان سو یکی برگشاییم راه
به شهری کجاهست بازارگاه
بدان تا خریم و فروشیم چیز
ازین پس فزونی نجوییم نیز
پذیریم ما ساو و باژ گران
نجوییم دیهیم کند او ران
شهنشاه رانیز فرمان بریم
گر از ما بخواهد گروگان بریم
چنین است گفتار و کردار نیست
جز از گردش کژ پرگار نیست

بزرگانی که همراه و هم رزم من هستند  به حرفای آنها توجه نمی کنند و متعجبند که اینها کی هستند و از آمدن به اینجا چه قصدی دارند. می گویند که ما باید بر ایشان بتازیم و آنها را تار  مار کنیم. ولی کسی راز سپهر را نمی داند که قرار است زمانه برای ما بد بیاورد

برین نیز جنگی بود هر زمان
که کشته شود صد هژبر دمان
بزرگان که بامن به جنگ اندرند
به گفتار ایشان همی‌ننگرند
چو میروی طبری و چون ارمنی
به جنگ‌اند با کیش آهرمنی
چو کلبوی سوری و این مهتران
که گوپال دارند و گرز گران
همی سر فرازند که ایشان کیند
به ایران و مازنداران برچیند
اگرمرز و راهست اگر نیک و بد
به گرز و به شمشیر باید ستد
بکوشیم و مردی به کار آوریم
به ریشان جهان تنگ و تار آوریم
نداند کسی راز گردان سپهر
دگر گونه‌تر گشت برما به مهر

تا نامه ی مرا خواندی، سریع با بزرگان راه بیفت و هر چه هم مال و منال دارید با گله های اسب بار بزنید و به آذرابادگان بروید به آتشکده و از سربازان هر که به تو پیوست آنها را بپذیر و سلاح بده و به خوبی با آنها تا کن. من کشته خواهم شد. به مادرم درود مرا برسان و برای من خیلی ناراحت نشوید

چو نامه بخوانی خرد را مران
بپرداز و بر ساز با مهتران
همه گردکن خواسته هرچ هست
پرستنده و جامهٔ برنشست
همی تاز تا آذر آبادگان
به جای بزرگان و آزادگان
همی دون گله هرچ داری زاسپ
ببر سوی گنجور آذرگشسپ
ز زابلستان گر ز ایران سپاه
هرآنکس که آیند زنهار خواه
بدار و به پوش و بیارای مهر
نگه کن بدین گردگردان سپهر
ازو شادمانی و زو در نهیب
زمانی فرازست و روزی نشیب
سخن هرچ گفتم به مادر بگوی
نبیند همانا مرانیز روی
درودش ده ازما و بسیار پند
بدان تا نباشد به گیتی نژند
گراز من بد آگاهی آرد کسی
مباش اندرین کار غمگین بسی
چنان دان که اندر سرای سپنج
کسی کو نهد گنج با دست رنج
چوگاه آیدش زین جهان بگذرد
از آن رنج او دیگری برخورد
همیشه به یزدان پرستان گرای
بپرداز دل زین سپنجی سرای

بعد رستم به برادرش اینگونه وصیت می کند که روزگار ما به سختی رسید. همه ی خاندان از پیر و جوان گرفته همه خدا را نیایش کنید. چیزی که دارید بخورید و برای فردا مگذارید. من و سپاه در سختی هستیم ولی از این دودمان فقط پادشاه مانده برای حفظ او حتی از جان خود دریغ نکنید که دودمان ساسانیان هم به باد خواهد رفت

که آمد به تنگ اندرون روزگار
نبیند مرا زین سپس شهریار
تو با هر که از دودهٔ ما بود
اگر پیر اگر مرد برنا بود
همه پیش یزدان نیایش کنید
شب تیره او را ستایش کنید
بکوشید و بخشنده باشید نیز
ز خوردن به فردا ممانید چیز
که من با سپاهی به سختی درم
به رنج و غم و شوربختی درم
رهایی نیابم سرانجام ازین
خوشا باد نوشین ایران زمین
چو گیتی شود تنگ بر شهریار
تو گنج و تن و جان گرامی مدار
کزین تخمهٔ نامدار ارجمند
نماندست جز شهریار بلند
ز کوشش مکن هیچ سستی به کار
به گیتی جزو نیستمان یادگار
ز ساسانیان یادگار اوست بس
کزین پس نبینند زین تخمهٔ کس

حیف از این تاج و تخت که بر باد خواهد رفت. تو حواست به یزدگرد باشد اگر در خطر افتاد جانت را برایش در خطر بینداز. وقتی که منبر با تخت یکی شود همه ی رنج هایی که در این سالهای دراز کشیده ایم بر باد خواهد رفت و ما در نشیبی طولانی خواهیم افتاد

دریغ این سر و تاج و این مهر و داد
که خواهدشد این تخت شاهی بباد
تو پدرود باش و بی‌آزار باش
ز بهر تن شه به تیمار باش
گراو رابد آید تو شو پیش اوی
به شمشیر بسپار پرخاشجوی
چو با تخت منبر برابر کنند
همه نام بوبکر و عمر کنند
تبه گردد این رنجهای دراز
نشیبی درازست پیش فراز

بعد از این نه تخت می ماند و نه شهر و آبادانی. همه ی رنجهایی که کشیده ایم بر باد می رود. سیاه پوشانی از ایشان با کلاه هایی از پارچه  میایند و از دست رنج دیگران می خوردند و به عدل و داد هم توجهی ندارند

نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر
ز اختر همه تازیان راست بهر
چو روز اندر آید به روز دراز
شود ناسزا شاه گردن فراز
بپوشد ازیشان گروهی سیاه
ز دیبا نهند از بر سر کلاه
نه تخت ونه تاج و نه زرینه کفش
نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش
به رنج یکی دیگری بر خورد
به داد و به بخشش همی‌ننگرد

شب از راه می رسد و چشمه ای را درخشان می کند و کسی که آرام گرفته را خروشان می کند. مردم از راستی سر میپیچند و گژی گرامی می شود. همه چیز برعکس می شود و مردم جنگی پیاده و لاف زنان سواره خواهند شد. کشاورز جنگی خوار می شود و هنر و اصل و نسب اهمیت نخواهد داشت. همه از هم می دزند و فرق بین نفرین و آفرین معلوم نیست. مردم دورو می شوند و نهان بدتر از ظاهر می شود. پدر به پسر اعتماد ندارد و پسر هم بر ضد پدر توطئه می چیند. بنده ی بی هنر شهریار می شود

شب آید یکی چشمه رخشان کند
نهفته کسی را خروشان کند
ستانندهٔ روزشان دیگرست
کمر بر میان و کله بر سرست
ز پیمان بگردند وز راستی
گرامی شود کژی و کاستی
پیاده شود مردم جنگجوی
سوار آنک لاف آرد و گفت وگوی
کشاورز جنگی شود بی‌هنر
نژاد و هنر کمتر آید ببر
رباید همی این ازآن آن ازین
ز نفرین ندانند باز آفرین
نهان بدتر از آشکارا شود
دل شاهشان سنگ خارا شود
بداندیش گردد پدر بر پسر
پسر بر پدر هم چنین چاره‌گر
شود بندهٔ بی‌هنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار
به گیتی کسی رانماند وفا
روان و زبانها شود پر جفا

همه ی گنج ها را پنهان می کنند. مردم خود از مال بهره نمی برند و گنج ها به دشمنانشان می رسد. اهل دانش و دین بودن فقط به زبان و نام می شود. علم و دین هم  بر هم میتازند. غم همه جا پخش می شود و جشن ها در پنهان اتفاق میفتد. آنقدر غم همه گیر می شود که انگار شادی در زمان بهرام گور است. همه چیز از خوردنی و پوشیدنی به سمت درویشی و نداری می رود. هر کسی دنبال نفع خود و ضرر دیگران خواهد بود. کسی به آزادگی اهمیت نمی دهد و برای مادیات خون بر زمین ریخته می شود 

از ایران وز ترک وز تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخنها به کردار بازی بود
همه گنجها زیر دامن نهند
بمیرند و کوشش به دشمن دهند
بود دانشومند و زاهد به نام
بکوشد ازین تا که آید به کام
چنان فاش گردد غم و رنج و شور
که شادی به هنگام بهرام گور
نه جشن ونه رامش نه کوشش نه کام
همه چارهٔ ورزش و ساز دام
پدر با پسر کین سیم آورد
خورش کشک و پوشش گلیم آورد
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
نباشد بهار و زمستان پدید
نیارند هنگام رامش نبید
چو بسیار ازین داستان بگذرد
کسی سوی آزادگی ننگرد
بریزند خون ازپی خواسته
شود روزگار مهان کاسته

رستم درادامه می گوید حال که من پهلوان شدم بخت ساسانیان هم واژگونه شد و سپهر مهر از ما برید. من پیکانی دارم که از آهن میگذرد ولی این به چه کار میاید وقتی مقابل برهنگان می جنگم. تیغ و ابزار جنگی ما برای مبارزه با سربازان پیل سوار طراحی شده نه تازیان بی زره. انگار از دانشمان بما ضرر رسیده. بزرگانی که همراه من هستند خیال می کنند که در این جنگ برنده ایم و از خون دشمن رود می سازیم ولی کسی از راز سپهر خبر ندارد و نمی دانند که این رنجی که بر ما خواهد رسید رنجی طولانی خواهد بود. وقتی به نسل ما قراره است چنین ضرر و زیانی برسد دیگر جنگ و رنج کشیدن هم سودی ندارد و ما نجات نخواهیم یافت

دل من پر از خون شد و روی زرد
دهن خشک و لبها شده لاژورد
که تامن شدم پهلوان از میان
چنین تیره شد بخت ساسانیان
چنین بی‌وفا گشت گردان سپهر
دژم گشت و ز ما ببرید مهر
مرا تیز پیکان آهن گذار
همی بر برهنه نیاید به کار
همان تیغ کز گردن پیل و شیر
نگشتی به آورد زان زخم سیر
نبرد همی پوست بر تازیان
ز دانش زیان آمدم بر زیان
مرا کاشکی این خرد نیستی
گر اندیشه نیک و بد نیستی
بزرگان که در قادسی بامنند
درشتند و بر تازیان دشمنند
گمانند کاین بیش بیرون شود
ز دشمن زمین رود جیحون شود
ز راز سپهری کس آگاه نیست
ندانند کاین رنج کوتاه نیست
چو برتخمهٔ‌یی بگذرد روزگار
چه سود آید از رنج و ز کارزار

قادسیه، برادر جان گور من، جوشن کفنم و خون کلاه من خواهد شد تو از رفتن من خیلی غم مخور. مواظب شاه باش. بعد رستم نامه را مهر میزند و برای برادرش می فرستد

تو را ای برادر تن آباد باد
دل شاه ایران به تو شاد باد
که این قادسی گورگاه منست
کفن جوشن و خون کلاه منست
چنین است راز سپهر بلند
تو دل را به درد من اندر مبند
دو دیده زشاه جهان برمدار
فدی کن تن خویش در کارزار
که زود آید این روز آهرمنی
چو گردون گردان کند دشمنی
چو نامه به مهر اندر آورد گفت
که پوینده با آفرین باد جفت
که این نامه نزد برادر برد
بگوید جزین هرچ اندر خورد

نامه ای هم بر حریر سپید برای سعد بن وقاص می نویسد. در ابتدا از خداوند می گوید و از بزرگی یزدگرد. بعد می پرسد که بگو ببینیم پادشاه تو کیست و آیین شما چیست. شما برهنه و بدون زره با سپهبد برهنه آمدید که از که دستگاه بگیرید؟
 
فرستادهٔ نیز چون برق و رعد
فرستاد تازان به نزدیک سعد
یکی نامه‌ای بر حریر سپید
نویسنده بنوشت تابان چوشید
به عنوان بر از پور هرمزد شاه
جهان پهلوان رستم نیک خواه
سوی سعد و قاص جوینده جنگ
جهان کرده بر خویشتن تار و تنگ
سرنامه گفت از جهاندار پاک
بباید که باشیم با بیم و باک
کزویست بر پای گردان سپهر
همه پادشاهیش دادست و مهر
ازو باد بر شهریار آفرین
که زیبای تاجست و تخت و نگین
که دارد به فر اهرمن راببند
خداوند شمشیر و تاج بلند
به پیش آمد این ناپسندیده کار
به بیهوده این رنج و این کارزار
به من بازگوی آنک شاه تو کیست
چه مردی و آیین و راه تو چیست
به نزد که جویی همی دستگاه
برهنه سپهبد برهنه سپاه
بنانی تو سیری و هم گرسنه
نه پیل و نه تخت و نه بارو بنه

این تاج و تخت ازآن دیگری است که گنج و سپاه دارد و فر و جاه. پادشاه ما جد اندر جد پادشاه بودند. هر وقت در جشن کسی او را خندانده آنقدر پول  به او داده که میشد با آن جان تازیان را خرید و هیچ هم از دارایی پادشاه کم نشده. دوازده هزار یوزپلنگ و باز و سگ دارد که همه قلاده های گوهراندود دارند و خورد و خوراک این حیوانات به قدری است که حتی جنگجویانی که دشتی را بپوشانند هم به آن اندازه نمی خورند. شما خجالت نمی کشید

به ایران تو را زندگانی بس است
که تاج و نگین بهر دیگر کس است
که با پیل و گنجست و با فروجاه
پدر بر پدر نامبردار شاه
به دیدار او بر فلک ماه نیست
به بالای او بر زمین شاه نیست
هر آن گه که در بزم خندان شود
گشاده لب و سیم دندان شود
به بخشد بهای سر تازیان
که بر گنج او زان نیاید زیان
سگ و یوز و بازش ده و دو هزار
که با زنگ و زرند و با گوشوار
به سالی هم دشت نیزه وران
نیابند خورد از کران تا کران
که او را به باید به یوز و به سگ
که در دشت نخچیر گیرد به تگ
سگ و یوز او بیشتر زان خورد
که شاه آن به چیزی همی‌نشمرد
شما را به دیده درون شرم نیست
ز راه خرد مهر و آزرم نیست

بعد از چهره  و وضع ظاهر آنها می گوید و می گوید که خوب چهره ای که سخن گو است نزد ما بفرست تا ببینیم که چه می خواهید و چه می گویید. من هم سواری نزد شاه می فرستم و گفته ی شما را به او منتقل خواهم کرد. بیخود به جنگ با همچین پادشاهی بلند نشوید. او مثل جد خود (نوشین روان) عدل و داد دارد و حتما از راه داد با شما رفتار می کند

بدان چهره و زاد و آن مهر و خوی
چنین تاج و تخت آمدت آرزوی
جهان گر بر اندازه جویی همی
سخن بر گزافه نگویی همی
سخن گوی مردی بر مافرست
جهاندیده و گرد و زیبافرست
بدان تا بگوید که رای تو چیست
به تخت کیان رهنمای تو کیست
سواری فرستیم نزدیک شاه
بخواهیم ازو هرچ خواهی بخواه
تو جنگ چنان پادشاهی مجوی
که فرجام کارانده آید بروی
نبیره جهاندار نوشین روان
که با داد او پیرگردد جوان
پدر بر پدر شاه و خود شهریار
زمانه ندارد چنو یادگار

 تا از نژاد شاهان کسی بر تخت نباشد از داد و عدل خبری نخواهد بود. پس بی خودی برای خودت نفرین مخر. از این نامه ی من پند بگیر. نامه را مهر میکند وتوسط پیروز شاپور برای سعد بن وقاص می فرستد. پیروز شاپور هم با تجملات کامل و کفش زرینه و زرین کمر به نزد سعد بن وقاص می رود 

جهانی مکن پر ز نفرین خویش
مشو بد گمان اندر آیین خویش
به تخت کیان تا نباشد نژاد
نجوید خداوند فرهنگ و داد
نگه کن بدین نامهٔ پندمند
مکن چشم و گوش و خرد را ببند
چو نامه به مهر اندر آمد به داد
به پیروز شاپور فرخ نژاد
بر سعد وقاص شد پهلوان
از ایران بزرگان روشن روان
همه غرقه در جوشن و سیم و زر
سپرهای زرین و زرین کمر

سعد که می شنود از رستم نامه ای آمده پیام آور او را پذیرا می شود. ردایی زیر پیروز پهن می کند و از شاه و احوال او می پرسد و می گوید که ما اهل تیغ و نیزه هستیم و مردان مرد از دیبا، زر و زیور و خورد و خوراک  صحبت نمی کنند
 
چو بشنید سعد آن گرانمایه مرد
پذیره شدش با سپاهی چو گرد
فرود آوریدندش اندر زمان
بپرسید سعد از تن پهلوان
هم از شاه و دستور و ز لشکرش
ز سالار بیدار و ز کشورش
ردا زیر پیروز بفگند و گفت
که ما نیزه و تیغ داریم جفت
ز دیبا نگویند مردان مرد
ز رز و ز سیم و ز خواب و ز خورد

پیروز نامه ی رستم را به سعد بن وقاص می دهد. سعد آنرا می خواند، فکری می کند و نامه ای به تازی در پاسخ نامه ی رستم می نویسد 

گرانمایه پیروزنامه به داد
سخنهای رستم همی‌کرد یاد
سخنهاش بشنید و نامه بخواند
دران گفتن نامه خیره بماند
بتازی یکی نامه پاسخ نوشت
پدیدار کرد اندرو خوب و زشت

 حال در این نامه چه نوشته می شود و نتیجه ی آن چیست، می ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر..سپاس از همراهی شما. خلاصه برخی از داستان‌ها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید
کلماتی که آموختم
ستاننده = فاتح

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
به پرگار تنگ و میان دو گوی
چه گویم جز از خامشی نیست روی

نه روز بزرگی نه روز نیاز
نماند همی برکسی بر دراز
زمانه زمانیست چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری
به یارای خوان و به پیمای جام
ز تیمار گیتی مبر هیچ نام
اگر چرخ گردان کشد زین تو
سرانجام خاکست بالین تو
دلت را به تیمار چندین مبند
بس ایمن مشو بر سپهر بلند

نداند کسی راز گردان سپهر
دگر گونه‌تر گشت برما به مهر

چنان دان که اندر سرای سپنج
کسی کو نهد گنج با دست رنج
چوگاه آیدش زین جهان بگذرد
از آن رنج او دیگری برخورد
همیشه به یزدان پرستان گرای
بپرداز دل زین سپنجی سرای

نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر
ز اختر همه تازیان راست بهر
چو روز اندر آید به روز دراز
شود ناسزا شاه گردن فراز
بپوشد ازیشان گروهی سیاه
ز دیبا نهند از بر سر کلاه
نه تخت ونه تاج و نه زرینه کفش
نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش
به رنج یکی دیگری بر خورد
به داد و به بخشش همی‌ننگرد

ز پیمان بگردند وز راستی
گرامی شود کژی و کاستی
پیاده شود مردم جنگجوی
سوار آنک لاف آرد و گفت وگوی
کشاورز جنگی شود بی‌هنر
نژاد و هنر کمتر آید ببر
رباید همی این ازآن آن ازین
ز نفرین ندانند باز آفرین
نهان بدتر از آشکارا شود
دل شاهشان سنگ خارا شود
بداندیش گردد پدر بر پسر
پسر بر پدر هم چنین چاره‌گر
شود بندهٔ بی‌هنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار
به گیتی کسی رانماند وفا
روان و زبانها شود پر جفا

بود دانشومند و زاهد به نام
بکوشد ازین تا که آید به کام
چنان فاش گردد غم و رنج و شور
که شادی به هنگام بهرام گور
نه جشن ونه رامش نه کوشش نه کام
همه چارهٔ ورزش و ساز دام

بود دانشومند و زاهد به نام
بکوشد ازین تا که آید به کام
چنان فاش گردد غم و رنج و شور
که شادی به هنگام بهرام گور
نه جشن ونه رامش نه کوشش نه کام
همه چارهٔ ورزش و ساز دام
پدر با پسر کین سیم آورد
خورش کشک و پوشش گلیم آورد
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
نباشد بهار و زمستان پدید
نیارند هنگام رامش نبید
چو بسیار ازین داستان بگذرد
کسی سوی آزادگی ننگرد
بریزند خون ازپی خواسته
شود روزگار مهان کاسته

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد  پسر نوشین روان، --- خسرو پسر هرمزد --- بهرام چوبین (فرمانده خسرو که ادعای شاهی کرد و به عنوان شاه  مدتی بر تخت نشسته --- خسرو پرویز مجدد بر تخت می نشیند --- شیرویه پسر خسرو پرویز --- گراز (با عنوان فرایین) --- پوران دخت ---آزرم دخت --- فرخ زاد --- یزدگرد

قسمت های پیشین

 1949 ز جنی سخن گفت وز آدمی 

© All rights reserved


Friday, 19 February 2021

شاهنامه‌خوانی در منچستر 264

در قرنطینه  ماه  فوریه  2021  این بخش را از طریق زوم  در کنار هم خواندیم
چهل و یکمین جلسه در قرنطینه 

دوران پادشاهی قباد معروف به شیرویه (پسر  خسرو پرویز ---  پسر هرمزد  ---  پسر نوشین روان) هم به پایان رسید .پسر شیرویه،  اردشیر بر  تخت نشسته ولی پادشاهی او هم دوامی نیاورد. بعد از او به ترتیب پادشاهی به فرایین، پوران دخت ، آزرم دخت و فرخ زاد می رسد  
 

در قسمت های پیش دیدیم که شیرویه توسط یک کودتای نظامی به عنوان جانشین پدرش خسرو پرویز انتخاب شد و بعد از دورانی کوتاه با زهر کشته شد
حال پسر او، اردشیر بر تخت می نشیند. اردشیر در آغاز پادشاهی قول می دهد که ظلم نکند، با مردم با عدل و داد رفتار کند، از راه دین خارج نشود و ستمکاران را از بین ببرد. مردم هم از شنیدن صحبت های او آرام می گیرند

چو بنشست بر تخت شاه اردشیر
از ایران برفتند برنا و پیر
بسی نامداران گشته کهن
بدان تا چگونه سرآید سخن
زبان برگشاد اردشیر جوان
چنین گفت کای کار دیده گوان
هر آنکس که برگاه شاهی نشست
گشاده زبان باد و یزدان پرست
بر آیین شاهان پیشین رویم
همان از پس فره و دین رویم
ز یزدان نیکی دهش یاد باد
همه کار و کردار ما داد باد
پرستندگان راهمه برکشیم
ستمگارگان را به خون درکشیم
بسی کس به گفتارش آرام یافت
از آرام او هرکسی کام یافت

اردشیر سپاه را به پیروز خسرو می سپارد. طبق گفته ی ویکیپدیا "پیروز در سال ۶۲۸ به عنوان توطئه‌گر علیه خسرو پرویز شناخته شد. پس از سرنگونی خسرو پرویز، شیرویه بر تخت نشست و پیروز به عنوان وزرگ فرمذار (وزیر بلندبالای ساسانی) انتخاب شد. او تمام برادران شیرویه را اعدام کرد." 

به پیروز خسرو سپردم سپاه
که از داد شادست و شادان ز شاه
به ایران چو باشد چنو پهلوان
بمانید شادان و روشن روان

از طرفی خبر پادشاهی اردشیر به گراز (از مخالفان خسرو) می رسد. او بر همه ی سلسله  و به خسرو که شیروی را جانشین خود کرد لعنت می فرستد و می گوید که او همه ی ما را به بدبختی کشاند. حال هم من با سپاه به سمت ایران میایم تا اردشیر را از تخت شاهی پایین بکشم 
  
پس آگاهی به نزد گر از
که زو بود خسرو بگرم و گداز
فرستاد گوینده‌ای راز روم
که در خاک شد تاج شیروی شوم
که جانش به دوزخ گرفتار باد
سر دخمهٔ او نگون سار باد
که دانست هرگز که سرو بلند
به باغ از گیا یافت خواهد گزند
چو خسرو که چشم و دل روزگار
نبیند چنو نیز یک شهریار
چو شیروی را شهریاری دهد
همه شهر ایران به خواری دهد
چنو رفت شد تاجدار اردشیر
بدو شادمان جان برنا و پیر
مراگر ز ایران رسد هیچ بهر
نخواهم که بروی رسد باد شهر
نبودم من آگه که پرویز شاه
به گفتار آن بدتنان شد تباه
بیایم کنون با سپاهی گران
ز روم و ز ایران گزیده سران
ببینیم تا کیست این کدخدای
که باشد پسندش بدین گونه رای
چنان برکنم بیخ او را ز بن
کزان پس نراند ز شاهی سخن

گراز در نامه  ای به پیروز خسرو (که اکنون مسئول سپاه شده)  می گوید که ما باید اردشیر را بکشیم و این رازی است بین من و تو و اگر کسی باخبر شود تو را خواهم کشت

نوندی برافگند پویان به راه
به نزدیک پیران ایران سپاه
دگرگونه آهنگ بدکامه کرد
به پیروز خسرو یکی نامه کرد
که شد تیره این تخت ساسانیان
جهانجوی باید که بندد میان
توانی مگر چاره‌ای ساختن
ز هرگونه اندیشه انداختن
به جویی بسی یار برنا و پیر
جهان را بپردازی از اردشیر
ازان پس بیابی همه کام خویش
شوی ایمن و شاد زارام خویش
گر ای دون که این راز بیرون دهی
همی خنجر کینه را خون دهی
من از روم چندان سپاه آورم
که گیتی به چشمت سیاه آورم
به ژرفی نگه‌دار گفتار من
مبادا که خوار آیدت کار من

پیروز خسرو هم که نامه را می بیند در مورد آن فکر ی کند و خوب و بد کاری که گراز پیشنهاد داده را می سنجد. اردشیر به پیروز خسرو اعتماد داشت و برای هر کاری با او مشورت می کرد و او هم گنجور هم مشاور اردشیر به حساب میامده. تا اینکه شبی اردشیر او را می خواند و در بزمی که داشته با تعداد زیادی نشسته بودند. سپهبد می یک منی را می نوشد و مست می شود. اطرافیان شاه هم همه مست هستند. پیروز خسرو همه را مرخص می کند و با شاه تنها می شود. بعد دهان اردشیر را می گیرد و او را خفه می کند. همه ی کسانی هم که در کاخ بودند تا می بینند که اردشیر مرده همراه  و تسلیم پیروز خسرو می شوند

چو پیروز خسرو چنان نامه دید
همه پیش و پس رای خودکامه دید
دل روشن نامور شد تباه
که تا چون کند بد بدان زادشاه
ورا خواندی هر زمان اردشیر
که گوینده مردی بد و یادگیر
برآسای دستور بودی ورا
همان نیز گنجور بودی ورا
بیامد شبی تیره گون بار یافت
می روشن و چرب گفتار یافت
نشسته به ایوان خویش اردشیر
تنی چند با او ز برنا و پیر
چو پیروز خسرو بیامد برش
تو گفتی ز گردون برآمد سرش
بفرمود تا برکشیدند رود
شد ایوان پر از بانگ رود و سرود
چو نیمی شب تیره اندرکشید
سپهبد می یک منی در کشید
شده مست یاران شاه اردشیر
نماند ایچ رامشگر و یادگیر
بد اندیش یاران او را براند
جز از شاه و پیروز خسرو نماند
جفا پیشه از پیش خانه بجست
لب شاه بگرفت ناگه به دست
همی‌داشت تا شد تباه اردشیر
همه کاخ شد پر ز شمشیر و تیر
همه یار پیروز خسرو شدند
اگر نو جهانجوی اگر گو بدند

پرویز خسرو شتری تیزرو را می فرستد تا به گراز خبر دهد. گراز هم سپاهی عظیم را راه میاندازد و به سمت طیسفون می تازد. سپاه ایران کلا در مقابل سپاه عظیم گراز مقاومت نمی کند. خیلی از مردم شهر طیسفون را خالی می کنند و می گریزند
 
هیونی برافگند نزد گر از
یکی نامه‌ای نیز با آن دراز
فرستاده چون شد به نزدیک او
چو خورشید شد جان تاریک اوی
بیاورد زان بوم چندان سپاه
که بر مور و بر پشه بر بست راه
همی‌تاخت چون باد تا طیسفون
سپاهش همه دست شسته به خون
ز لشکر نیارست دم زد کسی
نبد خود دران شهر مردم بسی

گراز و پیروز خسرو با همه ملاقات می کنند و پیروز خسرو می پرسد حال چه کسی را برای شاهی در نظر داری. او هم می گوید که فردا شاه نو را خواهی دید

چو آورد او سوی ایران سپاه
پذیره شدندش بزرگان به راه
یکی جای بگزید خالی گراز
 نشستند با او بزرگان به راز
چو بگشاد پیروز خسرو زبان
 چنین گفت که ای نامور پهلوان
که را برگزیدی به شاهنشهی
که زیبنده باشدش تاج مهی
چنین داد پاسخ نبهره گراز
که چیز از بزرگان نداریم باز (راز)
ببینید فردا یکی شاه نو
نشسته ابرگاه چون ماه تو
به دانش بود مرد را آب روی
به بی دانشی تا توانی مپوی
سخن آن به آید که گوید خرد
چو باشد خرد رسته گردد زبد
نکوتر هنر مرد را بخردی
زکار جهان و ز ره ایزدی
به کاری که زیبا نباشد کسی
نباید که یاد اورد زان کسی
که خود را بدان خیره رسوا کند
اگر چند کردار والا کند
همه نیکویی پیشه کن تا توان
که بر کس نماند جهان جاودان
همه مردمی باد آیین تو
همه رادی و راستی دین تو

روز بعد فرایین (همان گراز) خود بر تخت پادشاهی می نشیند و می گوید که بهتره مدتی خودم پادشاهی کنم. هرچند آن مدت کوتاه باشد از عمری طولانی که به بندگی بگذرد بهتر است و می گوید که بعد از من این پادشاهی به پسرم خواهد رسید  

فرایین چو تاج کیان برنهاد
همی‌گفت چیزی که آمدش یاد
همی‌گفت شاهی کنم یک زمان
نشینم برین تخت بر شادمان
به از بندگی توختن شست سال
برآورده رنج و فرو برده یال
پس از من پسر بر نشیند بگاه
نهد بر سر آن خسروانی کلاه

پسربزرگ فرایین به پدر می گوید که باید حواست باشد چرا که اگر کسی از نسل پادشاهان پیدا بشود می تواند دعوی پادشاهی کند. ما باید تا فرصت هست گنج را برای خود برداریم و بگریزیم؟ بعد پسر کوچکتر می گوید که البته کسی پادشاه از مادر بدنیا نمیاید. هر پادشاهی که سپاه و گنج دارد ماناست. مگر فریدون که جهان را به پسرانش داد و پدرش ابتین بود از نژاد شاهان بود؟ فریدون به پشتوانه عدل و داد به پادشاه دست یافت. تو هم اگر از این صورت از گنج استفاده کنی و با داد عمل کنی می توانی این پادشاهی را نگه داری

نهانی بدو گفت مهتر پسر
که اکنون به گیتی توی تا جور
مباش ایمن و گنج را چاره کن
جهان بان شدی کار یکباره کن
چو از تخمهٔ شهریاران کسی
بیاید نمانی تو ایدر بسی
وزان پس چنین گفت کهتر پسر
که اکنون به گیتی توی تاجور
سزاوار شاهی سپاهست و گنج
چو با گنج باشی نمانی به رنج
فریدون که بد آبتینش پدر
مر او را که بد پیش او تاجور
جهان را بسه پور فرخنده داد
که اندر جهان او بد از داد شاد
به مرد و به گنج این جهان را بدار
نزاید ز مادر کسی شهریار

فرایین از این سخن پسر کوجکش خوشش نمیاید و به پسر کوچکترش می گوید خامی مکن. بعد از سپاه سان می بیند و به کسانی که لایق نبودند خلعت می دهد. دو هفته طول نمی کشد که سوءمدیریت فرایین گنج اردشیر بر باد می دهد. فرایین همواره به جشن و سرور و خوشگذرانی مشغول بود

ورا خوش نیامد بدین سان سخن
به مهتر پسر گفت خامی مکن
عرض را به دیوان شاهی نشاند
سپه را سراسر به درگاه خواند
شب تیره تا روز دینار داد
بسی خلعت ناسزاوار داد
به دو هفته از گنج شاه اردشیر
نماند از بهایی یکی پر تیر
هر آنگه که رفتی به می سوی باغ
نبردی جز از شمع عنبر چراغ
همان تشت زرین و سیمین بدی
چو زرین بدی گوهر آگین بدی
چو هشتاد در پیش و هشتاد پس
پس شمع یاران فریادرس
همه شب بدی خوردن آیین اوی
دل مهتران پرشد ازکین اوی

همه از این روشی که فرایین پیش گرفته دلگیر و از او زده می شوند. فرایین به کار هدر دادن مال و اموالی که سهم مردم بود و کشتن بی گناهان می شود به طوری که همه آرزوی مرگ او را می کردند

شب تیره همواره گردان بدی
به پالیزها گر به میدان بدی
نماندش به ایران یکی دوستدار
شکست اندر آمد به آموزگار
فرایین همان ناجوانمرد گشت
ابی داد و بی‌بخشش و خورد گشت
همی زر بر چشم بر دوختی
جهان را به دینار بفروختی
همی‌ریخت خون سر بی‌گناه
از آن پس برآشفت به روی سپاه
به دشنام لبها بیاراستند
جهانی همه مرگ او خواستند

شبی سواری (شهران گراز)  که از بزرگان بود از شهر اسطخر میاید و به جمعی از دیگر بزرگان ایران می گوید که فرایین بزرگان ایران را به خواری گرفته شما چرا این خواری را می پذیرید. بزرگان سپاه می گویند که چون کسی را نداریم که جانشین او باشد 
 
شب تیره هر مزد شهران گراز
سخنها همی‌گفت چندان به راز
گزیده سواری ز شهر صطخر
که آن مهتران را بدو بود فخر
به ایرانیان گفت کای مهتران
شد این روزگار فرایین گران
همی‌دارد او مهتران را سبک
چرا شد چنین مغز و دلتان تنگ
همه دیده‌ها زو شده پر سرشک
جگر پر ز خون شد بباید پزشک
چنین داد پاسخ مرا او را سپاه
که چون کس نماند از در پیشگاه
نه کس را همی‌آید از رشک یاد
که پردازدی دل به دین بد نژاد

شهران گراز می گوید که من می توانم شما را از شر او خلاص کنم. ایرانیان هم می پذیرند و جمعی که کنارش بودند می گویند که ما پشت تو هستیم برو جلو

بدیشان چنین گفت شهران گراز
که این کار ایرانیان شد دراز
گر ایدون که بر من نسازید بد
کنید آنک از داد و گردی سزد
هم اکنون به نیروی یزدان پاک
مر او را ز باره در آرم به خاک
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان
که بر تو مبادا که آید زیان
همه لشکر امروز یار توایم
گرت زین بد آید حصار توایم

شهران گراز هم که می بیند ایرانیان با او یکدل هستند از ترکش تیری را برمی دارد، بر اسب می نشیند و به سمت فرایین می تازد. تیر را به فرایین پرتاب می کند. تیر تا پر در بدن فرایین فرو می رود و او را از پا درمیاورد

چو بشنید ز ایشان ز ترکش نخست
یکی تیر پولاد پیکان بجست
برانگیخت از جای اسپ سیاه
همی‌داشت لشکر مر او را نگاه
کمان رابه بازو همی‌درکشید
گهی در بروگاه بر سرکشید
به شورش‌گری تیر بازه ببست
چو شد غرفه پیکانش بگشاد شست
بزد تیر ناگاه بر پشت اوی
بیفتاد تازانه از مشت اوی
همه تیرتا پر در خون گذشت
سرآهن ازناف بیرون گذشت
ز باره در افتاد سرسرنگون
روان گشت زان زخم او جوی خون
بپیچید و برزد یکی باد سرد
به زاری بران خاک دل پر ز درد

موافقین و مخالفین در سپاه هم تیغ ها را بر می کشند و با هم مبارزه می کنند. اوضاع بهم می ریزند و سپاه پراکنده می شود. در این دوران اغتشاش هیچ کسی راغب نبوده که به عنوان رهبر و پادشاه پا پیش بگذارد

سپه تیغها بر کشیدند پاک
برآمد شب تیره از دشت خاک
همه شب همی خنجر انداختند
یکی از دگر باز نشناختند
همی این از آن بستد و آن ازین
یکی یافت نفرین دگر آفرین
پراگنده گشت آن سپاه بزرگ
چومیشان بد دل که بینند گرگ
فراوان بماندند بی شهریار
نیامد کسی تاج را خواستار

به دنبال کسی از نسل پادشاهان می گشتند ولی هیچ کسی را پیدا نمی کردند تا مسئولیت پادشاهی در دوران اغتشاش را برعهده بگیرد تا اینکه زنی بنام پوران دخت این مسئولیت را می پذیرد. پوران دخت در خطبه ی پادشاهی می گوید که من به درویشان از گنج شاهی خواهم پرداخت و نمی گذارم مردم در رنج بسر ببرند چون می دانم از رنج مردم به من هم آسیب خواهد رسید.  من دست بدخواهان را از کشور کوتاه می کنم 

بجستند فرزند شاهان بسی
ندیدند زان نامداران کسی 
یکی دختری بود پوران بنام
چو زن شاه شد کارها گشت خام
بران تخت شاهیش بنشاندند
بزرگان برو گوهر افشاندند
چنین گفت پس دخت پوران که من
نخواهم پراگندن انجمن
کسی راکه درویش باشد ز گنج
توانگر کنم تانماند به رنج
مبادا ز گیتی کسی مستمند
که از درد او بر من آید گزند
ز کشور کنم دور بدخواه را
بر آیین شاهان کنم گاه را

پوران دخت به دنبال پیروز خسرو که در واقع قاتل اردشیر بوده می گردد و عاقبت به او دست می یابد.  پیروز خسرو را پیش پوران می برند و او در واقع انتقام کشتن اردشیر را از پیروز خسرو به بدترین وجه می گیرد. کره ای از آخور میاورند و پیروز خسرو را بر آن کره  می بندند و آن کره را می تازانند تا اینکه پیروز خسرو از جراحات وارده که در طی افتادن و بلند شدن کره به او وارد شده جان می سپارد

نشانی ز پیروز خسرو بجست
بیاورد ناگاه مردی درست
خبر چون به نزدیک پوران رسید
ز لشکر بسی نامور برگزید
ببردند پیروز راپیش اوی
بدو گفت کای بد تن کینه جوی
ز کاری که کردی بیابی جزا
چنانچون بود در خور ناسزا
مکافات یابی ز کرده کنون
برانم ز گردن تو را جوی خون
ز آخر هم آنگه یکی کره خواست
به زین اندرون نوز نابوده راست
ببستش بران باره بر همچوسنگ
فگنده به گردن درون پالهنگ
چنان کرهٔ تیز نادیده زین
به میدان کشید آن خداوند کین
سواران به میدان فرستاد چند
به فتراک بر گرد کرده کمند
که تا کره او را همی‌تاختی
زمان تا زمانش بینداختی
زدی هر زمان خویشتن بر زمین
بران کره بربود چند آفرین
چنین تا برو بر بدرید چرم
همی‌رفت خون از برش نرم نرم
سرانجام جانش به خواری به داد
چرا جویی از کار بیداد داد

پس پوران دخت وقتی که اوضاع خراب بود و هیچ کسی نمی خواست مسئولیت قبول کند پا به میدان می گذارد و شرایط را 180 درجه تغییر می دهد. اما اجل به او مهلت نمی دهد و در عرض یک هفته بیمار می شود و جان می سپارد اما از او نام نیک باقی می ماند. چگونگی کشته شدن او هم مشکوک به نظر میاید. اینکه او را احتمالا کشته اند و از نام نیک او می شنویم مصرعی که در ابتدای این بخش آمد، "چو زن شاه شد کارها گشت خام" در واقع نفی شده چون برعکس آنچه در بیت گفته شده فقط درعرض شش ماه کارها با وجود پوران دخت درست می شود. یادداشتی به خود_ بیت الحاقی؟ 

همی‌داشت این زن جهان را به مهر
نجست از بر خاک باد سپهر
چو شش ماه بگذشت بر کار اوی
ببد ناگهان کژ پرگار اوی
به یک هفته بیمار گشت و بمرد
ابا خویشتن نام نیکی ببرد
چنین است آیین چرخ روان
توانا بهرکار و ما ناتوان

زن دیگری به نام آزرم بر جای پوران بر تخت تکیه می زند. او هم قول عدل و داد می دهد. می گوید که هر کس که با من پیمان دوستی ببندد او را حمایت می کنم ولی کسی که بر علیه من باشد را بر دار می کنم. آزرم دخت هم مدت کوتاهی (چهار ماه) پادشاهی می کند و بعد از دنیا می رود.  یادداشتی به خود: دو زن به مدت کوتاه پادشاهی کردند و ناگهانی از دنیا رخت بربستند

 یکی دخت دیگر بد آزرم نام
ز تاج بزرگان رسیده به کام
بیامد به تخت کیان برنشست
گرفت این جهان جهان رابه دست
نخستین چنین گفت کای بخردان
جهان گشته و کار کرده ردان
همه کار بر داد و آیین کنیم
کزین پس همه خشت بالین کنیم
هر آنکس که باشد مرا دوستدار
چنانم مر او را چو پروردگار
کس کو ز پیمان من بگذرد
بپیچید ز آیین و راه خرد
به خواری تنش را برآرم بدار
ز دهقان و تازی و رومی شمار
همی‌بود بر تخت بر چار ماه
به پنجم شکست اندر آمد به گاه
از آزرم گیتی بی‌آزرم گشت
پی اختر رفتنش نرم گشت
شد اونیز و آن تخت بی‌شاه ماند
به کام دل مرد بدخواه ماند
همه کار گردنده چرخ این بود
ز پروردهٔ خویش پرکین بود

نوبت به پادشاهی فرخ زاد  می رسد. او را ازجهرم میاورند و وقتی بر تخت می نشیند می  گوید که طرفدار ایمنی و آرامش هست و برای دست یابی به آن کوشش می کند. کسی که دنبال اذیت و آزار باشد زیر سایه ی من بلند نخواهد شد. کسی که اهل راستی و کار باشد در نزد من عزیز خواهد بود. ولی فرخ زاد هم بعد از یک ماه با زهر بیمار می شود و هفته ی بعد جان می دهد. شبیه دو پادشاه قبل؟
 
ز جهرم فرخ زاد راخواندند
بران تخت شاهیش بنشاندند
چو برتخت بنشست و کرد آفرین
ز نیکی دهش بر جهان آفرین
منم گفت فرزند شاهنشهان
نخواهم جز از ایمنی در جهان
ز گیتی هرآنکس که جوید گزند
چو من شاه باشم نگردد بلند
هر آنکس که جوید به دل راستی
نیارد به کار اندرون کاستی
بدارمش چون جان پاک ارجمند
نجویم ابر بی‌گزندان گزند
چو یک ماه بگذشت بر تخت اوی
بخاک اندر آمد سر و بخت اوی
همین بودش از روز و آرام بهر
یکی بنده در می برآمیخت زهر
بخورد و یکی هفته زان پس بزیست
هرآنکس که بشنید بروی گریست
همی پادشاهی به پایان رسید

با کشته شدن سومین پادشاه در مدت زمانی کوتاه. اوضاع خیلی بهم می ریزد و از هر طرف کسی دعوی پادشاهی می کند. در اینجا فردوسی به همه ی ما هشدار می دهد که همه رفتنی هستیم و هر چه داریم را باید از آن استفاده کنیم و اگر زیادتر از مصرف خود داریم انرا ببخشیم. چرا که از دنیا خواهیم رفت و دیگران بر انچه از رنج ما مانده دست میابند و انرا به باد می دهند

ز هر سو همی دشمن آمد پدید
چنین است کردار گردنده دهر
نگه کن کزو چند یابی تو بهر
بخور هرچ داری به فردا مپای
که فردا مگر دیگر آیدش رای
ستاند ز تو دیگری را دهد
جهان خوانیش بی‌گمان بر جهد
بخور هرچ داری فزونی بده
تو رنجیده‌ای بهر دشمن منه
هرآنگه که روز تو اندر گذشت
نهاده همه باد گردد به دشت

 حال نتیجه ی این هرج و مرج چیست وچه کسی بر تخت پادشهای خواهد نشست، می ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر.. سپاس از همراهی شما. خلاصه برخی از داستان‌ها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید

کلماتی که آموختم
پالهنگ  = رسنی که به لجام بسته اسپ کوتل را بآن کشند. (غیاث اللغات ). دوالی باشد که بر لگام بندند که در روز جنگ بدان دست خصم بندند. (از فرهنگی خطی )
نوز = هنوز

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
همه نیکویی پیشه کن تا توان
که بر کس نماند جهان جاودان
همه مردمی باد آیین تو
همه رادی و راستی دین تو

که دانست هرگز که سرو بلند
به باغ از گیا یافت خواهد گزند

سرانجام جانش به خواری به داد
چرا جویی از کار بیداد داد

به ایرانیان گفت کای مهتران
شد این روزگار فرایین گران
همی‌دارد او مهتران را سبک
چرا شد چنین مغز و دلتان تنگ
همه دیده‌ها زو شده پر سرشک
جگر پر ز خون شد بباید پزشک

همی‌داشت این زن جهان را به مهر
نجست از بر خاک باد سپهر

چنین است کردار گردنده دهر
نگه کن کزو چند یابی تو بهر
بخور هرچ داری به فردا مپای
که فردا مگر دیگر آیدش رای
ستاند ز تو دیگری را دهد
جهان خوانیش بی‌گمان بر جهد
بخور هرچ داری فزونی بده
تو رنجیده‌ای بهر دشمن منه
هرآنگه که روز تو اندر گذشت
نهاده همه باد گردد به دشت

 Puran is one of the women kings of Shahnameh. She takes on the leadership responsibility at the worst time and manages to turn people's life conditions for the better. She is killed after a few months of being in power.

Spend whatever you have, don't keep if  for tomorrow
Spend all you need and give the excess to those in need
That tomorrow, life might go with another plan
 It might take things from you and  give them to another
Why must you leave behind what you have suffered to collect
 If you do so, your enemy can get hold of it


شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد  پسر نوشین روان، --- خسرو پسر هرمزد --- بهرام چوبین (فرمانده خسرو که ادعای شاهی کرد و به عنوان شاه  مدتی بر تخت نشسته --- خسرو پرویز مجدد بر تخت می نشیند --- شیرویه پسر خسرو پرویز --- گراز (با عنوان فرایین) --- پوران دخت ---آزرم دخت --- فرخ زاد

قسمت های پیشین
چو بر خسروی گاه بنشست شاد 1942
© All rights reserved