Pages

Friday, 22 January 2021

شاهنامه‌خوانی در منچستر 260

در قرنطینه  ماه ژانویه 2021  این بخش را از طریق زوم  در کنار هم خواندیم
سی و هفتمین جلسه در قرنطینه 

در دوران خسرو پرویز پسر هرمزد پسر نوشین روان هستیم 
 

در قسمتهای پیشین دیدیم که خسرو پرویز پسر خود، شیرویه، را به زندان انداخت و شیرین هم بعد از زهر دادن به مریم (دختر قیصر روم و همسر خسرو) خاتون شبستان خسرو شد

حال فردوسی داستانی دیگررا آغاز می کند، داستان تخت طاقدیس

تختی بوده از زمان های قدیم که در روزگاه فریدون، جهن برزین آنرا ساخته بود و دورتادور آنرا گوهر کار کرده بود و بابت آن در آن زمان جهن سی هزار درم و تاج و کوشوار و منشور ساری و آمل را گرفته

کنون داستان گوی در داستان 
ازان یک دل ویک زبان راستان
ز تختی که خوانی ورا طاق دیس
 که بنهاد پرویز دراسپریس
سرمایهٔ آن ز ضحاک بود
که ناپارسا بود و ناپاک بود
بگاهی که رفت آفریدون گرد
وزان تا زیان نام مردی ببرد
یکی مرد بد در دماوند کوه
که شاهش جدا داشتی ازگروه
کجا جهن بر زین بدی نام اوی
رسیده بهر کشوری کام اوی
یکی نامور شاه را تخت ساخت
گهر گرد بر گرد او در نشاخت
که شاه آفریدون بدوشاد بود
که آن تخت پرمایه آزاد بود
درم داد مر جهن را سی‌هزار
یکی تاج زرین و دو گوشوار
همان عهد ساری و آمل نوشت
که بد مرز منشور او چون بهشت

وقتی که ایران را، فریدون به ایرج می دهد، سه چیز هم اضافه بر آن به ایرج می دهد، تخت طاقدیس، گرزه ی گاوسار و هفت چشمه گهر که آنرا دادگر می خواندند. وقتی ایرج کشته می شود این سه قلم برجا می مانند. تخت طاقدیس نزد پادشاهان به یادگار می ماند و هر پادشاهی بر آن چیزی می افزاید

بدانگه که ایران به ایرج رسید
کزان نامداران وی آمد پدید
جهاندار شاه آفریدون سه چیز
بران پادشاهی برافزود نیز
یکی تخت و آن گرزهٔ گاوسار
که ماندست زو در جهان یادگار
سدیگر کجا هفت چشمه گهر
همی‌خواندی نام او دادگر
چو ایرج بشد زو بماند این سه چیز
همان شاد بد زو منوچهر نیز
هر آنکس که او تاج شاهی به سود
بران تخت چیزی همی‌برفزود

وقتی که تخت طاقدیس به کیخسرو می رسد، بالای تخت را افزایش می دهد
 بعد از آن، تخت همچنان در میان پادشاهان دست به دست می چرخیده تا به گشتاسپ می رسد. گشتاسپ بر این باور بوده که کار بزرگان و پیشینیان را نباید مخفی نگه داشت اینگونه است که به جاماسپ می گوید تو چه می توانی به این تخت بیفزایی تا بعد از ما از ما به یادگار بماند

چو آمد به کیخسرو نیک بخت
فراوان بیفزود بالای تخت
برین هم نشان تا به لهراسپ شد
وزو همچنان تا به گشتاسپ شد
چو گشتاسپ آن تخت رادید گفت
که کار بزرگان نشاید نهفت
به جاماسپ گفت ای گرانمایه مرد
فزونی چه داری به دین کارکرد
یکایک ببین تا چه خواهی فزود
پس از مرگ ما راکه خواهد ستود

چاماسپ به تخت نگاه می کند و تصمیم می گیرد تا از در دانش درآید و چیزی از علم برآن تخت بیفزاید. پس نقش ماه و ستارگان  و سپهر بر ان تخت می افزاید

چو جا ماسپ آن تخت رابنگرید
بدید از در گنج دانش کلید
برو بر شمار سپهر بلند
همی‌کرد پیدا چه و چون وچند
ز کیوان همه نقشها تا به ماه
بران تخت کرد او به فرمان شاه

رویه ی دست به دست شدن تخت طاقدیس همچنان ادامه دارد تا به اسکندر می رسیم. اسکندر این تخت را تکه تکه می کند. بزرگان هم دست روی دست گذاشتند و کاری برای نجات تخت نمی کنند. پادشاهان بعد از حمله ی اسکندر، هم دنبال احیا و ترمیم آن شکسته ها نبودند و تا زمان اردشیر به کل آن تخت فراموش میشود. اردشیر می خواهد ان تخت را پیدا کند ولی زمانه مجالش نمی دهد و اردشیر بدون انکه موفق به پیدا کردن قطعات تخت شود، به دیار باقی می شتابد

چنین تابگاه سکندر رسید
ز شاهان هر آنکس که آن گاه دید
همی‌برفزودی برو چند چیز
ز زر و ز سیم و ز عاج و ز شیز
مر آن را سکندر همه پاره کرد
ز بی دانشی کار یکباره کرد
بسی از بزرگان نهان داشتند
همی دست بر دست بگذاشتند
بدین گونه بد تا سر اردشیر
کجا گشته بد نام آن تخت پیر
ازان تخت جایی نشانی نیافت
بران آرزو سوی دیگر شتافت
بمرد او و آن تخ ازو بازماند
ازان پس که کام بزرگی براند

به همین ترتیب نوبت به خسرو پرویز می رسد. او همه ی بزرگان را از هر کشوری می خواند و در مورد آن تخت می گوید.  دنبال پاره ها و تکه های شکسته ی تخت می گردند و تعداد زیادی از انها را از گوشه و کنار جمع میاوردند. هزار و صد و بیست هنرمند و درگر از ایران، روم و غیره که از آن تخت یادشان بوده دور هم جمع می شوند تا تخت را مجدد درست کنند. هر استادی سی شاگرد داشته ومدت دو سال طول می کشد تا ان تخت را دوباره به حال اولیه برگردانند و آنرا مرمت کردند

بدین گونه بد تا به پرویزشاه
رسید آن گرامی سزاوار گاه
ز هر کشوری مهتران رابخواند
وزان تخت چندی سخنها براند
ازیشان فراوان شکسته بیافت
به شادی سوی گرد کردن شتافت
بیاورد پس تخت شاه اردشیر
ز ایران هر آنکس که بد تیزویر
بهم بر زدند آن سزاوار تخت
به هنگام آن شاه پیروزبخت
ورا درگر آمد ز روم و ز چین
ز مکران و بغداد و ایران زمین
هزار و صد و بیست استاد بود
که کردار آن تختشان یادبود
که او را بنا شاه گشتاسپ کرد
برای و به تدبیر جاماسپ کرد
ابا هریکی مرد شاگرد سی
ز رومی و بغدادی و پارسی
نفرمود تا یک زمان دم زدند
بدو سال تا تخت برهم زدند

تخت رابر پا می کنند. بر تخت بیشتر از صد شاه رش بود و سراسر کشور از بالای آن دیده میشد

چوبر پای کردند تخت بلند
درخشنده شد روی بخت بلند
برش بود بالای صد شاه رش
چو هفتاد رش برنهی ازبرش
صد و بیست رش نیز پهناش بود
که پهناش کمتر ز بالاش بود
بلندیش پنجاه و صد شاه رش
چنان بد که بر ابر سودی سرش
همان شاه رش هر رشی زو سه رش
کزان سر بدیدی بن کشورش

از دیگر تجملات دوران خسرو پرویز فرشی متفاوت بوده (یادداشتی به خود: فرش بهارستان؟). تخت دوازده قسمت بوده و زر و فیروزه بر آن کار شده بوده حتی میخ های تخت از نقره ی خام بوده. در همه فصول از تخت استفاده می شده و در زمستان اطرافش را با چادری از خز می بستند

بسی روز در ماه هر بامداد
یکی فرش بودی به دیگر نهاد
همان تخت به دوازده لخت بود
جهانی سراسر همه تخت بود
بروبش زرین صد و چل هزار
ز پیروزه بر زر کرده نگار
همه نقرهٔ خام بد میخ بش
یکی صد به مثقال با شست و شش
چو اندر بره خور نهادی چراغ
پسش دشت بودی و در پیش باغ
چوخورشید درشیرگشتی درشت
مرآن تخت را سوی او بود پشت
چو هنگامهٔ تیر ماه آمدی
گه میوه و جشنگاه آمدی
سوی میوه و باغ بودیش روی
بدان تا بیابد زهرمیوه بوی
زمستان که بودی گه با دونم
بر آن تخت برکس نبودی دژم
همه طاقها بود بسته ازار
ز خز و سمور از در شهریار
همان گوی زرین و سیمین هزار
بر آتش همی‌تافتی جامه‌دار
به مثقال ازان هریکی پانصد
کز آتش شدی سرخ همچون به سد
یکی نیمه زو اندر آتش بدی
دگر پیش گردان سرکش بدی
شمار ستاره ده و دو و هفت
همان ماه تابان ببرجی که رفت
چه زو ایستاده چه مانده بجا
بدیدی به چشم سر اخترگرا
ز شب نیز دیدی که چندی گذشت
سپهر از بر خاک بر چند گشت
ازان تختها چند زرین بدی
چه مایه ز زر گوهر آگین بدی
شمارش ندانست کردن کسی
اگر چند بودیش دانش بسی
هرآن گوهری کش بهاخوار بود
کمابیش هفتاد دینار بود
بسی نیز بگذشت بر هفتصد
همی‌گیر زین گونه از نیک و بد
بسی سرخ گوگرد بدکش بها
ندانست کس مایه و منتها
که روشن بدی در شب تیره چهر
چوناهید رخشان شدی بر سپهر

دو تخت دیگر در کنار تخت پرمایه بود. تخت کوچکتر نامش میش سر بود و نقش سر میش بر آن بود. تخت بزرگتر اسمش لاژورد بود. تخت اصلی هم تختی از فیروزه بود و بین آن تخت ها چهار پایه زرین و گوهرنگار بود و هر تختی مکان دسته ای. تخت میش سر نشیمنگاه دهقانان و زیردستان بود. نظامی ها بر تخت لاژورد و تخت فیروزه هم برای وزیران بود

دو تخت از بر تخت پرمایه بود
ز گوهر بسی مایه بر مایه بود
کهین تخت را نام بد میش سار
سر میش بودی برو بر نگار
مهین تخت راخواندی لاژورد
که هرگز نبودی بر و باد و گرد
سه دیگر سراسر ز پیروزه بود
بدو هر که دیدیش دلسوزه بود
ازین تابدان پایه بودی چهار
همه پایه زرین و گوهرنگار
هرآنکس که دهقان بد و زیردست
ورامیش سر بود جای نشست
سواران ناباک روز نبرد
شدندی بران گنبد لاژورد
به پیروزه بر جای دستور بود
که از کدخداییش رنجور بود
چو بر تخت پیروزه بودی نشست
خردمند بودی و مهترپرست
چو رفتی به دستوری رهنمای
مگر یافتی نزد پرویز جای

جامه ای (فرش؟) زربفت و بلند که به ریشه هایش گوهر آویخته بود و نشان سپهر، ستارگان، کیوان، تیر و هفت اقلیم بر آن نقش بسته بود. همچنین نشانی از چهل و هشت پادشاه و نشان آنها بر آن بافته شده بود. این جامه ی (فرش) بی نظیر در چین توسط استادی به مدت هفت سال بافته شده بود. در نوروز آن جامه یا فرش شاهانه را برای پادشاه آورده و همه به جشن و سرور می پردازند. نوازندگان را میاوردند و با می بزمی می آرایند. نوازنده آن مجلس سرکش بود

یکی جامه افکنده بد زربفت
برش بود وبالاش پنجاه و هفت
بگوهر همه ریشه‌ها بافته
زبر شوشهٔ زر برو تافته
بدو کرده پیدانشان سپهر
چو بهرام و کیوان و چون ماه و مهر
ز کیوان و تیر و ز گردنده ماه
پدیدار کرده ز هر دستگاه
هم از هفت کشور برو بر نشان
ز دهقان و از رزم گردنکشان
برو بر نشان چل و هشت شاه
پدیدار کرده سر تاج و گاه
برو بافته تاج شاهنشهان
چنان جامه هرگز نبد درجهان
به چین دریکی مرد بد بی‌همال
همی‌بافت آن جامه راهفت سال
سرسال نو هرمز فوردین
بیامد بر شاه ایران زمین
ببرد آن کیی فرش نزدیک شاه
گران مایگان برگرفتند راه
به گسترد روز نو آن جامه را
ز شادی جداکرد خوکامه را
بران جامه بر مجلس آراستند
نوازندهٔ رود و می خواستند
همی آفرین خواند سرکش برود
شهنشاه را داد چندی درود
بزرگان به رو گوهر افشاندند
که فرش بزرگش همی‌خواندند

بیست و هشت سال از پادشاهی خسرو پرویز می گذرد. باربد هم که در کار نوازندگی و خوانندگی بود در مورد بارگاه خسرو پرویز می شنود به او گفته می شود که خسرو سرکش را به عنوان خواننده ی خود برگزیده است ولی اگر آواز تو را بشنود حتما تو را بر او ترجیح میدهد. باربد هم که این را شنید به طمع کار در بارگاه و منتخب خسرو پرویز شدن به سوی بارگاه خسرو پرویز راه میفتد. وقتی سرکش آوای باربد را می شنود متوجه می شود که باربد از او سر است و می ترسد که اگر خسرو پرویز صدای باربد رابشنود ممکن است که او را ترجیح بدهد. بنابراین به سالار بار رشوه می دهد و می گوید که مبادا باربد را به بارگاه راه بدهی

همی هر زمان شاه برتر گذشت
چوشد سال شاهیش بر بیست و هشت
کسی رانشد بر درش کار بد
ز درگاه آگاه شد بار بد
بدو گفت هر کس که شاه جهان
گزیدست را مشگری در نهان
اگر با تو او را برابر کند
تو را بر سر سرکش افسر کند
چو بشنید مرد آن بجوشیدش آز
وگر چه نبودش به چیزی نیاز
ز کشور بشد تا به درگاه شاه
همی‌کرد رامشگران را نگاه
چوبشنید سرکش دلش تیره شد
به زخم سرود اندرو خیره شد
بیامد به درگاه سالار بار
درم کرد و دینار چندی نثار
بدو گفت رامشگری بر درست
که از من به سال و هنربرترست
نباید که در پیش خسرو شود
که ما کهنه گشتیم و او نو شود

سالار بار هم که این را می شنود مانع حضور باربد در بارگاه می شود. بنابر این باربد از آنجا میرود. باربد به باغی می رسد که باغبان آن مردودی نام دارد. در نوروز پادشاه دو هفته ای به آن بارگاه میامد و به جشن می نشست. باربد با مردوی دوست می شود و از او فول می گیرد که وقتی خسرو پرویز به آن باغ آمد او را هم راه بدهد تا بتواند خسرو را از نزدیک ببیند

ز سرکش چو بشنید دربان شاه
ز رامشگر ساده بربست راه
چو رفتی به نزدیک او بار بد
همش کاربد بود هم بار بد
ندادی ورا بار سالار بار
نه نیزش بدی مردمی خواستار
چو نومید برگشت زان بارگاه
ابا به ربط آمد سوی باغ شاه
کجا باغبان بود مردوی نام
شد از دیدنش بار بد شادکام
بدان باغ رفتی به نوروز شاه
دو هفته به بودی بدان جشنگاه
سبک باربد نزد مرد همبوی شد
هم آن روز بامرد همبوی شد
چنین گفت با باغبان باربد
که گویی تو جانی و من کالبد
کنون آرزو خواهم از تو یکی
کجاهست نزدیک تو اندکی
چو آید بدین باغ شاه جهان
مرا راه ده تاببینم نهان
که تاچون بود شاه را جشنگاه
ببینم نهفته یکی روی شاه
بدو گفت مرد وی کایدون کنم
ز مغز تو اندیشه بیرون کنم

وقتی خسرو قصد باغ می کند، مردوی هم باربد را می خواند. باربد لباسی سبز برتن می کند و بر بالای سروی با برگ های پهن با بربطش جای می گیرد. خسرو پرویز به آن باغ میاید و جشنی بر پا می کنند. بعد از مدتی باربد شروع به تواختن سرود دادآفرید می کند. از آن صدا هوش از سر همه می رود. خسرو می گوید بگردید و ببینید این صدا از کجا میاید

چو خسرو همی‌خواست کاید بباغ
دل میزبان شد چو روشن چراغ
بر باربد شد بگفت آنک شاه
همی‌رفت خواهد بران جشنگاه
همه جامه را بار بد سبز کرد
همان به ربط و رود ننگ و نبرد
بشد تابجایی که خسرو شدی
بهاران نشستن گهی نو شدی
یکی سرو بد سبز و برگش گشن
ورا شاخ چون رزمگاه پشن
بران سرو شد به ربط اندر کنار
زمانی همی‌بود تا شهریار
ز ایوان بیامد بدان جشنگاه
بیاراست پیروزگر جای شاه
بیامد پری چهرهٔ میگسار
یکی جام بر کف بر شهریار
جهاندار بستد ز کودک نبید
بلور از می سرخ شد ناپدید
بدانگه که خورشید برگشت زرد
همی‌بود تاگشت شب لاژورد
زننده بران سرو برداشت رود
همان ساخته پهلوانی سرود
یکی نغز دستان بزد بر درخت
کزان خیره شد مرد بیداربخت
سرودی به آواز خوش برکشید
که اکنون تو خوانیش داد آفرید
بماندند یک مجلس اندر شگفت
همی هرکسی رای دیگر گرفت
بدان نامداران بفرمود شاه
که جویند سرتاسر آن جشنگاه

ولی  هر چه می گردند کسی را پیدا نمی کنند. می گویند که این از بخت شاه است که گل و گیاه هم برایش آهنگ می زنند. باز به میگساری مشغول می شوند ولی باز هم آواز باربد بلند می شود. باز هر چه می گردند کسی را پیدا نمی کنند. خسرو پرویز می گویند این اگر دیو یا پری باشد که توان چنین آواز خوانی را ندارد و اگرآدمی است بیاید تا از من پاداش بگیرد. باربد که این را می شنود از مخفی گاه خود بیرون میاید

فراوان بجستند و باز آمدند
به نزدیک خسرو فراز آمدند
جهاندیده آنگه ره اندر گرفت
که از بخت شاه این نباشد شگفت
که گردد گل سبز را مشگرش
که جاوید بادا سر و افسرش
بیاورد جامی دگر میگسار
چو از خوب رخ بستد آن شهریار
زننده دگرگون بیاراست رود
برآورد ناگاه دیگر سرود
که پیکار گردش همی‌خواندند
چنین نام ز آواز او را ندند
چو آن دانشی گفت و خسرو شنید
به آواز او جام می در کشید
بفرمود کاین رابجای آورید
همه باغ یک سر به پای آورید
بجستند بسیار هر سوی باغ
ببردند زیر درختان چراغ
ندیدند چیزی جز از بید و سرو
خرامان به زیر گل اندر تذرو
شهنشاه پس جام دیگر بخواست
بر آواز سربرآورد راست
برآمد دگر باره بانگ سرود
همان ساخته کرده آواز رود
همی سبز در سبز خوانی کنون
برین گونه سازند مکر و فسون
چوبشنید پرویز برپای خاست
به آواز او بر یکی جام خواست
که بود اندر آن جام یک من نبید
به یکدم می روشن اندر کشید
چنین گفت کاین گر فرشته بدی
ز مشک و زعنبر سرشته بدی
وگر دیو بودی نگفتی سرود
همان نیز نشناختی زخم رود
بجویید درباغ تا این کجاست
همه باغ و گلشن چپ و دست راست
دهان و برش پر ز گوهر کنم
برین رود سازانش مهتر کنم
چو بشنید رامشگر آواز اوی
همان خوب گفتار دمساز اوی
فرود آمد از شاخ سرو سهی
همی‌رفت با رامش و فرهی
بیامد بمالید برخاک روی

وقتی خسرو باربدرا می بیند از او می پرسد که تو کی هستی و او هم سرگذشت خود را تعریف میکند. خسرو از اینکه سرکش او را از شنیدن صدای باربد باز داشته عصبانی می شود و سرکش را توبیخ می کند. اینگونه باربد رامشگر خاص خسرو می شود

بدو گفت خسرو چه مردی بگوی
بدو گفت شاهایکی بنده‌ام
به آواز تو در جهان زنده‌ام
سراسر بگفت آنچ بود از بنه
که رفت اندر آن یک دل و یک تنه
بدیدار او شاد شد شهریار
بسان گلستان به ماه بهار
به سرکش چنین گفت کای بد هنر
تو چون حنظلی بار بد چون شکر
چرا دور کردی تو او را ز من
دریغ آمدت او درین انجمن
به آواز او شاد می درکشید
همان جام یاقوت بر سرکشید
برین گونه تا سرسوی خواب کرد
دهانش پر از در خوشاب کرد
ببد بار بد شاه رامشگران
یکی نامدارای شد از مهتران
سر آمد کنون قصهٔ بارید
مبادا که باشد تو را یار بد

سخن فردوسی، نمیرم کنون که من زنده ام که تخم سخن را پراکنده ام، از ابیات معروف شاهنامه است که در این بخش می خوانیم
 
از ایوان خسرو کنون داستان
بگویم که پیش آمد از راستان
جهان بر کهان و مهان بگذرد
خردمند مردم چرا غم خورد
بسی مهتر و کهتر از من گذشت
نخواهم من از خواب بیدار گشت
هماناکه شد سال بر شست و شش
نه نیکو بود مردم پیرکش
چواین نامور نامه آید ببن
زمن روی کشور شود پر سخن
ازان پس نمیرم که من زنده‌ام
که تخم سخن من پراگنده‌ام
هر آنکس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین

بعد فردوسی به داستان ساختن ایوان مدائن می پردازد. در دوران خسرو پرویز گزینشی صورت می گیرد برای معماران و بنا های سرار جهان. از سه هزار نفر صد نقر گزینش شدند واز ایشان باز سی نفر که باز از ان میان دو رومی و دو پارسی در میان آن سی نفرانتخاب می شوند. نهایتا مردی رومی می تواند با نمایش هنر معماری خود و فن بیانش بر مرد پارسی برتری جوید و ساخت دیوان مداین را به او می سپارند. خسرو می گوید که جایی می خواهم بسازی تا نسل ها بعد از من بازماندگانم در آنجا به سر برند و بنا خراب نشود

کنون از مداین سخن نو کنم
صفتهای ایوان خسرو کنم
چنین گفت روشن دل پارسی
که بگذاشت با کام دل چارسی
که خسرو فرستاد کسها بروم
به هند و به چین و به آباد بوم
برفتند کاری گران سه هزار
ز هر کشوری آنک بد نامدار
ازیشان هر آنکس که استاد بود
ز خشت و ز گچ بر دلش یاد بود
چو صد مرد بیرون شد از رومیان
ز ایران و اهواز وز هر میان
ازیشان دلاور گزیدند سی
ازان سی دو رومی و دو پارسی
بر خسرو آمد جهاندیده مرد
برو کار و زخم بنایاد کرد
گرانمایه رومی که بد هندسی
به گفتار بگذشت از پارسی
بدو گفت شاه این ز من درپذیر
سخن هرچ گویم ز من یادگیر
یکی جای خواهم که فرزند من
همان تا دو صدسال پیوند من
نشیند بدو در نگردد خراب
ز باران وز برف وز آفتاب

مهندس رومی هم می پذیرد و پایه دیوار بلندی به بلندی ده شاه رش را میریزد. پنج شاه رش هم پهنای دیوار بوده. بعد مهندس از خسرو می خواهد که چند مرد دانا با موبد را به پای دیواری که ساخته بفرستد تا راستی دیوار را گواهی دهند. انها هم می روند. بعد رشته ی ابریشم میاورند و طناب باریکی به بلندای دیوار می بافتند و آن طناب را به مهر می کنند و به گنجور شاه می سپرند

مهندس بپذیرفت ایوان شاه
بدو گفت من دارم این دستگاه
فرو برد بنیاد ده شاه رش
همان شاه رش پنج کرده برش
ز سنگ و ز گچ بود بنیاد کار
چنین باید آن کو دهد داد کار
چودیوار ایوانش آمد به جای
بیامد به پیش جهان کد خدای
که گر شاه بیند یکی کاردان
گذشته برو سال و بسیاردان
فرستد تنی صد بدین بارگاه
پسندیده با موبد نیک خواه
بدو داد زان گونه مردم که خواست
برفتند و دیدند دیوار راست
بریشم بیاورد تا انجمن
بتابند باریک تابی رسن
ز بالای آن تا به داده رسن
به پیموده در پیش آن انجمن
رسن سوی گنج شهنشاه برد
ابا مهر گنجور او را سپرد

بعد مهندس به پیش خسرو می رود و خبر می دهد که ساخت دیوار پایان یافته ولی مدتی زمان لازم است، حدود چهل روز، که کار با موفقیت انجام شود. خسرو هم عصبانی می شود که چه کاری است که الکی صبر کنیم. نه. فوری به کار ادامه بدهید و سی هزار درم دیگر به جناب مهندس میدهد. مرد رومی که می دانسته اگر در کار عجله کند وقتی هنوز دیوارها نشست نکرده اند به زودی سقف خواهد ریخت. بنابر این چاره را در پنهان شدن می بیند وهمان شب می گریزد 

وزان پس بیامد به ایوان شاه
که دیوار ایوان برآمد به ماه
چو فرمان دهد خسرو زود یاب
نگیرم برین کار کردن شتاب
چهل روز تا کار بنشیندم
ز کاری گران شاه بگزیندم
چو هنگامهٔ زخم ایوان بود
بلندی ایوان چو کیوان بود
بدان زخم خشمت نباید نمود
مرا نیز رنجی نباید فزود
بدو گفت خسرو که چندین زمان
چرا خواهی از من توای بدگمان
نباید که داری ازین دست باز
به آزرم بودن بیامد نیاز
بفرمود تا سی هزارش درم
بدادند تا او نباشد دژم
بدانست کاری گر راست گوی
که عیب آورد مرد دانا بروی
که گیرد بران زخم ایوان شتاب
اگر بشکند کم کند نان و آب
شب آمد بشد کارگر ناپدید
چنان شد کزان پس کس او را ندید

وقتی خسرو می بیند که فرعان گریخته، عصبانی می شود و همه ی رومیان همراه او  و زیردستانش را به زندان می اندازد و دستور می دهد تا  کس دیگری را بر آن کار بگمارند ولی هر کسی که می توانسته ساختن سقف را انجام بدهد درواقع گریخته بوده. در نتیجه ناچار می شوند که کار بنا را متوقف کنند

چو بشنید خسور که فرعان گریخت
بگوینده به رخشم فرعان بریخت
چنین گفت کان را که دانش نبود
چرا پیش ما در فزونی نمود
بفرمود تا کار او بنگرند
همه رومیان را به زندان برند
دگر گفت کاری گران آورید
گچ و خشت و سنگ گران آورید
بجستند هرکس که دیوار دید
ز بوم و بر شاه شد ناپدید
به بیچارگی دست ازان بازداشت

با این حال گوش سوی اهواز داشتند تا اگر فرد مناسبی از آن خطه بیاید کار ساخت سقف ایوان را به او بسپارند تا خیلی هم این توقف کار طولانی نشود ولی سه سال می گذرد و کسی پیدا نمی شود. در سال چهارم خبر می دهند که جناب مهندس را پیدا کرده اند. شاه هم فرمان می دهد تا او را به بارگاهش آورند. خسرو به مهندس می گوید این چه کاری بود که کردی چرا  کار را نیمه کاره رها کردی. مهندس هم می گوید کسی را با من به سر بنا بفرست تا دلیل این کار را بنمایانم تا شاه عذر مرا بداند 

همی گوش و دل سوی اهواز داشت
کزان شهر کاری گر آید کسی
نماند چنان کار بی بر بسی
همی‌جست استاد آن تا سه سال
ندیدند کاریگری بی‌همال
بسی یاد کردند زان کارجوی
به سال چهارم پدید آمد اوی
یکی مرد بیدار با فرهی
به خسرو رسانید زو آگهی
هم آنگاه رومی بیامد چو گرد
بدو گفت شاه‌ای گنهکار مرد
بگو تا چه بود اندرین پوزشت
چه گفتی که پیش آمد آموزشت
چنین گفت رومی که گر شهریار
فرستد مرا با یکی استوار
بگویم بدان کاردان پوزشم
به پوزش بجا آید افروزشم

این کار انجام می شود و مهندس همراهان را به بنای نیمه کاره می فرستند و آن طنابی هم که نزد گنجور بود با خود میبرند. وفتی بالای دیوار دوباره اندازه گیری می شود می بینند که هفت رش از طول دیوار کم شده. یعنی دیوار فرو نشسته در این مدت سه سال. برمی گردند پیش خسرو و ماجرا را به او می گویند. معمار اینگونه توضیح می دهد که اگر سقف را زده بودم به علت این نشست، سقف و دیوار همه با هم تابحال فرو می ریخت. خسرو می فهمد که حکمت کار کجا بوده. بدره ای به مهندس می دهد و زندانیان رومی را هم رها می کند و خسارت آنها را هم پرداخت می کند

فرستاد و رفتند ز ایوان شاه
گران مایه استاد با نیک خواه
همی‌برد دانای رومی رسن
همان مرد را نیز با خویشتن
به پیمود بالای کار و برش
کم آمد ز کار از رسن هفت رش
رسن باز بردند نزدیک شاه
بگفت آنک با او بیامد به راه
چنین گفت رومی که ار زخم کار
برآورد می بر سر ای شهریار
نه دیوار ماندی نه طاق ونه کار
نه من ماندمی بر در شهریار
بدانست خسرو که او راست گفت
کسی راستی را نیارد نهفت
رها کرد هر کو به زندان بدند
بد اندیش گر بی‌گزندان بدند
مراو را یکی به دره دینار داد
به زندانیان چیز بسیار داد

مدتی می گذرد و در واقع آن بنا امتحان خود را پس می دهد. همه نوروز به ان بنا می رفتند و  آن بنا را تحسین می کردند

بران کار شد روزگار دراز
به کردار آن شاه را بد نیاز
چوشد هفت سال آمد ایوان بجای
پسندیدهٔ خسرو پاک رای
مر او را بسی آب داد و زمین
درم داد و دینار و کرد آفرین
همی‌کرد هرکس به ایوان نگاه
به نوروز رفتی بدان جایگاه

تاق ضربی آن بنا در جهان مانند نداشته. حلقه ای زرین هم آویخته بودند که از ان زنجبر سرخ آویزان بود ه و به هر مهره ای گوهری نشانده شده. وقتی خسرو بر تخت عاج می نشسته از زنجیر تاج  او آویخته میشد. . نوروز که پادشاه بر تخت می نشسته نزدیک او موبد می نشسته و بزرگان از او پایین تر، و پایین تر از آنان بازاریان بودند و پایین تر از آنان درویشانی که به کوشش و زور بازوی خود نان درمیاوردند. فرومایگان دست و پا بریده هم در طبقه ی پایین تر از همه و پایین تر مردگان دفن شده بودند

کس اندر جهان زخم چونین ندید
نه ازکاردانان پیشین شنید
یکی حلقه زرین بدی ریخته
ازان چرخ کار اندر آویخته
فروهشته زو سرخ زنجیر زر
به هر مهره‌ای در نشانده گهر
چو رفتی شهنشاه بر تخت عاج
بیاویختندی ز زنجیر تاج
به نوروز چون برنشستی به تخت
به نزدیک او موبد نیک بخت
فروتر ز موبد مهان را بدی
بزرگان و روزی دهان را بدی
به زیر مهان جای بازاریان
بیاراستندی همه کاریان
فرومایه‌تر جای درویش بود
کجا خوردش ازکوشش خویش بود
فروتر بریده بسی دست و پای
بسی کشته افگنده در زیرجای

بعد ندا می دهند که تیره دل و بدگمان مباشید. اگر به بالا دستی خود بنگرید اندیشه شما تباه می شود. به زیر دستان خود بنگرید و به کشتگان نگاه کنید تا قدر جایی که هستید را بدانید. بعد شاه زندانیان را می بخشد و به نیازمندان جامه و دینار می دهد. هر کسی که جایی نداشت  در نوروز انها را به ایوان میاوردند و به انها درم می دادند و همه در پناه عدل خسرو به ارامش زندگی می کردند

ز ایوان ازان پس خروشد آمدی
کز آوازها دل به جوش آمدی
که ای زیردستان شاه جهان
مباشید تیره دل و بدگمان
هر آنکس که او سوی بالا نگاه
کند گردد اندیشه او تباه
ز تخت کیان دورتر بنگرید
هر آنکس که کهتر بود بشمرید
وزان پس تن کشتگان را به راه
کزان بگذری کرد باید نگاه
وزان پس گنهگار و گر بیگناه
نماندی کسی نیز دربند شاه
به ارزانیان جامه‌ها داد نیز
ز دیبا و دینار و هرگونه چیز
هرآنکس که درویش بودی به شهر
که او را نبودی ز نوروز بهر
به درگاه ایوانش بنشاندند
در مهای گنجی بر افشاندند
پر از بیم بودی گنهکار از وی
شده مردم خفته بیدار از وی

جارچی موقع پایان مراسم و بازگشتن به جای جار میزد که چرا در پی جستن بیشی هستید. در آغاز هر کاری بیندیشید و خوب به آن فکر کنید بعد آن کار را انجام بدهید. سخن دانایان را گوش دهید. ببینید که در بین شما کیست که نیاز به کمک دارد. هر کسی که در راه مانده باشد می تواند اینجا در پناه شاه بخوابد و کسی که به اموال دیگران دست درازی کند سرو کارش با ماست 

منادیگری دیگر اندر سرای
برفتی گه بازگشتن به جای
که ای نامور پر هنر سرکشان
ز بیشی چه جویید چندین نشان
به کار اندر اندیشه باید نخست
بدان تا شود ایمن و تن درست
سگالید هر کاروزان پس کنید
دل مردم کم سخن مشکنید
بر انداخت باید پس آنگه برید
سخنهای داننده باید شنید
ببینید تا از شما ریز کیست
که بر جان بدبخت باید گریست
هرآنکس که او راه دارد نگاه
بخسپد برین گاه ایمن ز شاه
دگر هرک یازد به چیز کسان
بود خشم ما سوی آنکس رسان

حال بقیه پادشاهی خسروپرویز چگونه می گذرد،  می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما. خلاصه برخی از داستان‌ها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید

کلماتی که آموختم
شاه رش = [ رَ ] (اِ مرکب ) مخفف شاه ارش است یعنی ارش زرگ و آن مقداری است از سرانگشت میانین دست راست تا سرانگشت میانین دست چپ وقتی که دستها را از هم بگشایند، و آن بمقدار پنج ارش کوچک باشد و ارش کوچک از سر انگشت میانین دست است تا مرفق که بندگاه ساعد و بازو است . و شاه رش را به این اعتبار پنج ارش میگویند. (برهان قاطع). یعنی پنج رش
ازار =  [ اِ ] (ع اِ) چادر. دقرور. دقروره . دقراره . خصار. (منتهی الارب ). چادری که بر میان بندند. ملحفة. لنگ . جامه ٔ نادوخته که بدان نیم زیرین تن پوشند و رداء آنچه بدان نیم زبرین پوشند. 
کهین = کوچکتر
مهین = بزرگتر
هم بو =[ هََ ] (ص مرکب ) دارای بوی یکسان و رایحه ٔ همانند 
زخم = طاق . طاق ضربی
رسان = رسنده، متصل شونده
لخت = [ ل َ ] (اِ) جزو. بعض . برخ . بهر. بخش . قسم . پرگاله . قدر. مقدار. حصه . (برهان ). قطعه . پاره . لت
هرمز = [ هَُ م ُ ] (اِ) نام روز اول است از هر ماه شمسی و نیک است در این روز سفر کردن و جامه ٔ نو پوشیدن و نشاید وام دادن . (برهان ).


ابیاتی که خیلی دوست داشتم
به آواز او بر یکی جام خواست
که بود اندر آن جام یک من نبید

به کار اندر اندیشه باید نخست
بدان تا شود ایمن و تن درست
سگالید هر کاروزان پس کنید
دل مردم کم سخن مشکنید

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد  پسر نوشین روان، --- خسرو پسر هرمزد --- بهرام چوبین (فرمانده خسرو که ادعای شاهی کرد و به عنوان شاه  مدتی بر تخت نشسته --- خسرو پرویز مجدد بر تخت می نشیند

قسمت های پیشین

  گفتار درباره خسرو پرویز 1891

ویدئوی زیر در مورد ایوان مدائن است و دیدنش بی ربط نیست



© All rights reserved

No comments:

Post a Comment

Note: only a member of this blog may post a comment.