داستان اولین بار در صفحه ی وبلاگ من در سایت ایرون دات کام به اشتراک گذاشته شد.
مهر از نیمه گذشته. ابری در آسمان شب نیست با این وجود حس گرفتهای در فضا موج میزند. گویا آسمان عطش بارش دارد ولی شرایط اقلیمی همراه نیست. چه موهبتی که برفریزههای سنگین به سمت زمین فرود نمیایند تا گرما آنها را ذوب و به باران شدن محکوم کند. در این هوای آلوده حتی مائدهی الهی باران هم اسیدی از آب در میاید. اینجا همه چیز حتی فرشتگان چرکالود و پلیدند.
ترک منزل برای رفتن سر کار وقتی شیفت شب را پوشش میدهی کار سادهای نیست حتی برای من که عاشق کارم هستم. به خاطر نمیآورم که هیچگاه با لبخند منزل را به قصد کار در زمان کاری نامتعارف ترک کرده باشم. البته این حس که شاید بتوان آنرا 'خطور بیمیلی آنی' بنامم معمولا به محض حضور در محیط کار از بین میرود. وقتی سرم به کار بند میشود میتوانم خودم را گول بزنم که با دیگران فرق دارم. میتوانم تصور کنم که من یکی حداقل از قانون جنگل و سلسله مراتب آن پیروی نمیکنم. میتوانم خودم را رها از الگوهای غلط که دیگران بی چون وچرا در دام آن اسیرند بدانم. درست یا غلط شاید از این رو در محیط کار آرام میگیرم.
ماشین را در پارکینگ پارک کردم، ماسک را روی صورتم مرتب کردم و به سمت ورودی سالن بیمارستان راه افتادم. حس ناخوشایند همراهم بر خلاف معمول هنوز مرا ترک نگفته. دلم شور میزند. از کنار دو خانمی که آهسته در همان جهتی که من میروم گام برمیدارند با عجله رد میشوم. مانده ام ایا آنها هم تاپ تاپ قلبم را میشنوند؟ سلام آقا رحمان دربان را هم اصلا به یاد ندارم که آیا پاسخ دادم یا نه. انگار اتفاقی قرار است بیفتد. قلبم اینگونه گواهی میدهد. از راهروی اصلی بیمارستان که میگذرم گوشیم را از کیف در میاورم و به مرجانه زنگ میزنم. از اینکه تاکید میکنم که مطمئن بشود در ورودی آپارتمان را پشت سرم قفل کردم کمی نگران میشود ولی مطمئنش میکنم که طوری نیست. از او میخواهم ضمن رعایت کامل احتیاط و مراقبت از خود حرفهایم را به پای دلشوره احتمالا بیپایهی مادرانه بگذارد ... آیا منظورم را میفهمد؟
به مرجانه نمیگویم ولی از یاداوری اینکه دفعه قبل که حسی چنین به سراغم آمده بود تصادف همسرم پشت بندش بود لرزه بر اندامم میافتد. کاش خواهرم، نازگل، کنارم بود و مثل همیشه با تاکید روی این امر که اگر به اتفاق بد فکر کنی و انتظار آنرا داشته باشی، مصیبت از راه میرسد مرا وادار به بیاعتنایی به این حس و آرامش بیشتر میکرد.
آن شب هم همان حجم معمول از بیماران تصادفی و والدینی که بچههای تشنجیشان را در آغوش دارند به اورژانس مراجعه میکردند. با اینکه داشتم نسخه آنتیبیوتیک برای بیماری که با علائم آبسه دندان به اورژانس آمده بود را مینوشتم حواسم به زن جوانی بود که از بخش رادیولوژی برگشته بود. عکس ایکسری او را با اکراه از دست مردش گرفتم و در حالیکه نسخهی آنتیبیوتیک را به مرد بیمار که رنگش از شدت درد کاملا سفید شده بود دادم، به عکس نگاه کردم. البته حدس میزدم که شکستگی درکار نباشد ولی میخواستم که مطمئن شوم که شدت ضربه به فک یا دندها آسیبی جدی نرسانده باشد.
"شانس آوردی شکستگی نداری."
صورتش را کمی به سمت من چرخاند. چشم چپش کاملا زیر پلک و گونهی ورم کرده و قرمزی که به کبودی میزد ناپدید شده بود. چشم راستش را به سنگینی باز و بسته کرد.
"الحمدلله!" مردی که همراه زن بود کف دو دستش را به سمت آسمان برد. "اگه همه چی خوبه میشه ببرمش خونه خانم دکتر؟"
پوزخندی زدم "یه نگاه بهش بنداز. اگه خودت هم تو این وضع بودی میگفتی همه چی خوبه؟ یه آمپول کزاز هم میگم بهش بزنن ... ضمنا دفعهی دیگه اینقدر دیر نیارش."
"دفعهی دیگه کدومه؟ خدا نکنه خانم دکتر." عرق پیشانیش را پشت دست خشک کرد و با لحنی کمی بلندتر از قبل ادامه داد، "یه اتفاق بود. از پله افتاده. اسباب بازی بچه پایین پلهها بود. خورده به اون." صدایش را پایین آورد و رو کرد به طرف زن و ادامه داد، "مگه نه؟" زن هم صورتش را برگرداند و بدون هیچ کلامی به دیوار چشم دوخت.
مرد به زن نزدیک شد و با احتیاط شروع به پوشاندن موهای زن زیر روسری کرد. به انگشتری مرد نگاه کردم عقیق سرخ بود یا خون زیرش جا گرفته بود که اینگونه سرخ فام مینمود؟ اگر خود عقیق حاصل جریان آب در سنگهای سیلیکاتدار بود. رنگ عقیق جراحات صورت این زن نتیجه جریان جهل در دل خردهشیشه دار و نامرد مردش بود. چه خوب است خونی که بر زمین میریزد صدا ندارد وگرنه طنین صدای ریزش خون همهی ساکنین این کره خاکی را ناشنوا میکرد. طنین خون سیاوش
پرستار با سینی تزریقات وارد شد. از مرد خواستم تا بیرون منتظر بماند. تا پرستار تزریق آمپول کزاز را به پایان برساند، گوشهی نسخهای را بریدم و شمارهی خانم کوهبخش از بخش مددکاری را روی آن نوشتم. کاغذ را تا کردم و داخل مشت زن گذاشتم. "شاید لازمت بشه. کوهبخش به زنهای زیادی مثل تو کمک کرده. اگه راهنمایی خواستی بهش زنگ بزن." پرستار که داشت روانداز سفید را روی شانههای زن مرتب میکرد سرش را بلند کرد و بمن نگاه کرد. در نگاهش ملامت بود یا شاید انعکاس بخش مصلحتاندیش خود من، مطمئن نیستم. داشتم برگههای نسخه را مجددا توی جیبم جا میدادم که پرستار بیرون رفت و مرد بلافاصله به داخل اتاقک معاینه پرید. برای اینکه به زن مجال مخفی کردن شماره تلفن را بدهم به طرف مرد رفتم و گفتم. "نسخه را باید از داروخانه بیمارستان تهیه کنین." پردهی جلوی اتاقک معاینه را کنار زدم، " از این سمت".
"اجازه بدین آمادهاش کنم. سر راه داروها رو میگیریم."
"طول میکشه تا نسخه رو بپیچن. بیخودی بیمار رو نکشونین دنبال خودتون. داروخونه ته راهروه. شما برو نسخه رو بگیر و بعد بیا دنبالش."
"نه خانم دکتر. با من باشه خیالم راحت تره. یواش یواش میریم." بعد به زن گفت. "کمکت میکنم لباسات رو بپوشی."
"بهیار کمکش میکنه. شما بیرون باش. خانم بیرجندی ... خانم بیرجندی کمک کنین گان بیمارستان رو در بیارن و لباسای خودشون رو بپوشن."
خانم بیرجندی وارد اتاقک شد. به پشت میزم رفتم. قطعا دوری از او بهترین جوری بود که میشد برایش زمان خرید تا شماره تلفن را مخفی کند. میدانستم اگر من بیرون اتاقک معاینه باشم مرد هم احساس خطر کمتری میکند و اصراری به حضور کنار زنش ندارد و شاید اینطوری او هم بتواند شماره را مخفی کند. خانم بیرجندی از اتاقک بیرون آمد و مرد به داخل اتاقک رفت. دقایقی بعد زن در حالیکه به زحمت توان ایستادن داشت لنگ لنگان از اتاقک معاینه بیرون آمد. مرد زیر بازوی او را گرفته بود.
"مسکن قوی نوشتم براش فقط رو شکم خالی قرصهاش رو نخوره."
"مرسی خانم دکتر." بعد نگاه کوتاهی به زن کرد و رویش را به سمت من چرخاند، "باید از این به بعد بیشتر حواسش رو جمع کنه که اینجور همه به مکافات نخورن."
حرصم گرفته بود. دفعه ی اول نبود که با حاصل خشونت خانگی روبرو میشدم ولی این مرد وقاحت عجیبی داشت. بهیچوجه پشیمان نبود. انگار فکر میکرد همهی ما را گول زده. شاید هم با خودش گفته خوب که چی، زن خودمه. خطا کرده کتک خورده. دو قدم جلوتر رفتم و دست به سینه جلوی در اورژانس ایستادم، "بده قاب نگین انگشترت رو هم محکم کنن گمانم یکی از پایههاش برگشته که اینطوری پوست صورت این زن بیچاره رو پاره کرده."
"لا اله الا الله! برو کنار خانم. برو کنار." به تندی از کنارم رد شد و زن را هم با خود کشاند و از اورژانس بیرون رفت.
ربنا (ای پروردگار ما)
از اتاقک معاینه بیرون امدم. دخترک نیمهجان بود. میبایست او را به بخش زنان بسپارم. چهار پنج سالی از مرجانهی من کوچکتر بود. خدای من هنوز صبحها باید به مرجانه بگویم "پاشو مدرسهات دیر شد." این دختر بیچاره خودش مثلا خانم یک خانه ست. بد جوری خون ازش میرفت. شلوارش غرق خون شده بود. کیسهی خون را به سختی به رگهای نازکش اتصال دادیم و دنبال پورتر فرستادم تا دخترک را به بخش زنان منتقل کند. از پیرزنی که همراه دخترک بود پرسیدم، شوهرش کجاست. شروع به آه و نفرین کرد که چند ساعت پیش بچه، که اشاره به همان دخترک به خون آغشته بود، را دم در خانه از ماشین پیاده کرده که تمکین نمیکند و خود با قهر معلوم نیست کجا رفته. مادربزرگ دخترک هم هر چه در توان داشته و میدانسته بکار برده با عرق نعناع و نبات سعی در درمان مجازات عدم تمکین دخترک داشته ولی نتوانسته درد را آرام یا خونریزی را آهستهتر کند. بوی خون دارد حالم را بهم میزند.
ربنا (ای پروردگار ما)
حواسم را به رسیدگی به پسر بچهای هشت نه ساله که پیشانیش نیاز به بخیه داشت معطوف کردم. پسر بچه تقریبا هم سن و سال همان دختری است که اکنون در بخش زنان به گروه درمان سپرده شده . پسر بچه روی زانوی پدرش نشسته و مادرش پشت سر آن دو ایستاده و به خواستهی من دو سمت شقیههای پسر بچه را نگه داشته. پسر چشمهای درشت و آبی خود را به من دوخته و آشکارا لبش میلرزد.
تصویر دخترک جلوی چشمم آمد و خونی که از بدنش جاری بود بدون اینکه پدر و مادری او را روی زانوانشان نشانده باشند یا احیانا نگران او باشند. گویا خونریزی از تمام اندامها نگران کننده هست الا اندام تناسلی زن. حتی سیستم دفاعی بدن هم بیاعتنایی پیشه میکند و در اینگونه مورد با لخته کردن خون به یاری نمیشتابد.
چیزی در چشمان آبی پر اشک پسرک شعلهور است. شاید خود دختر آبی. سوزش و تاول بر پوست. پوستی مشتعل. اپیدرم، لایه داخلی و لایهای که پوست را به ماهیچه پیوند داده، چربی زیرپوست و ماهیچهها همه در آتش میسوزند. بوی خون با بوی سوختگی پوست درهم آمیخته. تلألوی اشک در چشمان آبی پسرک که مرتب سعی دارد دستم را پس بزند و پدرش که دستانش را دور بازوان پسر حلقه میکند تا او را مهار کند دلم را بیش از بیش آشوب میکند. دو قدم عقب میروم و به مرد میگویم "راحتش بذارین."
کنار پسرک روی صندلی مینشینم. "پسرم اسمت چیه؟" اسمش آرش است. میگویم "بهبه چه اسم قشنگی. میدونی که ارش از پهلوانان ایرانه، آرش کمانگیر؟" میان گریه آرام سرش را نیم تکانی میدهد.
"فکر کن که آرش کمانگیری، کمی تحمل کن. تازه اگه بذاری بخیه بزنم، زود کارم تموم میشه آنوقت میتونی بری خونه. یه چسب رنگی با عکس کارتونی هم برات میزنم که به دوستات نشون بدی چه آرش قوی هستی."
قبول میکند و من به او اطمینان میدهم که کرمی که روی پوستش زدم صورتش را بی حس کرده و درد نخواهد داشت. بعد آمپول بیحسی را از گوشهی سرش بدون اینکه پسرک نگاهش به سوزن بیفتد به پیشانیش نزدیک میکنم و از مادر میخواهم تا سر پسر را محکم نگه دارد و اگر دوست دارد برای پسرش قصهای بگوید. زن هم آرام زمزمه میکند. "یکی بود، يكی نبود. یک عمو نوروز بود كه هـر سال روز اول بهار از كوه به سمت دروازه شهر راه میافتاد."
سوزن بخیه را در پوست فرو میبرم و نخ را از پوست رد میکنم. مرد به پسر میگوید، "آفرین پسرم. الان تموم میشه. فردا هم با مامان میریم جایزه برات میگیریم." زن داستان را ادامه می دهد، "پیرزنی هم بود که عاشق عمو نوروز بود و روز اول بهار, صبح زود پا میشد و بعد از خانه تكانی خودش را حسابی تر و تميز میکرد وآمادهی پذیرایی عمو نوروز میشد ولی بعد از خستگی خوابش میبرد." سوزن را از پوست آویزان شدهی طرف دیگر شکاف هم رد میکنم و نخ را آرام میکشم.
سوزش پوست مشتعل، کبودی زیر چشم، لگدهای سنگین بر دندهها، پارگی داخلی اندامهایی که هنوز تا بالغ شدن راه دارند و زجههای چاشنی درد در خلال این راه تکراری را چگونه میشود درمان کرد؟ "عمو نوروز میاد ولی دلش نمیاد پیرزن را بیدار کند." سمت آزاد نخ را دو دور دور پنس میتابانم و با گرفتن سر نخ که از قسمت دیگر پوست آویزان است آنرا از حلقه حاصل رد میکنم، دو سر نخ را بهم گره میزنم و اضافهی نخ را قیچی میکنم.
در میان زیر لایههای سوخته و زیر ساختهای پوسیده اجتماع زندگی چگونه میتواند چیزی جز درد محض باشد؟ زن داستانش را نیمهکاره رها کرده، سر پسر را نوازش میکند و قربان صدقهی شجاعت او میرود. به چهرهی رنگ پریدهی زن نگاه میکنم. "خانم شما هم بشینین. نگران نباشین. چیزی نیست. آین آقا آرش ما قهرمانه دیگه." زن مینشیند. مرد دستش را از شانه ی پسرک برمیدارد و آرام بازوی زن را نوازش میکند. زن از کیفش دستمالی درمیاورد و گوشهی چشمهایش را پاک میکند.
بخیهی دوم و سوم هم کنار بخیه اول جا میگیرند. کار تمام میشود. با دو چسب زخم کارتونی پانسمان استریل روی پیشانیش را محکم میکنم. پسرک در آغوش پدر همراه مادر میرود تا امشب با خیال جایزهاش بخواب برود و روز بعد با نمایش جای سه بخیهاش به اطرافیان و هم کلاسانش در میان ستایش آنان به ابهت آرش کمانگیر برسد. بخیههای داخلی دخترک بیشک هیچ افتخاری نمیتوانند بیافرینند حتی چسب زخم با عکس کارتونی هم در کار نخواهد بود.
ربنا (ای پروردگار ما)
صبح شیفت را که تحویل میدادم قیافهی دکتر صداقتپیشه خبر از حادثهای ناگوار میداد که تمام شب در هول رسیدن آن بودم. در پاسخ سوال من گفت، "استاد شجریان هم از بین ما پر کشید." وقتی داخل ماشین نشستم و ماسکم را برداشتم، بغضم ترکید. کاش باران میآمد تا بتوانم راحتتر نفس بکشم. حال حتی باران اسیدی هم غنیمتی است.
ربنا (ای پروردگار ما)
All rights reserved©
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.