در قرنطینه ماه اکتبر 2020 این بخش را از طریق زوم در کنار هم خواندیم
داستان تا جایی رسید که مهران و خراد برزین میبینند که بهرام چوبین برای خود تخت پادشاهی درست کرده و کلاه شاهی گذاشته، بیمناک می شوند و به سمت شاه هرمزد می گریزند تا به او اطلاع بدهند. در راه مهران را دستگیر میکنند ولی خراد برزین خود را به هرمزد میرساند و جریان را به او میگوید. حال ببینیم که واکنش هرمزد چیست
هرمزد به خاطر میاورد وفتی کسانی مانند موبد و فالگوی به او گفته بودند که هرمزد گستاخ است و بعد پیروزی در جنگ دعوی پادشاهی خواهد داشت. موبد را می خواند و به خراد می گوید برای موبد هم بگو و بعد از اینکه خراد داستان را بیان می کند هرمزد از موبد می پرسد این چگونه داستانی است؟ بیشتر به خواب می ماند که کاخی در میان دشت بوده و گوری بهرام را راهنما باشه
چوگفتار موبد بیاد آمدش
ز دل بر یکی سرد باد آمدش
همان نیز گفتار آن فالگوی
که گفت او بپیچید زتخت تو روی
سبک موبد موبدان را بخواند
بران جای خراد برزین نشاند
بخراد برزین چنین گفت شاه
که بگشای لب تا چه دیدی به راه
بفرمان هرمز زبان برگشاد
سخنها یکایک همه کرد یاد
بدوشاه گفت این چه شاید بدن
همه داستانها بباید زدن
که در بیشه گوری بود رهنمای
میان بیابان بیبر سرای
برتخت زرین یکی تاجدار
پرستار پیش اندرون شاهوار
بکردار خوابیست این داستان
که برخواند از گفته باستان
موبد اینگونه پاسخ میدهد که آن گور در واقع دیوی بوده آن کاخ هم به نیروی جادو برپا شده بوده و آن زن پادشاه هم جادوگری بوده. اکنون باید چاره ای بکنی و سپاهت را از بلخ به اینجا بیاوری. هرمزد از اینکه با فرستادن جامه زنان و دوک بهرام را خوار کرده بود پشیمان شده
چنین گفت موبد بشاه جهان
که آن گور دیوی بود درنهان
چوبهرام را خواند از راستی
پدید آمد اندر دلش کاستی
همان کاخ جادوستانی شناس
بدان تخت جادو زنی ناسپاس
که بهرام را آن سترگی نمود
چنان تاج وتخت بزرگی نمود
چوبرگشت ازو پرمنش گشت ومست
چنان دان که هرگز نیاید بدست
کنون چارهای کن که تا آن سپاه
ز بلخ آوری سوی این بارگاه
پشیمان شد از دوکدان شهریار
وزان پنبه وجامهٔ نابکار
مدتی بعد فرستاده ای میاید از طرف بهرام با زنبیلی پر از تیغ های که نوک آنها برگشته بود. شاه که آنرا میبیند دستور میدهد همه ی آن نیع ها را بشکنند و در همان زنبیل بیندازند و برای بهرام ببرند. بهرام هم بزرگان را می خواند
بر نیامد بسی روزگار
که آمد کس از پهلوان سوار
یکی سله پرخنجری داشته
یکایک سرتیغ برگاشته
بیاورد وبنهاد درپیش شاه
همیکرد شاه اندر آهن نگاه
بفرمود تا تیغها بشکنند
دران سلهٔ نابکار افگنند
فرستاد نزدیک بهرام باز
سخنهای پیکار و رزم دراز
بدو نیمه کرده نهادهبجای
پراندیشه شد مرد برگشته رای
فرستاد وایرانیان را بخواند
بهرام به بزرگان می گوید که این هدیه شاه است به ما. همه لشکریان به فکر فرو می روند که یک روز شاه دوک و حامه ی زنانه می فرستد و یک روز نیزه های شکسته. این چه شاهی است. ما این شاه را نمی خواهیم
همه گرد آن سله اندرنشاند
چنین گفت کین هدیهٔ شهریار
ببینید واین را مدارید خوار
پراندیشه شد لشکر ازکار شاه
به گفتار آن پهلوان سپاه
که یک روزمان هدیه شهریار
بود دوک وآن جامهٔ پرنگار
شکسته دگر باره خنجر بود
ز زخم و ز دشنام بتر بود
چنین شاه برگاه هرگز مباد
نه آنکس که گیرد ازونیزباد
اگر نیز بهرام پورگشسب
بران خاک درگاه بگذارد اسب
زبهرام مه مغز بادا مه پوست
نه آن راکم بها راکه بهرام ازوست
وقتی بهرام میبیند که سپاهیانش از شاه دلشکسته شده اند به آنها می گوید که حتم داشته باشید که خراد برزین که از پیش ما به نزد شاه گریخته همه جریانات را برای او گفته و حتما شاه قصد جان همه ی ما را دارد. بیایید با من عهد ببندید و کسی را هم بفرستیم تا اگر لشکری به این سمت آمد به ما خبر بدهد که قرار است همه ما به دست شاه کشته شویم. بهرام این را میگوید و قصد کاری دیگر میکند
سپهبد چو گفتار ایشان شنید
دل لشکر از تاجور خسته دید
بلشکر چنین گفت پس پهلوان
که بیدار باشید و روشن روان
که خراد برزین برشهریار
سخنهای پوشیده کردآشکار
کنون یک بیک چارهٔ جان کنید
همه بامن امروز پیمان کنید
مگر کس فرستم زلشکر به راه
که دارند ما را زلشکر نگاه
وگرنه مرا روز برگشته گیر
سپه رایکایک همه کشته گیر
بگفت این وخود ساز دیگر گرفت
نگه کن کنون تا بمانی شگفت
مدتی می گذرد و بهرام بزرگان را می خواند و می گوید به نظر شما چکار باید بکنیم که بی شک شاه قصد جان ما را کرده بی انکه گناهی کرده باشد
پراگند بر گرد کشور سوار
بدان تا مگر نامه شهریار
بیاید به نزدیک ایرانیان
ببندند پیکار وکین رامیان
برین نیز بگذشت یک روزگار
نخواندند کس نامه شهریار
ازان پس گرانمایگان را بخواند
بسی رازها پیش ایشان براند
چوهمدان گشسب ودبیر بزرگ
یلان سینه آن نامدار سترگ
چوبهرام گرد آن سیاوش نژاد
چوپیدا گشسب آن خردمند وراد
همی رای زد با چنین مهتران
که بودند شیران کنداوران
چنین گفت پس پهلوان سپاه
بدان لشکر تیزگم کرده راه
کهای نامداران گردن فراز
برای شما هرکسی را نیاز
ز ما مهتر آزرده شد بیگناه
چنین سربپیچید زآیین وراه
چه سازید ودرمان این کارچیست
نباید که برخسته باید گریست
هرآنکس که پوشید درد ازپزشک
زمژگان فروریخت خونین سرشک
زدانندگان گر بپوشیم راز
شود کارآسان بما بر دراز
کنون دردمندیم اندرجهان
بداننده گوییم یکسر نهان
ما با این تعداد کم از ایران به جنگ ساوه شاه امدیم و او را شکست دادیم و همین طور پسر او پرموده را. گنجی عظیم هم برایش فرستادیم. اکنون او قصد جان ما را کرده
برفتیم ز ایران چنین کینه خواه
بدین مایه لشکر بفرمان شاه
ازین بیش لشکر نبیند کسی
وگر چند ماند بگیتی بسی
چوپرمودهٔ گرد با ساوه شاه
اگر سوی ایران کشیدی سپاه
نیرزید ایران بیک مهره موم
وزان پس همیداشت آهنگ روم
بپرموده و ساوه شاه آن رسید
که کس درجهان آن شگفتی ندید
اگر چه فراوان کشیدیم رنج
نه شان پیل ماندیم زان پس نه گنج
بنوی یکی گنج بنهاد شاه
توانگر شد آشفته شد بر سپاه
کنون چارهٔ دام او چون کنیم
که آسان سر از بند بیرون کنیم
شهنشاه راکارهاساختست
وزین چاره بیرنج پرداختست
شما هریکی چارهٔ جان کنید
بدین خستگی تاچه درمان کنید
من از راز پردخته کردم دلم
زتیمارجان را همیبگسلم
بهرام خواهری به نام گردیه داشت که وقتی صحبت های برادرش و سکوت بزرگان لشکر را می شنود بر انان سخن می راند که چرا ساکت مانده اید بگویید
پس پردهٔ نامور پهلوان
یکی خواهرش بود روشن روان
خردمند راگردیه نام بود
دلارام وانجام بهرام بود
چواز پرده گفت برادر شنید
برآشفت وز کین دلش بردمید
بران انجمن شد سری پرسخن
زبان پر ز گفتارهای کهن
برادر چو آواز خواهر شنید
زگفتار وپاسخ فرو آرمید
چنان هم زگفتار ایرانیان
بماندند یکسر زبیم زیان
چنین گفت پس گردیه با سپاه
کهای نامداران جوینده راه
زگفتار خامش چرا ماندید
چنین از جگر خون برافشاندی
ز ایران سرانید وجنگآوران
خردمند ودانا وافسونگران
چه بینید یکسر به کار اندرون
چه بازی نهید اندرین دشت خون
ابتدا ایزد گشسپ پاسخ میدهد که ما نباید مثل پلنگ به هر کسی بتازیم ولی چنانچه رای جنگ داشتید من هم به شما خواهم پیوست
چنین گفت ایزد گشسب سوار
کهای ازگرانمایگان یادگار
زبانهای ماگر شود تیغ نیز
زدریای رای تو گیرد گریز
همه کارهای شما ایزدیست
زمردی و ز دانش و بخردیست
نباید که رای پلنگ آوریم
که با هرکسی رای جنگ آوریم
مجویید ازین پس کس ازمن سخن
کزین بارهام پاسخ آمد ببن
اگر جنگ سازید یاری کنیم
به پیش سواران سواری کنیم
چوخشنود باشد ز من پهلوان
برآنم که جاوید مانم جوان
بهرام خشنود می شود و از یلان سینه می پرسد تو چه می گویی. یلان سینه هم می گوید که هر کسی که بلندی از خداوند به دست آورد نباید به بدی دست یازد حال که یزدان تو را پیروزی و اقبال داد. اگر آن را بپذیری به درجات بالاتر هم میرسی ولی اگر بخواهی دوباره دست به جنگ بزنی شکست خواهی خورد
چوبهرام بشنید گفتار اوی
میانجی همیدید کردار اوی
ازان پس یلان سینه را دید وگفت
که اکنون چه داری سخن درنهفت
یلان سینه گفت ای سپهدار گرد
هرآنکس که اوراه یزدان سپرد
چو پیروزی و فرهی یابد اوی
بسوی بدی هیچنشتابد اوی
که آن آفرین باز نفرین شود
وزو چرخ گردنده پرکین شود
چو یزدان تو را فرهی داد و بخت
همه لشکر گنج با تاج وتخت
ازو گر پذیری بافزون شود
دل از ناسپاسی پرازخون شود
بعد بهرام چوبینه از بهرام می پرسد که تو چه می گویی فکر می کنی که اخر و عاقبت دنبال تاج شاهی رفتن ما بزرگی است یا درد و رنج. بهرام هم می خندد و انگشترش را به هوا میندازد و میگوید اگر این انگشت در هوا ماند بنده میتواند پادشاه بشود. این کاری که دنبالش هستی کار خردمندانه ای نیست
ازان پس ببهرام بهرام گفت
کهای با خردیاروبا رای جفت
چه گویی کزین جستن تخت وگنج
بزرگیست فرجام گر درد ورنج
بخندید بهرام ازان داوری
ازان پس برانداخت انگشتری
بدو گفت چندانک این در هوا
بماند شود بندهای پادشا
بدو گفت کین را مپندار خرد
که دیهیم را خرد نتوان شمرد
بهرام بعد از پیداگشسب می پرسد که تو چه میگویی و او هم می گوید که من از موبدی شنیدم که اگر مدت کوتاهی پادشاهی کنی بهتر است تا زمان زیادی بمانی و بندگی کنی
چنین گفت زان پس بپیداگشسب
کهای تیغ زن شیر تا زنده اسب
چه بینی چه گویی بدین کار ما
بود گاه شاهی سزاوار ما
چنین گفت پیداگشسب سوار
کهای از یلان جهان یادگار
یکی موبدی داستان زد برین
که هرکس که دانا بد وپیش بین
اگر پادشاهی کند یک زمان
روانش بپرد سوی آسمان
به ازبنده بندن بسال دراز
به گنج جهاندار بردن نیاز
بعد بهرام از دبیر بزرگ سوال می کند و او میگوید هر چیزی که دنبال آن باشیم به آن دست میابیم
چنین گفت پس با دبیر بزرگ
که بگشای لب را تو ای پیرگرگ
دبیر بزرگ آن زمان لب ببست
بانبوه اندیشه اندر نشست
ازان پس چنین گفت بهرام را
که هرکس جویا بود کامرا
چودرخور بجوید بیابد همان
درازست ویازنده دست زمان
زچیزی که بخشش کند دادگر
چنان دان که کوشش بیاید ببر
نوبت به سوال کردن از همدان گشسپ میرسد و او اینگونه میگوید که کاری را که مایلی نجام بده و اونو به خدا بسپار. اگر از خار بترسی هیچ به خرما دست نمیابی
بهمدان گشسب آن زمان گفت باز
کهای گشته اندر نشیب وفراز
سخن هرچگویی بروی کسان
شود باد وکردار او نارسان
بگو آنچ دانی به کار اندورن
زنیک وبد روزگار اندرون
چنین گفت همدان گشسب بلند
کهای نزد پرمایگان ارجمند
زناآمده بد بترسی همی
زدیهیم شاهان چه پرسی همی
بکن کار وکرده به یزدان سپار
بخرما چه یازی چوترسی زخار
تن آسان نگردد سرانجمن
همه بیم جان باشد ورنج تن
خواهر بهرام از گفتار بزرگان ناراحت بود ولی هیچ هم بر زبان نیاورد. تا اینکه بهرام از او می پرسد تو چه فکر میکنی. او به بهرام پاسخ نمی دهد ولی به دبیر بزرگ می گوید تو فکر میکنی کسی خواهان پادشاهی نیست؟ یا پادشاهی کردن آسان است؟.
زگفتارشان خواهر پهلوان
همیبود پیچان وتیره روان
بران داوری هیچ نگشاد لب
زبرگشتن هور تا نیم شب
بدو گفت بهرام کای پاک تن
چه بینی به گفتار این انجمن
ورا گردیه هیچ پاسخ نداد
نه از رای آن مهتران بود شاد
چنین گفت اوبا دبیر بزرگ
کهای مرد بدساز چون پیرگرگ
گمانت چنینست کین تاج وتخت
سپاه بزرگی و پیروزبخت
ز گیتی کسی را نبد آرزوی
ازان نامداران آزاده خوی
مگر شاهی آسانتر از بندگیست
بدین دانش تو بباید گریست
بر آیین شاهان پیشین رویم
سخنهای آن برتو ران بشنویم
دبیر می گوید اگر گفته ی من بر دلت نشسته همان کن که دلت بر آن گواهی میدهد. گردیه خطاب به بهرام و دیگر گردان انجمن می گوید که در تاریخ مدتی بود که این تاج و تخت خالی از پادشاهی بود ولی بزرگان کشور تخت را نگه داشتند بدون اینکه خواهان تاج و تخت باشند. همه می دانند که پادشاهی بهتر از بندگی است ولی همه کمر به خدمت بستند تا باز نژادی سزاوار گاه پیدا بشود
چنین داد پاسخ مر او را دبیر
که گر رای من نیستت جایگیر
هم آن گوی وآن کن که رای آیدت
بران رو که دل رهنمای آیدت
همان خواهرش نیز بهرام را
بگفت آن سواران خودکام را
نه نیکوست این دانش ورای تو
بکژی خرامد همی پای تو
بسی بد که بیکار بدتخت شاه
نکرد اندرو هیچکهتر نگاه
جهان را بمردی نگه داشتند
یکی چشم برتخت نگماشتند
هرآنکس که دانا بدو پاک مغز
زهرگونه اندیشهای راند نغز
بداند که شاهی به ازبندگیست
همان سرافرازی زافگندگیست
نبودند یازان بتخت کیان
همه بندگی را کمر برمیان
ببستند و زیشان بهی خواستند
همه دل بفرمانش آراستند
نه بیگانه زیبای افسر بود
سزای بزرگی بگوهر بود
گردیه بعد مثال هایی برای صحبتش میاورد که کاوس شاه که به دنبال خدایی رفت و به آسمان رفت (اشاره به داستان پرواز او) که به او بد رسید از این بلند پروازیش. پهلوانان او مثل رستم و گودرز (البته گودرز خود در چنگال دیو سپید بود؟) بهاماوران رفتند و خود ادعای شاهی نکردند. همه نگران شاه بودند
زکاوس شاه اندرآیم نخست
کجا راه یزدان همیبازجست
که برآسمان اختران بشمرد
خم چرخ گردنده رابشکرد
به خواری و زاری بساری فتاد
از اندیشهٔ کژ وز بدنهاد
چوگودرز وچون رستم پهلوان
بکردند رنجه برین بر روان
ازان پس کجا شد بهاماوران
ببستند پایش ببند گران
کس آهنگ این تخت شاهی نکرد
جز از گرم و تیمار ایشان نخورد
وقتی هم که ایرانیان به رستم گفتند تو شاه باش گفت هرگز این مباد. من پهوان شاه هستم و جای من بر گاه شاهی نیست و بعد رفت و شاه و بزرگانش را نجات داد
چوگفتند با رستم ایرانیان
که هستی تو زیبای تخت کیان
یکی بانگ برزد برآنکس که گفت
که با دخمهٔ تنگ باشید جفت
که باشاه باشد کجا پهلوان
نشستند بیین وروشن روان
مرا تخت زر باید و بسته شاه
مباد این گمان ومباد این کلاه
گزین کرد زایران ده ودوهزار
جهانگیر وبرگستوانور سوار
رهانید ازبند کاوس را
همان گیو و گودرز وهم طوس را
شاه قارن هم که کشته شد و فرزندش سوفزای کوجک بود خوشنوار بر تخت شاهی نشست وقتی سوفزای بزرگ شد بزرگان ایران رقتند و با سوفزای پیمان شاهی بستند
همان شاه پیروز چون کشته شد
بایرانیان کار برگشته شد
دلاور شد از کار آن خوشنوار
برام بنشست برتخت ناز
چو فرزند قارن بشد سوفزای
که آورد گاه مهی بازجای
ز پیروزی او چو آمد نشان
ز ایران برفتند گردنکشان
که بروی بشاهی کنند آفرین
شود کهتری شهریار زمین
سوفزای نپذیرفت و گفت قباد کوجک است ولی بزرگ میشود و قباد که به مردی رسید و سوفزای را بر کاه دید به تحریک بدخواهان او را کشت ولی خود قباد هم به دام افتاد و پایش بسته شد
بایرانیان گفت کین ناسزاست
بزرگی وتاج ازپی پادشاست
قباد ارچه خردست گردد بزرگ
نیاریم دربیشهٔ شیرگرگ
چوخواهی که شاهی کنی بینژاد
همه دوده را داد خواهی بباد
قباد آن زمان چون بمردی رسید
سرسوفزای از درتاج دید
به گفتار بدگوهرانش بکشت
کجا بود درپادشاهیش پشت
وزان پس ببستند پای قباد
زرمهر نگاه کرد و کسی را لایق پادشاهی ندید به شاه که نگاه کرد دید خود او سزاوارتر از همه است. او را انتخاب کرد و از او بند برداشتند کس دیگری پادشاهی نجست
دلاور سواری گوی کی نژاد
بزرمهر دادش یکی پرهنر
که کین پدربازخواهد مگر
نگه کرد زرمهر کس راندید
که با تاج برتخت شاهی سزید
چوبرشاه افگند زرمهر مهر
بروآفرین خواند گردان سپهر
ازو بند برداشت تاکار خویش
بجوید کند تیز بازار خویش
کس ازبندگان تاج هرگز نجست
وگر چند بودی نژادش درست
از تورانیان ساوه شاه آمد که بر ایران پادشاهی کند و به خواست خداوند از میان برداشته شد
زترکان یکی نامور ساوهشاه
بیامد که جوید نگین وکلاه
چنان خواست روشن جهان آفرین
که اونیست گردد به ایران زمین
بعد گردیه خطاب به برادرش بهرام می گوید که تو چرا آرزوی تخت شاهی کردی
تو را آرزو تخت شاهنشهی
چراکرد زان پس که بودی رهی
همی بر جهاند یلان سینه اسب
که تامن زبهرام پورگشسب
بنودرجهان شهریاری کنم
تن خویش را یادگاری کنم
شاهی مثل نوشین روان پشتش به هرمزد بود و بزرگان کشور هم یار هرمزد هستند. شاه سیصد هزار رزمنده دارد که همه گوش به فرمان او هستند. شاه تو را انتخاب کرد تا برایش بجنگی و به بزرگان خانواده ات خلعت داد تا حالا می خواهی بر ضد او بشوری؟
خردمند شاهی چونوشین روان
بهرمز بدی روز پیری جوان
بزرگان کشور ورا یاورند
اگر یاورانند گر کهترند
به ایران سوارست سیصدهزار
همه پهلوان وهمه نامدار
همه یک بیک شاه را بندهاند
بفرمان و رایش سرافگندهاند
شهنشاه گیتی تو را برگزید
چنان کز ره نامداران سزید
نیاگانت را همچنین نام داد
بفرجام بر دشمنان کام داد
تو پاداش آن نیکویی بد کنی
چنان داد که بد باتن خودکنی
تو به خودت داری بد میکنی. درسته که من زنم و از تو کوچکتر ولی پند مردان میدهمت. همه انجمن مات ماندند و بهرام لبش را گاز میگیرد چون باور داشت که حق با گردیه است ولی سخن از دل بهرام نمیگفت
مکن آز را برخرد پادشا
که دانا نخواند تو را پارسا
اگر من زنم پند مردان دهم
ببسیار سال ازبرادر کهم
مده کارکرد نیاکان بباد
مبادا که پند من آیدت یاد
همه انجمن ماند زودرشگفت
سپهدار لب را بدندان گرفت
بدانست کو راست گوید همی
جز از راه نیکی نجوید همی
یلان سینه خطاب به گردیه میگوید که ای زن گرانمایه تو رای شاه ما را تغییر مده. به زودی هرمز از دنیا می رود و برادر تو پادشاه می شود. اگر هرمزد هم از راه بدر نشده بود چرا دوک و رخت زنانه به عنوان خلعت فرستاد. از کیقباد هم مگو که سالیان درازی از پادشاهی او گذشته. از پرویز خسرو هم بگذر که هر کس به درگاه او ویژه است چاکر برادر توست و اگر بهرام دستور دهد پای خسرو را به بند میکنند
یلان سینه گفت ای گرانمایه زن
تو درانجمن رای شاهان مزن
که هرمز بدین چندگه بگذرد
زتخت مهی پهلوان برخورد
زهرمز چنین باشد اندر خبر
برادرت را شاه ایران شمر
بتاج کیی گر ننازد همی
چراخلعت از دوک سازد همی
سخن بس کن ازهرمز ترک زاد
که اندر زمانه مباد آن نژاد
گر از کیقباد اندرآری شمار
برین تخمهٔ بر سالیان صدهزار
که با تاج بودند برتخت زر
سرآمد کنون نام ایشان مبر
ز پرویز خسرو میندیش نیز
کزویاد کردن نیرزد بچیز
بدرگاه او هرک ویژهترند
برادرت راکهتر وچاکرند
چو بهرام گوید بران کهتران
ببندند پایش ببند گران
گردیه می گوید که دیو دارد برایتان دام پهن میکند و به بهرام می گوید پدر ما مرزبان بود در ری. چرا می خواهی فتنه بیفکنی و تبار ما را به باد دهی. اصلا حالا که اینجوز است تو راهنمای بهرام باش و خواب و آرام همه را به آشوب تبدیل کن
بدو گردیه گفت کای دیو ساز
همی دیوتان دام سازد براز
مکن برتن وجام ما برستم
که از تو ببینم همی باد و دم
پدر مرزبان بود مارا بری
تو افگندی این جستن تخت پی
چو بهرام را دل بجوش آوری
تبار مرا درخروش آوری
شود رنج این تخمهٔ ما بباد
به گفتار تو کهتر بدنژاد
کنون راهبر باش بهرام را
پرآشوب کن بزم و آرام را
گردیار بعد از گفتن این حرف ها گریان به سمت خانه میرود و همه حیران میماند که این زن انگار دانشش از جاماسپ هم بیشتر است. بهرام ولی سخن خواهرش گردیه را نمی پذیرد و دستور می دهد تا خوان بیارند
بگفت این وگریان سوی خانه شد
به دل با برادر چو بیگانه شد
همیگفت هرکس که این پاک زن
سخن گوی و روشن دل و رای زن
تو گویی که گفتارش از دفترست
بدانش ز جا ماسب نامی ترست
چو بهرام را آن نیامد پسند
همیبود ز آواز خواهر نژند
دل تیره اندیشهٔ دیریاب
همی تخت شاهی نمودش بخواب
چنین گفت پس کین سرای سپنج
نیابند جویندگان جز به رنج
بفرمود تا خوان بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
بهرام به نوازنده می گوید که رود را با آواز پهلوانی بیارای و از نامه هفت خوان برایمان بخوان و اینگونه آن شب را به پایان می رسانند
برامشگری گفت کامروز رود
بیارای با پهلوانی سرود
نخوانیم جز نامهٔ هفتخوان
برین میگساریم لختی بخوان
که چون شد برویین دز اسفندیار
چه بازی نمود اندران روزگار
بخوردند بر یاد او چند می
که آباد بادا برو بوم ری
کزان بوم خیزد سپهبد چوتو
فزون آفریناد ایزد چو تو
پراگنده گشتند چون تیره شد
سرمیگساران ز میخیره شد
حال عکس العمل بهرام چیست، میماند برای جلسهی بعدی شاهنامهخوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
خلاصه برخی از داستانها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته میشود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید
کلماتی که آموختم
برگاشته = برگردانده
سله . [ س َل ْ ل َ ] (ع اِ) زنبیلی که چیزها در آن گذارند و هر سبد را نیز گویند عموماً سبدی که مارگیران مار در آن کنند خصوصاً. (برهان ).
گرم = [ گ ُ ] (اِ) غم و اندوه و زحمت
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
هرآنکس که پوشید درد ازپزشک
زمژگان فروریخت خونین سرشک
زدانندگان گر بپوشیم راز
شود کارآسان بما بر دراز
کنون دردمندیم اندرجهان
بداننده گوییم یکسر نهان
زناآمده بد بترسی همی
زدیهیم شاهان چه پرسی همی
بکن کار وکرده به یزدان سپار
بخرما چه یازی چوترسی زخار
تن آسان نگردد سرانجمن
همه بیم جان باشد ورنج تن
که هرکس جویا بود کامرا
چودرخور بجوید بیابد همان
درازست ویازنده دست زمان
زچیزی که بخشش کند دادگر
چنان دان که کوشش بیاید ببر
بهمدان گشسب آن زمان گفت باز
کهای گشته اندر نشیب وفراز
سخن هرچگویی بروی کسان
شود باد وکردار او نارسان
بگو آنچ دانی به کار اندورن
زنیک وبد روزگار اندرون
چنین گفت همدان گشسب بلند
کهای نزد پرمایگان ارجمند
زناآمده بد بترسی همی
زدیهیم شاهان چه پرسی همی
بکن کار وکرده به یزدان سپار
بخرما چه یازی چوترسی زخار
تن آسان نگردد سرانجمن
همه بیم جان باشد ورنج تن
شجره نامه
اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزهکار (برادر بهرام شاپور) --- بهرامگور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه میشود) --- کسری با لقب نوشین روان ---هرمزد پسر نوشین روان
قسمت های پیشین
درم زدن بهرام بنام خسرو ص 1740
© All rights reserveded
http://jpll.ui.ac.ir/article_16331.html
تصویر بهرام ششم
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.