My writing about honor killing won the Third Place Award in Iroon essay contest.
متنی که دربارهی قتلهای ناموسی نوشتهام برنده جایزه سوم انشای ایرون شد. با آرزوی رهایی از جهلی که تار عنکبوتوار بر پیکر ما تنیده شده
ناموس اول بار در سایت ایرون دات کام منتشر شد
مرا در میان انگشتان کشیدهاش گرفت و به ارتعاشی جنباندم. بیفایده بود. بر دستانم انگاری قفل زده شده بود. اگرچه گرمای دستانش تا هستهی وجودم فروهشت و به نشئهای گذرا مهمانم کرد ولی بازهم به هیچ حرکتی نینجامید. روی صندلی نشست و مرا روی زانوانش جای داد. همانطور که دست نوازش بر سرم میکشید، شاید به امید اینکه من بشنوم به بازگفت آنچه برای او مایه امید بود پرداخت.
"حتی ساعت خوابیده هم دوبار در ۲۴ ساعت زمان درست را بازگو میکند".
او نمیدانست که حقانیت آنچه مینمایانیم مهم نیست و نمیشود نقش متغیر اعتماد را در این میان نادیده گرفت. وقتی ساعت از کار افتاد، حتی وقتی که زمان را به درستی اعلام مینماید، عدم اعتماد دیگران مانع از پذیرش آنچه به عنوان زمان درست اعلام شده، میشود. خطای محاسبه. گفته بود مرا به پدر برنگردانید ولی برگرداندند.
دو سوی مجادله: اعتماد و عدم اعتماد به نگهبانی که باید بشود به او اعتماد کرد.
خون. فوران خون. فریاد. زجههای ملتمسانه. التماسهای اشکناک. ناسزا. ناسزاهایی که به وقاحت و صراحت فضا را به تسخیر در میاورد. چنانچه گویی حق پدرانهی اوست که آنها را با فریاد بر گوش دختر بکوبد و شایستهی دختر که همانها را بشنود. گیره فلزی کمربند چه میدراند. پوست و گوشت و رگ و پی را میدراند. حرکت بیاراده و برتر از توان دستها. برخی در پی فشار بر گلو و برخی به دنبال وا رهانیدن گردن از فشار. ضربات تیغهی چاقو خشمناک و بیوقفه.
کجا بودند اهل این خانه؟ چرا هیچ کس به طغیان خوی اهریمنانهی پدر که مجال پدیدار شدن پیدا کرده اعتراض نمیکرد، حتی اگر نمیتوانستند کاری کند باز حضوی میتوانست جانبخش باشد، اما نبود. گمانی در امتداد بد گمانی ممتد. پریشانی روح و جسم، لکههای خون. فریادهای آلوده به تهدید و .تشر. دستها، دستهای سنگین و پر از نفرت که در پس فرافکنی حقارت و پلشتی خود شهوت انتقام میجستند.
مردی با مو و ریش کاملا سفید شده و زنی با سن و سالی مشابه از پلهها بالا میامدند. آن موقع جایم هنوز روی میز کنار در اتاق پذیرایی بود و هر آمد و رفتی را به خوبی در نظاره داشتم. مرد گفت یادت نرود فعلا چیزی نمیگوییم. زود است. بگذار کمی بیشتر اسمش بد در رود. آنوقت تا لب تر کنیم خود دخترشان را دو دستی تقدیم میکنند.
دیگر دیر شده. کسانی که باید میشد تا از هر جور و دردی به آنها پناه برد جان دخترک را اینگونه در طبق اخلاص گذاشته و به پدری خونآشام هدیه دادند. خطای محاسبه آنها هم این بود که پدر را پدر انگاشتند. چه کسی آب به آسیاب جهل میریزد؟ چه کسی جز دخترکان سرزمینمان بهای نگاه تحقیرکننده، کینه جو و تا خرخره به سیاهی آلوده را میپردازد؟ خفگی خفگی.
گاه که مجال دهنک زدن یا نفسکی بود حتی در فضای بستهی خانهی اشباع شده از دود سیگار پدر و برادر، نفسهای گسسته و پاره و پاره، تند تند و سطحی به تعجیل بلعیده میشدند. رگه های سرخ رد انگشتان بر گلو، باند پرواز چشمان از کاسه گریخته بود که وقتی که دانههای عرق بر پیشانی برادر با خون خواهر میآمیخت و حکمی که در محکمهی خلوت خانه اعلام شده بود اجرا میشد، جان را به برخاستن میخواند.
پیش از اینکه دستان پدر او را خفه کند، پیش از اینکه چاقوی برادر او را تکه تکه کند، مدتها پیش از فشار طناب دار بر گلوگاهش حرفها و نگاههای دیگران او را کشته بود. آنها که به حبس ابد در زندگی با همتایی که خود در انتخاب آن سهمی نداشتند محکوم بودند، حال میخواستند از پس همهِی بدبختها انتخاب کنند اگرچه نه برای خود که برای بچههایشان و اینگونه از زندگی انتقام میگرفتند. آنها همه و همه در کشتن دخترک نقش داشتند.
دخترک پلکها را رویهم فشرد تا آخرین چیزی که میبیند تجلی جهل و جنون در دستان پدر و در چشمان برادر نباشد. با چشمان بسته شاید نور را باز مییافت. حواس او میرفت تا به اغوا فراخوانده شوند. عقب نشینی. عقب نشینی زندگانی. زمان ان بود که رود زندگی جوشان روحی آزاده به مردابی فرو ریزد. انگشتان پدر تا مدتها بعد از اینکه گلوی دختر را وارهانید هنوز سخت و چنگ مانده بود. پشت خمیده که نشانهی تاسف آنی پدر بود، به سرجنباندنی پایان یافت. برادر سر فروهشتهی پدر را به افتخار در آغوش گرفت تا مگر پشیمانی لحظهای او را مهار کند.
وحشت از محرمان. محرمان دژخیم. نبض دختر زیر فشار انگشتان پدر خاموش شده بود. پدر گلوی دختر را وارهانید. برادر تا نقش فعال خود را از سر واگرداند با گفتن "حقش بود" و پس از پرتاب آب دهان بر پیکر بیجان دخترک، بیاعتنا رد شد.
دستان دختر که تا دقایقی پیش عجولانه و بیهوده بالا و پایین میجهیدند اکنون لمس شده و بیجان بر کنارش افتاده بودند. درست مثل دستان من، عقربههایی که اینک در ساعتی که خود نمیدانم چیست خاموش مانده و اکنون چون شیونی در هجوم تکراری تهدیدها و فحاشیها میرفت تا در کنار دختر به ابدیت بپیوندد.
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.