Pages

Monday, 3 August 2020

شاهنامه‌خوانی در منچستر229


قرنطینه  2020، در قرنطینه  ماه  ژوئیه  را از طریق اینترنت در کنار هم خواندیم
دوازدهمین جلسه در قرنطینه

در دوران پادشاهی نوشین‌روان هستیم  


به خاطر داریم که نوشین روان، بزرگمهر را در دربار پذیرفت و نام او به علت شایستگیش در دفتر بزرگان نوشته شد. بعد از آن هم  چون پادشاه خرد او را شاهد بود مرتب بر مرتبه ی مقام بزرگمهر افزوده میشد تا بوزرجمهر به مقامی والا رسید. پادشاه در هر موردی که به اشکال برمی‌خورد برای حل آن به بزرگمهر مراجعه می‌کرد. از آنجا که همیشه در بر یک پاشنه نمی‌چرخد، اوضاع بوزرجمهر هم به گونه ای که در زیر آمده دگرگون می‌شود

روزی کسری برای شکار روانه می‌شود. همین طور که به دنبال شکار می‌رفته از بقیه دور میفتد. میرود تا میرسد به مرغزاری. بوزرجمهر هم  مثل سایه و بابت احترام همراه او  بوده و پا به پای او میامده
 
چنان بد که کسری بدان روزگار
برفت از مداین ز بهر شکار
همی‌تاخت با غرم و آهو به دشت
پراگند شد غرم و او مانده گشت
ز هامون بر مرغزاری رسید
درخت و گیا دید و هم سایه دید
همی‌راند با شاه بوزرجمهر
ز بهر پرستش هم از بهر مهر

حال شاه مانده با بزرگمهر و یک ندیمه. همیشه نوشین روان بر بازویش بازوبندی گوهرنشان داشته. وقتی در مرغزار غلت میزند  بازو بند باز می‌شود. از طرفی کلاغی می‌گذشته و برق آن گوهرها چشمش را می‌گیرد. فرود میاید و یک به یک این گوهرها را مثل دانه برمی‌چیند و می‌خورد بعد هم به پرواز ادامه میدهد

فرود آمد از بارگی شاه نرم
بدان تاکند برگیا چشم گرم
ندید از پرستندگان هیچکس
یکی خوب رخ ماند با شاه بس
بغلتید چندی بران مرغزار
نهاده سرش مهربان برکنار
همیشه ببازوی آن شاه بر
یکی بند بازو بدی پرگهر
برهنه شد از جامه بازوی او
یکی مرغ رفت از هوا سوی او
فرودآمد از ابر مرغ سیاه
ز پرواز شد تا ببالین شاه
ببازو نگه کرد وگوهر بدید
کسی را به نزدیک او برندید
همه لشکرش گرد آن مرغزار
همی‌گشت هرکس ز بهر شکار
همان شاه تنها بخواب اندرون
نه بر گرد او برکسی رهنمون
چومرغ سیه بند بازوی بدید
سر در ز آن گوهران بردرید
چوبدرید گوهر یکایک بخورد
همان در خوشاب و یاقوت زرد
بخورد و ز بالین او بر پرید
همانگه ز دیدار شد ناپدید

بوزرجمهر که شاهد این جریان بوده به ناگاه دلش می‌ریزد. شاه بیدار می‌شود و می‌بیند که بزرگمهر نگران است و دارد لبش را گاز می‌گیرد. از بازوبند پادشاه هم که خبری نیست. نوشین روان عصبانی می‌شود و شروع به پرخاش می‌کند ولی بوزرجمهر هیچ نمی‌گوید شاید از ترس؟

دژم گشت زان کار بوزرجمهر
فروماند از کارگردان سپهر
بدانست کآمد بتنگی نشیب
زمانه بگیرد فریب و نهیب
چوبیدارشد شاه و او را بدید
کزان سان همی لب بدندان گزید
گمانی چنان برد کو را بخواب
خورش کرد بر پرورش برشتاب
بدو گفت کای سگ تو را این که گفت
که پالایش طبع بتوان نهفت
نه من اورمزدم و گر بهمنم
ز خاکست وز باد و آتش تنم
جهاندار چندی زبان رنجه کرد
ندید ایچ پاسخ جز ار باد سرد

بوزرجمهر هراسان برجا میماند. نوشین روان همچنین عصبانی است تا به کاخ میرسند. شاه عصبانی از اسب پایین میاید و دستور می‌دهد تا بوزرجمهر رادر کاخ به حصر خانگی نگه دارند

بپژمرد بر جای بوزرجمهر
ز شاه و ز کردار گردان سپهر
که بس زود دید آن نشان نشیب
خردمند خامش بماند از نهیب
همه گرد بر گرد آن مرغزار
سپه بود و اندر میان شهریار
نشست از بر اسب کسری بخشم
ز ره تا در کاخ نگشاد چشم
همه ره ز دانا همی لب گزید
فرود آمد از باره چندی ژکید
بفرمود تا روی سندان کنند
بداننده بر کاخ زندان کنند

بوزرجمهر در حصر خانگی است و نوشین روان بکلی از او دل کنده. در کاخ، بوزرجمهر خویشاوندی داشته که در خدمت شاه بوده. بوزرجمهر از او می‌پرسد که چگونه به شاه خدمت میکنی؟  و او هم میگوید امروز وقتی شاه از سرسفره بلند شد برایش آب آوردم تا دستانش را بشوید. آب روی زمین ریخت و شاه چنان نگاه چپی به من کرد که گفتم زندگیم به سر آمده و دستانم به لرزه افتاد. بزرگمهر هم به او میگوید پاشو برو آب بیاور و نشان بده چگونه بر دست پادشاه آب میریزی. او هم چنان میکند و آب را آهسته آهسته بر دستان بوزرجمهر می‌ریزد. بوزرجمهر میگوید که حواست باشد که آب را به سرعت نریز و زود هم این کار را به پایان نرسان 

دران کاخ بنشست بوزرجمهر
ازو برگمسته جهاندار مهر
یکی خویش بودش دلیر وجوان
پرستندهٔ شاه نوشین‌روان
بهرجای با شاه در کاخ بود
به گفتار با شاه گستاخ بود
بپرسید یک روز بوزرجمهر
ز پروردهٔ شاه خورشید چهر
که او را پرستش همی چون کنی
بیاموز تا کوشش افزون کنی
پرستنده گفت ای سر موبدان
چنان دان که امروز شاه ردان
چو از خوان برفت آب بگساردم
زمین ز آبدستان مگر یافت نم
نگه سوی من بنده زان گونه کرد
که گفتم سرآمد مرا خواب وخورد
جهاندار چون گشت بامن درشت
مراسست شد آبدستان بمشت 
بدو دانشی گفت آب آر خیز
چنان چون که بر دست شاه آب ریز
بیاورد مرد جوان آب گرم
همی‌ریخت بر دست او نرم نرم
بدو گفت کین بار بر دستشوی
تو با آب جو هیچ تندی مجوی
چولب را ببالاید از بوی خوش
تو از ریخت آبدستان نکش

روز بعد نوشین روان سر سفره است. ندیم تشت میاورد و پارچ و همانطوری که نوشین روان گفته بود آب را نه خیلی آرام و نه خیلی تند بر دستان شاه می‌ریزد. شاه هم که تغییری در روش کار او مبیند می‌پرسد این را از کی آموختی. او هم میگوید از بوزرجمهر

چو روز دگر شاه نوشین‌روان
بهنگام خوردن بیاورد خوان
پرستنده را دل پراندیشه گشت
بدان تا دگر بار بنهاد تشت
چنان هم چو داناش فرموده بود
نه کم کرد ازان نیز و نه برفزود
به گفتار دانا فرو ریخت آب
نه نرم ونه از ریختن برشتاب
بدو گفت شاه ای فزاینده مهر
که گفت این تو راگفت بوزرجمهر
مرا اندرین دانش او داد راه
که بیند همی این جهاندار شاه

وقتی نوشین روان یاد بزرگمهر میفتد به ندیمش میگوید برو احوال  بوزرجمهر را بپرس و بگو چرا از بلندی خود را به خواری انداختی. او هم اینگونه می کند. بزرگمهر در بیان حالش  میگوید که وضع من از شاه به مراتب بهتر است

بدو گفت رو پیش دانا بگوی
کزان نامور جاه و آن آبروی
چراجستی از برتری کمتری
ببد گوهر و ناسزا داوری
پرستنده بشنید و آمد دوان
برخال شد تند وخسته روان
ز شاه آنچ بشیند با او بگفت
چین یافت زو پاسخ اندر نهفت
که حال من از حال شاه جهان
فراوان بهست آشکار و نهان
پرستنده برگشت و پاسخ ببرد
سخنها یکایک برو برشمرد

نوشین روان هم که پاسخ را می‌شنود عصبانی می‌شود و دستور می‌دهد که بر پای او بند بزنند و در چاهی تاریک نگاهش دارند. باز بعد مدتی شاه ندیم را می‌فرستد تا حال او را بپرسد. ندیم هم اینکار را میکند. پاسخ بوزرجمهر اینگونه است که روز من از روز پادشاه بهتر است. این پاسخ هم به پادشاه منتقل می‌شود. نوشین روان حسابی عصبانی است و دستور می‌دهد تا تنوری تنگ از آهن درست کنند و دور تا دور ان میخ بزنند. بوزرجمهر را به درون این تنور می برند. او حتی نمی‌توانست دراز بکشد و دائم شکنجه می‌شده

فراوان ز پاسخ برآشفت شاه
ورا بند فرمود و تاریک چاه
دگر باره پرسید زان پیشکار
که چون دارد آن کم خرد روزگار
پرستنده آمد پر از آب چهر
بگفت آن سخنها به بوزرجمهر
چنین داد پاسخ بدو نیکخواه
که روز من آسانتر از روز شاه
فرستاده برگشت وآمد چو باد
همه پاسخش کرد بر شاه یاد
ز پاسخ بر آشفت و شد چون پلنگ
ز آهن تنوری بفرمود تنگ
ز پیکان وز میخ گرد اندرش
هم از بند آهن نهفته سرش
بدو اندرون جای دانا گزید
دل از مهر دانا بیکسو کشید
نبد روزش آرام و شب جای خواب
تنش پر ز سختی دلش پرشتاب

بعد از چند روز نوشین روان باز ندیم را می‌فرستد تا بپرسد که حال چگونه ای حال که میخ پیراهنت شده. بوزرجمهر پاسخ ندیم را اینگونه می‌دهد که روز من از روز انوشیروان بهتر است

چهارم چنین گفت شاه جهان
ابا پیشکارش سخن درنهان
که یک بار نزدیک دانا گذار
ببر زود پیغام و پاسخ بیار
بگویش که چون‌بینی اکنون تنت
که از میخ تیزست پیراهنت
پرستنده آمد بداد آن پیام
که بشنید زان مهر خویش کام
چنین داد پاسخ بمرد جوان
که روزم به از روز نوشین‌روان
چو برگشت و پاسخ بیاورد مرد
ز گفتار شد شاه را روی زرد

نوشین روان اینبار مردی سخنگو و خردند را به همراه دژخیمی نزد بوزرجمهر می‌فرستد که یا درست پاسخ بده یا اینکه همین الان سرت از بدن جدا می‌شود. زود بگو چطور زندان و چاه و تنوری پر از میخ از تخت شاهی بهتر است. او هم میرود و پاسخ بوزرجمهر را برای نوشین روان برمی‌گردانند

ز ایوان یکی راستگوی گزید
که گفتار دانا بداند شنید
ابا او یکی مرد شمشیر زن
که دژخیم بود اندران انجمن
که رو تو بدین بد نهان را بگوی
که گر پاسخت را بود رنگ و بوی
و گرنه که دژخیم با تیغ تیز
نماید تو را گردش رستخیز
که گفتی که زندان به از تخت شاه
تنوری پر از میخ با بند و چاه
بیامد بگفت آنچ بشنید مرد
شد از درد دانا دلش پر ز درد

بوزرجمهر میگوید که شانس اصلا به ما روی خوش نشان نداده. چه دارا باشی و چه ندار همگی باید روزی رخت برببندیم و از اینجا برویم.  گذر از سختی و به سوی دیار دیگر شتافتن آسانتر است از اینکه بخواهی از ناز و نعمت دل بکنی.  شاه که این را می‌شنود از کرده ی خود پشیمان می‌شود و دستور می‌دهد که بزرگمهر را از تنور بیرون بیاورند و در ایوان جا دهند.  ولی تاثیر این همه سختی که بر تن او آمده نمایان می‌شود و تن بوزرجمهر فرسوده است

بدان پاکدل گفت بوزرجمهر
که ننمود هرگز بمابخت چهر
چه با گنج و تختی چه با رنج سخت
ببندیم هر دو بناکام رخت
نه این پای دارد بگیتی نه آن
سرآید همی نیک و بد بی‌گمان
ز سختی گذر کردن آسان بود
دل تاجداران هراسان بود
خردمند ودژخیم باز آمدند
بر شاه گردن فراز آمدند
شنیده بگفتند با شهریار
دلش گشت زان پاسخ او فگار
به ایوانش بردند زان تنگ جای
به دستوری پاکدل رهنمای
برین نیز بگذشت چندی سپهر
پر آژنگ شد روی بوزرجمهر
دلش تنگتر گشت و باریک شد
دوچمش ز اندیشه تاریک شد
چو با گنج رنجش برابر نبود
بفرسود ازان درد و در غم بسود

حال ادامه داستان چگونه است، می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
خلاصه برخی از داستان‌ها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید

کلماتی که آموختم
روی سندان کرده = کنایه از خشم آوردن و انتخاب خشم و تندی بجای ملایمت ونرمی است جعفر توکلی فر
کساردن = نهادن
آبدستان =پادچس که با آن آب بروی دست میریزند
فگار = زخمی، مجروح

ابیاتی که خیلی دوست داشتم 
چه با گنج و تختی چه با رنج سخت
ببندیم هر دو بناکام رخت
نه این پای دارد بگیتی نه آن
سرآید همی نیک و بد بی‌گمان
ز سختی گذر کردن آسان بود
دل تاجداران هراسان بود

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان


 آوردن فرستاده قیصر، درجی بسته و پرسیدن درباره آنص1644
© All rights reserved


No comments:

Post a Comment

Note: only a member of this blog may post a comment.