قرنطینه 2020، در قرنطینه ماه ژوئیه را از طریق اینترنت در کنار هم خواندیم
دوازدهمین جلسه در قرنطینه
در دوران پادشاهی نوشینروان هستیم و در این قسمت به چگونگی آمدن کلیله و دمنه به ایران میپردازیم
قسمتهای اخیر شاهنامه نمونههای خوبی برای شناخت مراجع شاهنامه فردوسی است. در این قسمت هم فردوسی توضیح میدهد که شادان برزین این داستان را نقل کرده
قسمتهای اخیر شاهنامه نمونههای خوبی برای شناخت مراجع شاهنامه فردوسی است. در این قسمت هم فردوسی توضیح میدهد که شادان برزین این داستان را نقل کرده
شادانِ برزین یا شادان پسرِ برزین، (قرن چهارم هجری) از اهالی طوس، و یکی از چهار تن خردمندی بود که شاهنامه منثور ابومنصوری که شامل داستانهای قدیمی دوران آنها میشد را به صورت نثر جمع آوری کردند. سه نفر دیگر ماهوی یا شاهوی از اهالی نیشابور، ماخ یا شاخ (پیر خراسانی) از اهالی هرات و یزدانداد پسر شاپور سیستانی بودند. یادداشتی به خود: گفته اند که نام دختر خسرو اول انوشیروان هم بوده به نوشته ٔ ابن بلخی مادرش فیروز جشنده خمرابخت بنت یزدان داد بنت انوشروان_ فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 25
این چهار نفر با کمک یکدیگر شاهنامهای منثور را گردآوردی کردند. این شاهنامه، به شاهنامهٔ ابومنصوری معروف است چون به دستورِ امیر ابومنصور محمد بن عبدالرزاق، فرمانروای طوس نوشته شده
نگه کن که شادان برزین چه گفت
بدانگه که بگشاد راز ازنهفت
شادان برزین این داستان را اینگونه تعریف کرده که در درگاه نوشینروان پزشکی بوده به اسم برزوی که اهل دانش بوده و سراینده. این شخصیت شباهت به شخصیت واقعی برزویه پزشک (دانشمندی که در بارگاه انوشیروان بوده) دارد. روزی برزوی به نوشین روان می گوید که در دفتر هندوان دیدم که نوشته بر کوه هند گیاهی است که اگر آنرا جمع کنند و دانش را بکار برند و بر مردگان بریزند مرده شروع به صحبت میکند. اگر اجازه بدهی من سفری بروم و ببینم آیا میتوانم سر از این ماجرا درآورم
بدرگه شهنشاه نوشین روان
که نامش بماناد تا جاودان
زهردانشی موبدی خواستی
که درگه بدیشان بیاراستی
پزشک سخنگوی وکنداوران
بزرگان وکارآزموده سران
ابرهردری نامور مهتری
کجا هرسری رابدی افسری
پزشک سراینده برزوی بود
بنیرو رسیده سخنگوی بود
زهردانشی داشتی بهرهای
بهربهرهای درجهان شهرهای
چنان بد که روزی بهنگام بار
بیامد برنامور شهریار
چنین گفت کای شاه دانشپذیر
پژوهنده ویافته یادگیر
من امروز دردفتر هندوان
همیبنگریدم بروشن روان
چنین بدنبشته که برکوه هند
گیاییست چینی چورومی پرند
که آن را چو گردآورد رهنمای
بیامیزد ودانش آرد بجای
چو بر مرده بپراگند بیگمان
سخنگوی گرددهم اندر زمان
کنون من بدستوری شهریار
بپیمایم این راه دشوار خوار
بسی دانشی رهنمای آورم
مگر کین شگفتی بجای آورم
تن مرده گرزنده گردد رواست
که نوشین روان برجهان پادشاست
نوشین روان میگوید که برو و هدایا و نامهی مرا هم به رای (راجه یا پادشاه هند) بده که اگر چنین چیزی باشد حتما او از ان مطلع است. برزوی هم چنین میکند و به هند و به ملاقات رای هند میرود
بدو گفت شاه این نشاید بدن
مگر آزموده رابباید شدن
ببر نامهٔ من بر رای هند
نگر تاکه باشد بت آرای هند
بدین کارباخویشتن یارخواه
همه یاری ازبخت بیدار خواه
اگر نوشگفتی شود درجهان
که این گفته رمزی بود درنهان
ببر هرچ باید به نزدیک رای
کزو بایدت بیگمان رهنمای
درگنج بگشاد نوشین روان
زچیزی که بد درخور خسروان
ز دینار و دیبا و خز و حریر
ز مهر و ز افسر ز مشک و عبیر
شتروار سیصد بیاراست شاه
فرستاده برداشت آمد به راه
بیامد بر رای ونامه بداد
سربارها پیش اوبرگشاد
چو برخواند آن نامهٔ شاه رای
بدو گفت کای مرد پاکیزه رای
زکسری مرا گنج بخشیده نیست
همه لشکر وپادشاهی یکیست
ز داد و ز فر و ز اورند شاه
وزان روشنی بخت وآن دستگاه
نباشد شگفت ازجهاندار پاک
که گر مردگان را برآرد زخاک
برهمن بکوه اندرون هرک هست
یکی دارد این رای رابا تودست
بت آرای وفرخنده دستور من
هم آن گنج وپرمایه گنجور من
بدونیک هندوستان پیش تست
بزرگی مرا درکم وبیش تست
بیاراستندش به نزدیک رای
یکی نامور چون ببایست جای
خورشگر فرستاد هم خوردنی
همان پوشش نغز وگستردنی
برفت آن شب ورای زد با ردان
بزرگان قنوج با بخردان
بزرگان و بخردان و پزشکان هند را روز بعد رای خبر میکند تا همراه برزوی بروند. همگی راهی کوهسار میشوند و از هر گیاهی نمونه ای جمع می کنند و بر مردگان می ریزند ولی هیچ مرده ای زنده نمیشود. برزوی از اینکه پادشاه را با باور اینکه چنین گیاهی هست شرمنده کرده و از هزینه ی متحمل شده و سختی هایی کشیده شده پشیمان است و با خود می گوید چرا باید کسی چنین چیزی را بنویسد
چوبرزد سر از کوه رخشنده روز
پدید آمد آن شمع گیتی فروز
پزشکان فرزانه را خواند رای
کسی کو بدانش بدی رهنمای
چو برزوی بنهاد سرسوی کوه
برفتند بااو پزشکان گروه
پیاده همه کوهساران بپای
بپیمود با دانشی رهنمای
گیاها ز خشک و ز تر برگزید
ز پژمرده و آنچ رخشنده دید
ز هرگونه دارو ز خشک و ز تر
همی بر پراگند بر مرده بر
یکی مرده زنده نگشت ازگیا
همانا که سست آمد آن کیمیا
همه کوه بسپرد یک یک بپای
ابر رنج اوبرنیامد بجای
بدانست کان کار آن پادشا ست
که زنده است جاوید و فرمانرواست
دلش گشت سوزان ز تشویر شاه
هم ازنامداران هم از رنج راه
وزان خواسته نیز کورده بود
زگفتار بیهوده آزرده بود
زکارنبشته ببد تنگدل
که آن مرد بیدانش و سنگدل
چرا خیره بر باد چیزی نبشت
که بد بار آن رنج گفتار زشت
برزوی از بخردان هندی میپرسد از خودتان کسی داناتر را میشناسید، آنها پیر دانایی را معرفی میکنند. برزو میخواهد تا او را نزد پیر دانا ببرند و آنها اینکار را میکنند. وقتی به پیر دانا میرسد از او در مورد گیاهی که مردگان را زنده میکند میپرسد. مرد دانا میگوید که این مطلب را در نوشته ای خواندم. سخن مثل گیاه است و دانش هم مثل کوه. همانطور که بر کوه گیاه میروید، از دانش هم مطلب نوشته میشود. نادان مثل کسی است که بیجان است. به دانش انسان زنده میشود چون انسان از بیدانشی مثل مرده است نوشته ی کلیله مانند گیاهی است که از کوه دانش میروید و او را زنده میکند. این کتاب کلیله در میان گنج شاه است
چنین گفت زان پس بران بخردان
کهای کاردیده ستوده ردان
که دانید داناتر از خویشتن
کجا سرفرازد بدین انجمن
به پاسخ شدند انجمن همسخن
که داننده پیرست ایدر کهن
به سال و خرد او ز ما مهترست
به دانش ز هر مهتری بهترست
چنین گفت برزوی با هندوان
که ای نامداران روشن روان
برین رنجها برفزونی کنید
مرا سوی او رهنمونی کنید
مگر کان سخنگوی دانای پیر
بدین کار باشد مرا دستگیر
ببردند برزوی رانزد اوی
پراندیشه دل سرپرازگفت وگوی
چونزدیک اوشد سخنگوی مرد
همه رنجها پیش او یاد کرد
زکار نبشته که آمد پدید
سخنها که ازکاردانان شنید
بدو پیر دانا زبان برگشاد
ز هر دانشی پیش او کرد یاد
که من در نبشته چنین یافتم
بدان آرزو تیز بشتافتم
چو زان رنجها برنیامد پدید
ببایست ناچار دیگر شنید
گیا چون سخن دان و دانش چو کوه
که همواره باشد مر او راشکوه
تن مرده چون مرد بیدانشست
که دانا بهرجای با رامشست
بدانش بود بیگمان زنده مرد
چودانش نباشد بگردش مگرد
چومردم زدانایی آید ستوه
گیاچوکلیله ست ودانش چوکوه
کتابی بدانش نماینده راه
بیابی چوجویی توازگنج شاه
برزوی که این را می شنود شاد و خرسند به سمت شاه هند میشتابد. به نزد او که میرسد میگوید کتابی در گنج توست که به آن کلیله میگویند به گنجورت دستور بده تا آن کتاب را به من بدهند. شاه هند ناراحت میشود و پس از مدتی میگوید که تابجال کسی آن کتاب را از ما نخواسته ولی بهرحال تو فرستاده ی نوشین روان هستی و هر چه بخواهی به تو میدهیم ولی باید آن کتاب را در نزد ما بخوانی.
چو بشنید برزوی زو شاد شد
همه رنج برچشم اوبادشد
بروآفرین کرد وشد نزد شاه
بکردار آتش بپیمود راه
بیامد نیایش کنان پیش رای
که تا جای باشد توبادی بجای
کتابیست ای شاه گسترده کام
که آن را بهندی کلیله ست نام
به مهرست تا درج درگنج شاه
برای وبدانش نماینده راه
به گنجور فرمان دهد تا زگنج
سپارد بمن گر ندارد به رنج
دژم گشت زان آرزو جان شاه
بپیچید برخویشتن چندگاه
ببرزوی گفت این کس از ما نجست
نه اکنون نه از روزگار نخست
ولیکن جهاندار نوشین روان
اگر تن بخواهد ز ما یا روان
نداریم ازو باز چیزی که هست
اگر سرفرازست اگر زیردست
ولیکن بخوانی مگر پیش ما
بدان تا روان بداندیش ما
نگوید به دل کان نبشتست کس
بخوان و بدان و ببین پیش و پس
بدو گفت برزوی کای شهریار
ندارم فزون ز آنچ گویی مدار
کلیله را میاورند و شروع به خواندن میکنند. برزوی گوش میسپرده و شبها آنچه که از داستان ها در خاطرش مانده بود مینوشته. چیزی را هم خود بر آن میافزوده؟ یادداشتی به خود: دو قرن سکوت قسمت دوم یا سوم فایل صوتی . برزوی بعد این یادداشت ها را به شاه میفرستاده. آنها هم از روی این نامه ها داستان ها را مینوشتند تا آنکه تمام قسمت های کلیله به پایان میرسد
کلیله بیاو رد گنجور شاه
همیبود او را نماینده راه
هران در که ازنامه بو خواندی
همه روز بر دل همیراندی
ز نامه فزون ز آنک بودیش یاد
ز برخواندی نیز تا بامداد
همیبود شادان دل و تن درست
بدانش همی جان روشن بشست
چو زو نامه رفتی بشاه جهان
دری از کلیله نبشتی نهان
بدین چاره تا نامهٔ هندوان
فرستاد نزدیک نوشین روان
تا اینکه برزوی پاسخ نامه هایش از انوشیروان را دریافت میکند که به او دستور برگشت میدهند. او هم نزد رای هند میرود و خداحافظی میکند. رای هم هدایایی از جمله خلعت هندی، النگو و گوشواره به برزوی میبخشد
بدین گونه تا پاسخ نامه دید
که دریای دانش برما رسید
ز ایوان بیامد به نزدیک رای
بدستوری بازگشتن به جای
چو بگشاد دل رای بنواختش
یکی خلعت هندویی ساختش
دو یاره بهاگیر و دو گوشوار
یکی طوق پرگوهر شاهوار
هم از شارهٔ هندی و تیغ هند
همه روی آهن سراسر پرند
از قنوج برزوی برمیگردد و به دیدار نوشین روان میرود. از آنچه دیده میگوید ودانش مثال گیاه از سخنان او میروید. نوشین روان میگوید که روانم با این کتاب تازه شد. حالا به پاس این کار کلید گنج را بگیر و برو و هر چه میخواهی بردار. برزو هم چنین میکند ولی فقط جامه ای خسروی از تمام آن گنجها برمیدارد و پیش نوشین روان برمیگردد
بیامد ز قنوج برزوی شاد
بسی دانش نوگرفته بیاد
ز ره چون رسید اندر آن بارگاه
نیایش کنان رفت نزدیک شاه
بگفت آنچ از رای دید و شنید
بجای گیا دانش آمد پدید
بدو گفت شاهای پسندیده مرد
کلیله روان مرا زنده کرد
تواکنون ز گنجور بستان کلید
ز چیزی که باید بباید گزید
بیامد خرد یافته سوی گنج
به گنجور بسیار ننمود رنج
درم بود و گوهر چپ و دست راست
جز از جامهٔ شاه چیزی نخواست
گرانمایه دستی بپوشید و رفت
بر گاه کسری خرامید تفت
نوشین روان که میبیند او چیز برنداشته میگوید چرا از گنج ها چیزی برنداشتی؟ این همه زحمت کشیدی و لایق آنی که به گنج برسی. برزوی میگوید همین که یک پوشش خسروانی از تو دارم انگار همه چیز دارم. با این جامه بدخواهم وقتی مرا ببیند غمگین میشود و دوستانم خوشحال پس همین مرا بس است. ولی آرزویی دارم از شهریار و ان این است که وقتی بزرگمهر تحریر این کتاب را آغاز کرد از من نام ببرد تا نامم جاودان بماند
چو آمد به نزدیک تختش فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
بدو گفت پس نامور شهریار
که بی بدره و گوهر شاهوار
چرا رفتی ای رنج دیده ز گنج
کسی را سزد گنج کو دید رنج
چنین پاسخ آورد برزو بشاه
که ای تاج تو برتر از چرخ ماه
هرآنکس که او پوشش شاه یافت
ببخت و بتخت مهی راه یافت
دگر آنک با جامهٔ شهریار
ببیند مرا مرد ناسازگار
دل بدسگالان شود تار و تنگ
بماند رخ دوست با آب و رنگ
یکی آرزو خواهم از شهریار
که ماند ز من در جهان یادگار
چو بنویسد این نامه بوزرجمهر
گشاید برین رنج برزوی چهر
نخستین در از من کند یادگار
به فرمان پیروزگر شهریار
بدان تا پس از مرگ من در جهان
ز داننده رنجم نگردد نهان
نوشین روان میگوید که این آرزوی بزرگی است ولی برازنده ی مردان بزرگ هست. به بزرگمهر میگوید که ترتیب این کار را بدهد نویسنده نامه هم در آغاز اسم برزوی را میاورد و به خط پهلوی که خط ان زمان بود این کتاب نوشته میشود و در گنج شاه با افتخار نگه داشته میشود
بدو گفت شاه این بزرگ آروزست
بر اندازهٔ مرد آزاده خوست
ولیکن به رنج تو اندر خورست
سخن گرچه از پایگه برترست
به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت
که این آرزو را نشاید نهفت
نویسنده از کلک چون خامه کرد
ز بر زوی یک در سرنامه کرد
نبشت او بران نامهٔ خسروی
نبود آن زمان خط جز پهلوی
همیبود با ارج در گنج شاه
بدو ناسزا کس نکردی نگاه
زمان میگذرد و در زمان مامون کلیله به عربی ترجمه میشود تا اینکه در زمان پادشاهی نصر که بوالفضل وزیر بوده کلیله به پارسی و دری هم ترجمه میشود. آنرا برای رودکی میخوانند و او نوشتههای پراکنده کلیله را که مثل گوهرهای تک تک بوده به رشته ای واحد میکشد. رودکی کلیله و دمنه را به نظم درمیاورد
چنین تا بتازی سخن راندند
ورا پهلوانی همیخواندند
چو مامون روشن روان تازه کرد
خور روز بر دیگر اندازه کرد
دل موبدان داشت و رای کیان
ببسته بهر دانشی بر میان
کلیله به تازی شد از پهلوی
بدین سان که اکنون همیبشنوی
بتازی همیبود تا گاه نصر
بدانگه که شد در جهان شاه نصر
گرانمایه بوالفضل دستور اوی
که اندر سخن بود گنجور اوی
بفرمود تا پارسی و دری
نبشتند و کوتاه شد داوری
وزان پس چو پیوسته رای آمدش
بدانش خرد رهنمای آمدش
همیخواست تا آشکار و نهان
ازو یادگاری بود درجهان
گزارنده را پیش بنشاندند
همه نامه بر رودکی خواندند
بپیوست گویا پراگنده را
بسفت اینچنین در آگنده را
بدان کو سخن راند آرایشست
چو ابله بود جای بخشایشست
حدیث پراگنده بپراگند
چوپیوسته شد جان و مغزآگند
جهاندار تا جاودان زنده باد
زمان و زمین پیش او بنده باد
در پایان داستان کلیله مثل خیلی از داستانهای دیگر فردوسی از نقش راوی داستان بیرون مباید و نصایح حکیمانه ای را عنوان میکند. میگوید خودت را با افکار منفی ناراحت نکن. زندگی گاه فراز است و گاه نشیب، گاه به مراد دل میرسی و گاه جز نهیب چیزی عایدت نمیشود. هیچ کدام از این دو هم جاوید نیستند و میگذرند. بر اینگونه پایان دوران بزرگی بوزرجمهر هم از راه میرسد. زمانی او از هیچ به آسمان رسید و زمانی هم به زمین زده شد
از اندیشه دل را مدار ایچ تنگ
که دوری تو از روزگار درنگ
گهی برفراز و گهی بر نشیب
گهی با مراد و گهی با نهیب
ازین دو یکی نیز جاوید نیست
ببودن تو را راه امید نیست
نگه کن کنون کار بوزرجمهر
که از خاک برشد به گردان سپهر
فراز آوریدش بخاک نژند
همان کس که بردش با بر بلند
حال داستان پایان بوزرجمهر چگونه سر میرسد، میماند برای جلسهی بعدی شاهنامهخوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
خلاصه برخی از داستانها به صورت صوتی هم در کانال تلگرامی دوستان شاهنامه گذاشته میشود. در صورت تمایل به کانال در لینک زیر بپیوندید
https://t.me/FriendsOfShahnameh
https://t.me/FriendsOfShahnameh
کلماتی که آموختم
چمان = خرامان
ناچران = چیزی ناخورده
چمان = خرامان
ناچران = چیزی ناخورده
درج = طومار
یاره = النگو، حلقهای از طلا، نقره یا فلزات دیگر
بهاگیر = فیمتی
شاره = دستاری که به سر میبستند
سفتن = سوراخ کردن مهره
خامه = قلم
گزارنده = بیان کننده
تشویر = خجل کردن
نگه کن که شادان برزین چه گفت
بدانگه که بگشاد راز ازنهفت
گیا چون سخن دان و دانش چو کوه
که همواره باشد مر او راشکوه
تن مرده چون مرد بیدانشست
که دانا بهرجای با رامشست
بدانش بود بیگمان زنده مرد
چودانش نباشد بگردش مگرد
چومردم زدانایی آید ستوه
گیاچوکلیله ست ودانش چوکوه
کتابی بدانش نماینده راه
بیابی چوجویی توازگنج شاه
گزارنده را پیش بنشاندند
همه نامه بر رودکی خواندند
بپیوست گویا پراگنده را
بسفت اینچنین در آگنده را
بدان کو سخن راند آرایشست
چو ابله بود جای بخشایشست
حدیث پراگنده بپراگند
چوپیوسته شد جان و مغزآگند
از اندیشه دل را مدار ایچ تنگ
که دوری تو از روزگار درنگ
گهی برفراز و گهی بر نشیب
گهی با مراد و گهی با نهیب
ازین دو یکی نیز جاوید نیست
ببودن تو را راه امید نیست
شجره نامه
اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزهکار (برادر بهرام شاپور) --- بهرامگور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه میشود) --- کسری با لقب نوشین روان
اندر آزار کسری از بزرگمهر ص1641
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.