نوشتهی زیر برای شرکت در مسابقه انشا در سایت ایرون دات کام نوشته و به اشتراک گذاشته شد. برای دسترسی به آن روی کلمهی لینک کلیک کنید
مینویسم! میخواهم بنویسم. اما انگشتانم که همواره حریص به آغوش کشیدن قلم بودند گامی پیش نمیگذارند. حتی تماس گیرندههای حسی اندام انگشتان بر بدنهی عریان رواننویس جز به سایشی خشک و آلوده به درد نمیانجامد. قلم نازاست یا تفکر من عقیم؟ نمیدانم. خشکی مفرط دستانم، حاصل شست و شوهای وسواسگونه این روزها، را در پس تودهای کرم موقتا پنهان و دوباره سعی میکنم ... اما هنوز هم هم-آغوشی انگشتان و قلم نه به زایشی میانجامد و نه به رامشی
شاید باید به انتظار فردا ماند. فردایی که نه سربرآوردن خورشید که طلوع آتش-بس این گدازان خاموش و فروزان، که همه به ناچار دچار آنند، نمایانگر آن خواهد بود. در رمانده شدن آرامش، ذهن بیش از پیش معاملهگر شده و دست به داد و ستد، از قیدهای کماولویت رها شده ولی در عوض حجم وسیعی از توهم و وحشت را در خمهای خاکستریاش فشرده. مهلت اندیشه نیست، اگر هم باشد تفکری نیست که راه به جایی ببرد.
مرگ و زندگی مماس بر هم ... نه! سوار بر گرده هم میگذرند. مرگ همیشه در همین نزدیکیها جولان داده ولی برق زندگی به او مجال دیده شدن نمیداد. حال در گستردگی و لجاجت این تاریکی جز به مرگ نمیشود اندیشید. همچون راهی که پیش رو گسترده است ولی تا غلظت شب بر آن گسترده میشود، انگار نیست میشود. پاتوق تفریح و گردش روزانه به پشتوانه تاریکی به ناگاه بیمناک مینمایاند.
طنین گامهای قلم بر پهنهی سپید کاغذ چون نجوایی بیگانه به گوش میآید. دقیقتر گوش میسپارم، مینگرمش، حریصانه میبلعمش و در خود فرو میکشانمش ولی باز هم هیچ نشانی آشنا نیست. افکار درهم و گسسته است، کلمات نسنجیده و حتی بیمعنا و درهم ریخته. باز پریشانی موهایم به قلم سرایت کرده یا این حال دل است که چنین بیپروا بر صفحه فرو میریزد؟
تا پذیرای درد نشستهام دستم به کار نمی رود. بیکاری صریحی که احاطهام کرده، چاقوی تیزی است که بیوقفه پوست لحظات را میدراند. آب! آب! جرعهای آب به من خورانده شده یا نشده در دقایق سرگردان راه میشکافانم تا باریکهای برای عبور نشئهی نارس و نیمه محو وقتکشی بگشاییم
وسواس توجیه شدهای با پشتی خمیده در لبهی هشتی تحمل ایستاده و رخصت ورود میطلبد ... زلفی پشت در را میاندازم. لگام مرکبش را با دو دست میچسبم و تا گرمای خشمم فرصت کند تا او را در کام بگیرد و بسوزاندش، حتی اگر بسوزاندم، رهایش نمی کنم.
روزگار غریبی است. قدم سوی کوچه کشیدن پا در دهانهی دوزخ نهادن است. ولی آیا هست؟ اطمینان که نه، اطاعت میکنم. از کشتههای هر روز میگویند و از مبتلایان. سخنی ولی از رها یافتگان نیست، هست؟ ورود به این جهنم چه با جد رصد میشود. گدازان با نفسهای گسسته و خشدار. نفس زیر آب. خفگی در خشکی.
دم به دم بیشتر نفسم در خود غرق میشود. به حیاط میروم. هوا پاک است. کنار گلدان عدس، عدسی که به بهانهی عید سبز شد ولی در پایان مهلت شکوفایی چند هفتگی و در دوران ۱۳ روزهی نمایشگریاش نه به آب روان که به خاک گلدان سپرده شد. آیا این خود گره گشودن که نه، گره پروراندن در قالبی سفالین نیست؟
شیون پرواز هیچ هواپیمایی هوا را نمیشکافاند. زمان خاموش است و آسمان نیز. لحظاتی چنین عریان در غریو سکوت، گویا و بی رودربایستی هم-کلام یا حداقل پاسخی میطلبند. برای رهایی از نگاه گستاخ سکوت که مرا به جدال فرامیخواند قلم را باز در دست میگیریم. خواهم نوشت یا پشت آن سنگر خواهم گرفت؟
در پناه قلم و تفکری آغشته به رویا به ناتوانی بشر فکر میکنم. به ناتوانی خود. چه بنویسم؟ زمان با هیبتی سنگین سریعتر از آنچه انتظار میرود میگذرد. این روزها درک درستی از زمان ندارم. چه مدتی است که قلم را در میان انگشتانم میفشارم؟ با انگشتانم کنگرهی دور مجمعهی مسی را که پدربزرگ خربزههای ترد و رسیده مشهدی را در آن قاچ میزد دنبال میکنم. سردی مس در گرمای انگشتانم محو میشود. دیروز و اکنون چگونه چنین تنگ و گیج در هم تنیده شده تا تیزی لحظهی غمآلود امروز را در خود برکشد؟
دامنهی شک و سوالات بیجواب گستردهتر می شود. هراسم آیا ریشه در راههای خونباری که پیمودهام دارد؟
عشق از پس قلعهی کاغذی که دور خود تنیدهام سر برمیاورد. بچهها میایند و بعد یک روز کاری سخت احتیاج به خوراک دارند و آرام. میتوانم وحشتم را در پای علاقه به آنها و تداوم زندگیشان قربانی کنم. لبخندی آژنگ از پیشانیام میرماند. انگشتان و قلم از هم واگردانیده میشوند تا بیش از این درد مجال حلول در کلمات را نیابد. پریشان ولی مصمم به پا میخیزم، استوار و به قصد نباختن یا شاید به سودای عبور از این تنگنای تاریک و گام زدن دوباره به بازهی زندگی.
گیجیم را همراه قلم و کاغذ به اتاق میکشانم. افکار را موقت از سر باز میکنم و ترسی که در ژرفای دل بانگ برمیدارد را با بیمحلی خاموش. در آشپزخانه، مشغول به پاسداشت بن مایههای بدیهی هستی، این همه سردرگمی را گامی واپس می زنم.
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.