به دوران پادشاهی نوشینروان رسیدیم و دیدیم که بوزرجمهر که هنوز کودکی بیش نبوده پس از تعبیر خواب نوشینروان نامش در دفتر بزرگان ثبت میشود
کسری پادشاهی اهل دانش بوده دور و برش هفتاد تن از موبدان و بخردانی بودند که هرچند گاه یکبار دور هم جمع میشدند و شاه درکار یادگیری از آنان میشده
دل شاه کسری پر از
داد بود
به دانش دل ومغزش
آباد بود
بدرگاه بر موبدان
داشتی
ز هر دانشی بخردان
داشتی
همیشه سخن گوی هفتاد
مرد
به درگاه بودی بخواب
و بخورد
هرانگه که پردخته
گشتی ز کار
ز داد و دهش وز می و
میگسار
زهر موبدی نوسخن
خواستی
دلش را بدانش
بیاراستی
بوزرجمهر جوان هم که از کودکی توانایی نشان داده و در بسیاری از علوم از بزرگان مجلس کسری هم کذشته بود در این مجالس حاضر میشده. روزی کسری همهی بزرگان را دعوت میکند و بعد از خوردن می و برگزاری جشن به بزرگان میگوید که هر کسی که دانشی نو دارد آن را برای من بازگو کند تا از آن جانم تازه شود
بدانگاه نو بود
بوزرجمهر
سراینده وزیرک وخوب
چهر
چنان بدکزان موبدان
و ردان
ستاره شناسان و هم
بخردان
همی دانش آموخت و
اندر گذشت
و زان فیلسوفان سرش
برگذشت
چنان بد که بنشست
روزی بخوان
بفرمود کاین موبدان
را بخوان
که باشند دانا و
دانش پذیر
سراینده و باهش و
یاد گیر
برفتند بیداردل
موبدان
زهر دانشی راز جسته
ردان
چو نان خورده شد جام
میخواستند
به می جان روشن
بیاراستند
بدانندگان شاه بیدار
گفت
که دانش گشاده کنید
از نهفت
هران کس که دارد به
دل دانشی
بگوید مرا زو بود
رامشی
دانایان توانمد بر سخنوری شروع به گفتن از دانش خود میکنند. بوزرجمهر که میبیند کسری اهل دانش است بلند میشود و اجازه میخواهد تا او هم سخن گوید. او میگوید گرچه که دانش من به پای دیگران نمیرسد ولی میخواستم سخنی بگویم
ازیشان هران کس که
دانا بدند
بگفتن دلیر و توانا
بدند
زبان برگشادند
برشهریار
کجا بود داننده را
خواستار
چو بوزرجمهر آن
سخنها شنید
بدانش نگه کردن شاه
دید
یکی آفرین کرد و بر
پای خاست
چنین گفت کای داور
داد و راست
زمین بنده تاج وتخت
تو باد
فلک روشن از روی و
بخت تو باد
گر ای دون که فرمان
دهی بنده را
که بگشاید از بند
گوینده را
بگویم و گر چند بیمایهام
بدانش در از کمترین
پایهام
نکوهش نباشد که دانا
زبان
گشاده کند نزد نوشینروان
کسری میگوید
که چرا باید دانشت را نگه داری. بوزرجمهر میگوید که روشن روان کسی است که کوتاه
بگوید و گزیده
کسی که عجول باشد دیرآموز و
پرحرف خواهد بود. وقتی هم که حرف بیهوده زیاد شود سخنگو خوار میشود
یادداشتی به خود: لاف از سخن چو دور توان زد؛ آن خشت بود که پر توان زد
نگه کرد کسری بداننده گفت
که دانش چرا باید
اندر نهفت
چوان برزبان پادشاهی
نمود
ز گفتار او روشنایی
فزود
بدو گفت روشن روان
آنکسی
که کوتاه گوید به
معنی بسی
کسی را که مغزش بود
پرشتاب
فراوان سخن باشد و
دیر یاب
چو گفتار بیهوده
بسیار گشت
سخن گوی در مردمی
خوارگشت
هنر جوی و در فکر آز نباش گه به هرحال زندگی مکان گذر است. از راستی، روشنایی پدید میاید.
خردمند و روشن روان تنش از این جهان و جانش از جهان دیگر است و نهایتا بوزرجمهر کسب دانش، راستی، سکوت و دوری از زیادهخواهی را توصیه میکند
هنرجوی و تیمار بیشی
مخور
که گیتی سپنجست و ما
بر گذر
همه روشنیهای تو
راستیست
ز تاری وکژی بباید
گریست
دل هرکسی بندهی
آرزوست
وزو هر یکی را
دگرگونه خوست
سر راستی دانش
ایزدست
چو دانستیش زو نترسی
بدست
خردمند ودانا و روشن
روان
تنش زین جهانست وجان
زان جهان
هران کس که در کار
پیشی کند
همه رای وآهنگ بیشی
کند
بنایافت رنجه مکن
خویشتن
که تیمارجان باشد و
رنج تن
ز نیرو بود مرد را
راستی
ز سستی دروغ آید
وکاستی
ز دانش چوجان تو را
مایه نیست
به از خامشی هیچ
پیرایه نیست
بااینکه از اهمیت دانش میگوید از خطر دل بستن بر دانش خود و مغرور شدن هم میگوید. ضرب المثل دشمن دانا بهتر ازدوست نادان را هم در این قسمت داریم و همچنین اهمیت میانهروی
چو بردانش خویش
مهرآوری
خرد را ز تو بگسلد
داوری
توانگر بود هر کرا
آز نیست
خنک بنده کش آز
انباز نیست
مدارا خرد را برادر
بود
خرد بر سر جان چو
افسر بود
چو دانا تو را دشمن
جان بود
به از دوست مردی که
نادان بود
توانگر شد آنکس که
خشنود گشت
بدو آز و تیمار او
سود گشت
بموختن گر فروتر شوی
سخن را ز دانندگان
بشنوی
به گفتار گرخیره شد
رای مرد
نگردد کسی خیره
همتای مرد
هران کس که دانش
فرامش کند
زبان را به گفتار
خامش کند
چوداری بدست اندرون
خواسته
زر و سیم و اسبان
آراسته
هزینه چنان کن که
بایدت کرد
نشاید گشاد و نباید
فشرد
از سخن بیهوده و از نگرانی برای آنچه نیامده باید دور بود و هر کسی که تمام وقایع را از پروردگار میداند از بدیها میتواند راحتتر بگذرد. تمام بزرگان از گفتار او در شگفت میماندند و نوشینروان دستور میدهد تا نام بوزرجمهر را به صدر دفتر بزرگان بیاورند
تن دشمن او را چو
مزدور گشت
چو داد تن خویشتن
داد مرد
چنان دان که پیروز
شد در نبرد
مگو آن سخن کاندرو
سود نیست
کزان آتشت بهره جز
دود نیست
میندیش ازان کان
نشاید بدن
نداند کس آهن به آب
آژدن
فروتن بود شه که
دانا بود
به دانش بزرگ و
توانا بود
هر آنکس که او کردهی
کردگار
بداند گذشت از بد
روزگار
پرستیدن داور افزون
کند
ز دل کاوش دیو بیرون
کند
بپرهیزد از هرچ
ناکردنیست
نیازارد آن را که
نازردنیست
به یزدان گراییم
فرجام کار
که روزی ده اویست و
پروردگار
ازان خوب گفتار
بوزرجمهر
حکیمان همه تازه
کردند چهر
یکی انجمن ماند اندر
شگفت
که مرد جوان آن
بزرگی گرفت
جهاندار کسری درو
خیره ماند
سرافراز روزی دهان
را بخواند
بفرمود تا نام او سر
کنند
بدانگه که آغاز دفتر
کنند
میان مهان بخت
بوزرجمهر
چو خورشید تابنده شد
بر سپهر
نشست دوم
هفتهی بعد باز پادشاه بزرگان را میخواند و میخواهد تا به او گفتاری نو بیاموزند. بوزرجمهر هم در آن جمع بود از او در مورد قضا و قدر میپرسند. چنین پاسخ میدهد که یکی همیشه در تلاش و کوشش است و روزی بر او تنگ است و یکی هم هیچ هنری ندارد و در بخت به سوی او باز است و این قضا و قدر است و با سعی و کوشش از آنچه قسمت توست گذر نخواهی کرد
دگر هفته روشن دل
شهریار
همیبود داننده را
خواستار
دل از کار گیتی به
یکسو کشید
کجا خواست گفتار
دانا شنید
کسی کو سرافراز
درگاه بود
به دانندگی درخور
شاه بود
برفتند گویندگان سخن
جوان و جهاندیده مرد
کهن
سرافراز
بوزرجمهرجوان
بشد باحکیمان روشنروان
حکیمان داننده و
هوشمند
رسیدند نزدیک تخت
بلند
نهادند رخ سوی
بوزرجمهر
که کسری همی زو
برافروخت چهر
ازیشان یکی بود
فرزانهتر
بپرسید ازو از قضا و
قدر
که انجام و فرجام
چونین سخن
چه گونهاست و این
برچه آید ببن
چنین داد پاسخ که
جوینده مرد
دوان وشب و روز با کار کرد
دوان وشب و روز با کار کرد
بود راه روزی برو
تارو تنگ
بجوی اندرون آب او
با درنگ
یکی بی هنر خفته بر
تخت بخت
همی گل فشاند برو بر
درخت
چنینست رسم قضا و
قدر
ز بخشش نیابی به
کوشش گذر
جهاندار دانا و
پروردگار
چنین آفرید اختر
روزگار
سوال بعدی این بود که با ارزشترین چیست و لایق کیست. بوزرجمهر پاسخ میدهد که کسی که داناتر است از همه لایقتر است. دیگری میپرسید که چه چیزی شایسته است و او میگوید که آهستگی، کریمی، خوبی و بخشش البته نه بخشش به طمع پاداش
دگرگفت کان چیز
کافزون ترست
کدامست و بیشی که را
در خورست
چنین گفت کان کس که
داننده تر
به نیکی کرا دانش
آید ببر
دگرگفت کز ما چه
نیکوترست
ز گیتی کرانیکویی
درخورست
چنین داد پاسخ که
آهستگی
کریمی وخوبی
وشایستگی
فزونتر بکردن سرخویش
پست
ببخشد نه از بهر
پاداش دست
بکوشد بجوید بگرد
جهان
خرامد به هنگام با
همرهان
دیگری میپرسد که هنر مرد خردمند در چیست. بوزرجمهر پاسخ میدهد که عیب خود را دیدن و راه و روش خود را تصحیح کردن. از او میپرسند که چکار کنیم تا کمتر رنج ببریم. میگوید که کسی که علاوه بر خرد بردبار هم باشد در ارامش هم خواهد بود. کسی که هنگام داد و ستد راستی بکار ببرد در گژی را میبندد. کسی که از گناه دیگران درمیگذرد و آنان را میبخشد به کامکاری میرسد
دگر گفت کاندر
خردمند مرد
هنرچیست هنگام ننگ و
نبرد
چنین گفت کان کس که
آهوی خویش
ببیند بگرداند آیین
وکیش
بپرسید دیگر که در
زیستن
چه سازی که کمتر بود
رنج تن
چنین داد پاسخ که گر
با خرد
دلش بردبارست رامش
برد
بداد وستد در کند
راستی
ببندد در کژی و
کاستی
ببخشد گنه چون شود
کامکار
نباشد سرش تیز و نا
بردبار
دیگری میپرسد که نگهبان ما چیست، بوزرجمهر میگوید دنبال آرزوها و هوای خود از روی بخشش و نیکخویی نرفتن و هنگام مواجهه با بدیهای روزگار از پا نیفتادن
بپرسید دیگر که از انجمن
نگهبان کدامست
برخویشتن
چنین گفت کان کو پس
آرزوی
نرفت از کریمی وز
نیک خوی
دگر کو بسستی نشد
پیش کار
چو دید او فزونی بدروزگار
باز از او سوال میکنند که کدام بخشش است که در هر دو جهان به داد بخشنده میرسد. بوزرجمهر پاسخ میدهد که بخشش مال و منال جان را آراسته میکند و کسی که از مال میبخشد در واقع داد و ستدی انجام داده. یعنی فقط بخشش نیست و در قبال آن چیزی دریافت میکند.
دگرگفت کزبخشش نیکخوی
کدامست نیکوتر از هر
دو سوی
کجا در دو گیتیش
بارآورد
بسالی دو بارش
بهارآورد
چنین گفت کان کس که
با خواسته
ببخشش کند جانش
آراسته
وگر بر ستاننده آرد
سپاس
ز بخشنده بازارگانی
شناس
باز از او سوال میکنند که پیرایهی مرد چیست میگوید که آنکه با کسی که لایق است نیکویی میکند. چون اگر آنکسی که سزاوار نیست را به مشک هم بسایی باز هم از خار خشک گل نمیروید
دگر گفت کز مرد
پیرایه چیست
وزان نیکوییها
گرانمایه چیست
چنین داد پاسخ که
بخشنده مرد
کجا نیکویی با
سزاوار کرد
ببالد به کردار سرو
بلند
چو بالید هرگز نباشد
نژند
وگر ناسزا را بسایی
به مشک
نبوید نروید گل از
خار خشک
دیگری میپرسد که خردمند بیدرد و رنج نیست ولی چه کار کنیم تا نام نیک از ما بجای بماند. بوزرجمهر پاسخ میدهد که از گناه دور باشید و آنچه به خود نمیپسندید به دیگران هم مپسندید
سخن پرسی از گنگ گر
مرد کر
به بار آید ورای
ناید ببر
یکی گفت کاندر سرای
سپنج
نباشد خردمند بیدرد
و رنج
چه سازیم تا نام نیک
آوریم
درآغاز فرجام نیک
آوریم
بدو گفت شو دور باش
از گناه
جهان را همه چون تن
خویش خواه
هران چیزکانت نیاید
پسند
تن دوست و دشمن دران
برمبند
دگرگفت کوشش ز
اندازه بیش
چن گویی کزین
دوکدامست پیش
چنین داد پاسخ که
اندر خرد
جز اندیشه چیزی نه
اندر خورد
بکوشی چو در پیش کار
آیدت
چوخواهی که رنجی به
بار آیدت
دیگری میپرسد که سزاوار ستایش چه کسی است. بوزرجمهر پاسخ میدهد که کسی که هم به خداوند امید دارد و هم از او میهراسد. دیگری میپرسد که از اتفاقاتی که بر سر ما میاد کدامین بهتر است
بوزرجمهر پاسخ میدهد که هر کسی که قناعت پیشه کرده زمانه با او به عدل و داد رفتار خواهد کرد
سزای ستایش دگر گفت
کیست
اگر برنکوهیده باید
گریست
چنین گفت کان کو به
یزدان پاک
فزون دارد امید و هم
بیم و باک
دگر گفت کای مرد
روشنخرد
ز گردون چه بر سر
همیبگذرد
کدامست خوشتر مرا
روزگار
ازین برشده چرخ
ناپایدار
سخن گوی پاسخ چنین
داد باز
که هرکس که گشت ایمن
و بینیاز
به خوبی زمانه ورا
داد داد
سزد گر نگیری جز از
داد یاد
از او میپرسند که کدام دانستنی برای ما شادکامی میاورد. بوزرجمهر پاسخ میدهد که از بردباری و خوار شمردن مرد بیشرم
بپرسید دیگر که دانش کدام
به گیتی که باشیم زو
شادکام
چنین گفت کان کو بود
بردبار
به نزدیک اومرد بیشرم
خوار
میپرسند از خویها کدام سودمندتر است. بوزرجمهر میگوید آنکه در آن از کسی خشم نگیرید و گنهکار را ببخشید.
دگر گفت کان کو
نجوید گزند
ز خوها کدامش بود
سودمند
بگفت آنک مغزش نجوشد
زخشم
بخوابد بخشم از
گنهکار چشم
از بوزرجمهر میپرسند که چه چیز را خردمند میپسندد و او پاسخ میدهد که غم گذشته را نخوردن و به آینده امید داشتن و چنانچه عزیزی را از دست دادی به درد و رنج دل نبستن
دگر گفت کان چیست ای
هوشمند
که آید خردمند را آن
پسند
چنین گفت کان کو بود
پر خرد
ندارد غم آن کزو
بگذرد
وگر ارجمندی سپارد
به خاک
نبندد دل اندر غم و
درد پاک
دگر کو ز نادیدنیها
امید
چنان بگسلد دل چو از
باد بید
دگر گفت بد چیست بر پادشای
شخصی میپرسد که بد برای پادشاه چیست. بوزرجمهر چهار عمل را به عنوان عیب بر پادشاه عنوان میکند یکی اینکه در هنگام جنگ از دشمن بترسد دیگری که بخشنده نباشد به رای مرد خردمند در هنگام نبرد توجهی نکند و آخر آنکه عجول باشد
دگر گفت بد چیست بر پادشای
کزو تیره گردد دل
پارسای
چنین داد پاسخ که بر
شهریار
خردمند گوید که آهو
چهار
یکی آنک ترسد ز دشمن
به جنگ
و دیگر که دارد دل
از بخش تنگ
دگر آنک رای خردمند
مرد
به یک سو نهد روز
ننگ و نبرد
چهارم که باشد سرش
پرشتاب
نجوید به کار اندر
آرام و خواب
دیگری میپرسد که چه چیزی باعث میشود تا آزادگان نکوهیده شوند و بوزرجمهر پاسخ میدهد که دروغ و کلک و اینکه بخواهند از روی بیداد و از راه نادرست به روشنایی و فروغ دست یابند (یادداشتی به خود: حکومتهای نامردمی که با دروغ و سیاست سرکوب مردم به دنبال پایداری خود هستند)
میانهروی لازمهی دلاوری و مردانگی است و نکوهش، فضاوت دیگران، آزار پارسایان، توهین و فریاد و از بهر هوا و هوس خرد را از خود دور کردن از پستی منشی است
نکوهیدن آزادگان را
بچیست
چنین گفت کین رابه
بخشیم راست
که جان وخرد درسخن
پادشاست
گرانمایگان را فسون
ودروغ
به کژی و بیداد جستن
فروغ
میانه بو د مرد
کنداوری
نکوهشگر و سر پر از
داوری
منش پستی وکام
برپادشا
به بیهوده خستن دل
پارسا
زبان راندن و دیده
بیآب شرم
گزیدن خروش اندر
آواز نرم
خردمند مردم که دارد
روا
خرد دور کردن ز بهر
هوا
میپرسند که بیگزندترین کارها در جهان چیست. بوزرجمهر میگوید که آنکه از آغاز به یزدان گرایید و از او سپاسگزار باشید و به او پناه آورید، به فرمان پادشاه دل ببندید، از آز دوری کنید، مردمدار باشید و از درویش رنج بردارید، به فکر آینده باشید که به نادانان زمین را نباید سپرد و از اینرو به تعلیم و تربیت نسل آینده پرداختن مهم است. همچنین پدر باید نوازشگر فرزند حرف گوش کن باشد
بپرسید دیگر یکی
هوشمند
که اندرجهان چیست آن
بیگزند
چنین داد پاسخ او کز
نخست
درپاک یزدان بدانست
وجست
کزویت سپاس و بدویت
پناه
خداوند روز و شب و
هور و ماه
دل خویش راآشکار و
نهان
سپردن به فرمان شاه
جهان
تن خویشتن پروریدن
به ناز
برو سخت بستن در رنج
وآز
نگه داشتن مردم خویش
را
گسستن تن از رنج
درویش را
سپردن به فرهنگ
فرزند خرد
که گیتی بنادان
نشاید سپرد
چوفرمان پذیرنده
باشد پسر
نوازنده باید که
باشد پدر
دیگری پرسید که جایگاه فرزند در نزد پدر کجاست و بوزرجمهر میگوید که پسر نام پدر را زنده نگه میدارد و چون جان برای پدر عزیز است و باید رهنمای او نیز باشد
بپرسید دیگر که فرزند راست
به نزد پدر جایگاهش
کجاست
چنین داد پاسخ که
نزد پدر
گرامی چوجانست فرخ
پسر
پس ازمرگ نامش بماند
به جای
ازیرا پسرخواندش
رهنمای
از او میپرسند که از دارایی چه کسی نفع میبرد. بوزرجمهر میگوید که عزت و اخترام و همچنین خواری از مال و منال است. مال و اموال وسیلهای است برای رسیدن به آرزوها ولی اگر آنچنان که باید به کارش نبندی مایه ضرر و خواری میشود
بپرسید دیگر که
ازخواسته
که دانی که دارد دل
آراسته
چنین داد پاسخ که
مردم به چیز
گرامیست وز چیز
خوارست نیز
نخست آنکه یابی بدو
آرزوی
ز هستیش پیدا کنی
نیکخوی
وگر چون بباید نیاری
به کار
همان سنگ وهم گوهر
شاهوار
دیگری میپرسد که از پادشاهان کدام بهترینند. پاسخ میدهد که کسی که پرهیزکاران از او در امانند و مردم بد از او هراسان و در پناه تختش زمین در آسایش است. (یادداشتی به خود: شبیه به پاسخ سوالی که کدام دین بهتر است از دالایلاما. نمیگوید که همین پادشاه که اکنون اینجاست بهتر است. همانگونه که دالایلاما نگفت دین ما و گفت آن دینی که از تو انسان بهتری بسازد.)
دگر گفت با تاج و
نام بلند
کرا خوانی از خسروان
سودمند
چنین داد پاسخ کزان
شهریار
که ایمن بود مرد
پرهیزکار
وز آواز او بدهراسان
بود
زمین زیر تختش تن
آسان بود
دیگری میپرسد که توانگری به چیست و چه کسی در رنج است او پاسخ میدهد که آنکس که قانع است و طمع ندارد توانگر است. چون طمع بدترین بدهاست. در اینجا مجلس به پایان میرسد و همه به بوزرجمهر آفرین میگویند
دگر گفت مردم توانگر بچیست
به گیتی پر از رنج و
درویش کیست
چنین گفت آنکس که
هستش بسند
ببخش خداوند چرخ
بلند
کسی را کجا بخت
انباز نیست
بدی در جهان بتر از
آز نیست
ازو نامداران
فروماندند
همه همزبان آفرین
خواندند
حال نشستهای بوزرجمهر چگونه ادامه میابد، میماند برای جلسهی بعدی شاهنامهخوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته میشود. در صورت تمایل به کانال بپیوندیدن
کلماتی که آموختم
لآژدن = [ ژْ / ژَ / ژِ دَ ] (مص ) آجدن. آجیدن. آجیده کردن. نکنده کردن. آزدن. آزیدن. آژیدن. برجستگی هائی بر روی جامه یا کف برون سوی گیوه و امثال آن با نخ از پنبه یا پشم یا با رشته ٔ سیم و زر دوختن زینت یا محکمی را :
پیرایه = آرایش
کنداوری = دلاوری
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
کنداوری = دلاوری
ابیاتی که خیلی دوست داشتم
هران کس که دارد به دل دانشی
بگوید مرا زو بود رامشی
چو دانا تو را دشمن جان بود
به از دوست مردی که نادان بود
چوداری بدست اندرون خواسته
زر و سیم و اسبان آراسته
هزینه چنان کن که بایدت کرد
نشاید گشاد و نباید فشرد
میندیش ازان کان نشاید بدن
نداند کس آهن به آب آژدن
فزونتر بکردن سرخویش پست
ببخشد نه از بهر پاداش دست
بکوشد بجوید بگرد جهان
خرامد به هنگام با همرهان
دگر گفت کز مرد پیرایه چیست
وزان نیکوییها گرانمایه چیست
چنین داد پاسخ که بخشنده مرد
کجا نیکویی با سزاوار کرد
ببالد به کردار سرو بلند
چو بالید هرگز نباشد نژند
وگر ناسزا را بسایی به مشک
نبوید نروید گل از خار خشک
هران چیزکانت نیاید پسند
تن دوست و دشمن دران برمبند
ندارد غم آن کزو بگذرد
وگر ارجمندی سپارد به خاک
نگه داشتن مردم خویش را
گسستن تن از رنج درویش را
سپردن به فرهنگ فرزند خرد
که گیتی بنادان نشاید سپرد
شجره نامه
اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزهکار (برادر بهرام شاپور) --- بهرامگور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه میشود) --- کسری با لقب نوشین روان
قسمتهای پیشین
بزم سیوم بزرگمهر با شهریار ص 1560
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.