Pages

Wednesday, 12 February 2020

شاهنامه‌خوانی در منچستر 210

داستان به جنگ‌های نوشین‌روان رسیده. بعد از چند جنگ با سربازان رومی تعداد زیادی از رومی‌ها کشته و تعداد زیادی زندانی‌ شده‌اند

نوشین‌روان که به تازگی از انطاکیه گذشته و تخت تاثیر زیبایی‌های آن شهر قرار گرفته دستور به ساختن شهری می‌دهد تا اسیرانی که در بند بوده‌اند را در آن شهر سکنی دهند. نام آن شهر را هم زیب خسرو می‌گذارند. به هر کدام از اسیران که دیگر از بند رها شده بودند هم مالی داده می‌شود تا به زندگی خود بپردازند

یکی شهر فرمود نوشین روان
بدو اندرون آبهای روان
به کردار انطاکیه چون چراغ
پر از گلشن و کاخ و میدان و باغ
بزرگان روشن دل و شادکام
ورا زیب خسرو نهادند نام
شد آن زیب خسرو چو خرم بهار
بهشتی پر از رنگ و بوی و نگار
 اسیران کزان شهرها بسته بود
ببند گران دست و پا خسته بود
 بفرمود تا بند برداشتند
بدان شهرها خوار بگذاشتند
چنین گفت کاین نوبر آورده جای
همش گلشن و بوستان و سرای
 بکردیم تا هر کسی را به کام
یکی جای باشد سزاوار نام
ببخشید بر هر کسی خواسته
زمین چون بهشتی شد آراسته
 ز بس بر زن و کوی و بازارگاه
تو گفتی نماندست بر خاک راه 

کفاشی برای اعتراض به نزد نوشین‌روان می‌رود و می‌گوید من در قالینیوس در خانه‌ام درخت توتی داشتم و حال اینجا ناراحتم چون درخت توت در خانه ندارم. نوشین‌روان هم دستور می‌دهد تا درخت توتی بر در خانه‌ی او بکارند (یادداشتی به خود_ چهره‌ی از بخشش نوشین‌روان). سپس از خود آن مردم، یکی را به عنوان سرپرست و بزرگ زیب‌ خسرو انتخاب می‌کند و شهر را به او می‌سپارد. نصیحتی که نوشین‌روان به فرد صاحب‌منصب می‌کند جالب است. می‌گوید، پدر باش و گاه چون فرزند باش. 

بیامد یکی پرسخن کفشگر
چنین گفت کای شاه بیدادگر
بقالینیوس اندرون خان من
یکی تود بد پیش پالان من
 ازین زیب خسرو مرا سود نیست
که بر پیش درگاه من تود نیست
 بفرمود تا بر در شوربخت
بکشتند شاداب چندی درخت
یکی مرد ترسا گزین کرد شاه
بدو داد فرمان و گنج و کلاه
 بدو گفت کاین زیب خسرو تو راست
غریبان و این خانه نو تو راست
به سان درخت برومند باش
پدر باش گاهی چو فرزند باش
ببخشش بیارای و زفتی مکن
بر اندازه باید ز هر در سخن 

نوشین‌روان به لشکر‌کشی به طرف روم ادامه می‌دهد. از طرفی فرفوریوس خود را به قیصر رسانده و خبر نابود شدن شهر قالینیوس به دست ایرانیان را به او می‌دهد و می‌گوید که اکنون قیصر در راه رسیدن به روم می‌باشد

ز انطاکیه شاه لشکر براند
جهاندیده ترسا نگهبان نشاند
پس آگاهی آمد ز فرفوریوس
بگفت آنچ آمد بقالینیوس
 به قیصر چنین گفت کمد سپاه
جهاندار کسری ابا پیل و گاه
سپاهست چندانک دریا و کوه
 همی گردد از گرد اسبان ستوه

قیصر هم بلافاصه بزرگان روم را فرامی‌خواند و به شور می‌نشینند. نهایتا به او می‌گویند که ما تاب مقاومت در مقابل نوشین‌روان را نداریم. قیصر هم سخنوری را به همراه شصت تن از بزرگان به نزد نوشین‌روان می‌فرستد

بگردید قیصر ز گفتار خویش
بزرگان فرزانه را خواند پیش
ز نوشین روان شد دلش پر هراس
همی رای زد روز و شب در سه پاس
 بدو گفت موبد که این رای نیست
که با رزم کسری تو را پای نیست
برآرند ازین مرز آباد خاک
شود کرده ی قیصر اندر مغاک
زوان سراینده و رای سست
جز از رنج بر پادشاهی نجست
چو بشنید قیصر دلش خیره گشت
ز نوشین روان رای او تیره گشت
گزین کرد زان فیلسوفان روم
سخن گوی با دانش و پاک بوم
 به جای آمد از موبدان شست مرد
به کسری شدن نامزدشان بکرد
 پیامی فرستاد نزدیک شاه
گرانمایگان برگرفتند راه

خردمندی دانا به نام مهراس جلودار بوده و همراه خود گنج و هدایای بسیار و گروگان‌هایی از نزدیکان و خویشاوندان قیصر داشته. وقتی مهراس به نوشین‌روان می‌رسد می‌گوید ای پادشاه تو ایران را خالی گذاشتی و امدی به روم؟ اگر به دنبال مال و منالی که من برایت آورده‌ام

چو مهراس داننده شان پیش رو
گوی در خرد پیر و سالار نو
 ز هر چیز گنجی به پیش اندرون
شمارش گذر کرده بر چند و چون
 بسی لابه و پند و نیکو سخن
پشیمان ز گفتارهای کهن
 فرستاد با باژ و ساو گران
گروگان ز خویشان و کنداوران
چو مهراس گفتار قیصر شنید
پدید آمد آن بند بد را کلید
 رسیدند نزدیک نوشین روان
چو الماس کرده زبان با روان
 چو مهراس نزدیک کسری رسید
برومی یکی آفرین گسترید
تو گفتی ز تیزی وز راستی
ستاره برآرد همی زآستی
به کسری چنین گفت کای شهریار
جهان را بدین ارجمندی مدار
برومی تو اکنون و ایران تهیست
همه مرز بی ارز و بی فرهیست
 هران گه که قیصر نباشد بروم
نسنجد به یک پشه این مرز و بوم
همه سودمندی ز مردم بود
چو او گم شود مردمی گم بود
 گر این رستخیز از پی خواستست
که آزرم و دانش بدو کاستست
 بیاوردم اکنون همه گنج روم
که روشن روان بهتر از گنج و بوم

نوشین‌روان که اینرا می‌شنود خوشحال می‌شود و هدایا را می‌پذیرد و می‌گوید اگر همه‌ی خاک روم زر شود و یک طرف ترازو قرار گیرد و تو طرف دیگر باشی. تو سنگین‌تری و ارزشت بالاتر از همه‌ی آن زر و سیم هست و بعد هم باج و خراجی برای روم مقرر می‌کنند. پس بدون ورود نوشین‌روان به روم، قیصر تسلیم شده

چو بشنید زو این سخن شهریار
دلش گشت خرم چو باغ بهار
 پذیرفت زو هرچ آورده بود
اگر بدره ی زر و گر برده بود
فرستادگان را ستایش گرفت
بران نیکویها فزایش گرفت
 بدو گفت کای مرد روشن خرد
نبرده کسی کو خرد پرورد
اگر زر گردد همه خاک روم
تو سنگی تری زان سرافزار بوم
نهادند بر روم بر باژ و ساو
پراگنده دینار ده چرم گاو

به این ترتیب سپاه ایران به شام می‌رود و در آنجا شیروی بهرام را نوشین‌روان مستقر می‌کند تا هر ساله باج و خراج از رومیان بگیرد و خود به سمت اردن می‌رود

وزان جایگه ناله ی گاودم
شنیدند و آواز رویینه خم
جهاندار بیدار لشکر براند
به شام آمد و روزگاری بماند
بیاورد چندان سلیح و سپاه
همان برده و بدره و تاج و گاه
که پشت زمی را همی داد خم
ز پیلان وز گنجهای درم
 ازان مرز چون رفتن آمدش رای
به شیروی بهرام بسپرد جای
 بدو گفت کاین باژ قیصر بخواه
  مکن هیچ سستی به روز و به ماه
ببوسید شیروی روی زمین
همی خواند بر شهریار آفرین
که بیدار دل باش و پیروزبخت
مگر داد زرد این کیانی درخت
 تبیره برآمد ز درگاه شاه 
سوی اردن آمد درفش سپاه
      
فردوسی، کسری را مایه امید و ترس می‌خواند که یک دستش به شمشیر و دست دیگرش مهر بوده و خصوصیتی که درداستان جنگ‌ها و بخشایش کسری عملا دیدیم را در بینی خلاصه می‌کند که به هنگام خشم بخشش در کارش نبوده و در هنگام بخشش بر کسی خشم نمی‌گرفته

جهاندار کسری چو خورشید بود
جهان را ازو بیم و امید بود
 برین سان رود آفتاب سپهر
به یک دست شمشیر و یک دست مهر
 نه بخشایش آرد به هنگام خشم
نه خشم آیدش روز بخشش به چشم
 چنین بود آن شاه خسرونژاد
 بیاراسته بد جهان را بداد

داستان کسری به این سبک ادامه میابد که هر که باشی نیاز به یک جفت و همراه و همسر داری. فردوسی خصوصیت همسر ایده‌ال را اینگونه بیان می‌کند: قد بلند، مو کمند، با هوش، با اراده و با شرم.  خوش صدا و خوش بیان (یادداشتی به خود = افکار خیامی شاهنامه

اگر شاه دیدی وگر زیردست
وگر پاکدل مرد یزدان پرست
چنان دان که چاره نباشد ز جفت
ز پوشیدن و خورد و جای نهفت
 اگر پارسا باشد و رای زن
یکی گنج باشد براگنده زن
بویژه که باشد به بالا بلند
فروهشته تا پای مشکین کمند
خردمند و هشیار و با رای و شرم
سخن گفتنش خوب و آوای نرم

نوشین‌روان همسری مسیجی داشته به بالا بلند و موها کمند و سخنور و شیرین بیان. فرزند این دو خورشید چهری بود به نام نوش‌زاد که در ناز و نعمت بزرگ شده و وقتی به سنی رسید که خوب و بد را می‌فهمیده به دین مادر یعنی مسیحیت روی میاورد

برین سان زنی داشت پرمایه شاه
به بالای سرو و به دیدار ماه
 بدین مسیحا بد این ماه روی
ز دیدار او شهر پر گفت و گوی
 یکی کودک آمدش خورشید چهر
ز ناهید تابنده تر بر سپهر
 ورا نامور خواندی نوش زاد
نجستی ز ناز از برش تندباد
ببالید برسان سرو سهی
هنرمند و زیبای شاهنشهی
چو دوزخ بدانست و راه بهشت
عزیز و مسیح و ره زردهشت
نیامد همی زند و استش درست
دو رخ را بب مسیحا بشست
 ز دین پدر کیش مادر گرفت
زمانه بدو مانده اندر شگفت

از این بابت نوشین‌روان عصبانی می‌شود و بر پسر خود خشم می‌گیرد و او و همراهانش را به حبس خانگی محکوم می‌کند

چنان تنگدل گشته زو شهریار
که از گل نیامد جز از خار بار
در کاخ و فرخنده ایوان او
ببستند و کردند زندان او
نشستنگهش جند شاپور بود
از ایران وز باختر دور بود
 بسی بسته و پر گزندان بدند
برین بهره با او به زندان بدند

از طرفی، نوشین‌روان از سفر باز می‌گردد و بیمار می‌شود و از روی بیماری مدتی به کسی اجازه حضور نمی‌دهند

 بدان گه که باز آمد از روم شاه
بنالید زان جنبش و رنج راه
چنان شد ز سستی که از تن بماند
   ز ناتندرستی باردن بماند 

شایعه می‌شود که نوشین‌روان مرده است و کسی این خبر نادرست را به نوش‌زاد هم می‌دهد. او هم از خبر مرگ پدر خوشحال می‌شود

کسی برد زی نوش زاد آگهی
که تیره شد آن فر شاهنشهی
 جهانی پر آشوب گردد کنون
بیارند هر سو به بد رهنمون
 جهاندار بیدار کسری بمرد
زمان و زمین دیگری را سپرد
ز مرگ پدر شاد شد نوش زاد
که هرگز ورا نام نوشین مباد

وقتی نوش‌زاد خبر درگذشت پدرش (که واقعیت نداشت) را شنید، درهای ایوان را باز می‌کند و همه‌ی آنهایی را که با او در حصر بودند را آزاد می‌کند و تمام مسیحیان را دور خود جمع کرده و گروهی خنجرگزار را برای خود جمع می‌کند

چو بشنید فرزند کسری که تخت
بپردخت زان خسروانی درخت
 در کاخ بگشاد فرزند شاه
برو انجمن شد فراوان سپاه
کسی کو ز بند خرد جسته بود
به زندان نوشین روان بسته بود
ز زندانها بندها برگرفت
همه شهر ازو دست بر سر گرفت
به شهر اندرون هرک ترسا بدند
اگر جاثلیق ار سکوبا بدند
 بسی انجمن کرد بر خویشتن
سواران گردنکش و تیغ زن
فراز آمدندش تنی سی هزار
همه نیزه داران خنجرگزار
 یکی نامه بنوشت نزدیک خویش
همه نیزه داران خنجرگزار
 که بر جندشاپور مهتر تویی
هم آواز و هم کیش قیصر تویی
همه شهر ازو پرگنهکار شد
سر بخت برگشته بیدار شد

خبر به شهر مداین می‌رسد و نگهبان مرز مداین سواری می‌فرستد تا به نوشین‌روان اخبار را بدهد. نوشین‌رون هم که خبر را می‌شنود ناراحت می‌شود و با موبد به مشورت می‌نشیند

خبر زین به شهر مداین رسید
ازان که آمد از پور کسری پدید
نگهبان مرز مداین ز راه
سواری برافگند نزدیک شاه
سخن هرچ بشنید با او بگفت
چنین آگهی کی بود در نهفت
فرستاده برسان آب روان
بیامد به نزدیک نوشین روان
بگفت آنچ بشنید و نامه بداد
سخنها که پیدا شد از نوش زاد
ازو شاه بشنید و نامه بخواند
غمی گشت زان کار و تیره بماند
جهاندار با موبد سرفراز
نشست و سخن رفت چندی به راز
چو گشت آن سخن بر دلش جای گیر
بفمود تا نزد او شد دبیر

نوشین‌روان نامه‌ای برای رام‌ برزین می‌نویسد و زندانیان گنهکاری که به دست نوش‌زاد آزاد شده بودند را زار وخوار می‌خواند

 یکی نامه بنوشت با داغ و درد
پرآژنگ رخ لب پر از باد سرد
نخستین بران آفرین گسترید
که چرخ و زمان و زمین آفرید
نگارنده ی هور و کیوان و ماه
فروزنده ی فر و دیهیم و گاه
ز خاشاک ناچیز تا شیر و پیل
ز گرد پی مور تا رود نیل
همه زیر فرمان یزدان بود
وگر در دم سنگ و سندان بود
نه فرمان او را کرانه پدید
نه زو پادشاهی بخواهد برید
 بدانستم این نامه ی ناپسند
که آمد ز فرزند چندین گزند
وزان پرگناهان زندان شکن
که گشتند با نوش زاد انجمن
چنین روز اگر چشم دارد کسی
سزد گر نماند به گیتی بسی
 که جز مرگ را کس ز مادر نزاد
ز کسری بر آغاز تا نوش زاد
رها نیست از چنگ و منقار مرگ
پی پشه و مور با پیل و کرگ
زمین گر گشاده کند راز خویش
بپیماید آغاز و انجام خویش
 کنارش پر از تاجداران بود
برش پر ز خون سواران بود
 پر از مرد دانا بود دامنش
پر از خوب رخ جیب پیراهنش
چه افسر نهی بر سرت بر چه ترگ
بدو بگذرد زخم پیکان مرگ
گروهی که یارند با نوش زاد
که جز مرگ کسری ندارند یاد
 اگر خود گذر یابی از روز بد
به مرگ کسی شاه باشی سزد
و دیگر که از مرگ شاهان داد
نگیرد کسی یاد جز بدنژاد
سر نوش زاد از خرد بازگشت
چنین دیو با او هم آواز گشت
 نباشد برو پایدار این سخن
برافراخت چون خواست آمد ببن
نبایست کو نزد ما دستگاه
بدین آگهی خیره کردی تباه
اگر تخت گشتی ز خسرو تهی
همو بود زیبای شاهنشهی
 چنین بود خود در خور کیش اوی
سزاوار جان بداندیش اوی
 ازین بر دل اندیشه و باک نیست
اگر کیش فرزند ما پاک نیست
وزین کس که با او بهم ساختند
وز آزرم ما دل بپرداختند
وزان خواسته کو تبه کرد نیز
همی بر دل ما نسنجد به چیز
 بداندیش و بیکار و بدگوهرند
بدین زیردستی نه اندر خورند
ازین دست خوارست بر ما سخن
ز کردار ایشان تو دل بد مکن
 مرا بیم و باک از جهانداورست
که از دانش برتو ران برترست
 نباید که شد جان ما بی سپاس
به نزدیک یزدان نیکی شناس
مرا داد پیروزی و فرهی
فزونی و دیهیم شاهنشهی
سزای دهش گر نیایش بدی
مرا بر فزونی فزایش بدی
 گر از پشت من رفت یک قطره آب
به جای دگر یافته جای خواب
چو بیدار شد دشمن آمد مرا
بترسم که رنج از من آمد مرا
وگر گاه خشم جهاندار نیست
مرا از چنین کار تیمار نیست
 وزان کس که با او شدند انجمن
همه زار و خوارند بر چشم من

سپاهی بیارای ولی با فرزند من مدارا کن که او از گوشت و خون من است. سعی کن که زنده بگیریش و از کشتنش دوری کن

وزان نامه کز قیصر آمد بدوی
همی آب تیره درآمد به جوی
 ازان کو هم آواز و هم کیش اوست
گمانند قیصر بتن خویش اوست
کسی را که کوتاه باشد خرد
بدین نیاکان خود ننگرد
گران بی خرد سر بپیچد ز داد
به دشنام او لب نباید گشاد
که دشنام او ویژه دشنام ماست
کجا از پی و خون و اندام ماست
 تو لشکر بیارای و بر ساز جنگ
مدارا کن اندر میان با درنگ
ور ای دون که تنگ اندر آید سخن
به جنگ اندرون هیچ تندی مکن
 گرفتنش بهتر ز کشتن بود
مگرش از گنه بازگشتن بود
 از آبی کزو سرو آزاد رست
سزد گر نباید بدو خاک شست
وگر خوار گیرد تن ارجمند
به پستی نهد روی سرو بلند
سرش برگراید ز بالین ناز
مدار ایچ ازو گرز و شمشیر باز
گرامی که خواری کند آرزوی
نشاید جدا کرد او را ز خوی
یکی ارجمندی بود کشته خوار
چو با شاه گیتی کند کارزار
 تواز کشتن او مدار ایچ باک
چوخون سرخویش گیرد به خاک
سوی کیش قیصر گراید همی
ز دیهیم ما سر بتابدهمی گزیده
عزیزی بود زار و خوار و نژند
به شاهی ز چرخ بلند
بدین داستان زد یکی مهرنوش
پرستار با هوش و پشمینه پوش
که هرکو به مرگ پدر گشت شاد
ورا رامش و زندگانی مباد
تو از تیرگی روشنایی مجوی
که با آتش آب اندر آید به جوی
 نه آسانیی دید بی رنج کس
که روشن زمانه برینست و بس
 تو با چرخ گردان مکن دوستی
که گه مغز اویی و گه پوستی
 چه جویی زکردار او رنگ و بوی
بخواهد ربودن چو به نمود روی
 بدان گه بود بیم رنج و گزند 
که گردون گردان برآرد بلند

سپاهیان همراه نوش‌زاد را ولی از دم تیغ بگذران، به زنانی که در کاخ نوش‌زاد هستند کاری نداشته باش. نوش‌زاد را در همان حصر خانگی نگه‌دار و چیزی از او از خوردنی و گستردنی دریغ ندار

سپاهی که هستند با نوش زاد
کجا سر به پیچند چندین ز داد
تو آن را جز از باد و بازی مدان
گزاف زنان بود و رای بدان
هران کس که ترساست از لشکرش
همی از پی کیش پیچد سرش
 چنینست کیش مسیحا که دم
زنی تیز و گردد کسی زو دژم
نه پروای رای مسیحابود
به فرجام خصمش چلیپا بود
 دگر هرکه هست از پراگندگان
  بدآموز و بدخواه و از بندگان
از ایشان یکی برتری رای نیست
دم باد با رای ایشان یکیست
به جنگ ار گرفته شود نوش زاد
برو زین سخنها مکن هیچ یاد
که پوشیده رویان او در نهان
سرآرند برخویشتن بر زمان
هم ایوان او ساز زندان اوی
ابا آنک بردند فرمان اوی
در گنج یک سر بدو برمبند
وگر چه چنین خوار شد ارجمند
 ز پوشیده رویان و از خوردنی
ز افگندنی هم ز گستردنی
برو هیچ تنگی نباید به چیز
نباید که چیزی نیابد به نیز
 وزین مرزبانان ایرانیان
هران کس که بستند با او میان
چو پیروز گردی مپیچان سخن
میانشان به خنجر به دو نیم کن
هران کس که او دشمن پادشاست
به کام نهنگش سپاری رواست
جزان هرک ما را به دل دشمنست
ز تخم جفا پیشه آهرمنست
 ز ما نیکوییها نگیرند یاد
تو را آزمایش بس ازنوش زاد
 ز نظاره هرکس که دشنام داد
زبانش بجنبید بر نوش زاد
بران ویژه دشنام ما خواستند
به هنگام بدگفتن آراستند
مباش اندرین نیزهمداستان
که بدخواه راند چنین داستان
گراو بی هنرشد هم ازپشت ماست
دل ما برین راستی برگواست
 زبان کسی کو ببد کرد یاد
وزو بود بیداد برنوش زاد
همه داغ کن برسر انجمن
مبادش زبان ومبادش دهن
کسی کو بجوید همی روزگار
که تا سست گردد تن شهریار
به کار آورد کژی و دشمنی
بداندیشی و کیش آهرمنی
بدین پادشاهی نباشد رواست
که فر و سر و افسر و چهر ماست

بر نامه‌ی شاه مهر می‌زنند و نامه را فرستاده‌ای برای رام‌ برزین می‌برد

نهادند برنامه بر مهر شاه
فرستاده برگشت پویان به راه
چو از ره سوی رام برزین رسید
بگفت آنچ از شاه کسری شنید
چو آن گفته شد نامه او بداد
 به فرمان که فرمود با نوش زاد

حال چه بلایی سر نوش‌زاد میاید، می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندیدن

لغاتی که آموختم
تود = توت
سکوبا = [ س ُ ] (اِخ ) نام مرد ترسا

بیاتی که خیلی دوست داشتم
به سان درخت برومند باش
پدر باش گاهی چو فرزند باش

نگارنده ی هور و کیوان و ماه 
فروزنده ی فر و دیهیم و گاه
ز خاشاک ناچیز تا شیر و پیل 
ز گرد پی مور تا رود نیل

چه افسر نهی بر سرت بر چه ترگ 
بدو بگذرد زخم پیکان مرگ

 برین داستان زد یکی مرد پیر

که گر شادی از مرگ هرگز ممیر
پسر کو ز راه پدر بگذرد
ستم کاره خوانیمش ار بی خرد
اگر بیخ حنظل بود تر و خشک
نشاید که بار آورد شاخ مشک
چرا گشت باید همی زان سرشت
که پالیزبانش ز اول بکشت
 اگر میل یابد همی سوی خاک
ببرد ز خورشید وز باد و خاک
نه زو بار باید که یابد نه برگ
ز خاکش بود زندگانی و مرگ

 چو گفتار دهقان بیاراستم

بدین خویشتن را نشان خواستم
که ماند ز من یادگاری چنین
   بدان آفرین کو کند آفرین
پس از مرگ بر من که گوینده ام
بدین نام جاوید جوینده ام
چنین گفت گوینده ی پارسی
که بگذشت سال از برش چار سی
که هر کس که بر دادگر دشمنست
نه مردم نژادست که آهرمنست
 هم از نوش زاد آمد این داستان 
 که یاد آمد از گفته باستان 

تو از تیرگی روشنایی مجوی
که با آتش آب اندر آید به جوی
 نه آسانیی دید بی رنج کس
که روشن زمانه برینست و بس
 تو با چرخ گردان مکن دوستی
که گه مغز اویی و گه پوستی
 چه جویی زکردار او رنگ و بوی
بخواهد ربودن چو به نمود روی
 بدان گه بود بیم رنج و گزند 
 که گردون گردان برآرد بلند

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان

قسمتهای پیشین

ص 1547 چو آن گفته شد نامه او بداد
© All rights reserved

No comments:

Post a Comment

Note: only a member of this blog may post a comment.