Pages

Saturday, 1 February 2020

شاهنامه‌خوانی در منچستر 208

 به داستان نوشین روان (کسری) رسیدیم. در جلسه‌ی قبل در مورد شیوه‌ی مالیات بستن بر زمین‌های کشاورزی و وظیفه‌ی آباد کردن زمین‌ها در دوران پادشاهی نوشین‌روان خواندیم. این قسمت بیشتر به سبک پادشاهی و حکومت نوشین‌روان می‌پردازد

نوشین‌روان وزارت جنگ را به مردی به نام بابک می‌سپارد. او هم سپاه را جمع می‌کند و سه روز به حالت آماده باش سپاه را جلوی دیوان می‌خواند ولی چون از نوشین‌روان خبر نمی‌شود به سربازان آزادباش می‌دهد تا اینکه روز سوم نوشین‌روان مغفر به سر نهاده میاید و از سپاه دیدن می‌کند

ورا موبدی بود بابک بنام 
هشیوار و دانادل و شادکام 
بدو داد دیوان عرض و سپاه
بفرمود تا پیش درگاه شاه
 بیاراست جایی فراخ و بلند 
سرش برتر از تیغ کوه پرند 
بگسترد فرشی برو شاهوار 
نشستند هرکس که بود او به کار
ز دیوان بابک برآمد خروش 
نهادند یک سر برآواز گوش
که ای نامداران جنگ آزمای 
سراسر به اسب اندر آرید پای 
خرامید یک یک به درگاه شاه
به سر برنهاده ز آهن کلاه
 زره دار با گرزه ی گاوسار 
کسی کو درم خواهد از شهریار 
بیامد به ایوان بابک سپاه 
هوا شد ز گرد سواران سیاه 
چو بابک سپه را همه بنگرید 
درفش و سر تاج کسری ندید 
ز ایوان باسب اندر آورد پای
    بفرمودشان بازگشتن ز جای 
نگه کرد بابک به گرد سپاه 
چو پیدا نبد فر و اورند شاه 
چنین گفت کامروز با مهر و داد 
همه بازگردید پیروز و شاد 
به روز سه دیگر برآمد خروش 
که ای نامداران با فر و هوش
مبادا که از لشکری یک سوار 
نه با ترگ و با جوشن کارزار 
بیاید برین بارگه بگذرد
عرض گاه و ایوان او بنگرد 
هر آنکس که باشد به تاج ارجمند
به فر و بزرگی و تخت بلند 
 بداند که بر عرض آزرم نیست
سخن با محابا و با شرم نیست 
 شهنشاه کسری چو بگشاد گوش 
ز دیوان بابک برآمد خروش
بخندید کسری و مغفر بخواست 
درفش بزرگی برافراشت راست
به دیوان بابک خرامید شاه 
نهاده ز آهن به سر بر کلاه
فروهشت از ترگ رومی زره 
زده بر زره بر فراوان گره
یکی گرزه ی گاوپیکر به چنگ
زده بر کمرگاه تیر خدنگ
 به بازو کمان و بزین بر کمند
میان را بزرین کمر کرده بند
     
بابک که شاه را سلاح و گرز به دست می‌بیند او را می‌ستاید

برانگیخت اسب و بیفشارد ران
به گردن برآورد گرز گران
عنان را چپ و راست لختی بسود
سلیح سواری به بابک نمود
نگه کرد بابک پسند آمدش
شهنشاه را فرمند آمدش
 بدو گفت شاها انوشه بدی
روان را به فرهنگ توشه
بیاراستی روی کشور بداد
بدی ازین گونه داد از تو داریم یاد
 دلیری بد از بنده این گفت و گوی
سزد گر نپیچی تو از داد روی
عنان را یکی بازپیچی براست
چنان کز هنرمندی تو سزاست
دگرباره کسری برانگیخت اسب
چپ و راست برسان آذرگشسب
 نگه کرد بابک ازو خیره ماند
جهان آفرین را فراوان بخواند
سواری هزار و گوی دوهزار
نبودی کسی را گذر بر چهار
 درمی فزون کرد روزی شاه
به دیوان خروش آمد از بارگاه
که اسب سر جنگجویان بیار
سوار جهان نامور شهریار
فراوان بخندید نوشین روان
که دولت جوان بود و خسرو جوان
چو برخاست بابک ز دیوان شاه
بیامد بر نامور پیشگاه
 بدو گفت کای شهریار بزرگ
گر امروز من بنده گشتم سترگ
همه در دلم راستی بود و داد
درشتی نگیرد ز من شاه یاد
درشتی نمایم چو باشم درست
انوشه کسی کو درشتی نجست
بدو گفت شاه ای هشیوار مرد
تو هرگز ز راه درستی مگرد
 تن خویش را چون محابا کنی
دل راستی را همی بشکنی
 بدین ارز تو نزد من بیش گشت
دلم سوی اندیشه خویش گشت
 که ما در صف کار ننگ و نبرد
چگونه برآریم ز آورد گرد
 چنین داد پاسخ به پرمایه شاه
که چون نو نبیند نگین و کلاه
چو دست و عنان تو ای شهریار
به ایوان ندیدست پیکرنگار
به کام تو گردد سپهر بلند
دلت شاد بادا تنت بی گزند


نوشین‌روان به موبد می‌گوید که برای تهیه سپاه به همه‌جا نامه نوشتم تا پسرانشان را برای جنگ تعلیم دهند و اکنون لشکر و ساز و برگ جنگ بیشتر از شاهان قبلی دارم و از ایشان بخت و رای بالاتری دارم _ یادداشتی به خود = سبک فرمانروایان ایرانی که قبلیانشان را به حساب نمیاورند. موبد به نوشین‌روان درود می‌فرستد و روز بعد اعلام می‌شد هرکسی بخواهد به دربار نوشین‌روان دادخواهی کند درها به روی او باز است

به موبد چنین گفت نوشین روان
که با داد ما پیر گردد جوان
 به گیتی نباید که از شهریار
بماند جز از راستی یادگار
چرا باید این گنج و این روز رنج
روان بستن اندر سرای سپنج
چو ایدر نخواهی همی آرمید
  بباید چرید و بباید چمید
 پراندیشه بودم ز کار جهان
سخن را همی داشتم در نهان
که تا تاج شاهی مرا دشمنست
همه گرد بر گرد آهرمنست 
به دل گفتم آرم ز هر سو سپاه 
بخواهم ز هر کشوری رزمخواه 
نگردد سپاه انجمن جز به گنج 
به بی مردی آید هم از گنج 
اگر بد به درویش خواهد رسید
  رنج ازین آرزو دل بباید برید 
همی راندم با دل خویش راز 
چو اندیشه پیش خرد شد فراز
سوی پهلوانان و سوی ردان
هم از پند بیداردل بخردان
 نبشتم به هر کشوری نامه ای
به هر نامداری و خودکامه ای
 که هر کس که دارید هوش و خرد
همی کهتری را پسر پرورد
 به میدان فرستید با ساز جنگ
بجویند نزدیک ما نام و ننگ
نباید که اندر فراز و نشیب
ندانند چنگ و عنان و رکیب
به گرز و به شمشیر و تیر و کمان
بدانند پیچید با بدگمان
 جوان بی هنر سخت ناخوش بود
      اگر چند فرزند آرش بود
عرض شد ز در سوی هر کشوری
درم برد نزدیک هر مهتری
چهل روز بودی درم را درنگ
برفتند از شهر با ساز جنگ
 ز دیوان چو دینار برداشتند
بدان خرمی روز بگذاشتند
 کنون لاجرم روی گیتی بمرد
بیاراستم تا کی آید نبرد
مرا ساز و لشکر ز شاهان پیش
فزونست و هم دولت و رای بیش
 سخنها چو بشنید موبد ز شاه
بسی آفرین خواند بر تاج و گاه
چو خورشید بنمود تابنده چهر
در باغ بگشاد گردان سپهر
پدید آمد آن توده ی شنبلید
دو زلف شب تیره شد ناپدید
نشست از بر تخت نوشین روان
خجسته دلفروز شاه جوان
جهانی به درگاه بنهاد روی
هر آنکس که بد بر زمین راه جوی
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که هر کس که جوید سوی داد راه
بیاید بدرگاه نوشین روان

نوشین‌روان می‌گویید که از شاه نترسید. هرگاه که کسی به درگاه ما به دادخواهی آمد او را به بارگاه راه خواهیم داد در هر زمان که باشد و من مشغول هر کاری که باشم


لب شاه خندان و دولت جوان
به آواز گفت آن زمان شهریار
که جز پاک یزدان مجویید یار
که دارنده اویست و هم رهنمای
همو دست گیرد به هر دوسرای
مترسید هرگز ز تخت و کلاه
گشادست بر هر کس این بارگاه
هر آنکس که آید به روز و به شب
    ز گفتار بسته مدارید لب
اگر می گساریم با انجمن
گر آهسته باشیم با رای زن
به چوگان و بر دشت نخچیرگاه
بر ما شما را گشادست راه
به خواب و به بیداری و رنج و ناز
ازین بارگه کس مگردید باز
مخسبید یک تن ز من تافته
مگر آرزوها همه یافته

به یاری دادخواهان خواهم رسید و اگر از زیردستان من با درد بخوابد از آن درد به من صدمه خواهد رسید. خداوند حتی به کارهای نهانی هم رسیدگی می‌کند

بدان گه شود شاد و روشن دلم
که رنج ستم دیده گان بگسلم
مبادا که از کارداران من
گر از لشکر و پیشکاران من
نخسبد کسی با دلی دردمند
که از درد او بر من آید گزند
سخنها اگرچه بود در نهان
بپرسد ز من کردگار جهان
ز باژ و خراج آن کجا مانده است
که موبد به دیوان ما رانده است
 نخواهند نیز از شما زر و سیم
مخسبید زین پس ز من دل ببیم
برآمد ز ایوان یکی آفرین
بجوشید تابنده روی زمین
که نوشین روان باد با فرهی
همه ساله با تخت شاهنشهی
مبادا ز تو تخت پردخت و گاه
مه این نامور خسروانی کلاه

نوشین‌روان به عدالت فرمانروایی می‌کند و از عدل و داد روی زمین پر می‌شود. حتی باران هم به اندازه می‌بارد و کلا همه چیز روبراه می‌شود

برفتند با شادی و خرمی
چو باغ ارم گشت روی زمی
ز گیتی ندیدی کسی را دژم
ز ابر اندر آمد به هنگام نم
جهان شد به کردار خرم بهشت
ز باران هوا بر زمین لاله کشت
 در و دشت و پالیز شد چون چراغ
چو خورشید شد باغ و چون ماه راغ

خبر به هند و روم می‌رسد که ایران در ناز و نعمت است و همه خوشحالند و سپاهی عظیم هم در ایران جمع شده. شاهان کشورهای دیگربه فکر فرو می‌روند و تصمیم می‌گیرند تا هدایا و باج و خراج برای نوشین‌روان بفرستند

پس آگاهی آمد به روم و به هند
که شد روی ایران چو رومی پرند
زمین را به کردار تابنده ماه
به داد و به لشکر بیاراست شاه
کسی آن سپه را نداند شمار
به گیتی مگر نامور شهریار
 همه با دل شاد و با ساز جنگ
همه گیتی افروز با نام و ننگ
 دل شاه هر کشوری خیره گشت
ز نوشین روان رایشان تیره گشت
فرستاده آمد ز هند و ز چین
همه شاه را خواندند آفرین
ندیدند با خویشتن تاو او
سبک شد به دل باژ با ساو او
همه کهتری را بیاراستند
او بسی بدره و برده ها خواستند
به زرین عمود و به زرین کلاه
فرستادگان برگرفتند راه
به درگاه شاه جهان آمدند
چه با ساو و باژ مهان آمدند
بهشتی بد آراسته بارگاه
ز بس برده و بدره و بارخواه

مدتی می‌گذرد و نوشین‌روان تصمیم می‌گیرد که مدتی دور جهان بچرخد و از کارها باخبر شود. به همین قصد با لشکرش راه می‌افتد و به سمت خراسان می‌رود

برین نیز بگذشت چندی سپهر
همی رفت با شاه ایران به مهر
خردمند کسری چنان کرد رای
کزان مرز لختی بجنبد ز جای
بگردد یکی گرد خرم جهان
گشاده کند رازهای نهان
بزد کوس وز جای لشکر براند
همی ماه و خورشید زو خیره ماند
 ز بس پیکر و لشکر و سیم و زر
کمرهای زرین و زرین سپر
تو گفتی بکان اندرون زر نماند
همان در خوشاب و گوهر نماند
تن آسان بسوی خراسان کشید
سپه را به آیین ساسان کشید

نوشین‌روان به هر سرزمینی که می‌رسید خیمه می‌زند و جارچی‌ها جار می‌زنند که چنانچه زیانی به آنها رسیده خبر بدهند و اینگونه لشکرش را به سمت گرگان می‌برد که غرق  سبزی و خرمی بوده

به هر بوم آباد کو بربگذشت
سراپرده و خیمه ها زد به دشت
چو برخاستی ناله ی کرنای
منادیگری پیش کردی به پای
که ای زیردستان شاه جهان
که دارد گزندی ز ما در نهان
مخسبید ناایمن از شهریار
مدارید ز اندیشه دل نابکار
ازین گونه لشکر بگرگان کشید
همی تاج و تخت بزرگان کشید
چنان دان که کمی نباشد ز داد
هنر باید از شاه و رای و نژاد
ز گرگان بخ ساری و آمل شدند
به هنگام آواز بلبل شدند
 در و دشت یه کسر همه بیشه بود
دل شاه ایران پراندیشه بود
ز هامون به کوهی برآمد بلند
یکی تازیی برنشسته سمند
سر کوه و آن بیشه ها بنگرید
گل و سنبل و آب و نخچیر دید
چنین گفت کای روشن کردگار
جهاندار و پیروز و پروردگار
 تویی آفریننده ی هور و ماه
گشاینده و هم نماینده راه
جهان آفریدی بدین خرمی
که از آسمان نیست پیدا زمی
 کسی کو جز از تو پرستد همی
روان را به دوزخ فرستد همی
ازیرا فریدون یزدان پرست
بدین بیشه برساخت جای نشست

گوینده‌ای که برای دادخواهی نزد شاه آمده، به شاه می‌گویند که  اگر اینجا از ترکان درامان بودیم غرق  آرامش می‌شدیم. ولی خیلی از ما کشته شد. او از نوشین‌روان می‌خواهد تا به انها کمک کند و راه دشمن ببندد 

 بدو گفت گوینده کای دادگر
گر ایدر ز ترکان نبودی گذر
ازین مایه ور جا بدین فرهی
دل ما ز رامش نبودی تهی
نیاریم گردن برافراختن
ز بس کشتن و غارت و تاختن
نماند ز بسیار و اندک به جای
ز پرنده و مردم و چارپای
 گزندی که آید به ایران سپاه
ز کشور به کشور جزین نیست راه
بسی پیش ازین کوشش و رزم بود
گذر ترک را راه خوارزم بود
 کنون چون ز دهقان و آزادگان
برن بوم و بر پارسازادگان
نکاهد همی رنج کافزایشست
ببه ما برکنون جای بخشایست
 نباشد به گیتی چنین جای شهر
گر از داد تو ما بیابیم بهر
همان آفریدون یزدان پرست
به بد بر سوی ما نیازید دست
اگر شاه بیند به رای بلند
به ما برکند راه دشمن ببند


شاه هم که اینرا می‌شنود غمگین می‌شود و به وزیرش می‌گوید که خداوند از ما راضی نخواهد بود که ما خوشحال باشیم و این دهقانان در رنج و عذاب. نمی‌شینیم تا اینگونه ایران را غارت کنند و شهرها را ویران

سرشک از دو دیده ببارید شاه
چو بشنید گفتار فریادخواه
به دستور گفت آن زمان شهریار
که پیش آمد این کار دشوار خوار
 نشاید کزین پس چمیم و چریم
وگر تاج را خویشتن پروریم
 جهاندار نپسندد از ما ستم
که باشیم شادان و دهقان دژم
چنین کوه و این دشتهای فراخ
همه از در باغ و میدان و کاخ
 پر از گاو و نخچیر و آب روان
ز دیدن همی خیره گردد روان
نمانیم کین بوم ویران کنند
همی غارت از شهر ایران کنند
ز شاهی وز روی فرزانگی
نشاید چنین هم ز مردانگی
نخوانند بر ما کسی آفرین
چو ویران بود بوم ایران زمین

نوشیروان به وزیرش می‌گوید که از همه جا مردم کاردان را انتخاب کن و سدی از قعر آب بساز پهن و بلند از سنگ و گچ  که از قعر دریا تا آسمان کشیده شود. وقتی چنین دیواری ساخته شود ایران از شر دشمنان در امان خواهد بود. دیواری کشیدند و دری از آهن بر آن گذاشتند تا همه در امنیت بسر ببرند

به دستور فرمود کز هند و روم
کجا نام باشد به آباد بوم
ز هر کشوری مردم بیش بین
که استاد بینی برین برگزین
 یکی باره از آب برکش بلند
برش پهن و بالای او ده کمند
به سنگ و به گچ باید از قعر آب
برآورده تا چشمه ی آفتاب
هر آنگه که سازیم زین گونه بند
ز دشمن به ایران نیاید گزند
نباید که آید یکی زین به رنج
بده هرچ خواهند و بگشای گنج
کشاورز و دهقان و مرد نژاد
نباید که آزار یابد ز داد
یکی پیر موبد بران کار کرد
بیابان همه پیش دیوار کرد
دری برنهادند ز آهن بزرگ
رمه یک سر ایمن شد از بیم گرگ
همه روی کشور نگهبان نشاند
چو ایمن شد از دشت لشکر براند

سپس نوشین‌روان با سپاهش به سمت الانان می‌رود و بخش‌هایی که از ایران به ویرانی کشیده شده  را می‌بیند و متاثر می‌شود. فرستاده‌ای می‌فرستد و می‌گوید برو و به مرزبانان بگو که از کارآگاهان شنیدیم که گفتید ما از شاه ایران باکی نداریم و برایمان ایران مثل مشتی خاک است. ما همه چنگچویان بیگانه هستیم و مال این مرز و بوم نیستیم. حالا نوشین‌روان نزدیک شما آمده 

ز دریا به راه الانان کشید 
یکی مرز ویران و بیکار دید
به آزادگان گفت ننگست این 
که ویران بود بوم ایران زمین
نشاید که باشیم همداستان 
که دشمن زند زین نشان داستان
ز لشکر فرستاده ای برگزید 
سخن گوی و دانا چنان چون سزید
بدو گفت شبگیر ز ایدر بپوی 
بدین مرزبانان لشکر بگوی
شنیدم ز گفتار کارآگهان
سخن هرچ رفت آشکار و نهان
 که گفتید ما را ز کسری چه باک 
چه ایران بر ما چه یک مشت خاک
بیابان فراخست و کوهش بلند
سپاه از در تیر و گرز و کمند
 همه جنگجویان بیگانه ایم 
سپاه و سپهبد نه زین خانه ایم
کنون ما به نزد شما آمدیم 
سراپرده و گاه و خیمه زدیم
در و غار جای کمین شماست
بر و بوم و کوه و زمین شماست


فرستاده‌ هم پیام نوشین‌روان را به مرزبانان الانی می‌رساند و آنها هم به فکر فرو می‌روند. سپاهیانی که کارشان حنگ و تاختن بوده و همه از آنها می‌ترسیدند از پیام نوشین‌رون به لرزه می‌افتند

 فرستاده آمد بگفت این سخن 
که سالار ایران چه افگند بن
سپاه الانی شدند انجمن
بزرگان فرزانه و رای زن
 سپاهی که شان تاختن پیشه بود
وز آزادمردی کم اندیشه بود
از ایشان بدی شهر ایران ببیم 
نماندی بکس جامه و زر و سیم
زن و مرد با کودک و چارپای
به هامون رسیدی نماندی بجای
 فرستاده پیغام شاه جهان 
بدیشان بگفت آشکار و نهان
رخ نامداران ازان تیره گشت
دل از نام نوشین روان خیره گشت

بزرگان الانی باج و خراج برای نوشین‌روان می‌فرستند و بخشش می‌خواهند. نوشین‌روان هم آنها را می‌بخشد و دستور می‌دهد تا هر کجا خراب و ویران شده آباد کنند. انجا شهرستانی بنا کردند و حصاری در آن شهرستان ساختند 

 بزرگان آن مرز و کنداوران 
برفتند با باژ و ساو گران
همه جامه و برده و سیم و زر
گرانمایه اسبان بسیار مر
 از ایشان هر آنکس که پیران بدند 
سخن گوی و دانش پذیران بدند
همه پیش نوشین روان آمدند 
ز کار گذشته نوان آمدند
چو پیش سراپرده ی شهریار
رسیدند با هدیه و با نثار
 خروشان و غلتان به خاک اندرون
همه دیده پر خاک و دل پر ز خون
خرد چون بود با دلاور به راز
به شرم و به پوزش نیاید نیاز
بر ایشان ببخشود بیدار شاه
ببخشید یک سر گذشته گناه
بفرمود تا هرچ ویران شدست
کنام پلنگان و شیران شدست
یکی شارستانی برآرند زود
بدو اندرون جای کشت و درود
 یکی باره ای گردش اندر بلند
بدان تا ز دشمن نیابد گزند
بگفتند با نامور شهریار
که ما بندگانیم با گوشوار
برآریم ازین سان که فرمود شاه
یکی باره و نامور جایگاه

سپس نوشین‌روان از آنجا به سمت هندوستان می‌رود و همه به پیشواو میایند

 وزان جایگه شاه لشکر براند
به هندوستان رفت و چندی بماند
به فرمان همه پیش او آمدند
به جان هر کسی چاره جو آمدند
 ز دریای هندوستان تا دو میل
درم بود با هدیه و اسب و پیل
بزرگان همه پیش شاه آمدند
ز دوده دل و نیک خواه آمدند
بپرسید کسری و بنواختشان
براندازه بر پایگه ساختشان
به دل شاد برگشت ز آن جایگاه
جهانی پر از اسب و پیل و سپاه

خبر به نوشین‌روان می‌رسد که بلوچی‌ها به تاخت و تاز مشغولند. شاه غمگینمی‌شود و می‌گفت که الانان و هند به شمشیر ما آرام شد. نمی‌شود که شهر خودمان گرفتار غارت باشد

به راه اندر آگاهی آمد به شاه
که گشت از بلوجی جهانی سیاه
ز بس کشتن و غارت و تاختن
زمین را بب اندر انداختن
 ز گیلان تباهی فزونست ازین
ز نفرین پراگنده شد آفرین
دل شاه نوشین روان شد غمی
برآمیخت اندوه با خرمی
به ایرانیان گفت الانان و هند
شد از بیم شمشیر ما چون پرند
بسنده نباشیم با شهر خویش
همی شیر جوییم پیچان ز میش

به نوشین‌روان گفتند اما حتی اردشیر هم نتوانست حریف بلوچی‌ها شود

بدو گفت گوینده کای شهریار
به پالیز گل نیست بی زخم خار
همان مرز تا بود با رنج بود
ز بهر پراگندن گنج بود
ز کار بلوج ارجمند اردشیر
کوشید با کاردانان پیر
نبد سودمندی به افسون و رنگ
 نه از بند وز رنج و پیکار و جنگ
 اگرچند بد این سخن ناگزیر
بپوشید بر خویشتن اردشیر

نوشین‌روان از گفته‌ی دهقان عصبانی می‌شودو به جارچی می‌گوید تا جار بزند و به سپاه بگوید تا به هیچ‍کس از بچه و بزرگ و زن و مرد رحم نکنند و همه را بکشند (یادداشتی به خود = نوشین‌روان که به عدالت مشهور بوده هم وقتی خشم می‌گیرد از عدالتش خیری نیست. هم عادل بوده و هم سختگیر بر دشمنان). سپاه به بلوچیان می‌تازند و زن و مرد و بچه را از مقابل تیغ می‌گذراند و آن منطقه را با بی‌رحمی امن می‌کند 

ز گفتار دهقان برآشفت شاه
به سوی بلوج اندر آمد ز راه
چو آمد به نزدیک آن مرز و کوه
 بگردید گرد اندرش با گروه
 برآنگونه گرد اندر آمد سپاه
که بستند ز انبوه بر باد راه
همه دامن کوه تا روی شخ
سپه بود برسان مور و ملخ
منادیگری گرد لشکر بگشت
 خروش آمد از غار وز کوه و دشت
که از کوچگه هرک یابید خرد
وگر تیغ دارند مردان گرد
وگر انجمن باشد از اندکی
نباید که یابد رهایی یکی
چو آگاه شد لشکر از خشم شاه
سوار و پیاده ببستند راه
از ایشان فراوان و اندک نماند
 زن و مرد جنگی و کودک نماند
سراسر به شمشیر بگذاشتند
ستم کردن و رنج برداشتند
ببود ایمن از رنج شاه جهان
بلوجی نماند آشکار و نهان
چنان بد که بر کوه ایشان گله
بدی بی نگهبان و کرده یله
شبان هم نبودی پس گوسفند
به هامون و بر تیغ کوه بلند
همه رختها خوار بگذاشتند
در و کوه را خانه پنداشتند

بعد به سمت گیلان می‌رود و باز به جنگ با دشمنان ادامه می‌دهد تا اینکه گیلانیان از بس که کشته دادند، خود دست بسته به همراه زن و کودک پیش نوشین‌روان می‌روند و از او بخشش طلب می‌کنند

وزان جایگه سوی گیلان کشید
چو رنج آمد از گیل و دیلم پدید
ز دریا سپه بود تا تیغ کوه
هوا پر درفش و زمین پر گروه
پراگنده بر گرد گیلان سپاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
چنین گفت کایدر ز خرد و بزرگ
نیاید که ماند یکی میش و گرگ
چنان شد ز کشته همه کوه و دشت
که خون در همه روی کشور بگشت
 ز بس کشتن و غارت و سوختن
خروش آمد و ناله ی مرد و زن
ز کشته به هر سو یکی توده بود
گیاها به مغز سر آلوده بود
ز گیلان هر آنکس که جنگی بدند
هشیوار و بارای و سنگی بدند
 ببستند یک سر همه دست خویش
زنان از پس و کودک خرد پیش
خروشان بر شهریار آمدند
دریده بر و خاکسار آمدند
شدند اندران بارگاه انجمن
همه دستها بسته و خسته تن
که ما بازگشتیم زین بدکنش
مگر شاه گردد ز ما خوش منش
 اگر شاه را دل ز گیلان بخست
ببریم سرها ز تنها بدست

شاه که این را می‌بیند آنها را می‌بخشد و از آنجا هم با لشکر می‌رود

 دل شاه خشنود گردد مگر
چو بیند بریده یکی توده سر
 چو چندان خروش آمد از بارگاه
وزان گونه آوار بشنید شاه
 برایشان ببخشود شاه جهان 
 گذشته شد اندر دل او نهان
نوا خواست از گیل و دیلم دوصد 
کزان پس نگیرد یکی راه بد
یکی پهلوان نزد ایشان بماند 
 چو بایسته شد کار لشکر براند 

دنباله‌ی داستان  پادشاهی نوشین روان، می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندیدن

لغاتی که آموختم
گزیت = گزیت . [ گ َ / گ ِ ی َ / گ َ ] (اِ) (معرب آن جزیه است ) از لغت های آرامی است که دیرگاهی است در زبان فارسی درآمده . (هرمزدنامه ص 14، فاب 1 ص 224) (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). زری باشد که حکام هر ساله از رعایا میگیرند و آن را خراج هم میگویند.
دیوان عرض  = وزارت جنگ . (از فرهنگ فارسی معین ). دستگاهی که به کار لشکریان پردازد. دیوان که کار سپاهیان از محاسبه و شمارش و غیره کند
سودن = [ دَ ] (مص ) هندی باستان ریشه ٔ «چا» (تیز کردن )، کردی «سوئین » و «سون » (ساییدن ، تیز کردن )، پهلوی «سوتن » . ساییدن . کوبیدن . صلایه کردن . فروکردن . ریز کردن . سفتن . سوراخ کردن . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). سائیدن و ریزه کردن . (آنندراج ). سحق . سحک . (منتهی الارب )
محابا = احتیاط، ترس
منادی‌کر = جارچی
نوا = وسایل زندگی

ابیاتی که خیلی دوست داشتم

 جوان بی هنر سخت ناخوش بود
      اگر چند فرزند آرش بود

 جهاندار نپسندد از ما ستم
که باشیم شادان و دهقان دژم
چنین کوه و این دشتهای فراخ
همه از در باغ و میدان و کاخ
 پر از گاو و نخچیر و آب روان
ز دیدن همی خیره گردد روان
نمانیم کین بوم ویران کنند
همی غارت از شهر ایران کنند
ز شاهی وز روی فرزانگی
نشاید چنین هم ز مردانگی
نخوانند بر ما کسی آفرین
چو ویران بود بوم ایران زمین


به آزادگان گفت ننگست این 
که ویران بود بوم ایران زمین

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور) --- بهرام‌گور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش (پسر کوجم پیروز) --- قباد (پسر بزرگ پیروز) که به دست مردم از شاهی غزل شد --- جاماسپ (برادر کوچک قباد) --- قباد (مجدد پادشاه می‌شود) --- کسری با لقب نوشین روان

قسمتهای پیشین

ص 1530 ز گیلان به راه مداین کشید 
© All rights reserved

No comments:

Post a Comment

Note: only a member of this blog may post a comment.