داستان به جایی رسیده که بهرام گور به مرگ طبیعی از دنیا رفته و یزدگرد، پسر او جانشین اوست
خطلابهی پادشاهی یزدگرد هم پر است از تشویق به راه راست و دوری از کژی و رشک و خودش هم کشور را در این مدت در امنیت نگاه میدارد
نشستند با موبدان و ردان
بزرگان و سالاروش بخردان
جهانجوی بر تخت زرین نشست
در رنج و دست بدی را ببست
نخستین چنین گفت کن کز گناه
برآسود شد ایمن از کینه خواه
هر آنکس که دل تیره دارد ز رشک
مر آن درد را دور باشد پزشک
که رشک آورد آز و گرم و گداز
دژ آگاه دیوی بود دیرساز
هرآن چیز کنت نیاید پسند
دل دوست و دشمن بر آن برمبند
مدارا خرد را برابر بود
خرد بر سر دانش افسر بود
به جای کسی گر تو نیکی کنی
مزن بر سرش تا دلش نشکنی
چو نیکی کنش باشی و بردبار
نباشی به چشم خردمند خوار
اگر بخت پیروز یاری دهد
مرا بر جهان کامگاری دهد
یکی دفتری سازم از راستی
که بندد در کژی و کاستی
همی داشت یک چند گیتی بداد
زمانه بدو شاد و او نیز شاد
به هر سو فرستاد بی مر سپاه
همی داشت گیتی ز دشمن نگاه
هجده سال میگذرد و چون یزدگرد میفهمد که زندگانیش به پایان میرسد بزرگان را دور خود جمع میکند واعلام میکند که تصمیم گرفتم تا تاج را به پسر کوچکم هرمز بدهم چون او را بیشتر لایق پادشاهی میبینم و خود زمانی بعد از دنیا میرود
ده و هشت بگذشت سال از برش
به پاییز چون تیره گشت افسرش
بزرگان و دانندگان را بخواند
بر تخت زرین به زانو نشاند
چنین گفت کین چرخ ناپایدار
نه پرورده داند نه پرودگار
به تاج گرانمایگان ننگرد
شکاری که یابد همی بشکرد
کنون روز من بر سر آید همی
به نیرو شکست اندر آید همی
سپردم به هرمز کلاه و نگین
همه لشکر و گنج ایران زمین
همه گوش دارید و فرمان کنید
ز پیمان او رامش جان کنید
اگر چند پیروز با فر و یال
ز هرمز فزونست چندی به سال
ز هرمز همی بینم آهستگی
خردمندی و داد و شایستگی
بگفت این و یک هفته زان پس بزیست
برفت و برو تخت چندی گریست
به این ترتیب هرمز به تخت شاهی مینشیند. پیروز که پسر بزرگ یزدگرد بوده در خشم با اطرافیانش به چغانی میرود و به پادشاه چغانی میگوید که ما دو برادر بودیم ولی پدرم تاج خود را به برادر کوچکتر سپرده و اگر تو مرا کمک کنی و سپاهی به من بدهی من میتوانم تاج شاهی را از برادرم پس بگیرم. پادشاه چغانی هم قبول میکند تا به قیمت افزوده شدن ترمذ و ویسه گرد به خاک سرزمینش به پیروز کمک کند
چو هرمز برآمد به تخت پدر
به سر برنهاد آن کیی تاج زر
چو پیروز را ویژه گفتی ز خشم
همی آب رشک اندر آمد به چشم
سوی شاه هیتال شد ناگهان
ابا لشکر و گنج و چندی مهان
چغانی شهی بد فغانیش نام
جهانجوی با لشکر و گنج و کام
فغانیش را گفت کای نیک خواه
دو فرزند بودیم زیبای گاه
پدر تاج شاهی به کهتر سپرد
چو بیدادگر بد سپرد و بمرد
چو لشکر دهی مر مرا گنج هست
سلیح و بزرگی و نیروی دست
فغانی بدو گفت که آری رواست
جهاندار هم بر پدر پادشاست
به پیمان سپارم سپاهی تو را
نمایم سوی داد راهی تو را
که باشد مرا ترمذ و ویسه گرد
ا که خون عهد این دارم از یزدگرد
بدو گفت پیروز کری رواست
فزون زان بتو پادشاهی سزاست
پیروز هم قبول میکند و اینگونه سیهزار شمشیرزن از پادشاه فغانی میگیرد و به جنگ برادرش هرمز میرود. بین این دو برادر جنگی درمیگیرد و نهایتا هرمز شکست میخورد. وقتی که پیروز چشمش به برادر شکست خوردهاش میفتد تصمیم میگیرد که او را نکشد و پیمانی با او میبندد و او را به سمت کاخ خود روانه میکند
بدو داد شمشیرزن سی هزار
ز هیتالیان لشکری نامدار
سپاهی بیاورد پیروزشاه
که از گرد تاریک شد چرخ ماه
برآویخت با هرمز شهریار
فراوان ببودستشان کارزار
سرانجام هرمز گرفتار شد
همه تاجها پیش او خوار شد
چو پیروز روی برادر بدید
دلش مهر پیوند او برگزید
بفرمود تا بارگی برنشست
بشد تیز و ببسود رویش بدست
فرستاد بازش بایوان خویش
بدو خوانده بد عهد و پیمان خویش
بیامد بتخت کیی برنشست
چنان چون بود شاه یزدان پرست
وقتی پیروز بر تخت مینشیند تصمیم میگیرد تا هر کس را سر جای خود بگذارد و مردم را به بردباری و خردمندی تشویق میکند
همی خواهم از داور بی نیاز
که باشد مرا زندگانی دراز
که که را به که دارم و مه به مه
فراوان خرد باشدم روز به
سر مردمی بردباری بود
سبک سر همیشه بخواری بود
ستون خرد داد و بخشایشست
در بخشش او را چو آرایشست
زبان چرب و گویندگی فر اوست
دلیری و مردانگی پر اوست
هران نامور کو ندارد خرد
ز تخت بزرگی کجا برخورد
خردمند هم نیز جاوید نیست
فری برتر از فر جمشید نیست
چو تاجش به ماه اندر آمد بمرد
نشست کیی دیگری را سپرد
نماند برین خاک جاوید کس
ز هر بد به یزدان پناهید و بس
یک سال هم پیروز به همین سبک پادشاهی میکند و همه در آرامشند. تا اینکه سال بعد گرفتار خشکی میشوند. همهجا گرفتار خشکسالی است. پیروز هم باج و خراج را میبخشد و اعلام میکنند که انبارداران انبارها را پر از غله کنند و کسانی هم که غله دارند یا دام، نمیتوانند در این قحطی آن را به هر قیمتی که بخواهند بفروشند و ناظرانی برای در دسترس گذاشتن غلات برای مردم میگذارد و میگوید اگر کسی از گرسنگی بمیرد تقصیر انبارداران خواهد بود و آنها مجازات خواهند شد
همی بود یک سال با داد و پند
خردمند وز هر بدی بی گزند
دگر سال روی هوا خشک شد
به جو اندرون آب چون مشک شد
سه دیگر همان و چهارم همان
ز خشکی نبد هیچکس شادمان
هوا را دهان خشک چون خاک شد
ز تنگی به جو آب تریاک شد
ز بس مردن مردم و چارپای
پیی را ندیدند بر خاک جای
شهنشاه ایران چو دید آن شگفت
خراج و گزیت از جهان برگرفت
به هر سو که انبار بودش نهان
ببخشید بر کهتران و مهان
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که ای نامداران با دستگاه
غله هرچ دارید پیدا کنید
ز دینار پیروز گنج آگنید
هر آنکس که دارد نهانی غله
وگر گاو و گر گوسفند و گله
به نرخی فروشد که او را هواست
که از خوردنی جانور بی نواست
به هر کارداری و خودکامه ای
فرستاد تازان یکی نامه ای
که انبارها برگشایند باز
به گیتی برآنکس که هستش نیاز
کسی گر بمیرد بنایافت نان
ز برنا و از پیر مرد و زنان
بریزم ز تن خون انباردار
کجا کار یزدان گرفتست خوار
همه بعد (برای باران؟) به دشت میروند و دعا میکنند ولی هیچ خبری نیست و تا هفت سال این خشکسالی دوام دارد تا اینکه در فروردین ماه هشتمین سال باران میبارد و از خشکسالی نجات میابند، پیروز هم شهرستانیهایی میسازد سرزمینهایی را آباد میکند
بفرمود تا خانه بگذاشتند
به دشت آمد و دست برداشتند
همی به آسمان اندر آمد خروش
ز بس مویه و درد و زاری و جوش
ز کوه و بیابان وز دشت و غار
ز یزدان همی خواستی زینهار
برین گونه تا هفت سال از جهان
ندیدند سبزی کهان و مهان
بهشتم بیامد مه فوردین همی
برآمد یکی ابر با آفرین همی
در بارید بر خاک خشک
آمد از بوستان بوی مشک
شده ژاله برگل چو مل در قدح
همی تافت از ابر قوس قزح
زمانه برست از بد بدگمان
به هرجای بر زه نهاده کمان
چو پیروز ازان روز تنگی برست
بر آرام بر تخت شاهی نشست
یکی شارستان کرد پیروز کام
بفرمود کو را نهادند نام
جهاندار گوینده گفت این ریست
که آرمام شاهان فرخ پیست
دگر کرد بادان پیروزنام
خنیده بهرجایش آرام و کام
که اکنونش خوانی همی اردبیل
که قیصر بدو دارد از داد میل
چو این بومها یکسر آباد کرد
دل مردم پر خرد شاد کرد
پیروز دو پسر داشته بلاش که پسر کوچکتر بود را بر تخت میگذارد تا با قباد، پسر بزرگترش، به جنگ تورانیان برود. از آنجا که بلاش کم سن و سال بود، پیروز مردی پادسی و خردمند به اسم سوفزا را به عنوان وزیر بلاش میگذارد و به جنگ میرود
درم داد با لشکر نامدار
سوی جنگ جستن برآراست
بدان جنگ هرمز بدی پیش رو
کار همی رفت با کارسازان نو
قباد از پس پشت پیروز شاه
همی راند چون باد لشکر به راه
که پیروز را پاک فرزند بود
خردمند شاخی برومند بود
بلاش از بر تخت بنشست شاد
که کهتر پسر بود با مهر و داد
یکی پارسی بود بس نامدار
ورا سوفزا خواندی شهریار
بفرمود پیروز کایدر بباش
چو دستور شایسته نزد بلاش
سپه را سوی جنگ ترکان کشید
همی تاج و تخت کیی را سزید
خوشنواز فرماندهی تورانیان بوده. در زمان بهرام شاه مرز بین ایران و توران با علامتی که بهرام گذاشته بود جدا میشده. وقتی پیروز به آن نشان میرسد میگوید که منارهای خواهم ساخت و میگویم که بهرام آنرا ساخته و با سپاهش از مرز قراردادی زمان بهرام عبور میکند
همی راند با لشکر و گنج و ساز
که پیکار جویند با خوشنواز
نشانی که بهرام یل کرده بود
ز پستی بلندی برآورده بود
نبشته یکی عهد شاهنشهان
که از ترک و ایرانیان در جهان
کسی زین نشان هیچ برنگذرد
کزان رود برتر زمین نشمرد
چو پیروز شیراوژن آنجا رسید
نشان کردن شاه ایران بدید
چنین گفت یکسر بگردنکشان
که از پیش ترکان برین همنشان
مناره برآرم به شمشیر و گنج
ز هیتال تا کس نباشد به رنج
چو باشد مناره به پیش برک
بزرگان به پیش من آرند چک
بگویم که آن کرد بهرام گور
به مردی و دانایی و فر و زور
نمانم بجایی پی خوشنواز
به هیتال و ترک از نشیب و فراز
خوشنواز که میفهمد که پیروز از مرز عبور کرده عصبانی میشود و نامهای مینویسد که تو عهد شاهان پیشین را شکستی و جز جنگ چارهای نیست - یادداشتی به خود_ جالب است که حتی تهدید به جنگ هم با هدیه بوده
چو بشنید فرزند خاقان که شاه
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه
همی بشکند عهد بهرام گور
بدان تازه شد کشتن و جنگ و شور
دبیر جهاندیده را خوشنواز
بفرمود تا شد بر او فراز
یکی نامه بنوشت با آفرین
ز دادار بر شهریار زمین
چنین گفت کز عهد شاهان داد
به گردی نخوانمت خسرونژاد
نه این بود عهد نیاکان تو
گزیده جهاندار و پاکان تو
چو پیمان آزادگان بشکنی
نشان بزرگی به خاک افگنی
مرا با تو پیمان بباید شکست
به ناچار بردن بشمشیر دست
به نامه ز هر کارش آگاه کرد
بسی هدیه با نامه همراه کرد
سواری سراینده و سرفراز
همی رفت با نامه ی خوشنواز
پیروز که نامه را میخواند عصبانی میشود و میگوید که برو به اون شاه دیوانهتان بگو که بهرام این مرز را مشخص کرده
چو آن نامه برخواند پیروز شاه
برآشفت زان نامور پیشگاه
فرستاده را گفت برخیز و رو
به نزدیک آن مرد دیوانه شو
بگویش که تا پیش رود برک
شما را فرستاد بهرام چک
کنون تا لب رود جیحون تو راست
بلندی و پستی و هامون تو راست
من اینک بیارم سپاهی گران
سرافراز گردان جنگ آوران
نمانم مگر سایه ی خوشنواز
که باشد بروی زمین بر دراز
فرستاده هم پیام را برای خوشنواز میبرد و او هم سپاهش را آماده میکند و پیامی را که زمان جد او با بهرام شاه بسته شده بود سر نیزه میکند و سخنوری را میفرستد تا باز قرار نیاکانشان را به یاد پیروز آورد و به او بگوید که تو شاه بیدین هستی که از عهد پیشینیان سر پیچیدی. مرا یار یزدان بس
فرستاده آمد بکردار گرد
شنیده سخنها همه یاد کرد
همی گفت یک چند با خوشنواز
ازان شاه گردنکش و دیرساز
چو گفتار بشنید و نامه بخواند
سپاه پراگنده را برنشاند
بیاورد لشکر به دشت نبرد
همان عهد را بر سر نیزه کرد
که بستد نیایش ز بهرامشاه
که جیحون میانجیست ما را به راه
یکی مرد بینادل و چرب گوی
ز لشکر گزین کرد با آبروی
بدو گفت نزدیک پیروز رو
به چربی سخن گوی و پاسخ شنو
بگویش که عهد نیای تو را
بلند اختر و رهنمای تو را
همی بر سر نیزه پیش سپاه
بیارم چو خورشید تابان به راه
بدان تا هر آنکس که دارد خرد
به منشور آن دادگر بنگرد
مرا آفرین بر تو نفرین بود
نام تو شاه بی دین بود
نه یزدان پسندد نه یزدان پرست
نه اندر جهان مردم زیردست
که بیداد جوید کسی در جهان
بپیچد سر از عهد شاهنشهان
به داد و به مردی چو بهرام شاه
کسی نیز ننهاد بر سر کلاه
برین بر جهاندار یزدان گواست
که او را گوا خواستن ناسزاست
که بیداد جوید همی جنگ من
چنین با سپه کردن آهنگ من
نباشی تو زین جنگ پیروزگر
نیابی مگر ز اختر نیک بر
ازین پس نخواهم فرستاد کس
بدین جنگ یزدان مرا یار بس
فرستادهی خوشنواز میگوید که پیروز از خدا نمیترسد و هیچ راهنمایی هم ندارد و فقط دنبال جنگ است. خوشنواز که این را میشنود دست به دعا برمیدارد. و جنگ شروع میشود و چندین شاه کشته میشوند
چو برخواند آن نامه ی خوشنواز
پر از خشم شد شاه گردن فراز
فرستاده را گفت چندین سخن
نگویم جهاندیده مرد کهن
که از چاچ یک پی نهد نزد رود
به نوک سنانش فرستم درود
فرستاده آمد بر خوشنواز
فراوان سخن گفت با او به راز
که نزدیک پیروز ترس خدای
ندیدم نبودش کسی رهنمای
همه دیدمش جنگ جوید همی
به فرمان یزدان نگوید همی
چو بشندی زو این سخن خوشنواز
به یزدان پناهید و بردش نماز
چنین گفت کای داور داد و پاک
تویی آفریننده ی هور و خاک
تو دانی که پیروز بیدادگر
ز بهرام بیشی ندارد هنر
پی او ز روی زمین برگسل
مه نیرو مه آهنگ جانش مه دل
سخنهای بیداد گوید همی
بزرگی به شمشیر جوید همی
به گرد سپه بر یکی کنده کرد
سرش را بپوشید و آگنده کرد
کمندی فزون بود بالای اوی
همان سی ارش کرده پهنای اوی
چو این کرده شد نام یزدان بخواند
ز پیش سمرقند لشکر براند
وزان روی سرگشته پیروز شاه
همی راند چون باد لشکر به راه
وزین روی پر بیم دل خوشنواز
چنین تا برکنده آمد فراز
برآمد ز هردو سپه بوق و کوس
هوا شد ز گرد سپاه آبنوس
چنان تیرباران بد از هر دو روی
که چون آب خون اندر آمد به جوی
چو نزدیکی کنده شد خوشنواز
همی گفت با داور پاک راز
وزان روی چون باد پیروزشاه
همیراند چون باد لشکر به راه
چو آمد به نزدیکی خوشنواز
سپهدار ترکان ازو گشت باز
عنان را بپیچید و بنمود پشت
پس او سپاه اندر آمد درشت
برانگیخت پس باره پیروزشاه
همی راند با گرز و رومی کلاه
به کنده در افتاد با چند مرد
بزرگان و شیران روز نبرد
چو نرسی برادرش و فرخ قباد
بزرگان و شاهان فرخ نژاد
برین سان نگون شد سر هفت شاه
همه نامداران زرین کلاه
از آنجا خوشنواز به مکانی که زمین را کنده بودند؟ میاید و همه را که انجا بودند میکشد. تمام بزرگان و از نژاد شاهان کشته شدند مگر قباد و خیلی از ایرانیان به اسارت برده شدند.
وزان جایگه شاددل خوشنواز
به نزدیکی کنده آمد فراز
برآورد زان کنده هر کس که زیست
همان خاک بربخت ایشان گریست
بزرگان و پیکارجویان هران
کسی را که در کنده آمد زمان
شکسته سر و پشت پیروزشاه
شه نامداران با تاج و گاه
ز شاهان نبد زنده جز کیقباد
شد آن لشکر و پادشاهی بباد
همی راند با کام دل خوشنواز
سرافراز با لشکر رزمساز
به تاراج داده سپاه و بنه
نه کس میسره دید و نه میمنه
ز ایرانیان چند بردند اسیر
چه افگنده بر خاک و خسته به تیر
نباید که باشد جهانجوی زفت
دل زفت با خاک تیره ست جفت
دل زفت با خاک تیره ست جفت
+++
چو بگذشت برکنده بر خوشنواز
سپاهش شد از خواسته بی نیاز
به آهن ببستند پای قباد
ز تخت و نژادش نکردند یاد
چو آگاهی آمد به ایران سپاه
ازان کنده و رزم پیروز شاه
خروشی برآمد ز کشور بدرد
ازان شهر یاران آزادمرد
بلاش (پسر دیگر پیروز) که به جای پدر بر تخت نشسته بود وقتی این خبر را میشنود به مویه و عزا مشغول میشود و نهایتا او که موقتا فرماندهی ایران را به عهده داشت به جای پدر بر تخت مینشیند
چو اندر جهان این سخن گشت فاش
فرود آمد از تخت زرین بلاش
همه گوشت بازو به دندان بکند
همی ریخت بر تخت خاک نژند
سپاهی و شهری ز ایران بدرد
زن و مرد و کودک همی مویه کرد
همه کنده موی و همه خسته روی
همه شاه جوی و همه راه جوی
که تا چون گریزند ز ایران زمین
گرآیند لشکر ازان دشت کین
چو بنشست با سوگ ماهی بلاش
سرش پر ز گرد و رخش پرخراش
حال چه اتفاقی میفتد،و آیا بلاش به کین خواهی از ایرانیان کاری میکند، میماند برای جلسهی بعدی شاهنامهخوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته میشود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید
لغاتی که آموختم
چغانی . [ چ َ ] (ص نسبی ) منسوب به چغان و اهل چغان . منسوب به «چغان » که بعضی آن را ناحیتی و برخی شهری در ماوراءالنهر دانسته اند
مل . [ م ُ ] (اِ) نبیذ بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 322). شراب انگوری
اگر صد بمانی و گر بیست وپنج
ببایدت رفتن ز جای سپنج
هران چیز کید همی در شمار
سزد گر نخوانی ورا پایدار
سزد گر نخوانی ورا پایدار
هران نامور کو ندارد خرد
ز تخت بزرگی کجا برخورد
خردمند هم نیز جاوید نیست
فری برتر از فر جمشید نیست
چنین آمد این چرخ ناپایدار
چه با زیردست و چه با شهریار
بپیچاند آن را که خود پرورد
اگر تو شوی پاسبان خرد
نماند برین خاک جاوید کس
تو را توشه از راستی باد و بس
شجره نامه
اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزهکار (برادر بهرام شاپور) --- بهرامگور --- یزدگرد --- هرمز --- پیروز (برادر هرمز) ---بلاش
قسمتهای پیشین
ص 1490 پادشاهی بلاش پسر پیروز
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.