...دنباله قسمت اول
روز اول مدرسه همیشه برایم زیبا بوده. عاشق این بودم که ببینم بعد از مدتها گمانهزنی دقیقا کدام همکلاسیهای قدیمی باز هم همکلاسی هستند. دیدن چهرههای تازه و ارتباط برقرار کردن با آنها هم هیجان خاص خودش را دارد. گاه هم در گروهی که اساسا باید غریبه باشند میشد با کمی سوال و جواب به نسبتهای نه چندان آشکار فامیلی هم رسید.
آن روز هم هیجان تنها حس غالب بر روز اول مدرسه بود. در برگشت به خانه اولین باری بود که فرصت پیدا کردم و به گنجینهای که آن روز صبح در باغچه پیدا کرده بودم فکر کنم. کولهپشتیم را از پشت برداشتم و داخل جیب زیپدار آن به جستجو پرداختم. سوزش خفیفی در نوک انگشتم مرا به بررسی دقیق اشک زرد واداشت. گوشهی پایین اشک بریدگی کوچکی داشت. اشک را دوباره داخل کولهپشتی گذاشتم و کلیدم را درآوردم. دم آپارتمان به یک جفت کفش ناآشنا برخوردم، کنارش هم دمپایی صورتی بچگانهای با برچسبی به شکل کلهی خرگوش جفت شده بود. همینطور که پیش خودم حدس میزدم که مهمان کیست، در را باز کردم و داخل سالن شدم
آن روز هم هیجان تنها حس غالب بر روز اول مدرسه بود. در برگشت به خانه اولین باری بود که فرصت پیدا کردم و به گنجینهای که آن روز صبح در باغچه پیدا کرده بودم فکر کنم. کولهپشتیم را از پشت برداشتم و داخل جیب زیپدار آن به جستجو پرداختم. سوزش خفیفی در نوک انگشتم مرا به بررسی دقیق اشک زرد واداشت. گوشهی پایین اشک بریدگی کوچکی داشت. اشک را دوباره داخل کولهپشتی گذاشتم و کلیدم را درآوردم. دم آپارتمان به یک جفت کفش ناآشنا برخوردم، کنارش هم دمپایی صورتی بچگانهای با برچسبی به شکل کلهی خرگوش جفت شده بود. همینطور که پیش خودم حدس میزدم که مهمان کیست، در را باز کردم و داخل سالن شدم
مهمان خانم رفعتی، همسایه تازهمان بود. خانم رفعتی برخلاف اصرار من و مادرم برای دست دادن با من از صندلی بلند شد. دختر کوچکش خود را به پای مادر چسباند و در جواب سلام من بیشتر پشت مادرش پنهان شد. گویا دختر بزرگ خانم رفعتی همسنوسال من بود و به همان مدرسهی من میرفت. آن شب با حنا رفعتی، هم مدرسهای جدیدم هم آشنا شدم. متوجه شدم که او در کلاسی متفاوت "هفت-الف" است ولی قرار گذاشتیم از فردا با هم به مدرسه برویم.
آن شب، قبل از خواب، اشک زرد را با کف صابون شستم و بعد با حوله آنرا خشک کردم. در نور سفید مهتابی درخشش غریبی داشت. شیشه درعین مات بودن در مقابل نور رگههایی نامنظمی را نمایان میکرد. گویا با من به راز داستان میگفت. داستانی که تنها شنوندهی آن من بودم. اشک پر از راز را روی میز به دیوار تکیه دادم و تا زمانی که چراغ اتاق روشن بود به ان جسم مرموز چشم دوختم
فردا صبح با حنا راهی مدرسه شدیم. شب قبل وقتی اسمش را شنیدم به نظرم خیلی عجیب و شاید تاحدی مسخره آمد. تا آن روز حنا پودر بدبویی بود که مادربزرگم روی موها و ناخنهایش میگذاشت. برای چی، نمیدانم. مسلما خواصی داشت و ماندگاریش از لاک ناخنی که من گاهی در عروسی و مهمانیها اجازه داشتم تا به ناخنهایم بزنم بیشتر بود. همسایه و دوست من اولین نمونهی غیرپودری حنا بود که شناختم.
خیلی زود با حنا گرم گرفتم و در راه مدرسه از همهچیز صحبت کردیم. جدابودن کلاسهایمان عملا این فرصت را میداد که کلی هم حرف برای تعریف در مسیر بازگشت به خانه داشته باشیم. آن روز بعد از اینکه کلی از ماجراهای کلاس گفتیم به باغچهی با گوجه فرنگیهای سبز و زرد رسیدیم. دستم را دراز کردم تا یکی از گوجهها را بکنم. حنا دستم را گرفت و گفت اینها را کسی کاشته، شاید راضی نباشد. خجالت کشیدم و دستهایم را در جیبم فرو بردم شاید برای تغییر جو و در سکوتی که احاطهمان کرد از منزل جدیدشان گفت. سپس آهی کشید و گفت گردنبندش را در اسبابکشی گم کرده. دست کرد زیر مفنعهاش و زنجیری بلند را از بیرون کشید. به زنجیر قطعهای فلز تخت به شکل اشک با گوشههایی برگشته آویزان بود. گفت این گردنبند را مرحوم پدربزرگم بهم هدیه داده و در واقع مال مادربزرگم بوده. یک عقیق بزرگ کهربایی که حالا نمیدانست کجاست.
خیلی زود با حنا گرم گرفتم و در راه مدرسه از همهچیز صحبت کردیم. جدابودن کلاسهایمان عملا این فرصت را میداد که کلی هم حرف برای تعریف در مسیر بازگشت به خانه داشته باشیم. آن روز بعد از اینکه کلی از ماجراهای کلاس گفتیم به باغچهی با گوجه فرنگیهای سبز و زرد رسیدیم. دستم را دراز کردم تا یکی از گوجهها را بکنم. حنا دستم را گرفت و گفت اینها را کسی کاشته، شاید راضی نباشد. خجالت کشیدم و دستهایم را در جیبم فرو بردم شاید برای تغییر جو و در سکوتی که احاطهمان کرد از منزل جدیدشان گفت. سپس آهی کشید و گفت گردنبندش را در اسبابکشی گم کرده. دست کرد زیر مفنعهاش و زنجیری بلند را از بیرون کشید. به زنجیر قطعهای فلز تخت به شکل اشک با گوشههایی برگشته آویزان بود. گفت این گردنبند را مرحوم پدربزرگم بهم هدیه داده و در واقع مال مادربزرگم بوده. یک عقیق بزرگ کهربایی که حالا نمیدانست کجاست.
دیگر به خانه رسیده بویم با اظهار تاسفی سرسری خداحافظی کردم و داخل آپارتمانمان خزیدم. با عجله به اتاق خودم رفتم و اشک زردرنگ را از روی میز برداشتم. آنرا بوسیدم و با تاسف در جیبم گذاشتم. حال میدانستم که گنجینهی من عقیقی کهربایی است نه اشکی زرد و مالکی دارد که پبش از اندازه به آن وابسته است. چندبار در سالن بالا و پایین رفتم. به ماجرای چیدن گوجهفرنگی فکر کردم و به خودم گفتم حتما که راضی نیست که عقیقش پییش من باشد.
بدون اینکه پاسخ درست و حسابی به سوالات مادر بدهم و فقط با گفتن "میرم تا خونهی حنا" از در بیرون زدم. دستم را در جیب روپوشم کردم وعقیق کهربایی را در مشتم فشردم. گوشهی پریدهی عقیق در دستم فرورفت
بدون اینکه پاسخ درست و حسابی به سوالات مادر بدهم و فقط با گفتن "میرم تا خونهی حنا" از در بیرون زدم. دستم را در جیب روپوشم کردم وعقیق کهربایی را در مشتم فشردم. گوشهی پریدهی عقیق در دستم فرورفت
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.