Pages

Thursday, 15 August 2019

شاهنامه‌خوانی در منچستر 181

داستان تا جایی رسید که شاپور پادشاهی را به امانت به برادرش اردشیر داد تا زمانی که شاپور فرزندش بزرگ شود و خود از دنیا رفت

اردشیر که بعدها به اردشیر نیکوکار معرف شد بر تخت شاهی نشست و در خطابه‌ی شاهی خود به مردم قول می‌دهد تا زمانی که اردشیر بزرگ شد پادشاهی را به او بدهد و مردم را به عدل و داد می‌خواند

چو بنشست بر گاه شاه اردشیر 
بیاراست آن تخت شاپور پیر
کمر بست و ایرانیان را بخواند 
بر پایه ی تخت زرین نشاند
چنین گفت کز دور چرخ بلند 
نخواهم که باشد کسی را گزند 
جهان گر شود رام با کام من
ببینند تیزی و آرام من 
 ور ایدونک با ما نسازد جهان 
بسازیم ما با جهان جهان
برادر جهان ویژه ما را سپرد 
ازیرا که فرزند او بود خرد 
فرستم روان ورا آفرین 
که از بدسگالان بشست او زمین
چو شاپور شاپور گردد بلند
    شود نزد او گاه و تاج ارجمند 
+++
سپارم بدو گاه و تاج و سپاه 
که پیمان چنین کرد شاپور شاه 
من این تخت را پایکار وی ام 
همان از پدر یادگار وی ام ب
شما یکسره داد یاد آورید 
کوشید و آیین و داد آورید

اردشیر مدت ده سال پادشاهی می‌کند و در این مدت از هیچ‌کس مالیات نمی‌گیرد و مالیات همه بخشیده می‌شود. به همین علت او را نیکوکار خواندند. بعد از ده سال و زمانی که پسر شاپور به سنی رسید که می‌توانسته پادشاهی را تخویل بگیرد، اردشیر تاج شاهی را همان‌گونه که قول داده بود به او می‌سپارد

 چو ده سال گیتی همی داشت راست 
بخورد و ببخشید چیزی که خواست
نجست از کسی باژ و ساو و خراج 
همی رایگان داشت آن گاه و تاج 
مر او را نکوکار زان خواندند
که هرکس تن آسان ازو ماندند 
 چو شاپور گشت از در تاج و گاه 
مر او را سپرد آن خجسته کلاه 
نگشت آن دلاور ز پیمان خویش
  به مردی نگه داشت سامان خویش

بعد نوبت به پادشاهی شاپور شاپور یا شاپور سوم می‌رسد. او هم در خطابه‌ی شاهی خود از اهمیت دوری از دروغ،  گزافه گویی سخن فراوان و طعنه و تمسخر سخن می‌راند ، 

چو شاپور بنشست بر جای عم 
از ایران بسی شاد و بهری دژم 
چنین گفت کای نامور بخردان 
جهاندیده و رای زن موبدان
بدانید کان کس که گوید دروغ 
نگیرد ازین پس بر ما فروغ 
دروغ از بر ما نباشد ز رای
 که از رای باشد بزرگی به جای
 همان مر تن سفله را دوستدار 
نیابی به باغ اندرون چون نگار
سری را کجا مغز باشد بسی 
  گواژه نباید زدن بر کسی 
زبان را نگهدار باید بدن
نباید روان را به زهر آژدن 
 که بر انجمن مرد بسیار گوی 
بکاهد به گفتار خود آب روی 

شاپور سوم همچنیت کوش سپردن به سخنان دانایان و دور بودن از آز و طمع و لاف زدن می‌گوید و  برگزیدن میانه‌روی
اگر دانشی مرد راند سخن 
تو بشنو که دانش نگردد کهن
دل مرد مطمع بود پر ز درد 
به گرد طمع تا توانی مگرد 
مکن دوستی با دروغ آزمای
همان نیز با مرد ناپاک رای 
 سرشت تن از چار گوهر بود 
گذر زین چهارانش کمتر بود
اگر سفله گر مرد با شرم و راد 
به آزادگی یک دل و یک نهاد 
سیم کو میانه گزیند ز کار 
سند آیدش بخشش کردگار
چهارم که بپراگند بر گزاف
   همی دانشی نام جوید ز لاف
 +++
دو گیتی بیابد دل مرد راد 
نباشد دل سفله یک روز شاد
بدین گیتی او را بود نام زشت
بدان گیتی اندر نیابد بهشت 
 دو گیتی نیابد دل مرد لاف 
که بپراگند خواسته بر گزاف 
ستوده کسی کو میانه گزید 
تن خویش را آفرین گسترید 

بعد از پنج سال و چهار ماه روزی شاپور سوم به شکارگاه می‌رود. شب هنگام خیمه‌ای برایش برپا می‌شود و پرچمش را بالای آن می‌زنند. شاپور هم خوراکی می‌خورد با مشروب و می‌خوابد. شب هنگام ولی طوفان یا گردبادی بلند می‌شود و چوب بیرق را محکم بر سر ساپور می‌زند و موجب مرگ او می‌شود

چو شد سالیان پنج بر چار ماه 
بشد شاه روزی به نخچیرگاه
جهان شد پر از یوز و باران و سگ 
چه پرنده و چند تازان به تگ
ستاره زدند از پی خوابگاه 
چو چیزی بخورد و بیاسود شاه 
سه جام می خسروانی بخورد 
پراندیشه شد سر سوی خواب کرد 
پراگنده گشتند لشکر همه 
چو در خواب شد شهریار رمه 
بخفت او و از دشت برخاست باد 
که کس باد ازان سان ندارد به یاد 
فروبرده چوب ستاره بکند  
بزد بر سر شهریار بلند  
جهانجوی شاپور جنگی بمرد 
کلاه کیی دیگری را سپرد 
میاز و مناز و متاز و مرنج 
چه تازی به کین و چه نازی به گنج
که بهر تو اینست زین تیره گوی 
هنر جوی و راز جهان را مجوی 
که گر بازیابی به پیچی بدرد 
پژوهش مکن گرد رازش مگرد
چنین است کردار این چرخ تیر
    چه با مرد برنا چه با مردپیر

پسر شاپور سوم، بهرام مدتی در سوک پدر در عزاست و بعد از آن بر تخت می‌نشیند و مهم‌ترین اصول، بخشش مال و رضای پروردگار را می‌داند

خردمند و شایسته بهرامشاه 
همی داشت سوک پدر چندگاه 
چو بنشست بر جایگاه مهی 
چنین گفت بر تخت شاهنشهی
که هر شاه کز داد گنج آگند 
بدانید کان گنج نپراگند 
ز ما ایزد پاک خشنود باد 
بداندیش را دل پر از دود باد 
همه دانش اوراست ما بنده ایم
 که کاهنده و هم فزاینده ایم
 +++
جهاندار یزدان بود داد و راست
که نفزود در پادشاهی نه کاست
 کسی کو به بخشش توانا بود
خردمند و بیدار و دانا بود 
 نباید که بندد در گنج سخت 
به ویژه خداوند دیهیم و تخت 
وگر چند بخشی ز گنج سخن 
 برافشان که دانش نیاید به بن
ز نیک و بدیها به یزدان گرای
چو خواهی که نیکیت ماند به جای
 اگر زو شناسی همه خوب و زشت
بیابی به پاداش خرم بهشت
 وگر برگزینی ز گیتی هوا
بمانی به چنگ هوا بی نوا 
 چو داردت یزدان بدو دست یاز
بدان تا نمانی به گرم و گداز 
 چنین است امیدم به یزدان پاک
که چون سر بیارم بدین تیره خاک 
 جهاندار پیروز دارد مرا 
همان گیتی افروز دارد مرا 
گر اندر جهان داد بپراگنم
ازان به که بیداد گنج آگنم
 که ایدر بماند همه رنج ما 
به دشمن رسد بی گمان گنج ما
که تخت بزرگی نماند به کس 
جهاندار باشد ترا یار بس 
بد و نیک ماند ز ما یادگار
  تو تخم بدی تا توانی مکار 

با گذشت چهارده سال از پادشاهی بهرام شاپور، او بیمار می‌شود و چون بدون داشتن فرزندی (یا فرزند پسر)  از دنیا رفته پادشاهی به برادر کوچکترش یعنی یزدگرد می‌رسد  

چو شد سال آن پادشا بر دو هفت 
به پالیز آن سرو یازان بخفت 
به یک چندگه دیر بیمار بود
دل کهتران پر ز تیمار بود
 نبودش پسر پنج دخترش بود بدو 
یکی کهتر از وی برادرش بود
داد ناگاه گنج و سپاه 
همان مهر شاهی و تخت و کلاه
جهاندار برنا ز گیتی برفت 
برو سالیان برگذشته دو هفت 
ایا شست و سه ساله مرد کهن
تو از باد تا چند رانی سخن 

حال درزمان پادشاهی یزدگرد چه اتفاقی می‌افتد، می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. سپاس از همراهی شما

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
آژدن = آبرجستگی‌های روی جامه
سفله = فرومایه، بدسرشت
گواژه = طعنه زدن
ستاره = شمسه ٔ قبه های رنگین که معماران بر سقوف منازل میسازند. (از شرح خاقانی ، از غیاث ). || رایت و علم . (برهان ). درفش . بیرق
یازیدن = قصد چیزی را کردن
ابیانی که خیلی دوست داشتم
چنان دان که خوردیم و بر ما گذشت
چو مردی همه رنج ما باد گشت

همان روز تو ناگهان بگذرد 
در توبه بگزین و راه خرد

بدانید کان کس که گوید دروغ 
نگیرد ازین پس بر ما فروغ 
دروغ از بر ما نباشد ز رای
 که از رای باشد بزرگی به جای

جهاندارمان باد فریادرس 
 که تخت بزرگی نماند به کس 

میاز و مناز و متاز و مرنج 
چه تازی به کین و چه نازی به گنج
که بهر تو اینست زین تیره گوی 
هنر جوی و راز جهان را مجوی 
که گر بازیابی به پیچی بدرد 
پژوهش مکن گرد رازش مگرد

 کسی کو به بخشش توانا بود
خردمند و بیدار و دانا بود 
 نباید که بندد در گنج سخت 
به ویژه خداوند دیهیم و تخت 
وگر چند بخشی ز گنج سخن 
 برافشان که دانش نیاید به بن
ز نیک و بدیها به یزدان گرای
چو خواهی که نیکیت ماند به جای

 چنین است امیدم به یزدان پاک
که چون سر بیارم بدین تیره خاک 
 جهاندار پیروز دارد مرا 
همان گیتی افروز دارد مرا 
گر اندر جهان داد بپراگنم
ازان به که بیداد گنج آگنم
 که ایدر بماند همه رنج ما 
به دشمن رسد بی گمان گنج ما
که تخت بزرگی نماند به کس 
جهاندار باشد ترا یار بس 
بد و نیک ماند ز ما یادگار
  تو تخم بدی تا توانی مکار 

شجره نامه
 اردشیر --- شاپور--- اورمزد --- بهرام --- بهرام بهرام --- بهرام بهرامیان--- نرسی --- اومزد ---شاپور (دوم) ---اردشیر نکوکار (برادر شاپور دوم)-- شاپور سوم --- بهرام شاپور --- یزدگرد بزه‌کار (برادر بهرام شاپور)

قسمتهای پیشین
ص 1354 پادشاهی یزدگرد بزه‌کار

© All rights reserved

No comments:

Post a Comment

Note: only a member of this blog may post a comment.