رقص روبان ساتن با ارتعاشات جریان خنک و مرطوبی که از دهانه کولر به اتاق می ریخت و طعم زردالوی رسیده ای که شاید فقط به خاطر اینکه کاری انجام داده باشم، در دهانم گذاشتم، بودنم را در ایران را مجددا متذکر شدند.
حس ممتد و شیرین به آغوش وطن برگشتن، گرچه چون اکسیر حیات جانم می بخشید ولی هوای سنگین دلگیری چیزی از روحم را می کاست و با وجود ژرفی همه شادی هایی که بر من مکرر عارض میشد باز آزردگی روان در من نمودی واضح داشت.
…
وهم بود یا واقعیت، نمی دانم . هر چه بود کثرت سلطه جویانه دردی پرگزش را به تراکم در خود داشت. دوست داشتم که بنویسم و مصداقی عینی برای سردرگمی هایم خلق کنم تا شاید توفیقی شود و در سیطره ذهن چاره جو قدری رهایی یابم.
…
صفحه وبلاگم مسدود بود! به یکی از وبلاگهای داخل ایران پیوستم. شاید زنده بگور شده ای بودم که روزنی می جستم چرا که نیاز به ارتباط با فضایی بازتر از آنچه که دخمه گور نثارم می کرد داشتم.
نمی دانم،
ه ی چ
نمی دانم
© All rights reserved
انگار که همهچیز پرست از حسرت های جان سوز و دائمی. تک تک لحظه ها و نفسها.هر دم و بازدم با
ReplyDeleteدردست و زندانی که بر درش قفلی نیست و نه زندان بانی!
لیک زندانی
بایستی که
زندانی بماند
وبلاگ خوبی دارین
ReplyDeleteبا درود و سپاس از لطف هر دو خوانندهی گرامی. ممنون که نوشته ها را می خوانید
ReplyDelete