Pages

Tuesday, 18 December 2018

شاهنامه‌خوانی در منچستر 162

داستان به پادشاهی اسکندر رسیده و ماجراجویی‌ها و جهان‌گردی‌های او. اسکندر در شاهنامه مردی است منصف و عاشق جهان‌گردی. خیلی اوقات به قصد دیدن جهان و آموختن شیوه‌ی زندگی دیگران است که به جایی می‌رود و در هنگام ورود اعلام می‌کند که قصد ماندن در سرزمین شما را ندارم و درحال گذر هستم. با این حال همیشه سپاهش را هم در کنار داشته و وقتی که به او اجازه‌ی عبور داده نمی‌شده یا به مبارزه طلبیده می‌شده وارد جنگ می‌شود. حال ببینیم عجایبی که بعد از عبور از سرزمین قیدافه (که در جلسه‌ی قبل به آن پرداختیم) به آن‌ها می‌رسد چیست

ابتدا اسکندر به شهر برهمن‌ها می‌رسد

وزان جایگه لشکر اندر کشید
دمان تا به شهر برهمن رسید
 بدان تا ز کردارهای کهن 
بپرسد ز پرهیزگاران سخن
برهمن چو آگه شد از کار شاه
که آورد زان روی لشگر به راه
پرستنده مرد اندر آمد ز کوه 
   شدند اندران آگهی همگروه

برهمن‌ها نامه‌ای به اسکندر می‌نویسند که ما مردمانی خداپرست هستیم و اگر به قصد جمع کردن مال و منال آمدی بدان که ما هیچ نداریم

دگر گفت کای شهریار سترگ
ترا داد یزدان جهان بزرگ
چه داری بدین مرز بی‌ارز رای
نشست پرستندگان خدای
گرین آمدنت از پی خواسته‌ست
خرد بی‌گمان نزد تو کاسته‌ست
بر ما شکیبایی و دانش است
ز دانش روانها پر از رامش است
شکیبایی از ما نشاید ستد
نه کس را ز دانش رسد نیز بد

اسکندر هم اینگونه پاسخ می‌دهد که من به شما آزاری نمی‌رسانم. سپاهش را همانجا می‌گذارد و به سمت برهمن‌ها می‌رود. آنها هم به پیشواز او میایند 

سکندر فرستاده و نامه دید
بی‌آزاری و رامشی برگزید
سپه را سراسر هم آنجا بماند
خود و فیلسوفان رومی براند
پرستنده آگه شد از کار شاه
پذیره شدندش یکایک به راه
ببردند بی‌مایه چیزی که بود
که نه گنج بدشان نه کشت و درود
+++ 
 پوشیدنی و ز گستردنی
همه بی‌نیازیم از خوردنی
برهنه چو زاید ز مادر کسی
نباید که نازد بپوششی بسی
وز ایدر برهنه شود باز خاک
همه جای ترس است و تیمار و باک
زمین بستر و پوشش از آسمان
به ره دیده‌بان تا کی آید زمان
جهانجوی چندین بکوشد به چیز
که آن چیز کوشش نیرزد به نیز
چنو بگذرد زین سرای سپنج
ازو بازماند زر و تاج و گنج
چنان دان که نیکیست همراه اوی
به خاک اندر آید سر و گاه اوی

اسکندر که می‌خواهد از دانش برهمن‌ها بهره ببرد می‌پرسد که مرده‌ها یا زنده‎ها بیشترند. آنها هم پاسخ می‌دهند که همین زنده‌ها هم می‌میرند و جهان را برای بعدی‌ها می‌گذارند و می‌روند

سکندر بپرسید که کاندر جهان
فزون آشکارا بود گر نهان
همان زنده بیش است گر مرده نیز
کزان پس نیازش نیاید به چیز
چنین داد پاسخ که ای شهریار
تو گر مرده را بشمری صدهزار
ازان صد هزاران یکی زنده نیست
خنک آنک در دوزخ افگنده نیست
بباید همین زنده را نیز مرد
یکی رفت و نوبت به دیگر سپرد

بعد اسکندر می‌پرسد که آیا خشکی بیشتر است یا آب. برهمن‌ها پاسخ می‌دهند که همان آب را هم خاک نگه‌داشته - زیر آنها خاک است

بپرسید خشکی فزون‌تر گر آب
بتابد بروبر همی آفتاب
برهمن چنین داد پاسخ به شاه
که هم آب را خاک دارد نگاه

اسکندر می‌پرسد چه کسی آگاه و بیدار است و گنه‌کار کیست برهمن هم پاسخ می‌دهد که گنه‌کارترین کس مردمی هستند که   خرد آنها از کینه و آزشان کمتر است

بپرسید کز خواب بیدار کیست
به روی زمین بر گنهکار کیست
که جنبندگانند و چندی زیند
ندانند کاندر جهان برچیند
برهمن چنین داد پاسخ بدوی
که ای پاکدل مهتر راست گوی
گنهکارتر چیز مردم بود
که از کین و آزش خرد گم بود
چو خواهی که این را بدانی درست
تن خویشتن را نگه کن نخست
که روی زمین سربسر پیش تست
تو گویی سپهر روان خویش تست
همی رای داری که افزون کنی
ز خاک سیه مغز بیرون کنی
روان ترا دوزخ است آرزوی
مگر زین سخن بازگردی به خوی

باز اسکندر می‌پرسد پادشاه و فرمانروای جان ما کیست و برهمن پاسخ می‌دهد که آز و طمع پادشاه جان همه‌ی ماست و این اوست که ما را به گناه فرمان می‌دهد

دگر گفت بر جان ما شاه کیست
به کژی بهر جای همراه کیست
چنین داد پاسخ که آز است شاه
سر مایهٔ کین و جای گناه

اسکندر سپس می‌پرسد که ذات آز چیست و برهمن می‌گوید که آز و نیاز دو دیو هستند که خود دیوساز هم هستند. یکی از کمی لبانش خشک است و یکی از زیادی شبها خوابش نمی‌برد

بپرسید خود گوهر از بهر چیست
کش از بهر بیشی بباید گریست
چنین داد پاسخ که آز و نیاز
دو دیوند بیچاره و دیوساز
یکی را ز کمی شده خشک لب
یکی از فزونیست بی‌خواب شب
همان هر دو را روز می بشکرد
خنک آنک جانش پذیرد خرد

اسکندر می‌گوید که از من چیزی بخواهید تا در اختیارتان بگذارم، من از هیچ‌چیزی برای شما دریغ نخواهم کرد و برهمن‌ها پاسخ می‌دهند که ما را از پیری و مرگ برهان. اسکندر هم می‌گوید که بر این توانمد نیستم چرا که از مرگ رهایی نیست. برهمن هم می‌گوید ای پادشاه تو که خود این را می‌دانی چرا این‌همه در جهان به دنبال این چیز و آن چیزی. می‌دانی که بالاخره مرگ تو را درمی‌رباید و هر آنچه اندوخته‌ای به دیگران می‌رسد. چرا به خاطر دیگران این همه خودت را آزار می‌دهی

بپرسید پس شاه فرمانروا
که حاجت چه باشد شما را به ما
ندارم دریغ از شما گنج خویش
نه هرگز براندیشم از رنج خویش
بگفتند کای شهریار بلند
در مرگ و پیری تو بر ما ببند
چنین داد پاسخ ورا شهریار
که بامرگ خواهش نیاید به کار
چه پرهیزی از تیز چنگ اژدها
که گرزآهنی زو نیابی رها
جوانی که آید بمابر دراز
هم از روز پیری نیابد جواز
برهمن بدو گفت کای پادشا
جهاندار و دانا و فرمانروا
چو دانی که از مرگ خود چاره نیست
ز پیری بتر نیز پتیاره نیست
جهان را به کوشش چه جویی همی
گل زهر خیره چه بویی همی
ز تو بازماند همین رنج تو
به دشمن رسد کوشش و گنج تو
ز بهر کسان رنج بر تن نهی
ز کم دانشی باشد و ابلهی

اسکندر بعد از آن باز به راهش ادامه می‌دهد به سرزمین عجیبی کنار دریا می‌رسد که مردان هم صورتشان را در شالی پیچیده بودند و زبانشان نه ترکی بود و نه چینی، نه پهلوی نه تازی و نه خسروی. در همان موقع کوهی روی آب ظاهر می‌شود و اسکندر می‌خواهد که بداند که آن کوه چیست. تا میاید که سوار کشتی شود و به آن کوه نزدیک کسی از مشاورانش می‌گوید خودت نرو. او هم چند نفر را با کشتی به دریا می‌فرستد تا از نزدیک ببینند که این کوه چیست. آنها هم تا به دریا می‌روند این کوه عظیم (نهنگی؟) از آب بیرون میاد و بعد به قعر دریا فرو می‌رود. کشتی را هم با خود به ته دریا می‌برد و همه‌ی سرنشینان کشتی از بین می‌روند

همی رفت منزل به منزل به راه
ز ره رنجه و مانده یکسر سپاه
ز شهر برهمن به جایی رسید
یکی بی‌کران ژرف دریا بدید
بسان زنان مرد پوشیده روی
همی رفت با جامه و رنگ و بوی
زبانها نه تازی و نه خسروی
نه ترکی نه چینی و نه پهلوی
ز ماهی بدیشان همی خوردنی
به جایی نبد راه آوردنی
شگفت اندر ایشان سکندر بماند
ز دریا همی نام یزدان بخواند
هم‌انگاه کوهی برآمد ز آب
بدو پاره شد زرد چون آفتاب
سکندر یکی تیز کشتی بجست
که آن را ببیند به دیده درست
یکی گفت زان فیلسوفان به شاه
که بر ژرف دریا ترا نیست راه
بمان تا ببیند مر او را کسی
که بهره ندارد ز دانش بسی
ز رومی و از مردم پارسی
بدان کشتی اندر نشستند سی
یکی زرد ماهی بد آن لخت کوه
هم‌انگه چو تنگ اندر آمد گروه
فروبرد کشتی هم اندر شتاب
هم آن کوه شد ناپدید اندر آب

بعد هم به نیزاری می‌رسند که پر از جانورانی چون مار و عقرب بود که تعداد زیادی از سربازان را هم می‌کشند. آنها هم نیستان را به آتش می‌کشند  

وزان جایگه لشکر اندر کشید
یکی آبگیری نو آمد پدید
به گرد اندرش نی بسان درخت
تو گفتی که چوب چنارست سخت
ز پنجه فزون بود بالای اوی
چهل رش بپیمود پهنای اوی
همه خانه‌ها کرده از چوب و نی
زمینش هم از نی فروبرده پی
نشایست بد در نیستان بسی
ز شوری نخورد آب او هرکسی
چو بگذشت زان آب جایی رسید
که آمد یکی ژرف دریا پدید
جهان خرم و آب چون انگبین
همی مشک بویید روی زمین
بخوردند و کردند آهنگ خواب
بسی مار پیچان برآمد ز آب
وزان بیشه کژدم چو آتش به رنگ
جهان شد بران خفتگان تار و تنگ
به هر گوشه‌ای در فراوان بمرد
بزرگان دانا و مردان گرد
+++
سپاهش ز دریا بیکسو شدند
بران نیستان آتش اندر زدند


 آز آنجا اسکندر به سرزمین حبش می‌رود و جنگی هم بین سربازان او با جنگاوران حبش درمی‌گیرد

وزان جایگه رفت خورشیدفش
بیامد دمان تا زمین حبش
ز مردم زمین بود چون پر زاغ
سیه گشته و چشمها چون چراغ
تناور یکی لشکری زورمند
برهنه تن و پوست و بالابلند
+++
ه جای سنان استخوان داشتند
همی بر تن مرد بگذاشتند
به لشکر بفرمود پس شهریار
که برداشتند آلت کارزار
برهنه به جنگ اندر آمد حبش
غمی گشت زان لشکر شیرفش
+++
وزان جایگه تیز لشکر براند
بسی نام دادار گیهان بخواند

اسکندر باز به راه خود ادامه می‌دهد و نهایتا به سرزمینی می‌رسد که اسیر اژدهایی هستند که مجبورند هر روز پنج گاو برای غذای او ببرند تا او به سمت دیگر کوه نیاید و آنها در امان باشند. اسکندر هم دستور می‌دهد تا آن روز گاوی برای غذای اژدها نبرند. اژدها هم که گرسنه می‌شود به سمت دیگر کوه میاید و سربازان اسکندر او را به وسیله‌ی تیر و مشغل دور می‌کنند. بعد اسکندر دستور می‌دهد پنج گاو سر می‌برند و پوستشان را به زهر و نفت آلوده می‌کند و سر گاو‌ها را به بدنشان می‌دوزند. فردا گاوها را که می‌برند اژدها که گرسنه است آنها را سریع می‌بلعد و از زهر و نفت بیتاب می‌شود و خودش را به زمین و آسمان می‌زند. اسکندر هم اژدها را می‌کشد
  
چو نزدیکی نرم‌پایان رسید
نگه کرد و مردم بی‌اندازه دید
نه اسپ و نه جوشن نه تیغ و نه گرز
ازان هر یکی چون یکی سرو برز
چو رعد خروشان برآمد غریو
برهنه سپاهی به کردار دیو
یکی سنگ‌باران بکردند سخت
چو باد خزان برزند بر درخت
به تیر و به تیغ اندر آمد سپاه
تو گفتی که شد روز روشن سیاه
چو از نرم‌پایان فراوان بماند
سکندر برآسود و لشکر براند
بشد تازیان تا به شهری رسید
که آن را کران و میانه ندید
به آیین همه پیش باز آمدند
گشاده‌دل و بی‌نیاز آمدند
ببردند هرگونه گستردنی
ز پوشیدنیها و از خوردنی
سکندر بپرسید و بنواختشان
براندازه بر پایگه ساختشان
+++
یکی اژدهایست زان روی کوه
که مرغ آید از رنج زهرش ستوه
نیارد گذشتن بروبر سپاه
همی دود زهرش برآید به ماه
همی آتش افروزد از کام اوی
دو گیسو بود پیل را دام اوی
همه شهر با او نداریم تاو
خورش بایدش هر شبی پنج گاو
بجوییم و بر کوه خارا بریم
پر اندیشه و پر مدارا بریم
بدان تا نیاید بدین روی کوه
نینجامید از ما گروها گروه
+++
بفرمود سالار دیهیم جوی
که آن روز ندهند چیز بدوی
چو گاه خورش درگذشت اژدها
بیامد چو آتش بران تند جا
سکندر بفرمود تا لشکرش
یکی تیرباران کنند ازبرش
بزد یک دم آن اژدهای پلید
تنی چند ازیشان به دم درکشید
بفرمود اسکندر فیلقوس
تبیره به زخم آوریدند و کوس
همان بی‌کران آتش افروختند
به هرجای مشعل همی سوختند
چو کوه از تبیره پرآواز گشت
بترسید ازان اژدها بازگشت
+++
درم داد سالار چندی ز گنج
بیاورد با خویشتن گاو پنج
بکشت و ز سرشان برآهخت پوست
بدان جادوی داده دل مرد دوست
بیاگند چرمش به زهر و به نفت
سوی اژدها روی بنهاد تفت
مران چرمها را پر از باد کرد
ز دادار نیکی دهش یاد کرد
بفرمود تا پوست برداشتند
همی دست بر دست بگذاشتند
چو نزدیکی اژدها رفت شاه
بسان یکی ابر دیدش سپاه
زبانش کبود و دو چشمش چو خون
همی آتش آمد ز کامش برون
چو گاو از سر کوه بنداختند
بران اژدها دل بپرداختند
فرو برد چون باد گاو اژدها
چو آمد ز چنگ دلیران رها
چو از گاو پیوندش آگنده شد
بر اندام زهرش پراگنده شد
همه رودگانیش سوراخ کرد
به مغز و به پی راه گستاخ کرد
همی زد سرش را بران کوه سنگ
چنین تا برآمد زمانی درنگ
سپاهی بروبر ببارید تیر
به پای آمد آن کوه نخچیرگیر
وزان جایگه تیز لشکر براند
تن اژدها را هم‌انجا بماند

‌حال بقیه‌ی ماجراهای اسکندر چه هستن د،می‌ماند برای جلسه‌ی بعدی شاهنامه‌خوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما

در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می‌شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید



لغاتی که آموختم
برهمن = پیشوای دین برهمایی

ابیانی که خیلی دوست داشتم
پیامست از مرگ موی سپید
به بودن چه داری تو چندین امید

بدیدند بادافره ایزدی
چو گشتند باز از ره بخردی
کس از خواست یزدان کرانه نیافت
ز کار زمانه بهانه نیافت
  
قسمتهای پیشین
ص  1230 بیاورد لشکر به کوهی دگر

© All rights reserved

No comments:

Post a Comment

Note: only a member of this blog may post a comment.