رستم به خواب ابدی رفته و پسرش فرامرز از قاتلان او (پادشاه کابل و شغاد) انتقام گرفته. حال شاهنامهی بعد رستم را آغاز میکنیم
اولین داستان در این بخش پادشاهی بهمن است. بهمن پسر اسفندیار است که وفتی رستم اسفندیار را زخمی کرده و او در حال مرگ است، پسر خود بهمن را به رستم میسپارد و از رستم میخواهد تا بهمن را زیر پر و بال خود بگیرد و به او آداب بزم و رزم را بیاموزد و به پادشاهی برساندش. رستم هم برخلاف هشتار زواره میپذیرد و بهمن را تعلیم میدهد و وقتی او را از هر جهت آماده میبیند به ایران میفرستد
اولین داستان در این بخش پادشاهی بهمن است. بهمن پسر اسفندیار است که وفتی رستم اسفندیار را زخمی کرده و او در حال مرگ است، پسر خود بهمن را به رستم میسپارد و از رستم میخواهد تا بهمن را زیر پر و بال خود بگیرد و به او آداب بزم و رزم را بیاموزد و به پادشاهی برساندش. رستم هم برخلاف هشتار زواره میپذیرد و بهمن را تعلیم میدهد و وقتی او را از هر جهت آماده میبیند به ایران میفرستد
گشتاسپ که برخلاف وعدههای فراوان تاج و تخت شاهی را به اسفندیار پسرش نسپرده (حتی برای اینکه از شر اسفندیار خلاص شود او را به زابلستان فرستاد تا رستم را دستبسته بیاورد. چون میدانست که هرگز رستم تسلیم نمیشود تا دستبسته او را به ایران ببرند) بعد از سالیان طولانی که پادشاهی کرده بود وقتی میبیند که چیزی به آخر عمرش نمانده وصیت میکند که بعد از او پادشاهی به فرزند اسفندیار، بهمن برسد. او بهمن را به عدل و داد میخواند و از دنیا میرود
چو گشتاسپ را تیره شد روی بخت
بیاورد جاماسپ را پیش تخت
بدو گفت کز کار اسفندیار
چنان داغ دل گشتم و سوکوار
که روزی نبد زندگانیم خوش
دژم بودم از اختر کینه کش
پس از من کنون شاه بهمن بود
همان رازدارش پشوتن بود
مپیچید سرها ز فرمان اوی
مگیرید دوری ز پیمان اوی
یکایک بویدش نماینده راه
که اویست زیبای تخت و کلاه
بدو داد پس گنجها را کلید
یکی باد سرد از جگر برکشید
بدو گفت کار من اندر گذشت
هم از تارکم آب برتر گذشت
نشستم به شاهی صد و بیست سال
ندیدم به گیتی کسی را همال
تو اکنون همی کوش و با داد باش
چو داد آوری از غم آزاد باش
.....
اگر بودن اینست شادی چراست
شد از مرگ درویش با شاه راست
بخور هرچ برزی و بد را مکوش
به مرد خردمند بسپار گوش
گذر کرد همراه و ما ماندیم
ز کار گذشته بسی خواندیم
به منزل رسید آنک پوینده بود
رهی یافت آن کس که جوینده بود
نگیرد ترا دست جز نیکوی
گر از پیر دانا سخن بشنوی
+++
بفگت این و شد روزگارش به سر
زمان گذشته نیامد به بر
یکی دخمه کردندش از شیز و عاج
برآویختند از بر گاه تاج
همین بودش از رنج و ز گنج بهر
بدید از پس نوش و تریاک زهر
بهمن که به تخت پادشاهی نشست اولین کاری که تصمیم گرفت انجام بدهد، انتقام گرفتن از خون پدرش اسفندیار بود. با بزرگان کشور صحبت کرد و آنها هم قبول کردند که برای انتقام گرفتن از زال به زابلستان بروند
چو بهمن به تخت نيا بر نشست
کمر با ميان بست و بگشاد دست
سپه را درم داد و دينار داد
همان کشور و مرز بسيار داد
يکي انجمن ساخت از بخردان
بزرگان و کار آزموه ردان
چنين گفت کز کار اسفنديار
ز نيک و بد گردش روزگار
همه ياد داريد پير و جوان
هرانکس که هستيد روشن روان
که رستم گه زندگاني چه کرد
همان زال افسونگر آن پيرمرد
+++
همانا که بر خون اسفنديار
به زاري بگريد به ايوان نگار
هم از خون آن نامداران ما
جوانان و جنگي سواران ما
هر آنکس که او باشد از آب پاک
نيارد سر گوهر اندر مغاک
+++
فرامرز کز بهر خون پدر
به خورشيد تابان برآورد سر
به کابل شد و کين رستم بخواست
همه بوم و بر کرد با خاک راست
زمين را ز خون بازنشناختند
همي باره بر کشتگان تاختند
به کينه سزاوارتر کس منم
که بر شير درنده اسپ افگنم
اگر بشمري در جهان نامدار
سواري نبيني چو اسفنديار
چه بيند و اين را چه پاسخ دهيد
بکوشيد تا راي فرخ نهيد
چو بشنید گفتار بهمن سپاه
هرانکس که بد شاه را نیکخواه
به آواز گفتند ما بنده ایم
همه دل به مهر تو آگنده ایم
ز کار گذشته تو داناتری
ز مردان جنگی تواناتری
به گیتی همان کن که کام آیدت
وگر زان سخن فر و نام آیدت
نپیچد کسی سر ز فرمان تو
که یارد گذشتن ز پیمان تو
چو پاسخ چنین یافت از لشکرش
به کین اندرون تیزتر شد سرش
همه سیستان را بیاراستند
برین بر نهادند و برخاستند
به شبگیر برخاست آوای کوس
شد از گرد لشکر سپهر آبنوس
اشکر بهمن تا نزدیک رود هیرمند میرود. بهمن سواری را به دربار زال میفرستد. فرستاده پیامی از جانب بهمن به زال میدهد که من برای انتقام از خون پدرم آمدم و دمار از روزگار همهی شما درمیاورم. زال هم در پاسخ میگوید که ما تو را بزرگ کردهایم و اکنون هم عزادار رستم هستیم. رستم خیلی سعی کرد که اسفندیار را راضی کند تا قبول کند تا رستم با پای خود به پیش گشتاسب بیاید ولی اسفندیار قبول نکرد و آنچه تقدیر بئد انجام شد. من خودم هم از این بابت ناراحتم. حالا تو ببخش و ما را امان ده. اگر قبول کنی همهی گنج سام را به تو میدهم
چو آمد به نزدیکی هیرمند
فرستاده یی برگزید ارجمند
فرستاد نزدیک دستان سام
بدادش ز هر گونه چندی پیام
چنین گفت کز کین اسفندیار
مرا تلخ شد در جهان روزگار
هم از کین نوش آذر و مهر نوش
دو شاه گرامی دو فرخ سروش
ز دل کین دیرینه بیرون کنیم
همه بوم زابل پر از خون کنیم
فرستاده آمد به زابل بگفت
دل زال با درد و غم گشت جفت
چنین داد پاسخ که گر
براندیشد از کار اسفندیار
شهریار بداند که آن بودنی کار بود
مرا زان سخن دل پرآزار بود
تو بودی به نیک و بد اندر میان
ز من سود دیدی ندیدی زیان
نپیچید رستم ز فرمان اوی
دلش بسته بودی به پیمان اوی
پدرت آن گرانمایه شاه بزرگ
زمانش بیامد بدان شد سترگ
+++
همان کهتر و دایگان تو بود
به لشکر ز پرمایگان تو بود
به زاری کنون رستم اندرگذشت
همه زابلستان پرآشوب گشت
شب و روز هستم ز درد پسر
پر از آب دیده پر از خاک سر
خروشان و جوشان و دل پر ز درد
دو رخ زرد و لبها شده لاژورد
که نفرین برو باد کو را ز پای
فگند و بر آنکس که بد رهنمای
گر ایدونک بینی تو پیکار ما
به خوبی براندیشی از کار ما
+++
بیایی ز دل کینه بیرون کنی
به مهر اندرین کشور افسون کنی
همه گنج فرزند و دینار سام
کمرهای زرین و زرین ستام
چو آیی به پیش تو آرم همه
تو شاهی و گردنکشانت رمه
فرستاده را اسپ و دینار داد
ز هرگونه یی چیز بسیار داد
بهمن اما وقتی پیام زال را دریافت میکند آنرا نمیپذیرد به سمت شهر زابل راه میافتد. زال که متوجه میشود بهمن به آنجا آمده به پیشواز او میرود و به او احترام میگذارد و میگوید که ما تو را پرورش دادیم حالا هم ببین من به خواری نزد تو آمدم از تصمیم انتقام گرفتن از ما منصرف شو. بهمن اما صحبتهای زال را نمیپذیرد و دستور میدهد تا او را به بند بکشند و بعد هم تمام اموال او را تصاحب میکند، هرآنچه که رستم طی سالها با رنج جمعآوری کرده همه را بار شتر میکند
چو بشنید ازو بهمن نیک بخت
نپذرفت پوزش برآشفت سخت
به شهر اندر آمد دلی پر ز درد
سری پر ز کین لب پر از باد سرد
پذیره شدش زال سام سوار
هم از سیستان آنک بد نامدار
چو آمد به نزدیک بهمن فراز
پیاده شد از باره بردش نماز
بدو گفت هنگام بخشایش است
ز دل درد و کین روز پالایش است
ازان نیکویها که ما کرده ایم
ترا در جوانی بپرورده ایم
ببخشای و کار گذشته مگوی
هنر جوی وز کشتگان کین مجوی
که پیش تو دستان سام سوار
بیامد چنین خوار و با دستوار
+++
برآشفت بهمن ز گفتار اوی
چنان سست شد تیز بازار اوی
هم اندر زمان پای کردش به بند
ز دستور و گنجور نشنید پند
ز ایوان دستان سام سوار
شتر بارها برنهادند بار
ز دینار وز گوهر نابسود
ز تخت وز گستردنی هرچ بود
ز سیمینه و تاجهای به زر
ز زرینه و گوشوار و کمر
از اسپان تازی به زرین ستام
ز شمشیر هندی به زرین نیام
همان برده و بدره های درم
ز مشک و ز کافور وز بیش و کم
که رستم فراز آورید آن به رنج
ز شاهان و گردنکشان یافت گنج
خبر به فرامرز که در مرز بَست بوده میرسد او هم با لشکریانش صحبت میکند که زواره (برادر رستم) به او گفته بود که این بچه شیر را که بزرگ کنی به محض اینکه چنگ و دندان درآورد در پی انتقام برمیاید ولی پدرم به گفتههای او توجه نکرد و بهمن را زیر حمایت خود گرفت. حالا به بهانهی کینخواهی از خون اسفندیار بهمن، نیای مرا که اینهمه برای ایران جنگیده، در بند کرده. شما تصمیم بگیرید که چگونه با این مسئله برخورد کنیم. سپاهیان هم قبول کردند تا با لشکر بهمن بجنگند
غمی شد فرامرز در مرز بست
ز در دنیا دست کین را بشست
همه نامداران روشن روان
برفتند یکسر بر پهلوان
بدان نامداران زبان برگشاد
ز گفت زواره بسی کرد یاد
که پیش پدرم آن جهاندیده مرد
همی گفت و لبها پر از بادسرد
که بهمن ز ما کین اسفندیار
بخواهد تو این را به بازی مدار
پدرم آن جهاندیده ی نامور
ز گفت زواره بپیچید سر
نپذرفت و نشنید اندرز او
ازو گشت ویران کنون مرز او
نیا چون گذشت او به شاهی رسید
سر تاج شاهی به ماهی رسید
کنون بهمن نامور شهریار
همی نو کند کین اسفندیار
+++
نیای من آن نامدار بلند
گرفت و به زنجیر کردش به بند
که بودی سپر پیش ایرانیان
به مردی بهر کینه بسته میان
چه آمد بدین نامور دودمان
که آید ز هر سو بمابر زیان
پدر کشته و بند سایه نیا
به مغز اندرون خون بود کیمیا
به تاراج داده همه مرز خویش
نبینم سر مایه ی ارز خویش
شما نیز یکسر چه گویید باز
هرانکس که هستید گردن
بگفتند کای گرد روشن روان
فراز پدر بر پدر بر توی پهلوان
همه یک به یک پیش تو بنده ایم
برای و به فرمان تو زنده ایم
چو بشنید پوشید خفتان جنگ
دلی پر ز کینه سری پر ز ننگ
سپه کرد و سر سوی بهمن نهاد
ز رزم تهمتن بسی کرد یاد
دو سپاه مقابل هم قرار گرفتند جنگی خونینی درگرفت. بادی در جهت سپاه فرامرز شروع به وزیدن میکند. سپاه ایران هم از آن بهره میبرد و در پناه آن به لشکر فرامرز میتازد و خیلیها کشته میشوند و فرامرز هم دستگیر میشود. فرامرز را زنده به دار میآویزند و بعد با تیر او را میکشند - یادداشتی به خود: از خیلی نظرها حمله سپاه ایران به فرامرز و زال همان رفتار امروز ماست. این ابیات را که میخواندم با خود فکر کردم مگر با مصدق چکار کردیم یا حتی فوتبالیستها و مربیانی که با بوق و کرنا و آغوش باز آنها را میپذیریم و هنوز کمی نگذشته به خون آنها تشنه میشویم. عجیب است که حداقل هزار سال پیش هم همین آش و همین کاسه بوده
بنه برنهاد و سپه برنشاند
به غور اندر آمد دو هفته بماند
فرامرز پیش آمدش با سپاه
جهان شد ز گرد سواران سپاه
وزان روی بهمن صفی برکشید
که خورشید تابان زمین را ندید
ز آواز شیپور و هندی درای
همی کوه را دل برآمد ز جای
بشست آسمان روی گیتی به قیر
ببارید چون ژاله از ابر تیر
ز چاک تبرزین و جر کمان
زمین گشت جنبان تر از آسمان
سه روز و سه شب هم برین رزمگاه
به رخشنده روز و به تابنده ماه
همی گرز بارید و پولاد تیغ
ز گرد سپاه آسمان گشت میغ
به روز چهارم یکی باد خاست
تو گفتی که با روز شب گشت راست
به سوی فرامرز برگشت باد
جهاندار گشت از دم باد شاد
همی شد پس گرد با تیغ تیز
برآورد زان انجمن رستخیز
ز بستی و از لشکر زابلی
ز گردان شمشیر زن کابلی
برآوردگه بر سواری نماند
وزان سرکشان نامداری نماند
همه سربسر پشت برگاشتند
فرامرز را خوار بگذاشتند
همه رزمگه کشته چون کوه
به هم برفگنده ز هر دو گروه
کوه فرامرز با اندکی رزمجوی
به مردی به روی اندر آورد روی
همه تنش پر زخم شمشیر بود
که فرزند شیران بد و شیر بود
سرانجام بر دست یاز اردشیر
گرفتار شد نامدار دلیر
بر بهمن آوردش از رزمگاه
بدو کرد کین دار چندی نگاه
چو دیدش ندادش به جان زینهار
بفرمود داری زدن شهریار
فرامرز را زنده بر دار کرد
تن پیلوارش نگونسار کرد
ازان پس بفرمود شاه اردشیر
که کشتند او را به باران تیر
لغاتی که آموختم
کیمیا = مکر و حیله
ابیانی که خیلی دوست داشتم
تو اکنون همی کوش و با داد باش
چو داد آوری از غم آزاد باش
خردمند را شاد و نزدیک دار
جهان بر بداندیش تاریک دار
همه راستی کن که از راستی
تو اکنون همی کوش و با داد باش
چو داد آوری از غم آزاد باش
خردمند را شاد و نزدیک دار
جهان بر بداندیش تاریک دار
همه راستی کن که از راستی
بپیچد سر از کژی و کاستی
به بیشه درون شیر و نر اژدها
ز چنگ زمانه نیابد رها
قسمت های پیشین
ص 1141 رها کردن بهمن زال را و بازگشتن بایران
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.