Holing my mug in hand, I sit on the floor and rest my back to the radiator. So nice to be able to trust the warmth that won't let you down.
I start drinking tea in my half-filled mug. For a panicked second, my brain hesitate to direct the gulp of tea towards its usual path. I've had thousands cups of tea without any problem with the swallowing process. Scared of chocking on the second sip, I put the mug down. I become less of "me" everyday! Something is eating "me" away from inside.
It's time to let go and relearn some basic skills. I won't let this monster takeaway my ability to live I will re-learn how to stand up, how to lough. I most definitely re-learn how to enjoy a cup of tea even in the dark days of the Autumn ahead.
چای را در فنجانی چینی ریختم. فنجان به دست، روی زمین جلوی شوفاژ نشستم و پشتم را به شوفاژ تکیه دادم. چه خوب که شوفاژ آدم نیست که به ناگهان پشتت را خالی کند و بیخداحافظی برود. چشمانم را بستم و به مسیری که "به چه حالی من از آن کوچه گذشتم" فکر کردم. برایاینکه اشکم دوباره سرازیر نشود جرعهای چای سرکشیدم و به سختی آنرا فرودادم، نفس عمیقی کشیدم و به جرعهی دومی که میخواستم بنوشم فکر کردم. جرعهی دوم
چرا اینقدر از نوشیدن جرعهی دوم میترسم؟ شاید به گلویم بجهد. ولی نه! توانایی نوشیدن را دارم. میتوانم داشته باشم. خواهم داشت. ساده است. تمام عمر بدون آنکه لحظهای به چگونگی فرودادن آن بیندیشم هزاران چای نوشیدهام. نمیگذارم حدسزدنهای اشتباه خودم و واقعیتی که بر سرم آوار شده توانایی نوشیدن چای را هم از من بگیرد. نه! نخواهم گذاشت
دوباره میآموزم: ایستادن را، خندیدن را، لذت نوشیدن فنجانی چای را حتی در دلگیرترین و تنهاترین روزهای مهری مملو از بیمهری
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.