داستان تا جایی رسید که بعد از نمایش ساختگی توهین پادشاه کابل به شعاد (برادر رستم) و قهر و رفتن شعاد به نزد رستم و زال، رستم با زواره و صد سوار برای گوشمالی دادن پادشاه کابل راه میافتد ولی نزدیک کابل که میرسد پادشاه کابل برای پوزش به پیشواز میاید. رستم هم پوزش او را میپذیرد و با پادشاه کابل به شادی مینشینند. پادشاه کابل از رستم دعوت میکند تا سری به نخجیرگاه هم بزند. رستم هم که اهل شکار است میپذیرد
بفرمود تا رخش را زین کنند
همه دشت پر باز و شاهین کنند
کمان کیانی به زه بر نهاد
همی راند بر دشت او با شغاد
زواره همی رفت با پیلتن
تنی چند ازان نامدار انجمن
به نخچیر لشکر پراگنده شد
اگر کنده گر سوی آگنده شد
رخش به چاهی که در راه کنده شده میرسد و متوجه میشود که خطری در کمین است. از رفتن بازمیماند. رستم به شک و تردید رخش توجه نمیکند و با شلاق رخش را به جلو میراند. رخش هم به ناچار قدمی برمیدارد و با دوپا درون چاهی میافتد که کف آن با نیزه پوشیده شده. پهلوی رخش و پاهای رستم پاره و خونین میشود
زواره تهمتن بران راه بود
ز بهر زمان کاندران چاه بود
همی رخش زان خاک می یافت بوی
تن خویش را کرد چون گردگوی
همی جست و ترسان شد از بوی خاک
زمین را به نعلش همی کرد چاک
بزد گام رخش تگاور به راه
چنین تا بیامد میان دو چاه
دل رستم از رخش شد پر ز خشم
زمانش خرد را بپوشید چشم
یکی تازیانه برآورد نرم
بزد نیک دل رخش را کرد گرم
چو او تنگ شد در میان دو چاه
ز چنگ زمانه همی جست راه
دو پایش فروشد به یک چاهسار
نبد جای آویزش و کارزار
بن چاه پر حربه و تیغ تیز
نبد جای مردی و راه گریز
بدرید پهلوی رخش سترگ
بر و پای آن پهلوان بزرگ
رستم خودش را کمی بالا میکشد و شغاد را میبیند که بالای چاه ایستاده، متوجه میشود که کار کار شعاد است. به او میگوید کاری کردی که آبادیها به ویرانی تبدیل خواهد شد و خودت هم پشیمان میشوی. رستم از شغاد میخواهد تا حداقل با فرزند او (فرامرز) یکرو باشد. شغاد هم پاسخ میدهد که دیگر کسی از تو نخواهد ترسید و به تو باج نخواهد داد
به مردی تن خویش را برکشید
دلیر از بن چاه بر سر کشید
چو با خستگی چشمها برگشاد
بدید آن بداندیش روی شغاد
بدانست کان چاره و راه اوست
شغاد فریبنده بدخواه اوست
بدو گفت کای مرد بدبخت و شوم
ز کار تو ویران شد آباد بوم
پشیمانی آید ترا زین سخن
بپیچی ازین بد نگردی کهن
برو با فرامرز و یکتاه باش
به جان و دل او را نکوخواه باش
چنین پاسخ آورد ناکس شغاد
که گردون گردان ترا داد داد
تو چندین چه نازی به خون ریختن
به ایران به تاراج و آویختن
ز کابل نخوا هی دگر بار سیم
نه شاهان شوند از تو زین پس به بیم
که آمد که بر تو سرآید زمان
شوی کشته در دام آهرمنان
در همین موقع پادشاه کابل هم از راه میرسد و رستم را خونین میبیند. میگوید الان برایت دکتر میاورم. رستم میگوید که دیگر دکتر به کار من نمیاید. همه رفتنی هستیم و الان هم زمان رفتن من است ولی فرامرز انتقام مرا از تو خواهد گرفت
هم انگه سپهدار کابل ز راه
به دشت اندر آمد ز نخچیرگاه
گو پیلتن را چنان خسته دید
همان خستگیهاش نابسته دید
بدو گفت کای نامدار سپاه
چه بودت برین دشت نخچیرگاه
شوم زود چندی پزشک آورم
ز درد تو خونین سرشک آورم
مگر خستگیهات گردد درست
نباید مرا رخ به خوناب شست
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی
که ای مرد بدگوهر چاره جوی
سر آمد مرا روزگار پزشک
تو بر من مپالای خونین سرشک
فراوان نمانی سرآید زمان
کسی زنده برنگذرد باسمان
نه من بیش دارم ز جمشید فر
که ببرید بیور میانش به ار
نه از آفریدون وز کیقباد
بزرگان و شاهان فرخ نژاد
گلوی سیاوش به خنجر برید
گروی زره چون زمانش رسید
همه شهریاران ایران بدند
به رزم اندرون نره شیران بدند
برفتند و ما دیرتر ماندیم
چو شیر ژیان برگذر ماندیم
فرامرز پور جهان بین من
بیاید بخواهد ز تو کین من
رستم به شغاد میگوید من در حال مردن هستم و به زودی خواهم مرد ولی نمیخواهم که شیری در این حال به سراغ من بیاید و مرا بدرد. تیری در کمانم کن و آنرا به من برسان تا اگر لازم شد از خود دفاع کنم. شغاد که از دیدن ناتوانی رستم خوشحال است بدون فکر کردن کمان و تیر رستم را به او میدهد و خودش پشت درختی در همان نزدیکی مخفی میشود. رستم هم کمان را میکشد و تیر را طوری پرت میکند که از تنهی درخت عبور میکند و شغاد و درخت را بهم میدوزد. رستم خدا را شکر میگوید که توانسته خودش انتقام خون خود را بگیرد. بعد از آن رستم جان میسپارد
چنین گفت پس با شغاد پلید
که اکنون که بر من چنین بد رسید
ز ترکش برآور کمان مرا
به کار آور آن ترجمان مرا
به زه کن بنه پیش من با دو تیر
نباید که آن شیر نخچیرگیر
ز دشت اندر آید ز بهر شکار
من اینجا فتاده چنین نابکار
ببیند مرا زو گزند آیدم
کمانی بود سودمند آیدم
ندرد مگر ژنده شیری تنم
زمانی بود تن به خاک افگنم
شغاد آمد آن چرخ را برکشید
به زه کرد و یک بارش اندر کشید
بخندید و پیش تهمتن نهاد
به مرگ برادر همی بود شاد
+++
تهمتن به سختی کمان برگرفت
بدان خستگی تیرش اندر گرفت
برادر ز تیرش بترسید سخت
بیامد سپر کرد تن را درخت
درختی بدید از برابر چنار
بروبر گذشته بسی روزگار
میانش تهی بار و برگش بجای
نهان شد پسش مرد ناپاک رای
چو رستم چنان دید بفراخت دست
چنان خسته از تیر بگشاد شست
درخت و برادر بهم بر بدوخت
به هنگام رفتن دلش برفروخت
شغاد از پس زخم او آه کرد
تهمتن برو درد کوتاه کرد
بدو گفت رستم ز یزدان سپاس
که بودم همه ساله یزدان شناس
ازان پس که جانم رسیده به لب
برین کین ما بر نبگذشت شب
مرا زور دادی که از مرگ پیش
ازین بی وفا خواستم کین خویش
بگفت این و جانش برآمد ز تن
برو زار و گریان شدند انجمن
زواره هم که همیشه همراه رستم بوده همزمان در چاهی دیگر جان میسپارد و اینگونه بعد مرگ هم همراه رستم است
زواره به چاهی دگر در بمرد
سواری نماند از بزرگان و خرد
حال بعد از مرگ رستم چه اتفاقی میفتد میماند برای جلسهی بعدی شاهنامه خوانی در منچستر
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید
لغاتی که آموختم
آگنده =پر، انباشته
ابیانی که خیلی دوست داشتمه
سر آمد مرا روزگار پزشک
سر آمد مرا روزگار پزشک
تو بر من مپالای خونین سرشک
فراوان نمانی سرآید زمان
کسی زنده برنگذرد باسمان
نه من بیش دارم ز جمشید فر
که ببرید بیور میانش به ار
نه از آفریدون وز کیقباد
بزرگان و شاهان فرخ نژاد
گلوی سیاوش به خنجر برید
گروی زره چون زمانش رسید
همه شهریاران ایران بدند
به رزم اندرون نره شیران بدند
برفتند و ما دیرتر ماندیم
چو شیر ژیان برگذر ماندیم
قسمت های پیشین
ص 1129 آگاهی یافتن زال از کشته شدن رستم و آوردن فرامرز تابوت ایشان را
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.