Pages

Monday, 5 March 2018

شاهنامه خوانی در منچستر - 131


King Goshtasp has asked Jamasp to go and free his son Esfandyar from the prison that himself send him to. Goshtasp follows the king's order but Esfandyar is not ready to forgive his father (Goshtasp) to go and help him.  Jamasp tries to persuade him and says that the enemy has killed your grandfather and has taken your sisters as slaves.  Still Esfandyar is not prepared to go and help his father. Jamasp talks about Esfandyar's brother Farshidvard how is injured and dying. Esfandyar accepts to go and help his father. First he goes to his brother Farshidvard and is with him when he dies. He buries Farshidvard and goes to help Goshtasp.
داستان به جایی رسید که سپاه ایران به فرماندهی گشتاسپ در محاصره ی سپاه توران قرار گرفته و گشتاسپ که می بیند موقعیتش به خطر افتاده از جاماسپ می خواهد که به سراغ اسفندیار (که خود گشتاسپ به بند کشیده) برود، از او دلجویی کند و او را برای یاری سپاه ایران و گشتاسپ همراه کند

جاماسپ لباس تورانیان را می پوشد و به زبان ترکی با تورانیانی که سر راه او قرار می گیرند صحبت می کند و به این ترتیب از محاصره ی تورانیان بی گزند می گریزد و به دژ گنبدان که زندان اسفندیار بود می رسد

بپوشید جاماسپ توزی قبای 
فرود آمد از کوه بی رهنمای
به سر بر نهاده کلاه دو پر
 برآیین ترکان ببسته کمر 
+++
هرانکس که او را بدیدی به راه 
بپرسیدی او را ز توران سپاه 
به آواز ترکی سخن راندی 
بگفتی بدان کس که او خواندی
ندانستی او را کسی حال و کار 
بگفتی به ترکی سخن هوشیار 
همی راند باره به کردار باد 
 چنین تا بیامد بر شاه زاد 

جاماسپ، سلام گشتاسپ را به اسفندیار می رساند و می گوید که که پدرت به تو نیاز دارد، ولی اسفندیار می گوید که من تا بحال در بند و زنجیر بودم و حالا که به  کمک من نیاز دارید شاهزاده شدم. گشتاسپ به من بدی کرده و من این را فراموش نخواهم کرد

بدادش درود پدر سربسر 
پیامی که آورده بد در بدر
چنین پاسخ آورد اسفندیار 
که ای از خرد در جهان یادگار
خردمند و کنداور و سرفراز 
چرا بسته را برد باید نماز
کسی را که بر دست و پای آهنست 
نه مردم نژادست کهرمنست
درود شهنشاه ایران دهی
ز دانش ندارد دلت آگهی 
 درودم از ارجاسپ آمد کنون 
کز ایران همی دست شوید به خون
مرا بند کردند بر بی گناه 
همانا گه رزم فرزند شاه
 چنین بود پاداش رنج مرا 
به آهن بیاراست گنج مرا 
کنون همچنین بسته باید تنم 
به یزدان گوای منست آهنم 
که بر من ز گشتاسپ بیداد بود 
ز گفت گرزم اهرمن شاد بود
مبادا که این بد فرامش کنم
       روان را به گفتار بیهش کنم 

جاماسپ می گوید که اگر در خطر بودن پدر برایت مهم نیست. نمی خواهی به خونخواهی پدربزرگت لهراسپ برخیزی؟ اسفندیار می گوید که بهتراست خود گشتاسپ که پسر لهراسپ است برای خونخواهی پدرش بلند شود. جاماسپ می گوید خواهرانت همای و به آفرید در چنگال ترکان توران اسیرند برای کمک به آنها بیا. باز اسفندیار می گوید که خواهرانم در تمام مدتی که من در بند بودم سراغ من هم نیامده اند. من چرا حالا برای نجات آنها باید بشتابم


دلت گر چنین از پدر خیره گشت 
نگر بخت این پادشا تیره گشت 
چو لهراسپ شاه آن پرستنده مرد
که ترکان بکشتندش اندر نبرد
 همان هیربد نیز یزدان پرست 
که بودند با زند و استا به دست 
بکشتند هشتاد از موبدان 
 پرستنده و پاک دل بخردان 
+++
چنین داد پاسخ که ای نیک نام 
بلنداختر و گرد و جوینده کام 
براندیش کان پیر لهراسپ را 
پرستنده و باب گشتاسپ را
پسر به که جوید همی کین اوی 
 که تخت پدر داشت و ایین اوی 
+++
بدو گفت ار ایدونک کین نیا 
نجویی نداری به دل کیمیا 
همای خردمند و به آفرید
که باد هوا روی ایشان ندید
 به ترکان سیراند با درد و داغ 
 پیاده دوان رنگ رخ چون چراغ
+++
چنین پاسخ آوردش اسفندیار 
که من بسته بودم چنین زار و خوار 
نکردند زیشان ز من هیچ یاد
نه برزد کس از بهر من سردباد 
چه گویی به پاسخ که روزی همای
ز من کرد یاد اندرین تنگ جای
 دگر نیز پرمایه به آفرید
 که گفتی مرا در جهان خود ندید

جاماسپ که می بیند که به هیچ وجه نمی تواند اسفندیار را راضی کند از برادر اسفندیار (فرشیدورد) می گوید که همیشه هم درد اسفندیار بوده و اینکه او زخمی شده و رو به مرگ است. صحبت از فرشیدورد اسفندیار را دگرگون می سازد

چو جاماسپ زین گونه پاسخ شنود 
دلش گشت از درد پر داغ و دود
همی بود بر پای و دل پر ز خشم 
به زاری همی راند آب از دو چشم 
بدو گفت کای پهلوان جهان 
اگر تیره گردد دلت با روان 
چه گویی کنون کار فرشیدورد 
که بود از تو همواره با داغ و درد
به هر سو که بودی به رزم و به بزم
پر از درد و نفرین بدی بر گرزم 
 پر از زخم شمشیر دیدم تنش 
دریده برو مغفر و جوشنش 
همی زار می بگسلد جان اوی 
ببخشای بر چشم گریان اوی
چو آواز دادش ز فرشیدورد 
 دلش گشت پرخون و جان پر ز درد  
چو باز آمدش دل به جاماسپ گفت
که این بد چرا داشتی در نهفت
  
 دستور می دهد تا آهنگری بیاورند و زنجیر های دست و پایش را باز کنند. آهنگران  میایند و شروع به بریدن غل و زنجیر می کنند ولی بریدن زنجیر به کندی پیش می رود. اسفندیار عصبانی می شود و به آهنگران می گوید شما خود مرا در این زنجیر بسته اید ولی حالا نمی توانید آن را باز کنید. پس خودش زنجیرها را پاره می کند و بعد از درد بیهوش می شود

بفرمای کاهنگران آورند 
چو سوهان و پتک گران آورند
 بیاورد جاماسپ آهنگران 
چو سندان پولاد و پتک گران
بسودند زنجیر و مسمار و غل 
همان بند رومی به کردار پل
چو شد دیر بر سودن بستگی 
به بد تنگدل بسته از خستگی
به آهنگران گفت کای شوربخت 
ببندی و بسته ندانی گسخت 
   +++
بیاهیخت پای و بپیچید دست 
همه بند و زنجیر بر هم شکست
چو بگسست زنجیر بی توش گشت
بیفتاد از درد و بیهوش گشت
 ستاره شمرکان شگفتی بدید 
  بران تاجدار آفرین گسترید 

وقتی به هوش میاید به گرمابه می رود و لباس رزم می پوشد. به سراغ اسبش می رود و می بیند که اسبش لاغر و نحیف شده. اسفندیار می گوید که اگر من خطایی کردم اسبم چه گناهی داشته و دستور می دهد تا به اسبش برسند 
به گرمابه شد با تن دردمند
ز زنجیر فرسوده و مستمند
 چو آمد به در پس گو نامدار 
رخش بود همچون گل اندر بهار
یکی جوشن خسروانی بخواست
همان جامه ی پهلوانی بخواست 
بفرمود کان باره ی گام زن 
بیارید و آن ترگ و شمشیر من
چو چشمش بران تیزرو برفتاد 
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
همی گفت گر من گنه کرده ام 
ازینسان به بند اندر آزرده ام 
چه کرد این چمان باره ی بربری
چه بایست کردن بدین لاغری
بشویید و او را بی آهو کنید 
     به خوردن تنش را به نیرو کنید 

 اسفندیار عهد می کند که صد آتشکده و صد رباط (کاروانسرا)  بسازد، با زدن چاه آب بیابان ها را آباد کند و دین زرتشت را تبلیغ کند 

به گیتی صد آتشکده نو کنم 
جهان از ستمگاره بی خو کنم
نبیند کسی پای من بر بساط 
مگر در بیابان کنم صد رباط 
به شاخی که کرگس برو نگذرد
بدو گور و نخچیر پی نسپرد
 کنم چاه آب اندرو صدهزار
توانگر کنم مردم خیش کار
 همه بی رهان را بدین آورم 
   سر جادوان بر زمین آورم

بعد به سمت فرشیدورد می رود. فرشیدورد را زخمی و در حال احتضار می بیند. بالای سر او حاضر می شود و قول می دهد تا انتقام خون او را بگیرد. بعد فرشیدورد را به دستار و پیراهنش کفن  و او را به زیر سایه درختی دفن می کند

بگفت این و برگاشت اسپ نبرد 
بیامد به نزدیک فرشیدورد
ورا از بر جامه بر خفته دید
 تن خسته در جامه بنهفته دید
+++
بدو گفت کای شاه پرخاشجوی 
ترا این گزند از که آمد به روی
کزو کین تو باز خواهم به جنگ
اگر شیر جنگیست او گر پلنگ
چنین داد پاسخ که ای پهلوان 
  ز گشتاسپم من خلیده روان 
+++
بدرد من اکنون تو خرسند باش 
به گیتی درخت برومند باش 
که من رفتنی ام به دیگر سرای 
تو باید که باشی همیشه به جای
چو رفتم ز گیتی مرا یاددار 
 به ببخش روان مرا شاددار 
+++
تو پدرود باش ای جهان پهلوان 
که جاوید بادی و روشن روان
بگفت این و رخسارگان کرن زرد  
شد آن نامور شاه فرشیدورد
بزد دست بر جامه اسفندیار 
همه پرنیان بر تنش گشت خار
همی گفت کای پاک برتر خدای
به نیکی تو باشی مرا رهنمای 
 که پیش آورم کین فرشیدورد 
برانگیزم از رود وز کوه گرد
بریزم ز تن خون ارجاسپ را
    شکیبا کنم جان لهراسپ را 
+++
برادرش را مرده بر زین نهاد
دلی پر ز کینه لبی پر ز باد 
 ز هامون بیامد به کوه بلند 
برادرش بسته بر اسپ سمند
همی گفت کاکنون چه سازم ترا 
یکی دخمه چون برفرازم ترا 
نه چیزست با من نه سیم و نه زر
نه خشت و نه آب و نه دیوار
 به زیر درختی که بد سایه دار
گر نهادش بدان جایگه نامدار
 برآهیخت خفتان جنگ از تنش 
  کفن کرد دستار و پیراهنش 

اسفندیار به جایی که کشته ی گرزم (کسی که بدگوییش از اسفندیار نزد گشتاسپ به بند کشیده شدن اسفندیار انجامید) است می رود و با کشته ی او حرف می زند و می گوید که دشمن دانا از دوست نادان بهتر است 

به جایی کجا کرده بودند رزم 
به چشم آمدش زرد روی گرزم 
به نزدیک او اسپش افگنده بود 
برو خاک چندی پراگنده بود
چنین گفت با کشته اسفندیار 
که ای مرد نادان بد روزگار 
نگه کن که دانای ایران چه گفت
 بدانگه که بگشاد راز از نهفت
که دشمن که دانا بود به ز دوست 
ابا دشمن و دوست دانش نکوست
براندیشد آنکس که دانا بود 
به کاری که بر وی توانا بود
ز چیزی که افتد بران ناتوان 
  به جستنش رنجه ندارد روان 

بعد از آنجا به جایی که سپاه ترکان بودند می تازد

وزان دشت گریان سراندر کشید 
به انبوه گردان ترکان رسید 

حال نتیجه جنگ اسفندیار چه می شود و بعدا چه اتفاقی می افتد می ماند برای جلسه ی بعدی شاهنامه خوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما
در کانال تلگرام دوستان شاهنامه خلاصه داستان به صورت صوتی هم گذاشته می شود. در صورت تمایل به کانال بپیوندید

لغاتی که آموختم
مسمار= بند آهن


ابیانی که خیلی دوست داشتم
نگه کن که دانای ایران چه گفت
 بدانگه که بگشاد راز از نهفت
که دشمن که دانا بود به ز دوست 
ابا دشمن و دوست دانش نکوست
براندیشد آنکس که دانا بود 
به کاری که بر وی توانا بود
ز چیزی که افتد بران ناتوان 
  به جستنش رنجه ندارد روان 



شجره نامه
(کهرم پسر ارجاسپ (پادشاه توران

قسمت های پیشین
ص  10۱۰ برآمد بران تند بالا فراز 
© All rights reserved

No comments:

Post a Comment

Note: only a member of this blog may post a comment.