Pages

Sunday, 10 December 2017

شاهنامه خوانی در منچستر - 118

داستان پادشاهی لهراسب را آغاز می کنیم
خطبه پادشاهی لهراسب هم مانند خیلی از پادشاهان قبل از او، وعده عدل و داد و دعوت به خیر است

چو لهراسپ بنشست بر تخت داد
به شاهنشهی تاج بر سر نهاد 
 جهان آفرین را ستایش گرفت 
نیایش ورا در فزایش گرفت 
چنین گفت کز داور داد و پاک
پر امید باشید و با ترس و باک
 نگارنده ی چرخ گردنده اوست 
فراینده ی فره بنده اوست 
چو دریا و کوه و زمین آفرید 
بلند آسمان از برش برکشید
یکی تیز گردان و دیگر بجای
به جنبش ندادش نگارنده پای
 چو موی از بر گوی و ما در میان
به رنج تن و آز و سود و زیان
 تو شادان دل و مرگ چنگال تیز
نشسته چو شیر ژیان پرستیز
 ز آز و فزونی به یکسو شویم 
به نادانی خویش خستو شویم
ازین تاج شاهی و تخت بلند 
نجوییم جز داد و آرام و پند 


روزگار به خوشی می گذرد و مردم به تحصیل دانش و برگزاری جشن های سده مشغولند، آتنشکده برزین در این دوره ساخته می شود. لهراسب دو پسر به نام های گشتاسب و زریر دارد که حالا بزرگ شده اند و توانمند. گشتاسب جوانی بود که به دنبال خواسته های خود می رفته و همین امر لهراسب را از او ناراضی کرده 

ز دانش چشیدند هر شور و تلخ 
ببودند با کام چندی به بلخ 
یکی شارسانی برآورد شاه 
پر از برزن و کوی و بازارگاه
به هر برزنی جشنگاهی سده 
همه گرد بر گردش آتشکده 
یکی آذری ساخت برزین به نام 
 که با فرخی بود و با برز و کام 
+++
دو فرزند بودش به کردار ماه
سزاوار شاهی و تخت و کلاه  
 یکی نام گشتاسپ و دیگر زریر
که زیر آوریدی سر نره شیر
+++
گذشته به هر دانشی از پدر
ز لشکر به مردی برآورده سر
 دو شاه سرافراز و دو نیک پی
نبیره ی جهاندار کاوس کی 
 بدیشان بدی جان لهراسپ شاد 
وزیشان نکردی ز گشتاسپ یاد
که گشتاسپ را سر پر از باد بود 
  وزان کار لهراسپ ناشاد بود

تا اینکه در طی جشنی گشتاسب می می خورد، بلند می شود، پیش پدر می رود و خواسته باطنی خود که همان ولیعهدی پدر بوده را بیان می کند. لهراسب از این حرف خوشش نمیاید و می گوید تو هنوز جوانی، عجله نکن. گشتاسب از پاسخ پدر عصبانی می شود و می گوید اصلا این پادشاهی ارزانی خودت باد. تو بمان با همین غریبه ها که دورت را گرفته اند و تو آنها را می نوازی

به خوان بر یکی جام می خواستند 
دل شاه گیتی بیاراستند
چو گشتاسپ می خورد برپای خاست 
 چنین گفت کای شاه با داد و راست
+++
گر ایدونک هستم ز ارزانیان 
مرا نام بر تاج و تخت و کیان
چنین هم که ام پیش تو بنده وار
همی باشم و خوانمت شهریار
 به گشتاسپ گفت ای پسر گوش دار 
  که تندی نه خوب آید از شهریار 
+++
که چون آب باید به نیرو شود
همه باغ ازو پر ز آهو شود
 جوانی هنوز این بلندی مجوی 
سخن را بسنج و به اندازه گوی
چو گشتاسب بشنید شد پر ز درد
  بیامد ز پیش پدر گونه زرد 
 همی گفت بیگانگان را نواز 
چنین باش و با زاده هرگز مساز 

گشتاسب عصبانی از جشن بیرون می زند و نیمه شب با سپاهیانی که داشته به قصد هندوستان راه میفتد. فردای آن روز لهراسب آگاه می شود که گشتاسب به حالت قهرایران را ترک کرده. جمعی از جمله زریر را می فرستد تا لهراسب را پیدا کنند

چو شب تیره شد با سپه برنشست 
همی رفت جوشان و گرزی به دست 
به شبگیر لهراسپ آگاه شد 
غمی گشت و شادیش کوتاه شد 
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند 
همه بودنی پیش ایشان براند
ببینید گفت این که گشتاسپ کرد
 دلم کرد پر درد و سر پر ز گرد 
+++
بپروردمش تا برآورد یال
شد اندر جهان نامور بی همال
 بدانگه که گفتم که آمد به بار
ز باغ من آواره شد نامدار 
برفت و بر اندیشه بر بود دیر
بفرمود تا پیش او شد زریر 
 بدو گفت بگزین ز لشکر هزار
سواران گرد از در کارزار
 برو تیز بر سوی هندوستان
  مبادا بر و بوم جادوستان 

گشتاب به هندوستان می رسد. مدتی بعد زریر و سپاه همراهش به او می رسند. دو برادر از دیدار یکدیگر خوشحال می شوند. بزرگان گشتاسب را نصیحت کردند که تو اختر بلندی داری ولی چرا به هندوستان پناهنده شدی که دینشان با ما فرق می کند و همراه پدرت هم نیستند. نهایتا گشتاسب (گرچه هنوز می خواهد ولیعهد باشد) به پیش پدر می رود و می گوید من فرمانبردار تو هستم

همی رفت گشتاسپ پرتاب و خشم
دل پر ز کین و پر از آب چشم 
 همی تاخت تا پیش کابل رسید 
درخت و گل و سبزه و آب دید  
+++
همی تاخت اسپ از پی او زریر 
زمانی بجای نیاسود دیر
چو آواز اسپان برآمد ز راه 
برفتند گردان ز نخچیرگاه 
چو بنهاد گشتاسپ گوش اندر آن
چنین گفت با نامور مهتران 
 که این جز به آواز اسپ زریر
نماند که او راست آواز شیر
 نه تنها بیامد گر او آمدست 
  که با لشکری جنگجو آمدست  
+++
چو گشتاسپ را دید گریان برفت 
پیاده بدو روی بنهاد تفت 
جهان آفرین را ستایش گرفت 
به پیش برادر نیایش گرفت
گرفتند مر یکدگر را کنار
 نشستند شادان در آن مرغزار
+++
چنین گفت زیشان یکی نامور 
به گشتاسپ کای گرد زرین کمر 
ستاره شناسان ایران گروه 
هرانکس که دانیم دانش پژوه 
به اخترت گویند کیخسروی
به شاهی به تخت مهی 
 کنون افسر شاه هندوستان
بر شوی بپوشی نباشیم همداستان
 ازیشان کسی نیست یزدان پرست 
یکی هم ندارند با شاه دست 
نگر تا پسند آید اندر خرد  
 کجا رای را شاه فرمان برد  
+++
بدو گفت گشتاسپ کای نامجوی 
ندارم به پیش پدر آبروی
به کاوسیان خواهد او نیکوی
بزرگی و هم افسر خسروی
 اگر تاج ایران سپارد به من
پرستش کنم چون بتان را شمن
 وگرنه نباشم به درگاه اوی 
ندارم دل روشن از ماه اوی
به جایی شوم که نیابند نیز 
    به لهراسپ مانم همه مرز و چیز 
+++
بگفت این و برگشت زان مرغزار
بیامد بر نامور شهریار
 چو بشنید لهراسپ با مهتران 
پذیره شدش با سپاهی گران 
جهانجوی روی پدر دید باز 
فرود آمد از باره بردش نماز
ورا تنگ لهراسپ در برگرفت
  بدان پوزش آرایش اندر گرفت 
+++
ورا گفت گشتاسپ کای شهریار 
منم بر درت بر یکی پیشکار
اگر کم کنی جاه فرمان کنم 
 به پیمان روان را گروگان کنم 

لهراسب هنوز دلش به ماندن رضا نیست و وقتی می بیند که پدر همچنان به کاوسیان بیشتر از او ارادت دارد تصمیم می گیرد که دل بکند و بار دیگر ایران را ترک کند. اینبار با خود می اندیشد که اگر با سپاه و اطرافیانم بروم باز پدر کسانی را به دنبال من می فرستد و مرا باز می گرداند. بنابراین تنها می رود. لهراسب وقتی آگاه می شود دنبال گشتاسب می گردد ولی موفق نمی شود او را پیدا کند
  
اگر با سواران شوم مهتری
فرستد پسم نیز با لشکری بسی
 به چاره ز ره بازگرداندم 
خواهش و پندها راندم
چو تنها شوم ننگ دارم همی
ز لهراسپ دل تنگ دارم همی 
 دل او به کاوسیانست شاد
  نیاید گذر مهر او بر نژاد 
+++
فرستاد لهراسپ چندی مهان 
به جستن گرفتند گرد جهان
برفتند و نومید بازآمدند 
که با اختر دیرساز آمدند 
نکوهش از آن بهر لهراسپ بود 
 غم و رنج تن بهر گشتاسپ بود 

گشتاسب به نزدیک دریا می رسد. خودش را نویسنده معرفی می کند، از مال و اموالی که همراهش بوده به کشتی بان می دهد تا او را به آنطرف مرز برساند و اینگونه گشتاسب به روم می رود و آنجا به دنبال کار می گردد

چو گشتاسپ نزدیک دریا رسید
پیاده شد و باژ خواهش بدید 
 یکی پیرسر بود هیشوی نام 
 جوانمرد و بیدار و با رای و کام
+++
ازایران یکی نامدارم دبیر 
خردمند و روشن دل و یادگیر
به کشتی برین آب اگر بگذرم
 سپاسی نهی جاودان بر سرم
+++
ز دینار لختی به هیشوی داد 
ازان هدیه شد مرد گیرنده شاد
ز کشتی سبک بادبان برکشید
 جهانجوی را سوی قیصر کشید 
+++
چو گشتاسپ آمد بدان شارستان 
همی جست جای یکی کارستان 

گشتاسب همچنان به دنبال کار می گردد و کم کم تمام مال و اندوخته ای که همراه داشته به پایان می رسد. (انگار مشکل بی کاری در آن دوران هم بوده) به دیوان قیصر میرسد و خودش را نویسنده و دبیر معرفی می کند و می گوید حاضرم برایتان کار کنم. دبیران بارگاه حضور این دبیر جدید را به نفع خود نمی بینند و عذر او را می خواهند. گشتاسب نزد چوپانی می رود و از او کار می خواهد. چوپان هم می گویند به نظر جوان توانمندی هستی ولی من نمی توانم به کسی که به این مکان آشنا نیست گوسفندانم را بسپارم. گشتاسب باز هم ناامید راه میفتد و به نزد ساربان می رود. او هم می گوید تو اصلا بدرد چنین کاری نمی خوری و مزد و روزی ما درخور تو نیست (به عبارت کنونی اورکوالیفاید* هستی) برو پیش قیصر و از او کاری بخواه

چو چیزی که بودش بخورد و بداد 
همی رفت ناشاد و دل پر ز باد 
چو در شهر آباد چندی بگشت
ز ایوان به دیوان قیصر گذشت
 به اسقف چنین گفت کای دستگیر
ز ایران یکی نامجویم دبیر 
 بدین کار باشم ترا یارمند 
 ز دیوان کنم هرچ آید پسند 
+++
دبیران که بودند در بارگاه 
همی کرد هریک به دیگر نگاه 
کزین کلک پولاد گریان شود 
همان روی قرطاس بریان شود 
+++
به آواز گفتند ما را دبیر 
زیانست پیش آمدن ناگزیر
چو بشنید گشتاسپ دل پر ز درد
 ز دیوان بیامد دو رخساره زرد 
یکی باد سرد از جگر برکشید 
به نزدیک چوپان قیصر رسید

نگه کرد چوپان و بنواختش 
به نزدیکی خویش بنشاختش 
چه مردی بدو گفت با من بگوی
که هم شاه شاخی و هم نامجوی
 چنین داد پاسخ که ای نامدار 
یکی کره تازم دلیر و سوار 
مرا گر نوازی به کار آیمت 
به رنج و به بد نیز یار آیمت 
بدو گفت نستاو زین در بگرد 
تو ایدر غریبی وبی پای مرد 
بیابان و دریا و اسپان یله
 به ناآشنا چون سپارم گله
+++
چو بشنید گشتاسپ غمگین برفت 
ره ساربانان قیصر گرفت 
یکی آفرین کرد بر ساربان 
که پیروز بادی و روشن روان
+++
چنین گفت گشتاسپ با ساروان 
که این مرد بیدار و روشن روان 
مرا ده یکی کاروانی شتر 
چو رای آیدت مزد ما هم ببر 
بدو ساربان گفت کای شیرمرد
نزیبد ترا هرگز این کارکرد 
 به چیزی که ما راست چون سر کنی 
به آید گر آهنگ قیصر کنی
ترا بی نیازی دهد زین سخن 
جز آهنگ درگاه قیصر مکن

باز گشتاسب راهی می شود تا به دکان آهنگری می رسد. آهنگر از او می پرسد اینجا چه می خواهی و گشتاسب می گوید که به دنبال کار آمدم. آهنگر برای امتحان توانایی او پنکی به او می دهد و همین که گشتاسب پتک را بر سندان می کوبد، از شدت ضربه سندان هم دو نیم می شود. آهنگر می گوید که تو بدرد این کار نمی خوری و عذر او را می خواهد. باز گشتاسب روانه می شود

به گشتاسپ دادند پتکی گران 
برو انجمن گشته آهنگران
بزد پتک و بشکست سندان و گوی
ازو گشت بازار پر گفت وگوی
 بترسید بوراب و گفت ای جوان 
به زخم تو آهن ندارد توان 
نه پتک و نه آتش نه سندان نه دم 
  چو بشنید گشتاسپ زان شد دژم 
+++
همی بود گشتاسپ دل مستمند
خروشان و جوشان ز چرخ بلند

گشتاسب خسته، گرسنه و ناامید به زیر سایه درختی می نشیند. نامداری (که نژادش به فریدون می رسیده) از آنجا رد میشود، چشمش به گشتاسب میفتد و او را به خانه خود دعوت می کند. گشتاسب هم با دانش به اینکه نژاد نامدار به فریدون می رسد می پذیرد

نیامد ز گیتیش جز زهر 
یکی روستا دید نزدیک شهر 
بهر درخت و گل و آبهای روان 
نشستنگه شاد مرد جوان نهان 
درختی گشن سایه بر پیش آب 
گشته زو چشمه ی آفتاب
بران سایه بنشست مرد جوان 
 پر از درد پیچان و تیره روان 
+++
یکی نامور زان پسندیده ده 
گذر کرد بر وی که او بود مه 
ورا دید با دیدگان پر ز خون 
به زیر زنخ دست کرده ستون 
بدو گفت کای پاک مرد جوان
چرایی پر از درد و تیره روان 
 اگر آیدت رای ایوان من 
بوی شاد یکچند مهمان من
مگر کین غمان بر دلت کم شود
سر تیر مژگانت بی نم شود 
 بدو گفت گشتاسپ کای نامجوی
نژاد تو از کیست با من بگوی
 چنین داد پاسخ ورا کدخدای
کزین پرسش اکنون ترا چیست رای 
 من از تخم شاه آفریدون گرد 
کزان تخمه کس در جهان نیست خرد 
چو بشنید گشتاسپ برداشت پای 
همی رفت با نامور کدخدای 
چو آن مهتر آمد سوی خان خویش
   به مهمان بیاراست ایوان خویش 

حال بعد از رفتن به منزل این نامدار سر گشتاسب چه میاید می ماند برای جلسه بعدی شاهنامه خوانی در منچستر. ممنون از همراهی شما

*Overqualified

لغاتی که آموختم
 ارزانیان کسانی‌اند که تهیدستی آنها نه از کاهلی، بلکه از ناسازگاری بخت یا ناتندرستی است و دیگر اینکه تهیدستی خود را آشکار نمی‌کنند. در شاهنامه از این تهیدستان آبرومند که به اصطلاح صورت خود را به سیلی سرخ نگاه می‌دارند با عنوان «درویش کوشنده و پوشیده» نام رفته است
شمن = بت پرست

ابیانی که خیلی دوست داشتم
بسازید و از داد باشید شاد 
تن آسان و از کین مگیرید یاد 

 جوانی هنوز این بلندی مجوی 
سخن را بسنج و به اندازه گوی

نماند به کس روز سختی نه رنج
نه آسانی و شادمانی نه گنج 
 بد و نیک بر ما همی بگذرد 
نباشد دژم هرکه دارد خرد 

قسمت های پیشین
ص  932  پادشاهی لهراسپ

No comments:

Post a Comment

Note: only a member of this blog may post a comment.