داستان تا آنجا رسید که بعد از سالها جنگ و گریز بین ایران و توران بالاخره افراسیاب به دست کی خسرو کشته می شود و کی کاوس و کی خسرو به خواسته ی خود که همان انتقام گرفتن خون سیاوش بود می رسند. پس از آن آرامش در کل جهان برقرار می شود
نبشتند نامه بهر کشوری
بهر نامداری و هر مهتری
ز خاور بشد نامه تا باختر
بجایی که بد مهتری با گهر
که روی زمین از بد اژدها
بشمشیر کیخسرو آمد رها
بنیروی یزدان پیروزگر
نیاسود و نگشاد هرگز کمر
روان سیاوش را زنده کرد
جهان را بداد و دهش بنده کرد
همی چیز بخشید درویش را
پرستنده و مردم خویش را
ازان پس چنین گفت شاه جهان
که ای نامداران فرخ مهان
زن و کودک خرد بیرون برید
خورشها و رامش بهامون برید
بپردخت زان پس برامش نهاد
برفتند گردان خسرو نژاد
کی کاوس با خدای خود خلوت می کند و به پروردگار می گوید که اکنون دیگر کاری در جهان ندارد و آماده رفتن است. سپس از جهان می رود و او را به خاک می سپارند
چو سالم سه پنجاه بر سر گذشت
سر موی مشکین چو کافور گشت
همان سرو یازنده شد چون کمان
ندارم گران گر سرآید زمان
بسی برنیامد برین روزگار
کزو ماند نام از جهان یادگار
+++
جهاندار کیخسرو آمد بگاه
نشست از بر زیرگه با سپاه
از ایرانیان هرک بد نامجوی
پیاده برفتند بی رنگ و بوی
همه جامه هاشان کبود و سیاه
دو هفته ببودند با سوگ شاه
ز بهر ستودانش کاخی بلند
بکردند بالای او ده کمند
ببردند پس نامداران شاه
دبیقی و دیبای رومی سیاه
برو تافته عود و کافور و مشک
تنش را بدو در بکردند خشک
نهادند زیراندرش تخت عاج
بسربر ز کافور وز مشک تاج
چو برگشت کیخسرو از پیش تخت
در خوابگه را ببستند سخت
کسی نیز کاوس کی را ندید
ز کین و ز آوردگاه آرمید
بعد از چهل روز کی خسرو تاج شاهی را بر سر می گذارد و بطور رسمی به پادشاهی می رسد
چهل روز سوگ نیا داشت شاه
ز شادی شده دور وز تاج و گاه
پس آنگه نشست از بر تخت عاج
بسر برنهاد آن دل افروز تاج
سپاه انجمن شد بدرگاه شاه
ردان و بزرگان زرین کلاه
بشاهی برو آفرین خواندند
بران تاج بر گوهر افشاندند
بشاهی برو آفرین خواندند
یکی سور بد در جهان سربسر
ولی پس از مدتی که کی خسرو به هر آنچه می خواسته رسیده انگار یک دلسردی بر روحش حکم فرما می شود. می داند که یزرگانش روحیه و رفتاری کاملا متضاد با هم داشتند یعنی هم اوج خوبی و هم اوج بدی در سرشتش است (که برای من نشانی از الگوی انسانی اوست برعکس پدرش سیاوش که همه فرشته خو است). هراسی به دل کی خسرو می افتد که نکند گول اهریمن رابخورم. به خلوت می رود، در را به روی همه می بندد و به نیایش می نشیند تا جایی که توان داشته به نیایش می پردازد
پراندیشه شد مایه ور جان شاه
ازان رفتن کار و آن دستگاه
همی گفت ویران و آباد بوم
ز چین و ز هند و توران و روم
هم از خاوران تا در باختر
ز کوه و بیابان وز خشک و تر
سراسر ز بدخواه کردم تهی
مرا گشت فرمان و گاه مهی
جهان از بداندیش بی بیم شد
دل اهرمن زین به دو نیم شد
ز یزدان همه آرزو یافتم
وگر دل همه سوی کین تافتم
روانم نباید که آرد منی
بداندیشی و کیش آهرمنی
شوم همچو ضحاک تازی و جم
که با سلم و تور اندر آیم بزم
بیک سو چو کاوس دارم نیا
دگر سو چو توران پر از کیمیا
چو کاوس و چون جادو افراسیاب
که جز روی کژی ندیدی بخواب
بیزدان شوم یک زمان ناسپاس
بروشن روان اندر آرم هراس
ز من بگسلد فره ایزدی
گر آیم بکژی و راه بدی
ازان پس بران تیرگی بگذرم
بخاک اندر آید سر و افسرم
بگیتی بماند ز من نام بد تبه
همان پیش یزدان سرانجام بد
گرددم چهر و رنگ رخان
بریزد بخاک اندرون استخوان
+++
من اکنون چو کین پدر خواستم
جهانی بخوبی بیاراستم
بکشتم کسی را که بایست کشت
که بد کژ و با راه یزدان درشت
بباد و ویران درختی نماند
که منشور تخت مرا برنخواند
بزرگان گیتی مرا کهترند
وگر چند با گنج و با افسرند
سپاسم ز یزدان که او داد فر
همان گردش اختر و پای و پر
کنون آن به آید که من راه جوی
شوم پیش یزدان پر از آب روی
مگر هم بدین خوبی اندر نهان
پرستنده ی کردگار جهان
روانم بدان جای نیکان برد
که این تاج و تخت مهی بگذرد
نیابد کسی زین فزون کام و نام
بزرگی و خوبی و آرام و جام
رسیدیم و دیدیم راز جهان
بد و نیک هم آشکار و نهان
کشاورز دیدیم گر تاجور
سرانجام بر مرگ باشد گذر
+++
بسالار نوبت بفرمود شاه
که هر کس که آید بدین بارگاه
ورا بازگردان بنیکو سخن
همه مردمی جوی و تندی مکن
ببست آن در بارگاه کیان
خروشان بیامد گشاده میان
ز بهر پرستش سر وتن بشست
بشمع خرد راه یزدان بجست
بپوشید پس جامه ی نو سپید
نیایش کنان رفت دل پر امید
بیامد خرامان بجای نماز
همی گفت با داور پاک راز
همی گفت کای برتر از جان پاک
برآرنده ی آتش از تیره خاک
مرا بین و چندی خرد ده مرا
هم اندیشه ی نیک و بد ده مرا
ترا تا بباشم نیایش کنم
بدین نیکویها فزایش کنم
بیامرز رفته گناه مرا
ز کژی بکش دستگاه مرا
بگردان ز جانم بد روزگار
همان چاره ی دیو آموزگار
بدان تا چو کاوس و ضحاک و جم
نگیرد هوا بر روانم ستم
چو بر من بپوشد در راستی
بنیرو شود کژی و کاستی
بگردان ز من دیو را دستگاه
بدان تا ندارد روانم تباه
نگه دار بر من همین راه و سان
روانم بدان جای نیکان رسان
شب و روز یک هفته بر پای بود
تن آنجا و جانش دگر جای بود
سر هفته را گشت خسرو نوان
بجای پرستش نماندش توان
بزرگان و رادمردان که این را می بینند با کی خسرو به صحبت می پردازند و از او می پرسند که توهمه چیز داری، چه دردی رنجورت کرده؟ از چه رو چنین غمگینی؟ اگر کسی ناراحتت کرده بما بگو تا حسابش را برسیم
نترسی ز رنج و ننازی بگنج
بگیتی ز گنجت فزونست رنج
همه پهلوانان ترا بنده ایم
سراسر بدیدار تو زنده ایم
همه دشمنان را سپردی بخاک
نماندت بگیتی ز کس بیم و باک
بهر کشوری لشکر و گنج تست
بجایی که پی برنهی رنج تست
ندانیم کاندیشه ی شهریار
چرا تیره شد اندرین روزگار
+++
نهانی که دارد بگوید بما
همان چاره ی آن بجوید ز ما
بدیشان چنین گفت پس شهریار
که با کس ندارید کس کارزار
بگیتی ز دشمن مرا نیست رنج
نشد نیز جایی پراکنده گنج
نه آزار دارم ز کار سپاه
نه اندر شما هست مرد گناه
ز دشمن چو کین پدر خواستم
بداد وبدین گیتی آراستم
بگیتی پی خاک تیره نماند
که مهر نگین مرا برنخواند
شما تیغها در نیام آورید
می سرخ و سیمینه جام آورید
کی خسرو از مرگ صحبت می کند که چطور پیر و جوان و فقیر و پادشاه نمی شناسد ولی علت خاصی برای ناراحتیش و گوشه گیریش نمی دهد. به پهلوانان می گوید شما ناراحت نباشین و آنها را مرخص می کند. ولی باز به سالار بار یا همان پرده دار می گوید که کسی را به بارگاه من راه نده و باز کی خسرو گوشه گیر می شود. یک هفته دیگه هم خبری از کی خسرو نمی شود. کم کم همه بزرگان نگران می شوند
بدانید کین چرخ ناپایدار
نداند همی کهتر از شهریار
همی بدرود پیر و برنا بهم
ازو داد بینیم و زو هم ستم
همه پهلوانان ز نزدیک شاه
برون آمدند از غمان جان تباه
بسالار بار آن زمان گفت شاه
که بنشین پس پرده ی بارگاه
کسی را مده بار در پیش من
ز بیگانه و مردم خویش من
بیامد بجای پرستش بشب
بدادار دارنده بگشاد لب
+++
چو یک هفته بگذشت ننمود روی
برآمد یکی غلغل و گفت و گوی
همه پهلوانان شدند انجمن
بزرگان فرزانه و رای زن
چو گودرز و چون طوس نوذرنژاد
سخن رفت چندی ز بیداد و داد
ز کردار شاهان برتر منش
ز یزدان پرستان وز بدکنش
گودرز به پسرش گیو می گوید که حتما کی خسرو هم مثل کیکاووس دچار اهریمن شده که اینطور عمل می کند. بهترین کار این است تا به سوی رستم روی و او را با خود بیاوری. تنها اوست که می تواند کمک کند
پدر گیو را گفت کای نیکبخت
همیشه پرستنده ی تاج و تخت
از ایران بسی رنج برداشتی
بر و بوم و پیوند بگذاشتی
بپیش آمد اکنون یکی تیره کار
که آن را نشاید که داریم خوار
بباید شدن سوی زابلستان
سواری فرستی بکابلستان
بزابل برستم بگویی که شاه
ز یزدان بپیچید و گم کرد راه
در بار بر نامداران ببست
همانا که با دیو دارد نشست
گیو هم به دستور پدرش راه می افتد و جریان را به زال و رستم می گوید. آنها هم از شنیدن ماجرا ناراحت می شوند و با جمعی از ستاره شناسان و خردمندان به نزد کی خسرو می روند
سخنهای گودرز بشنید گیو
ز لشکر گزین کرد مردان نیو
برآشفت و اندیشه اندر گرفت
ز ایران ره سیستان برگرفت
چو نزدیک دستان و رستم رسید
بگفت آن شگفتی که دید و شنید
+++
غمی گشت پس نامور زال گفت
که گشتیم با رنج بسیار جفت
برستم چنین گفت کز بخردان
ستاره شناسان و هم موبدان
ز زابل بخوان و ز کابل بخواه
بدان تا بیایند با ما براه
شدند انجمن موبدان و ردان
ستاره شناسان و هم بخردان
+++
ز در پرده برداشت سالار بار
نشست از بر تخت زر شهریار
همه پهلوانان ابا موبدان
برفتند نزدیک شاه جهان
حال عکس العمل زال و رستم در قبال ناراحتی کی خسرو چیست و این ماجرا چگونه به پایان می رسد می ماند برای جلسه بعدی شاهنامه خوانی در منچستر
لغاتی که آموختم
دبیق = حریر
ابیانی که خیلی دوست داشتم
چنینست رسم سرای سپنج
نمانی درو جاودانه مرنج
نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ
نه جنگ آوران زیر خفتان و ترگ
اگر شاه باشی وگر زردهشت
نهالی ز خاکست و بالین ز خشت
چنان دان که گیتی ترا دشمنست
زمین بستر و گور پیراهنست
قسمت های پیشین
ص 879 در صفحه 911 یکی آرزو خواست روشن دلم
© All rights reserved
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.