Pages

Friday, 8 September 2017

قرمز


روز غریبی است، برای فرار از دست افکار درهم که باز برهم می ریزدم کتاب ملت عشق (اثرالیف شافاک، ترجمه ارسلان فصیحی، انتشارات ققنوس، 1396) را دست می گیرم و اگرچه چند ساعتی است که روزم را آغاز کردم، دوباره به تخت برمی گردم. باران ریز و تندی که از دیروز عصر باریدن گرفته، غرق عطش بارش،  بر سقف و گاه بر پنجره می کوبد. سرم را برای دقیقه ای بر پشتی تخت تکیه می دهم و چشمانم را می بندم. سعی می کنم به هیچ چیز خاصی فکر نکنم ولی شیب افکار مرا باز به همان سمت معمول می کشاند. شاید باید بجای اصرار بیهوده در به هیچ پرداختن، خودم را با فکری دیگر مشغول کنم. "بمیرید قبل از آنکه میرانده شوید" عبارتی است که هنوز جایی در ذهنم منتظر تفسیر است. این چگونه مرگی است که خود باید به استقبالش رویم و چه چیز را در ازای آن بدست خواهیم آورد؟ ... فایده ای ندارد! حال و هوای امروز قدرت تفکر معمول را هم از من دریغ می دارد. بهتر است بجای پرداختن به هر فکری به کتابی که میان دستانم آرام گرفته بپردازم. صفحه ای را باز می کنم

"زندگیت بلانقصان، کامل و بی کم و کاست است. یا چنین تصور می کنی. با عادت ها کنار می آیی و اسیر تکرارها می شوی. گمان می کنی همان طور که تا امروز زندگی کرده ای، از این به بعد هم زندگی خواهی کرد. بعد در لحظه ای نامنتظر، کسی می آید شبیه هیچ کس دیگر، خودت را در آیینه این انسان نو می بینی. آیینه ای سحرآمیز است او؛ نه آنچه داری، بل آنچه نداری، آن را نشانت می دهد. و تو می فهمی که سال های سال، در اصل، همیشه با نوعی احساس نقصان زندگی کرده ای و در حصرت چیزی ناشناخته بوده ای. حقیقت مثل سیلی به صورتت می خورد. این شخص که خلا درونت رانشانت می دهد، ممکن است پیری، استادی، دوستی، رفیقی، همسری یا گاه کودکی باشد. مهم این است روحی را بیابی که کاملت می کند. همه پیامبران این پند را داده اند؛ کسی را پیدا کن که خودت را در آیینه وجودش ببینی، آن آیینه برای من شمس است" ص 291 

دوباره مطلب بالا را می خوانم، بر حکمت و شیوایی آن آفرین می فرستم.، کتاب را می بندم و تصمیم می گیرم ساعتی را زیر باران قدم بزنم

© All rights reserved

Tuesday, 5 September 2017

می روم

:
اگه عقلم سالها پيش به تكامل امروزش رسيده بود همون سي سال پيش با هم ازدواج كه كرده بوديم #هيچ، تا حالا بچه هامون هم عروس و داماد شده بودن. أوائل ازت بدم نمييومد ولي خيلي #آرماني فكر مي كردم. حوصله ي پسراي #عاشق _پيشه رو نداشتم. مي خواستم براي خودم انتخاب بشم نه به علت شباهتم به كسي كه بايد جاشو پر مي كردم. مي دونستم گلوت پيش سهيلا فريماني گير كرده بود. حالا چطور شد كه گذاشتي ازً دستت در بره و با ديگري #ازدواج كنه نمي دونم ولي درست دو ماه بعد ازدواج سهيلا و انتقالش به تهران، به #خواستگاري من امدي. انگار نه انگار كه همه دانشجوا مي دونستن كه شما دو تا با هم سر و سر دارين. وقتي فهميدم كه تو خواستگاري هستي كه اون روز قراره براش چايي ببرم، مي خواستم سيني چاي رو تو همون جلسه روت برگردونم. تو هر موردي ازً اينكه رو نيمكت ذخيره كسي بشينم و انتخابي غير #انتخاب اول باشم متنفر بودم. جه برسه براي زندگي مشترك. آنقدر ازً اينكه بمن به چشم كسي كه بايد جاي خالي اوني كه انتخاب كرده بود تنهات بذاره رو پر كنه نگاه كرده بودي ناراحت و #شرمنده شدم كه حتي براي اينكه مبادا چشمم تو چشمت بيفته، تغيير رشته دادم. أوائل ازً دستت براي اين شرمندگي و دردسراي تغيير رشته عصباني بودم. ولي بعد يه مدت به رشته ي جديد عادت كردم. تو و هم دوره هاي قبلي چيزي ازً جنس #خاطره شدين. بعد #فارغ_التحصيلي هم دردسراي پيدا كردن كار و بيماري پدرم كلا ازً فكر كردن در مورد تو و اتفاقات زندگي فارغم كرد. چند سال بعد هم يك #ازدواج ناموفق داشتم. تازه تازه دارم طعم رهايي رو مي چشم. حالا دوباره #سرنوشت ديدارت رو برام رقم زده. بخشي ازً من مي خواهدت و بخشي ديگر ازً تو و هر چه ازً جنس #عشق است گريزان.
جواب؟
ديگر دير شده. خيلي خيلي دير...

© All rights reserved

پایان ریاضت


نفس عميقي كشيد و خودش را روي مبل پرت كرد. يك "آخيش!" كشدار تمام چيزي بود كه توان گفتمش را داشت
اصلا مگر مي شود با لبان غرق #لبخند چيز ديگري هم گفت؟
#شهيره #سنگريزه
© All rights reserved

در ترک دیار

:
شهر را كه ترك كردي، زادگاهت را مي گوييم، ديگر به پشت سر #نگاه نكن. سر برنگردان و جز به جاده مقابل چشم ندوز. نه! #سنگ نمي شوي ولي چنان پر از وسوسه ي برگشت كه قدمي فراتر برداشتن نتواني.

© All rights reserved

دست در دست


:
در پرآشوب پنج شنبه اي افتاب پرچين، پرچين، پردرد تنهايي را به تبسمي فرو ريخت. پرتو نور #خورشيد تب آلود بي پروا و پرسان خواهان پنجه پيچاندنمان بود. پيچشي كه به پيدايش حسي انجاميد. حسي كه پيوسته با پرند (=حرير) پرواس (=لممس) ش پليدي هاي پناه گرفته در سنگر رسوم پوچ و پر رهرو را به پالايشي پريشان مي نمود و مرزهاي قرمز پينه بسته را به صورتي كم حالي تقليل مي داد كه هر پياده اي مي توانست بي پيمانه اي پشيماني با كوتاه پرشي ازً انها گذر كند.
#آفتاب عالم تاب بر من و همه ي عالم بي وقفه بتاب.
تابستان ٢٠١٧ منچستر

© All rights reserved