در سلول روی پاشنه چرخید و کسی به داخل هول داده شد. روی دو زانو بلند شدم و به تازه وارد نگاه کردم. هراسی در دلم خزید. شاید اگر هر کس دیگری جای من بود از داشتن یک هم-بند خوشحال هم می شد. ولی آنقدر به تنهایی خو گرفته بودم که حتی نمی توانستم باور کنم که می شود فضای بسته سلول را با دیگری شریک شد و از فقر اکسیژن نمرد. از طرفی می دانستم که گاهی برای اقرارگرفتن زندانی ای را هم-نشین-ت می کنند تا اعتماد کنی و هم-کلام شوی تا "وادار" که نه بلکه "داوطلب" به اقرار-ت کنند. تازه وارد آرام گوشه ی سلول رفت و منهم بعد از چندی مجدد به خواب رفتم. روز بعد چهره ی او اولین منظره ای بود که مقابل چشمانی که به دیدن "هیچ" معتاد بودند قرار می گرفت. صبح بخیر گفت. امروز 21 ماه از اولین صبح بخیرش می گذرد. خودم را خوش اقبال ترین اسیر دنیا می دانم. داشتن هم-بندی که می شد حرف هایش را حدس زد دهش غریبی است. امیدوارم دوره ی محکومیت او زودتر از من به پایان برسد. تصور اینکه او را تنها بگذارم حتی در قبال آزادی-یم سخت است
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.