Pages

Monday, 24 July 2017

انتقام


چشمانش را به سختي باز كرد ولي هنوز سلطه محض تاريكي با همان لجاجت ادامه داشت. طنين برخورد مشت هاي خاك بر تابوت پوسيده اش گويا قدرت فرياد را به گلوي كبودش باز گرداند
"هنوز زنده ام"
لحظه اي آبشار خاك ازً هجوم باز ماند ولي پس ازً لختي دوباره بارش خاك ادامه يافت
"هنوز زنده ام.... من زنده ام! مي شنوي! زنده"
زمين تكاتي مي خورد. "نترس من هستم. درميابمت. در من دوباره زنده خواهي شد "
"نمي ترسم ... اما هنوز ..."
"هنوز چه؟ مي خواهي بگويي زنده اي؟ نيستي. اگر بودي او مي دانست"
"ازً همين متحيرم. او كه اين قدر به من نزديك بود چرا نمي داند كه قلبم هنوز مي تپد"
"مي داند"
"مي داند و مرا به خاك مي سپارد؟"
"مي داند"
"آخر چرا؟"
"چون مي خواهد ازً تو خاطره بسازد"
"خاطره؟ خاطره چگونه برتر و بهتر ازً خود من خواهد بود؟"
"خاطره را مي تواند در هر قالبي كه دوست دارد بريزد و آنرا به هر شكلي تحريف كند و اينگونه بخشي ازً تو را كه دوست نًدارد پاك و چيزي ديگر را جايگزبن آن كند"
"اين بي رحمانه است"
زمين با لبخندي تلخ سر مي جنباند و او در خاموشي شوري اشك را با طعم خاك مزه مزه مي كند
#شهيره #سنگريزه

© All rights reserved

No comments:

Post a Comment

Note: only a member of this blog may post a comment.