Pages

Monday, 8 May 2017

شاهنامه خوانی در منچستر 106

شیده پسر افراسیاب برای جنگ با کی خسرو راه میافتد. وقتی خبر به کی خسرو می رسد، او هم آماده جنگ می شود. سپاه ایران از اینکه کی خسرو خودش برای جنگ راه افتاده ناراحتند ولی کی خسرو می گوید که همین جا بمانید. من تنها به این رزم می روم و در غیاب خود رهام را به فرماندهی سپاه می گمارد

بخندید ازو شاه و جوشن بخواست
درفش بزرگی برآورد راست 
 یکی ترگ زرین بسر بر نهاد 
درفشش برهام گودرز داد 
همه لشکرش زار و گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند 
 خروشی بر آمد که ای شهریار 
بآهن تن خویش رنجه مدار 
شهان را همه تخت بودی نشست 
که بر کین کمر بر میان تو بست 
به هیچ آرزو کام و دستش مباد
 سپهدار با جوشن و گرز و خود
بلشکر فرستاد چندی درود 
 که یک تن مجنبید زین رزمگاه
 چپ و راست و قلب و جناح سپاه
+++
نباید که جوید کسی جنگ و جوش 
برهام گودرز دارید گوش 
+++
شما هیچ دل را مدارید تنگ 
چنینست آغاز و فرجام جنگ
گهی بر فراز و گهی در نشیب 
 گهی شادکامی گهی با نهیب 

کی خسرو به سمت شیده می رود. شیده هم که کی خسرو را می بیند به او می گوید که بیا تا بجای دوری برویم و بجنگیم تا کسی از دو لشکر ما را نبیند و برای کمک رسانی نیاید

میان دو صف شیده او را بدید 
یکی باد سرد از جگر بر کشید 
بدو گفت پور سیاوش رد 
توی ای پسندیده ی پرخرد 
نبیره جهاندار توران سپاه 
که ساید همی ترگ بر چرخ ماه
جز آنی که بر تو گمانی برد
جهاندیده یی کو خرد پرورد
 اگر مغز بودیت با خال خویش 
نکردی چنین جنگ را دست پیش
اگر جنگ جویی ز پیش سپاه
برو دور بگزین یکی رزمگاه
کز ایران و توران نبینند کس
    نخواهیم یاران فریادرس 
+++
منم داغ دل پور آن بیگناه
سیاوش که شد کشته بر دست شاه 
بدین دشت از ایران به کین آمدم
نه از بهر گاه و نگین آمدم 
 ز پیش پدر چونک برخاستی
ز لشکر نبرد مرا خواستی 
 مرا خواستی کس نبودی روا 
که پیشت فرستادمی ناسزا 
کنون آرزو کن یکی رزمگاه
بدیدار دور از میان سپاه 
نهادند پیمان که از هر دو روی 
بیاری نیاید کسی کینه جوی

به دور از دو سپاه کی خسرو و شیده نبرد را آغاز کردند

نهادند آوردگاهی بزرگ 
سواران دو اسب و دو جنگی بسان دو گرگ
+++
بگشتند با نیزه های دراز 
چو خورشید تابنده گشت از فراز
نماند ایچ بر نیزه هاشان سنان
  پر از آب برگستوان و عنان

جنگ ادامه پیدا می کند و شیده می بیند که حریف کی خسرو نمی شود. چاره ای می اندیشد و به کی خسرو می گوید بیا سلاح را کنار بگذاریم و با کشتی زورآزمایی کنیم. شیده گمان می کرده که حتما کی خسرو عارش میاید که از اسب پایین آید و با او کشتی گیرد و چون کی خسرو از مبارزه سرمی پیچاند، نهایتا او جان سالم بدر خواهم برد

برومی عمود و بشمشیر و تیر 
بگشتند با یکدگر ناگزیر 
زمین شد ز گرد سواران سیاه 
نگشتند سیر اندر آوردگاه 
چو شیده دل و زور خسرو بدید 
ز مژگان سرشکش برخ برچکید
بدانست کان فره ایزدیست 
ازو بر تن خویش باید گریست
همان اسبش از تشنگی شد غمی 
بنیروی مرد اندر آمد کمی
چو درمانده شد با دل اندیشه کرد
که گر شاه را گویم اندر نبرد 
بیا تا به کشتی پیاده شویم
ز خوی هر دو آهار داده شویم 
 پیاده نگردد که عار آیدش
   ز شاهی تن خویش خوار آیدش
 بدین چاره گر زو نیابم رها
شدم بی گمان در دم اژدها


کی خسرو متوجه می شود که نقشه ی شیده چیست. با خود می گوید اگر من با او نجنگم او نفسی تازه کرده و بعد خیلی از ایرانیان را می کشد. از طرفی رهام هم به کی خسرو می گوید که ای پادشاه در شأن تو نیست که با شیده کشتی بگیری. اگر قرار است کسی پیاده با شیده بجنگد بگذار آن کس من باشم

بدو گفت شاها بتیغ و سنان
کند هر کسی جنگ و پیچد عنان
 پیاه به آید که جوییم جنگ 
 بکردار شیران بیازیم چنگ
+++
جهاندار خسرو هم اندر زمان
بدانست اندیشه ی بدگمان
+++
گر آسوده گردد تن آسان کند 
بسی شیر دلرا هراسان کند
اگر من پیاده نگردم به جنگ
 به ایرانیان بر کند جای تنگ
+++
بدو گفت رهام کای تاجور 
بدین کار ننگی مگردان گهر 
چو خسرو پیاده کند کارزار 
چه باید بر این دشت چندین سوار 
اگر پای بر خاک باید نهاد 
من از تخم کشواد دارم نژاد 
بمان تا شوم پیش او جنگ ساز  
نه شاه جهاندار گردن فراز

کی خسرو به رهام می گوید که شیده با تو مبارزه نخواهد کرد و اگر هم اینکار را قبول کند تو حریف او نیستی، ضمنا من از پیاده جنگیدن با او ابایی ندارم

برهام گفت آن زمان شهریار 
که ای مهربان پهلوان سوار 
چو شیده دلاور ز تخم پشنگ 
چنان دان که با تو نیاید به جنگ
ترا نیز با رزم او پای نیست 
 بترکان چنو لشکر آرای نیست
+++
نباشد مرا ننگ رفتن بجنگ
پیاده بسازیم جنگ پلنگ 

کی خسرو به شیده پیام می دهد که حاضرم با تو کشتی بگیرم. دو مبارز برابر هم قرار می گیرند و نهایتا کی خسرو شیده (دایی خود) را در نبردی تن به تن از پای درمیاورد

بشیده چنین گفت شاه جهان 
که ای نامدار از نژاد مهان
ز تخم کیان بی گمان کس نبود 
که هرگز پیاده نبرد آزمود 
ولیکن ترا گر چنینست کام 
نپیچم ز رای تو هرگز لگام
فرود آمد از اسب شبرنگ شاه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه 
 برهام داد آن گرانمایه اسب 
پیاده بیامد چو آذرگشسب 
پیاده چو از دور دیدش پشنگ 
فرود آمد از باره جنگی پلنگ
بهامون چو پیلان بر آویختند 
همی خاک با خون برآمیختند 
چو شیده بدید آن بر و برز شاه 
همان ایزدی فر و آن دستگاه 
همی جست کید مگر زو رها 
که چون سر بشد تن نیارد بها 
چو آگاه شد خسرو از روی اوی
وزان زور و آن برز بالای اوی
 گرفتش بچپ گردن و راست پشت 
    برآورد و زد بر زمین بر درشت 
همه مهره ی پشت او همچو نی
 یکی تیغ تیز از میان بر کشید 
 سراسر دل نامور بر درید

بعد از اینکه کی خسرو شیده را می کشد به رهام می گوید که به هر حال این دایی من بوده تنش را به رسم بزرگان به خاک بسپارید

برهام گفت این بد بدسگال 
دلیر و سبکسر مرا بود خال
پس از کشتنش مهربانی کنید
یکی دخمه ی خسروانی کنید 
 تنش را بمشک و عبیر و گلاب 
بشویی مغزش بکافور ناب
بگردنش بر طوق مشکین نهید 
  کله بر سرش عنبرآگین نهید

مترجم شیده که می بیند تن خونالود شیده را به سمت سپاه ایران می برند خود را به کی خسرو می رساند و می گوید من پهلوان نیستم بنده ضعیف شیده بودم. لطفی بکن و جسد او را به من بده. کی خسرو هم می گوید پس برو پیش پدربزرگ من (افراسیاب) و آنچه دیدی برایش تعریف کن

نگه کرد پس ترجمانش ز راه 
بدید آن تن نامبردار شاه 
که با خون ازان ریگ برداشتند
سوی لشکر شاه بگذاشتند
بیامد خروشان بنزدیک شاه
 که ای نامور دادگر پیشگاه 
یکی بنده بودم من او را نوان 
نه جنگی سواری و نه پهلوان 
  بمن بر ببخشای شاها بمهر
که از جان تو شاد بادا سپهر
+++
بدو گفت شاه آنچ دیدی ز من 
نیا را بگو اندر آن انجمن 

مترجم شیده هم خبر کشته شدن او را به افراسیاب می دهند. چه زیبا فردوسی حالت افراسیاب در سوک پسر را بیان می کند

جهاندار گشت از جهان ناامید 
بکند آن چو کافور موی سپید 
بسر بر پراگند ریگ روان 
ز لشکر برفت آنک بد پهلوان
رخ شاه ترکان هر آنکس که دید
بر و جامه و دل همه بردرید 
 چنین گفت با مویه افراسیاب 
کزین پس نه آرام جویم نه خواب
مرا اندرین سوگ یاری کنید 
همه تن بتن سوگواری کنید
نه بیند سر تیغ ما را نیام
   نه هرگز بوم زین سپس شادکام  
ز مردم شمر ار ز دام و دده 
دلی کو نباشد بدرد آژده 
مبادا بدان دیده در آب و شرم 
که از درد ما نیست پر خون گرم
ازان ماه دیدار جنگی سوار 
ازان سروبن بر لب جویبار 
همی ریخت از دیده خونین سرشک 
ز دردی که درمان نداند پزشک 
همه نامداران پاسخ گزار 
زبان برگشادند بر شهریار 
که این دادگر بر تو آسان کناد
 بداندیش را دل هراسان کناد 

سپاه توران به کینه خواهی شیده به سمت سپاه ایران راه می افتند و دو سپاه مقابل هم قرار می گیرند. کی خسرو سر به نیایش برمیدارد و از پروردگار یاری می خواهد

چو برزد سر از چنگ خرچنگ هور
جهان شد پر از جنگ و آهنگ و شور 
 سپاه دو لشکر کشیدند صف
همه جنگ را بر لب آورده کف
+++
سپهدار ایران ز پشت سپاه 
بشد دور با کهتری نیک خواه 
چو لختی بیامد پیاده ببود 
جهان آفرین را فراوان ستود
بمالید رخ را بران تیره خاک 
چنین گفت کای داور داد و پاک
تو دانی کزو من ستم دیده ام 
بسی روز بد را پسندیده ام 
مکافات کن بدکنش را بخون
  تو باشی ستم دیده را رهنمون  

جنگ بین دو سپاه آغاز می شود

سپاهی به کردار دریای آب 
بقلب اندرون جهن و افراسیاب
چو هر دو سپاه اندر آمد ز جای 
تو گفتی که دارد در و دشت پای
سیه شد ز گرد سپاه آفتاب
 پای ز پیکان الماس و پر عقاب
ز بس ناله ی بوق و گرد سپاه 
ز بانگ سواران در آن رزمگاه  
همی آب گشت آهن و کوه و سنگ
بدریا نهنگ و بهامون پلنگ
 زمین پرزجوش و هوا پر خروش
هژبر ژیان را بدرید گوش
جهان سر بسر گفتی از آهنست 
وگر آسمان بر زمین دشمنست
بهر جای بر توده چون کوه کوه 
 ز گردان و ایران و توران گروه
+++
همه بوم شد زیر نعل اندرون 
چو کرباس آهار داده بخون 
+++
دو لشکر برینسان بر آویختند
چنان شد که گفتی برآمیختند 
 چکاچاک برخاست از هر دو روی
ز پرخاش خون اندر آمد بجوی 
+++
همه ریگ پر خسته و کشته بود 
کسی را کجا روز برگشته بود 
ز بس کشته بردشت آوردگاه 
همی راندند اسب بر کشته گاه 
بیابان بکردار جیحون ز خون 
یکی بی سر و دیگری سرنگون 
+++
درخشیدن خنجر و تیغ تیز 
همی جست خورشید راه گریز
+++
تو گفتی که ابری برآمد سیاه
ببارید خون اندر آوردگاه 
 بپوشید و روی زمین تیره گشت 
همی دیده از تیرگی خیره گشت

حال نتیجه این نبرد خونین بین سپاه ایران و توران به کجا می کشد می ماند برای جلسه ی بعدی شاهنامه خوانی در منچستر
لغاتی که آموختم
ستودان= چاهی که استخوان مرده ها را پس از خورده شدن گوشت آن توسط لاشخواران به آن می سپارند
نوان = ضعیف، تعظیم کنان
آهار = صیقل خوردن و سخت گشتن، نم دادن، خیس شدن
خوی = عادت، عرق
آژده = خلیدن

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
بهنگام کردن ز دشمن گریز
به از کشتن و جستن رستخیز

ولیکن ستودان مرا از گریز 
به آید چو گیرم بکاری ستیز 
هم از گردش چرخ بر بگذرم 
وگر دیده ی اژدها بسپرم 
گر ایدر مرا هوش بر دست اوست
نه دشمن ز من باز دارد نه دوست

شجره نامه
افراسیاب نوه فریدون
پشنگ پسر شیده پسر افراسیاب

قسمت های پیشین
ص  845   هزیمت شدن افراسیاب

© All rights reserved

No comments:

Post a Comment

Note: only a member of this blog may post a comment.