بارش اولین برف امسال که از شب قبل آغاز شده بود را نمی شد ندیده گرفت. توی تخت ماندم و به آسمان یکپارچه سفید چرک تاب که طبق معمول در قاب پنجره لنگر انداخته بود نگاه کردم. این سوز و سرما و برف حتما یخبندان را هم بدنبال خواهد داشت و امروز رفتن به دانشگاه کار آسانی نخواهد بود. غلتی زدم ولی دوباره خیلی زود به سمت پنجره چرخیدم. به درخت کاج که به بلندای آسمان قد کشیده بود نگاه کردم. فیلی را می ماند که روی دوپا بلند شده. خرطومش مرتب در وزش باد از سمتی به سمت دیگر می تابید. آیا امروز هم برف ادامه خواهد داشت؟ در این فکر بودم که ناگهان از گوشه ی پنجره، آبی کم حالی چشمک زد. به آن نقطه چشم دوختم. اشتباه نمی کردم. ابرها رقیق تر شده بودند و هاشورهای آبی بر پهنه سفید نمایان می شدند. کم کم آن شد که چشم به راهش بود. آفتاب از میدان رزم آسمان پیروز بیرون آمد و به برکت این پیروزی، وقتی که از خانه خارج شدم، اثری از برف در خیابان ها دیده نمی شد
خودم را به دانشگاه رساندم و مدتی بعد در سالن غرق تماشای اجرای سپیده نظری پور بودم: برداشتی خاص و اجرایی قوی (که خالی از ردپای مشرق زمین نبود) از یک تراژدی حماسی. با آرزوی موفقیت های روزافزون برای ایشان
بعد از نمایش زمانی را لازم داشتم تا تاثیر اجرا کمی رقیق تر شود. به کافی شاپ رفتم و به درختی که جلوی موزه در چله زمستان به گل نشسته بود فکر کردم. منچستر هم مکانی جادویی است و به نظرم کم کم می تواند به عنوان یکی از قطب های تاتر در هنر نمایش بین ایرانی تبارها جلوه نمایی بکند
© All rights reserved
No comments:
Post a Comment
Note: only a member of this blog may post a comment.