Pages

Thursday, 8 September 2016

شاهنامه خوانی در منچستر 89

داستان بیژن و منیژه در این قسمت آغاز می شود
ابتدای این داستان نمونه خوبی است برای آشنایی با چیره دستی فردوسی. ضمن زیبایی و ظرافت کار ابیات چنان سرایده شده اند که  انتظار وقوع حادثه ای را القا می کند

شبی چون شبه روی شسته بقیر
نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
دگرگونه آرایشی کرد ماه
بسیچ گذر کرد بر پیشگاه
میان کرده باریک و دل کرده تنگ
شده تیره اندر سرای درنگ
سپرده هوا را بزنگار و گرد
ز تاجش سه بهره شده لاژورد
سپاه شب تیره بر دشت و راغ
یکی فرش گسترده از پرزاغ
نموده ز هر سو بچشم اهرمن
چو مار سیه باز کرده دهن
چو پولاد زنگار خورده سپهر
تو گفتی بقیر اندر اندود چهر
+++
نه آوای مرغ و نه هرای دد
زمانه زبان بسته از نیک و بد

فردوسی (بنا به نوشته خود) از منابع مختلف برای جمع آوری داستان های شاهنامه استفاده می کرده. یکی از این راه ها جمع آوری  داستان هایی بوده که از دیگران شنیده. بیژن و منیژه از داستان هایی است که "بتی مهربان" که هم خانه او بوده برایش نقل کرده، ماجرا را با بیان فردوسی بخوانیم

بدان تنگی اندر بجستم ز جای
یکی مهربان بودم اندر سرای
خروشیدم و خواستم زو چراغ
برفت آن بت مهربانم ز باغ
+++
بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب
یکی شمع پیش آر چون آفتاب
بنه پیشم و بزم را ساز کن
بچنگ ار چنگ و می آغاز کن
بیاورد شمع و بیامد بباغ
برافروخت رخشنده شمع و چراغ
می آورد و نار و ترنج و بهی
زدوده یکی جام شاهنشهی
مرا گفت برخیز و دل شاددار
روان را ز درد و غم آزاد دار
+++
گهی می گسارید و گه چنگ ساخت
تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت
دلم بر همه کام پیروز کرد
که بر من شب تیره نوروز کرد
بدان سرو بن گفتم ای ماهروی
یکی داستان امشبم بازگونی
که دل گیرد از مهر او فر و مهر
بدو اندرون خیره ماند سپهر
مرا مهربان یار بشنو چگفت
ازان پس که با کام گشتیم جفت
بپیمای می تا یکی داستان
بگویمت از گفته ی باستان

فردوسی از یارش می خواهد تا برایش داستانی بگوید. وی نیز داستان بیژن و منیژه را با علم به اینکه فردوسی این داستان را انتخاب می کند تا به نظم درآورد و در شاهنامه بگنجاند آغاز می کند

بگفتم بیار ای بت خوب چهر
بخوان داستان و بیفزای مهر
ز نیک و بد چرخ ناسازگار
که آرد بمردم ز هرگونه کار
+++
پس آنگه بگفت ار ز من بشنوی
بشعر آری از دفتر پهلوی
همت گویم و هم پذیرم سپاس
کنون بشنو ای جفت نیکی شناس

آغاز داستان
گروهی شاکی که نزدیک مرز توران می زیستند به پیش کی خسرو می آیند. حضور آنها به شاه اطلاع داده می شود. به بارگاه شاه می آیند و از دسته گرازانی که دست رنج و کاشته مردم  را هلاک کرده می نالند و کمک می خواهند

ز پرده درآمد یکی پرده دار
بنزدیک سالار شد هوشیار
که بر در بپایند ارمانیان
سر مرز توران و ایرانیان
همی راه جویند نزدیک شاه
ز راه دراز آمده دادخواه
چو سالار هشیار بشنید رفت
بنزدیک خسرو خرامید تفت
بگفت آنچ بشنید و فرمان گزید
بپیش اندر آوردشان چون سزید
+++
چراگاه ما بود و فریاد ما
ایا شاه ایران بده داد ما
گراز آمد اکنون فزون از شمار
گرفت آن همه بیشه و مرغزار
به دندان چو پیلان بتن همچو کوه
وزیشان شده شهر ارمان ستوه
هم از چارپایان و هم کشتمند
ازیشان بما بر چه مایه گزند
درختان کشته ندرایم یاد
بدندان به دو نیم کردند شاد

کی خسرو که این ماجرا را می شنود رو به سواران و سپاهان خود می کند و می پرسد چه کسی حاضر است شر این گرازان را از سر مردم کم کند و در عوض زر و سیم بگیرد

چو بشنید گفتار فریادخواه
بدرد دل اندر بپیچید شاه
+++
که ای نامداران و گردان من
که جوید همی نام ازین انجمن
شود سوی این بیشه ی خوک خورد
بنام بزرگ و بننگ و نبرد
ببرد سران گرازان بتیغ
ندارم ازو گنج گوهر دریغ

بیژن (پسر گیو و نوه رستم) داوطلب انجام کار می شود

کس از انجمن هیچ پاسخ نداد
مگر بیژن گیو فرخ نژاد
نهاد از میان گوان پیش پای
ابر شاه کرد آفرین خدای
که جاوید بادی و پیروز و شاد
سرت سبز باد و دلت پر ز داد
+++
من آیم بفرمان این کار پیش
ز بهر تو دارم تن و جان خویش

پدر بیژن، گیو به پسرش گوشزد می کند که تو هنوز امتحان خودت را پس نداده ای و از این کارها نکردی که حال داوطلب انجام این کار خطیر شدی. ممکن است توان آنرا نداشته باشی

چو بیژن چنین گفت گیو از کران
نگه کرد و آن کارش آمد گران
نخست آفرین کرد مر شاه را
ببیژن نمود آنگهی راه را
بفرزند گفت این جوانی چراست
بنیروی خویش این گمانی چراست
جوان گرچه دانا بود با گهر
ابی آزمایش نگیرد هنر
بد و نیک هر گونه باید کشید
ز هر تلخ و شوری بباید چشید
براهی که هرگز نرفتی مپوی
بر شاه خیره مبر آبروی

بیژن از صحبت پدر عصبانی می شود و تاکید می کند که با وجود جوانی از عهده ی انجام این کار برمی آید. شاه هم او را برای انجام این کار می فرستد 

ز گفت پدر پس برآشفت سخت
جوان بود و هشیار و پیروز بخت
چنین گفت کای شاه پیروزگر
تو بر من به سستی گمانی مبر
تو این گفته ها از من اندر پذیر
جوانم ولیکن باندیشه پیر
منم بیژن گیو لشکرشکن
سر خوک را بگسلانم ز تن
چو بیژن چنین گفت شد شاه شاد
برو آفرین کرد و فرمانش داد

کی خسرو به گرگین میلاد دستور می دهد که با بیژن برو و راهنمای او باش

بگرگین میلاد گفت آنگهی
که بیژن بتوران نداند رهی
تو با او برو تا سر آب بند
همیش راهبر باش و هم یار مند

بیژن و گرگین راهی می شوند و به نزدیک گرازها می رسند. بیژن نقشه ای می کشد و به گرگین می گوید تو با گرز آنطرف بایست  و من از اطرف دیگر به گرازان می تازم

بگرگین میلاد گفت اندرآی
وگرنه ز یکسو بپرداز جای
برو تا بنزدیک آن آبگیر
چو من با گراز اندر آیم بتیر
بدانگه که از بیشه خیزد خروش
تو بردار گرز و بجای آر هوش

گرگین سرپیچی می کند و می گوید شاه فقط بمن گفت تا راهنمای تو باشم. بیژن هم متحیر از سرپیچی گرگین تنهایی به جنگ گراز ها می رود

ببیژن چنین گفت گرگین گو
که پیمان نه این بود با شاه نو
تو برداشتی گوهر و سیم و زر
تو بستی مرین رزمگه را کمر
چو بیژن شنید این سخن خیره شد
همه چشمش از روی او تیره شد
ببیشه درآمد بکردار شیر
کمان را بزه کرد مرد دلیر
چو ابر بهاران بغرید سخت
فرو ریخت پیکان چو برگ درخت

بیژن به تنهایی به جنگ گرازها می رود و آنها را از پا درمیاورد، سرشان را می برد و همراه می کند. از طرفی گرگین وقتی میبیند که بیژن پیروز از میدان برگشته نگران می شود که شاید عدم حمایت او از بیژن به گوش دیگران برسد و  برایش مسئله ساز شود

گرازی بیامد چو آهرمنا
زره را بدرید بر بیژنا
چو سوهان پولاد بر سنگ سخت
همی سود دندان او بر درخت
برانگیختند آتش کارزار
برآمد یکی دود زان مرغزار
بزد خنجری بر میان بیژنش
بدو نیمه شد پیل پیکر تنش
چو روبه شدند آن ددان دلیر
تن از تیغ پر خون دل از جنگ سیر
سرانشان بخنجر ببرید پست
بفتراک شبرنگ سرکش ببست
+++
بداندیش گرگین شوریده رفت
ز یک سوی بیشه درآمد چو تفت
+++
بدلش اندر آمد ازان کار درد
ز بدنامی خویش ترسید مرد

گرگین برای بدست آوردن دل بیژن ابتدا شروع به چاپلوسی و تعریف از او می کند و سپس برای اینکه او را بدام سپاهیان افراسیاب بیندازد از جشن و سوری که در آن نزدیکی ها بر برپاست می گوید. بیژن که جوانی خام بود به هوای پری رویانی که که در آن حوالی بودند فریفته شده و با گرگین  به سرزمین توران روانه می شود

بدو آن زمان مهربانی نمود
بخوبی مر او را فراوان ستود
+++
بدو گفت چون دیدی این جنگ من
بدین گونه با خوک آهنگ من
چنین داد پاسخ که ای شیرخوی
بگیتی ندیدم چو تو جنگجوی
بایران و توران ترا یار نیست
چنین کار پیش تو دشوار نیست
دل بیژن از گفت او شاد شد
بسان یکی سرو آزاد شد
+++
یکی جشنگاهست ز ایدر نه دور
به دو روزه راه اندر آید بتور
+++
زمین پرنیان و هوا مشکبوی
گلابست گویی مگر آب جوی
ز عنبرش خاک و ز یاقوت سنگ
هوا مشکبوی و زمین رنگ رنگ
+++
پری چهره بینی همه دشت و کوه
ز هر سو نشسته بشادی گروه
منیژه کجا دخت افراسیاب
درفشان کند باغ چون آفتاب
همه دخت توران پوشیده روی
همه سرو بالا همه مشک موی
همه رخ پر از گل همه چشم خواب
همه لب پر از می ببوی گلاب
اگر ما بنزدیک آن جشنگاه
شویم و بتازیم یک روزه راه
بگیریم ازیشان پری چهره چند
بنزدیک خسرو شویم ارجمند
+++
گهی نام جست اندران گاه کام
جوان بد جوانوار برداشت گام
برفتند هر دو براه دراز
یکی از نوشته دگر کین هساز

وقتی به نزدیک مکان زیبایی که منیژه، دختر افراسیاب در آنجا خیمه بپا داشته می رسند، بیژن می گوید بهتر است من جلو بروم و از حال و هوا و تعداد تورانیان آگاه شود و سپس آگاهانه به آنها بتازیم

بگرگین چنین گفت پس بیژنا
که من پیشتر سازم این رفتنا
شوم بزمگه را ببینم ز دور
که ترکان همی چون بسیچند سور
وز آن جایگه پس بتابم عنان
بگردن برآرم ز دوده سنان
زنیم آنگهی رای هشیارتر
شود دل ز دیدار بیدارتر

بیژن سپس خود را به زیور و الاتی که همراه داشته می آراید و راه می افتد

که در بزمگه بر نهادم بسر
بگنجور گفت آن کلاه بزر
که در بزمگه بر نهادم بسر
که روشن شدی زو همه بزمگاه
بیاور که ما را کنونست گاه
همان طوق کیخسرو و گوشوار
همان یاره ی گیو گوهرنگار
بپوشید رخشنده رومی قبای
ز تاج اندر آویخت پر همای
نهادند بر پشت شبرنگ زین
کمر خواست با پهلوانی نگین
بیامد بنزدیک آن بیشه شد
دل کامجویش پر اندیشه شد

منیژه که چشمش به بیژن می افتد از سر و وضع او و قد و بالایش خوشش می آید و دایه خود را برای آشنایی با بیژن وکشاندنش به خیمه گاه خود روانه می کند

منیژه چو از خیمه کردش نگاه
بدید آن سهی قد لشکر پناه
برخسارگان چون سهیل یمن
بنفشه گرفته دو برگ سمن
کلاه تهم پهلوان بر سرش
درفشان ز دیبای رومی برش
بپرده درون دخت پوشیده روی
بجوشید مهرش دگر شد به خوی
فرستاد مر دایه را چون نوند
که رو زیر آن شاخ سرو بلند
نگه کن که آن ماه دیدار کیست
سیاوش مگر زنده شد گر پریست
بپرسش که چون آمدی ایدرا
نیایی بدین بزمگاه اندرا
+++
چو دایه بر بیژن آمد فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
پیام منیژه به بیژن بگفت
همه روی بیژن چو گل بر شکفت
چنین پاسخ آورد بیژن بدوی
که من ای فرستاده ی خوب روی
سیاوش نیم نز پری زادگان
از ایرانم از تخم آزادگان
منم بیژن گیو ز ایران بجنگ
بزخم گراز آمدم بی درنگ

از طرفی بیژن هم وعده به دایه می دهد که این طلا ها ازآن توست اگر کاری کنی که مهر من به دل دختر افراسیاب بیفتد

اگر نیک رایی کنی تاج زر
ترا بخشم و گوشوار و کمر
مرا سوی آن خوب چهر آوری 
دلش با دل من بمهر آوری

 دایه هم به نزد منیژه بر می گردد و از بیژن کلی تعریف می کند. منیژه هم پاسخ می فرستد و بیژن را دعوت به حضور می کند

چو بیژن چنین گفت شد دایه باز
بگوش منیژه سرایید راز
که رویش چنینست بالا چنین
چنین آفریدش جهان آفرین
+++
چو بشنید از دایه او این سخن
بفرمود رفتن سوی سرو بن
فرستاد پاسخ هم اندر زمان
کت آمد بدست آنچ بردی گمان
گر آیی خرامان بنزدیک من
بیفروزی این جان تاریک من

 بیژن به خیمه گاه منیژه می رود و با منیژه به جشن و شادی می نشینند و سه شبانه روز را در کنار هم بدین روال به خوشی سرمی کنند

بپرده درآمد چو سرو بلند
میانش بزرین کمر کرده بند
منیژه بیامد گرفتش ببر
گشاد از میانش کیانی کمر
بپرسیدش از راه و رنج دراز
که با تو که آمد بجنگ گراز
چرا این چنین روی و بالا و برز
برنجانی ای خوب چهره بگرز
بشستند پایش بمشک و گلاب
گرفتند زان پس بخوردن شتاب
نهادند خوان و خورش گونه گون
همی ساختند از گمانی فزون
نشستنگه رود و می ساختند
ز بیگانه خیمه بپرداختند
پرستندگان ایستاده بپای
ابا بربط و چنگ و رامش سرای
+++
می سالخورده بجام بلور
برآورده با بیژن گیو شور
سه روز و سه شب شاد بوده بهم
گرفته برو خواب مستی ستم
لغاتی که آموختم
بگماز = می، نبید
غرم = میش

ابیاتی که خیلی دوست داشتم
نداند کسی راه و سامان اوی
نه پیدا بود درد و درمان اوی

بجویی که یک روز بگذشت آب
نسازد خردمند ازو جای خواب

کسی کو بره بر کند ژرف چاه
سزد گر نهد در بن چاه گاه

بد و نیک هر گونه باید کشید
ز هر تلخ و شوری بباید چشید

قسمت های پیشین
ص 680 بردن منیژه بیژن را بکاخ خود

© All rights reserved

No comments:

Post a Comment

Note: only a member of this blog may post a comment.